ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق37

افتاد و زود فهمیدی قضیه رو.فکرش رو کردی اگر روزی این قضیه رو میفهمیدی که صاحب بچه بودی ازش و سالیان سال باهاش زندگی کرده بودی چه اتفاقی میخواست بیافته؟؟؟ سوم اینکه جوون باید بهت بگم که دنیا به آخر نرسیده و تو میتونی با اراده قوی دوباره به زندگیه گذشتت برگردی. فقط اینجا موندنت یه شرط داره اگر قبول کنی من حرفی ندارم تا هر وقت که میخوای بمون.
ک : چی هست شرطش عمو حسن ؟
ع : سخت نیست. فقط باید قول بدی که نمازت قضا نشه همین.
ک : قول میدم.
ع : یا علی. خوش اومدی.
ک : قربونه مرامت عمو حسن.
ع : وظیفه است کامران یادت باشه وظیفه. خدا تورو فرستاده که من کمکت کنم. پس اینکار وظیفه امه.
ک : باز هم به هر حال ممنونم.
تقریبا دو ماه پهلوی عمو حسن بودم و با اون روزها و شبها رو میگذروندیم. خیلی تو اون مدت نصیحتم کرد و چیزهایی رو بهم یاد داد و گوشزد کرد بهم که هنوز دارم به بعد تازه ای از صحبتهاش دست پیدا میکنم. شبها خوشنویسی میکردم. نی میزدم. با عمو حسن صحبت میکردم و ازش میخواستم که تجربیات زندگیش رو که به دردم میخوره بهم منتقل کنه.هر دومون به هم وابسته شده بودیم. تنها کسانی که میدونستن که من کجام رضا و مریم بودن که به درخواست من از اومدن زیاد به اونجا خودداری میکردن.شبها رضا روی موبایل بهم زنگ میزد و با هزار بدبختی با هم حرف میزدیم و کار ها رو هندل میکردیم. تو اون مدت بابا اومده بود ایران و برگشته بود دوباره.رضا بهشون گفته بود که حال من خوبه و دارم روی اعصابم کار میکنم که این موضوع رو فراموش کنم و به قولی آنست بشم. روزها در پی شبها میومدن و میرفتن.دنیای من شده بود کوهستان. همیشه صدای رودخونه باعث آرامشم میشد و روزهایی که کارمون زیاد بود و خسته میشدم پاهای برهنه ام رو میسپردم به دست رودخونه تا باعث در رفتن خستگیم باشه. بالاخره تونستم تا حدودی با قضیه کنار بیام و به خودم بقبولونم که حتما خیری در این اتفاق بوده که من نمیتونستم درکش کنم. به هر حال بعد از دوماه از عمو حسن جدا شدم و به سمت خونه به حرکت دراومدم. جدایی از عمو حسن برام خیلی سخت بود. نمیدونستم که آیا میتونم بدون اون زندگی کنم یا نه.به هر حال باید برمیگشتم به زندگیم. به قول عمو حسن من برای اونجا نبودم.به محض ورود به خانه همه خاطرات یدفعه به سمتم هجوم آوردن. دوباره خاطرات ص تداعی گر شد تو ذهنم. یه لحظه میخواستم قاط بزنم که تونستم به اعصابم مسلط بشم. خونه عینهو دسته گل بود. اینگار نه انگار که من این چند وقته تو این خونه نبودم. رضا و مریم تمام لوازمی که میدونستن برای من تداعی گر خاطرات ص هستش رو از خونه بیرون برده بودن. حتی یه ماهی خریده بودم برای ص که رضا اون رو هم از آکواریوم در آورده بود و داده بود به یکی از این آکواریوم فروشیها. یارو بهش گفته بود که این پولش زیاده و ضرر میکنی بخوای بفروشیش ولی رضا بهش گفته بوده که مجانیه. فقط دلم نیومده بکشمش. برای همین آوردم پیش شما که نگهش دارید.دکوراسیون خونه یکم تغییر کرده بود و لوازم جدیدی بهش اضافه شده بود. رفتم تو آشپزخونه در کابینت رو باز کردم که لیوان بردارم برای آب خوردن. دیدم ظروف چینی و بلور جدیدی تو کابینت خودنمایی میکنن. به فکر همه چیز بودن.بعدها فهمیدم که بابا و رضا و با کمک مریم این کارها رو انجام دادن و بابا وقتی اومده ایران و فهمیده که من به یه گوشه ای پناه بردم اصلا نخواسته که آرامش من رو به هم بزنه.رفتم داخل اتاق خوابم و اولین کاری که کردم این بود که لخت بشم و برم حمام. خیلی وقت بود که یه دل سیر دوش نگرفته بودم. صورتم رو اصلاح کردم و دوش گرفتم. از در حمام که اومدم بیرون دیدم حتی حوله ام هم عوض شده. به خودم بالیدم که کسانی رو دارم که به فکرم باشن و اینقدر براشون مهم باشم که این کار ها رو برام انجام بدن.یه لحظه یادم افتاد که نمازم داره قضا میشه. سریع وضو گرفتم و وایسادم به نماز. به قول عمو حسن نماز یه قرص آرامبخشه که هیچ وقت بدنت بهش عادت نمیکنه و همیشه تورو به آرامش میرسونه. داشتم رکعتهای آخر نمازم رو میخوندم که در آپارتمانم باز شد.یکی اومد پشت سرم وایساد و داشت نگاهم میکرد تا من نمازم تموم بشه. سلام آخر نماز رو که دادم صدای رضا بود که من رو به خودم آورد.
ر : خداییش دلم برات یه ذره شده بود بیمعرفت. کی اومدی ؟
دستام رو باز کردم و رضا رو در آغوش کشیدم.
ک : خیلی مخلصتم مرد. منم دلم یذره شده بود برات.
ر : نوکرتم داداش. بهترشدی یا نه ؟
ک : آره. خیلی بهترم.
ر : خدا رو شکر.
ک : خوب بگو بینم چه خبرا ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
ر : هیچ چی. خبری نیست. چند روزی بود ماهیها غذا نخورده بودن اومدم بهشون غذا بدم. وقتی دیدم گارد در بازه تعجب کردم. در رو که باز کردم و بوتهات رو دیدم از شوق نزدیک بود پس بیافتم. پاشو بزنیم بیرون که امشب شام مهمون منی.
ک : جون رضا بیخیال. اصلا حوصله اش رو ندارم.
ر : بیا بریم دیگه لوس نشو.
بالاخره با اصرار رضا قبول کردم بریم بیرون یه چیزی بخوریم. هوا برام خیلی سنگین بود. عادت کرده بودم به هوای کوهستان و اکسیژن خالصش. قلبم میگرفت تو تهران. بعد از شام اومدیم خونه و یکم دیگه با هم حرف زدیم و بعدش رضا بلند شد که بره خونه.
ر : میگم تیمسار دیدتت ؟
ک : نه هنوز. چطور ؟
ر : هیچ چی. برو یه سر بهش بزن خیلی نگرانت بود.
ک : حتما. خودم هم میخواستم این کار رو بکنم.
رضا که رفت رفتم بالا و زنگ در خونه تیمسار اینا رو زدم. در باز شد و شادی پشت در نمایان شد. با صدای جیغ بنفشش کل آپارتمان یه لحظه تو سکوت غرق شد. تیمسار سراسیمه اومد جلوی در آپارتمان.
ت : چی شده دخترم ؟ چی بود ؟
چهره تیمسار که روی چهره ام قفل شد. برق شادی رو تو چشاش دیدم.
ت : کامی. خودتی ؟ بیا پیش عمو بینم پسر چه عجب برگشتی تو.
ک : مخلصتم عمو جان. به خدا شرمنده ام که بیخبر رفتم.
ت : دیگه از این حرفها نزن. خانم بیا ببین کی اومده ؟
# : خوب بیارش تو. اینجا مگه پادگانه ایست خبر دار میکشی.
هر دومون خندیدیم و با تعارف تیمسار و یا الله گفتن من داخل شدیم. خانم تیمسار با دیدن من قربون صدقه ام میرفت و در آخر هم برام اسفند دود کرد که مثلا چش نخورم. بعد از کلی گپ زدن و شوخی و خنده ازشون خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه. اماده شدم برای خواب.چه شبی بود اونشب. عادت کرده بودم بالای سرم سقف نباشه و زیرم هم سفت باشه. آخر سرش هم رو زمین روی فرش یه پتو پهن کردم و روزمین خوابیدم. منتها با مرور خاطرات گذشته ای نه چندان دور که باعث شد من بفهمم زندگی اون چیزی نبود که من داشتم. فهمیدم که زندگی بعدهای زیادی داره که من هنوز لمسشون نکردم و حالا حالا باید تو زندگیم تجربه کسب کنم.فقط حیف که وقتی به حدی میرسیم که میتونیم از تجربیاتمون استفاده کامل رو ببریم وقت مردنمون میرسه. اینم یه بازیه دیگه از روزگاره با هر زحمتی که بود خوابیدم. صبح برای نماز صبح به صورت اتوماتیک وار بیدار شدم و بعد از خوندن نماز دیگه خوابم نبرد. یکم تو خونه چرخیدم دیدم دارم کلافه میشم از خونه زدم بیرون و تو یه قهوه خونه یه صبحانه مشتی خوردم و بعدش هم رفتم سمت پارک لاله. یکم چرخ زدم تو پارک و با کسایی که میشناختم چاق سلامتی کردم. تو همین حین هم داشتم فکر میکردم که حالا باید چیکار بکنم. دست خودم نبود به کار کردن عادت داشتم و نمیتونستم ول بگردم. از پارک زدم بیرون و رفتم سمت بازار تا هم تجدید دیداری با دوستان داشته باشم و هم ببینم چه کاری میتونم انجام بدم.تا نزدیکای ظهر تو بازار پهلوی بچه ها بودم و کمی گپ زدیم با همدیگه. دم ظهر بود که یکی از دوستان به نام آرش رو دیدم و بعد از اینکه یکمک خوش وبش کردیم برای ناهار رفتیم بیرون. تو رستوران آرش بهم پیشنهاد داد که توی یه دوره فشرده تکمیلی تعمیرات ثبت نام کنم تا هم از بیکاری در بیام و هم یه کم سطح علمیم رو بالاتر ببرم.پیشنهاد بدی نبود از آرش آدرس آموزشگاه و تلفن اونجا رو گرفتم تا فردای اونروز تماس بگیرم با اونجا و برم ثبت نام کنم. آرش خودش یکی از اساتید اونجا بود که شبکه تدریس میکرد. دوره شبکه رو با همدیگه گذرونده بودیم ولی اون به مراتب بهتر از من پیشرفت کرده بود تو اون زمینه. از بازار که زدم بیرون شماره مریم رو گرفتم.// بوق دوم بود که جواب داد.
م : کامی توئی ؟
ک : سلامت کو بی ادب ؟
م : سلام. خوبی ؟ کجایی ؟
ک : زیر سایه شما. همین دورو برا. تو کجایی ؟
م : دانشگاه. چطور ؟
ک : هیچ چی. گفتم اگر کارت تموم شد و دوست داشتی بیا خونه ببینمت.
م : مگه اومدی پایین ؟
ک : آره عزیزم.
م : کی ؟
ک : دیروز.
م : کامی میکشمت. از دیروز اومدی و به من خبر ندادی ؟
ک : تو خیلی وقته منو کشتی خبر نداری.
م : هنوز هم پر رویی. باشه بعد از کلاس میام خونه. دلم تنگ شده بود برات.
ک : منم همینطور.
بعد از خداحافظی رفتم سمت خونه. سکوت خونه برام آرام بخش بود ولی تداعی گر خاطرات گذشته بود برام. به خودم گفتم : خودت کردی که لعنت بر خودت باد. بسوز و بساز. تا تو باشی دیگه به هرکس و ناکسی اعتماد نکنی و خام نشی.رو تخت دراز کشیدم و به آینده مبهم روبرو فکر کردم اینقدر که نفهمیدم چه شکلی زمان گذشت. با توجه به سوابق کاری و برخوردهایی که تو بازار کار داشتم کار پیدا کردن برام خیلی راحت بود ولی به هر حال باید بهترین انتخاب رو میکردم. منی که چند سالی برای خودم کار میکردم سخت بود که برم زیر دست یکی دیگه کار کنم. تو همین فکرها بودم که زنگ خونه به صدا در اومد. آیفون رو برداشتم. مریم بود در رو باز کردم و وایسادم جلوی در آپارتمان تا مریم بیاد بالا. رخ مریم از دیدنم شکوفا شد.
م : آخه تو عوضی و خر چی داری که من دلم برات تنگ شده بود ؟
ک : همین خریتمه که همه دوستم دارن و خرم میکنن دیگه.
م :خاک بر سرت کامی که آدم نمیشی به خدا.
در که بسته شد هر دومون تو آغوش هم بودیم با قدرت هر چه بیشتر همدیگرو به خودمون فشار میدادیم. بعد از چند لحظه لبهامون به هم گره خورده بود و داشتیم از خجالت هم در میامیدم. میتونم بگم نیروی شهوت اصلا تو اون لحظه دخالتی نداشت و این دوست داشتن بود که ما دوتا رو به اینکار واداشته بود. احساس کردم گوشه چشمم خیس شد و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید. خدایا چقدر دلم برای مریم تنگ بود و خودم خبر نداشتم. مریم هم دست کمی از حال من نداشت. بالاخره رضایت دادیم و از هم جدا شدیم. بعد از اینکه دو تا قهوه و مقداری بیسکوییت آوردم سر میز تو پذیرایی و در کنار مریم نشستم شروع کردیم به درد دل کردن و تعریف کردن از همه جا. خیلی حرف داشتم که باید به مریم میزدم و خودم رو خالی میکردم از جور زمانه که ص رو بهم رسونده بود و بعدش اون قضیه پیش اومده بود تا تجاربی که در کنار عمو حسن کسب کرده بودم و اینکه تصمیم گرفتم زندگیه دیگه ای رو شروع کنم. یه زندگی جدید و پر محتوا. مریم هم باهام درد دل کرد و حرفهای دلش رو برام زد و در آخر بهم گفت : کامی ناراحتم بابت همه اتفاقاتی که این چند وقته برات افتاد ولی از این خوشحالم که تونستی دوباره برگردی به زندگیت و از همه مهمتر اینکه دوباره سرپا وایسی. بابات میدونست که نباید بهت نزدیک شد تو اون برهه از زمان برای همین نیومد تا ببینتت. با کمک رضا و من سعی کرد محیط خونه رو برات دوباره امن کنه تا زمانیکه برگشتی حداقل بتونی یه زندگی جدید رو شروع کنی. راستش من اون موقع فکر میکردم که بابات آدم سنگدلیه و یا اینکه خیلی از دستت ناراحته که این کار رو داره انجام میده ولی حالا به این نتیجه رسیدم که کار درست رو بابات انجام داد. راستی یه مقداری به من پول داده تا بهت بدمشون من هم گذاشتم توی کتابخانه لای کتابات. بهم گفت که بهت بگم این پول رو صرف کاری کنی که باعث آرامشت بشه و از فکرو خیال درت بیاره.مقداری دیگه حرف زدیم و از همه جا صحبت کردیم. میگفت که این چند وقته خیلی بهش سخت گذشته و نگران من بوده. من ناخود آگاه از مریم دوری میکردم و بهش نزدیک نمیشدم میترسیدم که دوباره شروع کنم به انجام کارهای گذشته. فاصله خودم رو با مریم حفظ کردم تا وقتی که بخواد بره خونه اتفاقی بینمون نیافته. موقع رفتن بود که جای پولها رو بهم نشون داد و بعد از خداحافظی از من رفت خونه اشون. پول قابل ملاحظه ای بود و باید روش فکر میکردم که چیکارش کنم و چه شکلی خرجش کنم تو همین فکرا بودم که یادم افتاد با بابا حرف نزدم. زنگ زدم بهش گوشی رو که برداشت بغض راه گلوم رو گرفت. چجوری میتونستم این همه محبت رو جبران کنم.
ک : سلام بابا جان. حال شما خوبه ؟
پ : کامران جان. خودتی ؟ خوبی بابایی ؟
ک : به لطف شما خوبم. شما چطورید ؟
پ : من هم خوبم ولی نگرانت بودم پسر جان. نمیگی ناراحت میشیم از ناراحتیت ؟
ک : چیکار باید میکردم اصلا روم نمیشد باهات حرف بزنم. به خدا شرمنده ات هستم بابت این اتفاق.
پ : دشمنت شرمنده باشه پسر جان. همه تو زندگیشون اشتباه میکنن و تو شانس آوردی که اشتباهت قابل برگشت بود برات و ضرر غیر قابل جبرانی نخوردی از این قضیه. حکمتی بوده تو این قضیه تا تو مغرور بفهمی که همه چیز رو نمیدونی و نباید به خودت مغرور بشی.
ک : دقیقا همینطوره که شما میگید.
پ : خوب بگو ببینم حالت چطوره ؟
ده دقیقه ای میشد که صحبت میکردیم بالاخره میخواستم قطع کنم که یادم افتاد بابت پول ازش تشکر کنم. بهم گفت که اون پول رو یه جایی خرج کنم که باعث شادیم بشه و برای کار ازش استفاده نکنم. از بابا تشکر کردم و بعدش هم خداحافظی کردیم با همدیگه.یکم تو خونه فر خوردم و ماهواره نگاه کردم. حوصله ام سر رفته بود. زنگ زدم به رضا و بهش گفتم که اگر کاری نداره و حوصله داره بیاد بریم یه دوری بزنیم با همدیگه. رضا هم گفت که تا 10 دقیقه دیگه میاد. زیر سماور رو خاموش کردم و از در آپارتمان زدم بیرون. تو راه پله زد به سرم که با موتور بریم بیرون و بچرخیم. رفتم تو پارکینگ کاور موتورم رو کشیدم کنار. رخش همونجا آرمیده بود سوییچ رو برداشتم بعد از روشن کردن موتور چند تا گاز مشتی دادم بهش تا یکم حال بیاد. از در پارکینگ رفتم بیرون و وایسادم تو پیاده رو. منتظر رضا بودم تا بیاد. یه نخ سیگار روشن کردم و باهاش مشغول شدم. رضا که رسید ماشین رو پارک کرد و اومد نشست ترکم و بعدش راه افتادیم تو خیابونا. که به رضا گفتم کجا بریم داداش ؟
ر : بریم پارک پرواز.
یه غم بزرگ دوباره تو دلم نشست. یاد خاطرات ص افتادم دوباره. یاد شبی که اونجا عهد کردیم شخص اول زندگیه هم باشیم و برای هم بهترین دوست. یاد روزی که اونجا برف بازی کرده بودیم. یاد شبهایی که میرفتیم اونجا مثل دو تا مرغ عشق برای هم جیک جیک میکردیم. شاید فحشم بدید ولی ص شده بود زهیر من. هر جا که میرفتم خاطرات ص مثل سیل ویران کننده به مغزم هجوم میاورد. چند وقتی که هر جا میرفتم چشم میچرخوندم شاید ص رو ببینمش دوباره. نمیدونم اگر میدیدمش چیکار میکردم ولی این خواسته تو وجودم بود. از جاهایی که با ص رفته بودم فراری بودم و گریزان. در حقیقت هیچ جا نمیتونستم برم. چون هر جایی که میرفتم حتما باهاش خاطره داشتم.صدای خنده هاش تو گوشم میپیچید و دیوونه ام میکرد.
ر : کامی با توام داداش ؟
ک : جونم ؟
ر : چرا وایسادی پس ؟
ک : همینجوری. میگم پارک پرواز نه یه جای دیگه بریم.
ر : هر جا دوست داری برو داداش برای من فرقی نمیکنه.
ک : پس محکم بشین که رفتیم.
گاز موتور رو گرفتم و انداختم اول جاده لشگرک. یه کم که رفتیم جلوی یکی از کافه ها وایسادیم و رفتیم داخل. جاتون خالی چای و قلیون و شام مفصل رو زدیم به بدن. سیگارم رو برداشتم و یه نخ روشن کردم و شروع کردم به کام گرفتن.
ک : میگم رضا نظرت چیه موتور رو عوض کنم ؟
ر : نمیدونم والا. همین که خوبه چی میخوای بگیری از این بهتر.
ک : یه zz ؟؟
ر : بیخیال کامی. کسخلی ؟ مجوز میخواد.
ک : مجوزش رو میگیرم. اون مشکلی نیست.
ر : اگر بشه چی میشه. خدای عشقه. فقط باید باهاش با جاده عشق بازی کنی.
ک : آره. اگر بگیرم یه سفر میریم شمال باهاش حالشو میبریم.
ر : ایشالا. حالا مجوز میخوای از کجا بیاری ؟
ک : با تیمسار صحبت میکنم. ببینم میتونه بگیره برام یا نه. تازه داداشم هم میتونه برام ردیفش کنه.
ر : آره فکر خوبیه. راستی با داداشت حرف زدی یا نه ؟
ک : نه هنوز. میدونم که میخواد حسابی نصیحتم کنه و کس و شر بگه برای همین فعلا دورو برش آفتابی نشم بهتره.
ر : نمیدونم هر جور راحتی.
ک : پاشو بریم داداش.
ر : بریم.
تو جاده که افتادیم کسخل بازیا شروع شد دوباره. لایی بازی و از این حرفها. چند نفری رو هم کیرشون کردیم و خندیدیم بهشون. بالاخره رسیدیم خونه. رضا رفت خونه اشون و من هم رفتم دم در خونه تیمسار اینا.زنگ زدم خودش اومد دم در.
ک : سلام عمو جان.
ت : سلام پسر جان بیا تو.
ک : نه مزاحم نمیشم فقط میخواستم یه زحمتی بدم بهتون.
ت : تو جون بخواه.
ک :خدا نکنه این حرفها چیه ؟ راستش یه مجوز برای موتور میخوام شما میتونید برام بگیرید ؟
ت : مگه موتور تو هم مجوز میخواد ؟
ک : این نه ولی میخوام عوضش کنم اون میخواد.
ت : مگه چی میخوای بگیری ؟
ک : یکم شبیه همینه ولی یه کم قدرتش بیشتره.
ت : نمیدونم بیا تو به یکی از دوستام زنگ بزنم ببینم چی میشه.
رفتیم داخل و بعد از سلام و احوالپرسی با اهل و عیال تیمسار نشستم. تیسمار زنگ زد به یکی از دوستاش و بعد از اینکه بهش همه چیز رو گفت پرسید کامران جان چه موتوری میخوای بخری ؟
ک : یه ZZR 600 cc.
تیمسار با تعجب نگاهم کرد و بعد به رفیقش گفت. طرف یکم نه و نو اورد و بعدش حرف دلش رو زد که یکی هست جور میکنه ولی یه پول چایی باید بهش بده و از این حرفها.قبول کردم و بهش گفتم که مشکلی نیست. اون هم گفت که برم یه جایی فرم پر کنم تا سریعتر و بهتر بتونیم مجوز بگیریم. به تیمسار گفتم که بگه اگر زودتر حاضر بشه شیرینی تپل تری میدم بهشون. بعد از پایان مکالمه تیمسار برگشت و گفت : تو مطمئنی میخوای این موتور رو بخری؟؟؟؟؟
ک : بعله. چطور مگه ؟
ت : بابات میدونه.
ک : بهش میگم. میدونم که مخالفتی نمیکنه.
ت : خیر ایشالا.
از خانواده تیمسار خداحافظی کردم و رفتم خونه. تصمیمم رو برای به گا دادن پولی که بابا بهم داده بود گرفته بودم. یکی از آرزوهام داشتن همچین موتوری بود. باز هم بلند پروازی کردم اونشب. آدمیزاده دیگه چه میشه کرد.شب رو با رویای سوار شدن روی موتور به خواب رفتم. دوستانی که موتور سواری میکنن و خیلی باهاش حال میکنن میدونن که سواری گرفتن از این موتور چه حالی میده و چه لذتی داره. یه زمان داداشم اینا تو مغازه اشون یدونه داشتن و من چند باری در حد 5 دقیقه سوار این هیولا شده بودم وتوی سفری هم که تایلند رفته بودیم یدونه اجاره کرده بودم و حالشو برده بودم به قول بچه ها که میگفتن کامران نزدیک بود شب رو هم رو موتوره بخوابه.صبح که از خواب پاشدم دوباره بساط پارک رفتن رو علم کردم و بعدش هم رفتم آموزشگاهی که آرش بهم ادرس داده بود. تو کلاسای تکمیلی سخت افزارش ثبت نام کردم تا فعلا یکم خودم رو مشغول کنم تا بعد تصمیم داشتم که برم پیش یکی از دوستان و به صورت پاره وقت کارهای سخت افزاریشون رو انجام بدم تا بعدش ببینم خدا چی میخواد. ولی بعد از گذشت تقریبا 10 روز از ثبت نامم توسط خود آرش اونجا تو آموزشگاه شدم استاد تدریس سخت افزار مقدماتی و پیشرفته. کلاسهایی که با من درس داشتن...

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر