ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

کما قسمت دوم

پگی از اونطرف خط گفت مادر امروز من مرخصی استعلاجی گرفتم خواستی میام کمکتون کنم؟/؟ برندا گفت: نه از مرخصی استعلاجی الان استفاده نکن برو سر کارت ممکنه که بعدا بهت نیاز داشته باشیم بعد از ظهر بعد از کار یک سری بما بزن و بعد گوشی رو گذاشت آنی بخاطر جلسه مشورتی معلمان به مدرسه نرفت وقتی برندا از خونه بیرون رفت بتی که تازه وارد خونه شده بود به آنی که تازه از خواب بیدار شده بود و نوک پستونهاش از پشت لباس خواب پیدا بود گفت پس امروز فقط من و تو اینجا هستیم بذار من کارهای اولیه رو انجام بدم بعدا صدات میکنم وقتی بتی ملحفه رو از روی بدن آلبرت کنار زد دریافت که یکی دیشب اومده سر وقت مریض و براش جلق زده آنی رو صدا کرد و گفت دیشب تو واسش جلق زدی؟/؟ آنی با دستپاچگی گفت: نههههه.بتی گفت خوشم میاد که دروغ هم بلد نیستی. بگو ببینم دوستش داری؟/؟ معلومه که دوسش دارم پس حاضری واسه اینکه حالش خوب بشه هر کاری کنی؟/؟ آنی با کمی تردید گفت: آره حتما.پس حالا زود باش لخت شو آنی گفت چییییییییی؟/؟ همونکه گفتم لخت شو و برو کنار برادرت بخواب چوت تماس جسمی خیلی به مریض کمک میکنه آنی لباس خوابش رو درآورد و بتی هم با یک حرکت شورتش رو خارج کرد حالا آنی لخت مادر زاد کنار بتی و تخت برادرش که لخت خوابیده بود ایستاد.پرستار گفت: عزیزم برو کنار تخت برادرت و سعی کن که به بدنش دست بزنی اصلا چه بهتر که بری بالای تخت و کنارش بخوابی و سعی کنی که بدنت رو به بدنش بچسبونی.آنی بدون هیچ اعتراضی روی برادرش خوابید و پستونهای نرم خودش رو به سینه مردونه برادرش چسبوند و وقتی خواست پاهای خودش رو هم روی پاهای برادرش بذاره کیرررررر شق شده برادرش قشنگ افتاد وسط خط کووووووسش.پرستار گفت: حالا سعی کن که خودت رو به اون بمالی به این میگن مالش درمانی اما خوب آنی نمیتونست تعادل خودش رو روی تخت حفظ کنه در این هنگام پرستار برای کمک به آنی وارد عمل شد و کیررررررر آلبرت رو به کوووووس آنی وارد کرد.آنی آه ه ه ه هی از هوس کشید در این وقت انگشتهای پرستار لبه های کوس آنی رو لمس کرد و در گوش آنی گفت عزیزم فقط یک تماس معمولی بود.آنی جیغی کشید و گفت کجااااااااش اتفاقی بود تو عمدااااااا به کووووووسم دست کشیدیییییی. این اولین بار بود که یک همجنس به بدن آنی دست میزد.آلبرت در دنیای خلا خودش گفت: خواهر جووووون تو رو خدا چیزی نگوووووو بکارت ادامه بدهههه حالا گیریم که دستش به کوست خورد مگه حالا چی میشه؟/؟ ولی خب زهی خیال باطل که کسی صداش رو نمیشنید.ولی خوب بتی میدونست که این جیغ و دادها فقط ادا اطواره و آنی از اینکه یک زن دیگه دستمالیش کنه بدش نمیاد.بتی به آنی گفت عزیزم یخورده برو اونطرف تر و قبل از اینکه منتظر واکنش آنی باشه از پشت سر پستونهای کوچک آنی رو بدست گرفت و در گوش آنی گفت: عزیزم تو به برادرت برس منم به تو میرسم.شهوت وجود آنی رو فرا گرفته بود و بی اختیار دستورات بتی رو مو به مو اجرا میکرد.آنی گفت ولی بتی من اینجوری حال نمیکنم بتی در پاسخ گفت: خوب بهت میگم چیکار کن کیرش رو از کوست دربیار و با کیرش بازی کن حالا ازت میخوام که سر کیرش رو ببوسی.آنی حسابی کپ کرده بود گفت: من تا حالا اینکارو نکردم بتی گفت میدونم ولی باید اینکارو کنی مگه نمیخوای که اون رو برگردونی به زندگیش هان؟/؟ آره عزیزم کیرش رو ببوس و سعی کن مثل بستنی لیس بزنی وقتی آنی سر خودش رو بسمت کیررررررر برادرش برده بود حالت بدن خواهر و برادر بصورت دو پرانتز شده بود و آنی اونقدر مشغول خوردن کیر برادرش بود که متوجه حرکت بتی بسمت کوووووس خودش نشد وقتی فهمید بتی کجاست که زبون گرم و نرم بتی داشت کوسش رو میلیسید.آنی با خودش گفت: اووووه خدااااای من اون داره کوووووسم رو میخوره.خدای من از بس که کوووووسم رو خورده حسابی کوووووووسم باد کرده کاش یک کیرررررررری بود و میتونستم آتیش شهوتم رو خالی کنم.اخ خ خ داداشی کاش میتونستی الان کمکم کنی.حال آلبرت هم از شنیدن این افکار دگرگون شده بود و کیرش مثل چوب سفت شده بود.در این هنگام آنی به اوج رسیده بود و از تماسهای بتی حالش دگرگون شد و برای رهایی از این حالت از تخت پرید پایین و لخت از اتاق بیرون رفت و بتی رو نیمه مست از شهوت با بیمار روی تخت تنها گذاشت.آه ه ه ه ه ه خواهرت که منو ول کرد امیدوارم تو بتونی منو ارضا کنی.منکه نمیدونم تو کی هستی غریبه ولی هر کی باشی باشه آماده ام که یک حال اساسی بهت بدم اما خوب از شانس بد بتی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: حیف که دیرم شده وگرنه به این کیررررررر یک کووووووس حسابی میدادم بتی لباسش رو پوشید و با سرعت از خونه خارج شد.آنی وقتی صدای بسته شدن در رو شنید همونطور لخت بسمت اتاق برادرش رفت وقتی به برادرش رسید بهش گفت: امیدوارم که الان کیرت دوباره شق شه و بتونی پرده بکارتم رو پاره کنی و بتونم با کیرررررررت زن شدن خودم رو جشن بگیرم.آلبرت در دنیای تاریک خودش با خوشحالی فریاد زد چراااااا که نهههههه من حاضرم که الان از کووووست پرده برداری کنم آنی کیرررررر برادرش رو در دست گرفت و شروع به مالیدنش کرد در مدت زمان بسیار کوتاهی کیر آلبرت شق شده بود و آنی زیر لب زمزمه میکرد تو رو خداااااا منو پاره کنننننننننن تو رو خدا قفل کوووووووسمو باز کنننننن. آنی دوباره روی تخت رفت و کوووووووس خیسش رو به کیرررررررر خشک برادرش مالید تا کمی لیز شه بعد به آرومی کووووووسش رو بطرف کیررررررر آلبرت برد آنی به آرومی بسمت پایین حرکت کرد که این حرکت باعث فرو رفتن کیررررررر آلبرت به کوووووسش میشد تا جاییکه حس کرد کیر به پرده برخورد کرده و با یک حرکت ناگهانی خودش رو بر روی برادرش رها کرد دردی توام با لذت سراسر وجودش رو فرا گرفت و با بالا و پایین رفتن بر شدت لذتش اضافه میشد خون ناشی از بکارت تموم کیر و کوسش رو پوشونده بود.آلبرت در ظلمت خود در پوست خودش نمیگنجید و آنی هم از شدت بالا و پایین شدن بدنش خیس عرق شده بود.در این هنگام زنگ در بصدا دراومد آنی در ابتدا متوجه نشد اما بعد از مدت کوتاهی مثل آدمهای خواب آلود از خواب پرید و با دستپاچگی شروع به تمیز کردن خودش و آلبرت کرد و با سرعت لباسهاشو پوشید و بسمت در رفت.وقتی در رو باز کرد مامان بزرگ بود.آنی جون من تا با خبر شدم بسرعت خودم رو رسوندم بعد از گپ و احوال پرسی ورنا از آنی پرسید که خوب بگو ببینم حال آلبرت چطوره؟/؟ ورنا نگاهی به سر تا پای آنی کرد و گفت تو فقط همین لباس نازک رو پوشیدی؟/؟ آنی گفت خوب منکه تا دیر وقت کشیک بودم و بعدشم پرستار اینجا کشیک بود و خوب دکتر و پرستار گفتند که با ماساژ و حرف زدن با اون امید به بازگشتش زیاده.ورنا بسمت اتاق آلبرت رفت و در بدو ورود رو به سوی او کرد و گفت: کوچولوی من امیدوارم این عفریته ها بلایی سرت نیاورده باشن من نمیذارم بچمو اذیت کنن.اما آلبرت در ظلمات خود از مادر بزرگش تقاضا میکرد که کاری بکار اونها نداشته باشه.ورنا ملحفه رو از روی بدن آلبرت کنار زد و وقتی کیر اون رو دید گفت: خدااااااای من عجب بزرگهههههههه.آنی بهش گفت: مامان جون اونقدر هم که میگی بزرگ نیست البته شاید واسه پیر زنها اینجوری به چشم بیاد.ورنا نگاهی به اون کرد و گفت عزیزم بهتره نگران مدرست باشی که حسابی دیرت شده.آنی که صورتش مثل لبو سرخ شده بود با عجله لباسهاش رو پوشید و ورنا و آلبرت رو تنها در خونه گذاشت.ورنا بسمت تخت رفت و گفت: خدای من چه آروم خوابیده و در عین حالی که به بدن آلبرت خیره شده بود نگاهش به برآمدگی زیر نافش افتاد و به آرومی ملحفه رو کنار زد: اووووووه خدای من فکر نمیکردم که کیرت اینقدر بزرگ باشه از کیر باب بزرگت هم بزرگتره ورنا به آرومی خم شد و کیر آلبرت رو بوسید در یک آن حرکتی مشاهده کرد.خدای من تو حس میکنی؟/؟ پس دکتر و پرستارت راست میگفتند ورنا با یک حرکت ملحفه رو از روی بدن آلبرت کنار زد و خودش هم شروع به درآوردن لباسهاش کرد آلبرت عزیز مامان بزرگ میخواد یک حال حسابی بهت بده.آلبرت در دنیای تاریک خویش منتظر تماس بدن زیبای ورنا به بدنش بود همینکه پاهای ورنا به بدنش برخورد کرد لرزشی ناگهانی به او دست داد حس کرد که همه چیز رو میشنود صدای نفسهای مادر بزرگش بگوش میرسید.به آرومی چشمهاش رو باز کرد و یک آن چشمش به باسن مادر بزرگش و نمایی از کووووووس تمیزش افتاد و خواست حرفی بزنه اما یک فکر شیطانی به مغزش خطور کرد چه بهتر که نقش خودمو بعنوان یک آدمی که توی کما بوده ادامه بدم و از این موقعیت لذت ببرم. حرکات مادر بزرگش شدیدتر شده بود و مادر بزرگ کوسش رو به آرومی بر روی کیرررررر آلبرت گذاشته بود و کیر شق شده آلبرت هم به آرومی وارد کوووووسش شد مادر بزرگ در حین بالا پایین رفتن قربون صدقه نوه بیمارش میرفت اما آلبرت خودش رو کنترل کرده بود و سعی میکرد که صدایی از خودش خارج نکنه تا اینکه حس کرد مادر بزرگش با یک لرزش شدید کاملا بر رویش ولو شد ورنا چندین دقیقه بدون حرکت باقی موند و حس کرد که هنوز کیر آلبرت در کوسش سفته پس دوباره شروع به بالا و پایین کردن کرد و بعد از دقایقی حس کرد که مایعی گرم در کانال کووووووسش به جریان افتاد و آلبرت از شدت شهوت و خلسگی صدایی همانند اووووووووف از دهنش خارج شد ورنا نگاهی بهش کرد اما این صدا رو بحساب خروج هوا بخاطر خوابیدنش بر روی بدن آلبرت تلقی کرد.ورنا به سرعت بسمت حموم رفت و دوشی گرفت و بسمت آشپزخونه رفت تا برای خودش فنجانی قهوه درست کند چون تا آمدن دخترش وقت زیادی باقی نمانده بود.هنوز نصف قهوه رو نخورده بود که برندا از در وارد شد و با دیدن مادرش در آشپزخونه تعجب کرد.مادر پس بچه ها کجان؟؟/؟؟ ورنا: وقتی من اومدم آنی خونه بود و وقتی دید که من اینجام اونم رفت مدرسه.خوب مامان حال آلبرت چطوره؟/؟ بد نیست آنی میگفت که یکی دو بار دیده که تکون خورده.راستی مادر من شنیدم که پرستار گفته با ماساژ میتونیم اون رو برگردونیم؟/؟ برندا گفت: آره منکه به این چیزها اعتقاد ندارم ولی هر کاریکه لازم باشه واسه برگشتن آلبرت انجام میدم.در این هنگام صدای زنگ در بصدا دراومد قبل از اینکه برندا بخواد بره در رو باز کنه پگی دختر بزرگش با کلیدی که در اختیار داشت در رو باز کرد و بعد از سلام گفت: خوب الان نوبت کشیک منه.پگی تو هم آره اومدی کمک کنی؟/؟ آره مادر جون پرستار گفته به نوبت سعی کنید تا میتونید بدنش رو ماساژ بدین تازه اون به آنی گفته بهتره لخت کنارش بخوابین تا تاثیر کار بیشتر باشه.چیییییییی گفتی؟/؟لختتتتتتتت؟؟/؟؟ خوب اگه نشد چی؟/؟ من به این پرستاره اعتماد ندارم.برندا گفت مادر: خوشبین باش ما باید سعی خودمون رو کنیم.آلبرت داشت حرفهای اونها رو که توی آشپزخونه بودن میشنید اومد که بلند شه بره اونجا و اونها رو شگفت زده کنه اما صدای پگی رو شنید که میگفت برم یک سری به آلبرت بزنم.پگی وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.آلبرت عزیزم دلم برات یک ذره شده دیشب همش بیاد کیرت سه تا انگشتم توی کوسم میکردم.میتونی بفهمی من کیررررررر نازت رو میخوام.وااااااای میخوام امروز آبتو بریزی توی کوووووسم.میخوام امشب خواهرت رو شاد کنی.پگی احساس کرد که ضربان قلب آلبرت تندتر شده.جااااااان تو هم خوشت میاد عزیزممممممم.میدونم همش دنبال دست مالیدن به بدنم بودی حالا وقتشه.در یک چشم بهم زدن لباسهاش رو از تنش درآورد و کنار برادرش خوابید.چند دقیقه ای با کیرش بازی کرد وقتی حس کرد که کیرش سفت شده سر کیررررررر رو به سوراخ کووووووسش نزدیک کرد و آروم آروم خودشو روی آلبرت انداخت و شروع به بالا و پایین رفتن کرد.آلبرت خیلی سعی کرد که خودش رو نگه داره و نتونست.دستهاشو دور کمر پگی قفل کرد.پگی یک لحظه از ترس بیحرکت شد اما آلبرت بهش گفت ادامه بده خواهر گلم نترس من به هوش اومدم.پگی از خوشحالی خواست فریاد بزنه که آلبرت دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت:هییییییییییییس بذار کامون رو تموم کنیم بعدا.دیگه از این به بعد این پگی بود که زیر آلبرت قرار گرفته بود و آلبرت هم با فشاررررر هر چه بیشتر توی کوووووووس خواهرش تلمبه میزد.پگی دوبار ارضا شده بود اما آلبرت هنوز خودش رو خالی نکرده بود.تا اینکه احساس کرد که آبش میخواد بیاد از پگی پرسید کجا بریزمممممم که پگی بدون پاسخ فقط سعی کرد که دستهاش رو محکمتر دور کمرش حلقه کنه.آلبرت جواب خودش رو گرفته بود و با ناله ای بلند آبش رو در کوس پگی خالی کرد.هر دو نیمه جان روی تخت ولو شدند.بعد از مدتی پگی گفت: خوب چطوری به مادر و بقیه بگیم؟/؟ آلبرت گفت: تو برو بهشون بگو که حس کردی آلبرت داره ناله میکنه و پلکهاش تکون خوردن اینجوری میتونیم اونها رو خبر دار کنیم پگی هم سر مست از یک سکس نفس گیر به آرومی در رو باز کرد و بسمت آشپزخونه دوان دوان رفت رو به مادر و مادر بزرگش کرد و گفت: فکر میکنم که چشمهای آلبرت تکون خوردن و نفس نفس میزد.همگی بسمت اتاق آلبرت روان شدند و وقتی کنار تختش قرار گرفتن صدای نفسهای منظم اون رو میشنیدند برندا رو به پسرش کرد و گفت: مادر صدای من رو میشنوی؟/؟ آلبرت همانند هنر پیشه ای حرفه ای چشمهاش رو به آرومی باز کرد و به افرادی که بالای سرش بودند خیره شد.از خوشحالی اشک از چشمان همه جاری بود.برندا از آلبرت پرسید راستی ما خیلی سعی کردیم که تو رو با ماساژ دادن به هوش بیاریم نمیدونم چیزی یادت هست؟؟/؟؟ آلبرت با تعجب به او گفت: منظورت چیه مادر؟/؟ در این هنگام مادر و مادر بزرگش نفس راحتی کشیدند و گفتند: خدا رو شکر.اما آلبرت آرزو داشت که دوباره به کما فرو بره و این بار بتونه با مادر و بقیه زنهای فامیلش که به دیدنش میان سکس کنه.اما خوب خدا رو شکر کرد که پگی رو بدست آورده و چه بسا پگی بتونه اونها رو براش تور کنه.پایان

2 نظرات:

mery گفت...

سلام امیر جان.وای تازه وقت کردم بعد چندروز بیام تو سایتت. داستان کما قشنگ بوداما به پای ایرانی ها نمیرسید شیطون

ناشناس گفت...

خیلی عالی بود پسر . بازم خارجی بذار

 

ابزار وبمستر