ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

داستان اولين و آخرين عشق قسمت سوم

انگاری یادمون رفته بود 9 سال پیش چه دسته گلی آب داده بودیم در هر حال پس از برگشتن شهره و مادرش به تهران من سرگرم امتحانات ترم آخر بودم و برای دوره تخصصی درس میخوندم برای همین استرس کمتر برای شهره تلفن میزدم و یکی دو بارم که تماس گرفتم نمیدونم چرا گوشی را برنمیداشتن ؟؟/؟؟ مادرم اولش میگفت رفتن مشهد اما اونها هیچوقت بیشتر از10روز مشهد نمی موندن ؟/؟ در هر صورت افکارم را متمرکز کردم که این دوران طی شود و با خوشحالی به تهران برگردم وقتیکه مطلع شدم دیگر لازم نیست در شیراز ادامه تحصیل دهم و چند سال بعدی را همین تهران در نزدیکی عشق نازنینم شهره خواهم بود از خوشحالی بال درآورده و تمامی دنیا را زیر پای خود میدیدم من و فرشته با هم به تهران آمدیم خونه عموش اینها اوایل خیابان آزادی و مجاور خیابان انقلاب بود فاصله زیادی با دانشگاه تهران نداشته هر دو با کلی هدیه و نقل و نبات راهی مقصد شدیم شماره موبایل همدیگه رو که داشتیم منم با شوق و ذوق میرفتم تا این خبر خوش را به خانواده بدهم تلفنی چیزی نگفتم میخواستم برای اولین بار خودم رو در رو بگم و این سورپرایزتر بشه همین چند روزی با شهره ازدواج میکنم خیالم جمع میشه از 4 سالگی تا الان که 24 سالمه بهش چسبیدم دیگه بسه دیگه باید الان زنم بشه باید برام یک دو جین بچه بیاره واااااااای اگه بدونه مریضهام بعدا همه زن هستن و من باید زنها رو جراحی کنم اونوقت چی میشه ؟/؟ نه حتما درک میکنه که حساب پزشک و مریض جدای از این حرف و خیالاته دیگه فرهنگش تا این حد ضعیف نیست که ؟/؟ بنده زن ذلیل اول در خونه شهره اینها رو زدم تا خبر خوش رو بهش بدم اماااااااا کسی درو باز نکرد یعنی چی هنوز مشهدن ؟؟/؟؟ نه شایدم بیرون رفته باشن ؟/؟ با همان خرت و پرت و هدیه و کادو کمی خیابونها رو گشتم و تا نزدیکی توپخونه و لاله زارم رفتم یکی دو ساعت بعد دوباره در زدم نخیر شهره اینها درو باز نمیکردند نخیر ولش کن با آنکه کلید داشتم ولی شاعرانه تر عمل کرده و در خانه خودمان را زدم پدر مادر و خواهرم جیران که دیپلمه بیکار بود و توی خونه منتظر شوهر به استقبالم آمدند کلی از دیدنم خوشحال شدند مادر که پنج دقیقه تمام همینطور مرا می بوسید و قربان صدقه ام میرفت من حواسم جای دیگر بود مدام مثل گربه ایکه بچه اش را گم کرده باشد پای دیوار مشترکمان قدم رو کرده نگهبانی میدادم منتظر صدای باز شدن در خانه محبوبه ام بودم تا به سویش بدوم و بگویم همسر آینده ات از این پس در دانشگاه تهران درس خواهد خواند تا به او بگویم که اینبار دیگر ازدواج خواهیم کرد ساعتها گذشت من همچنان چشم به راه بودم همه بر و بر نگاهم میکردند منتظر بودند که بغل دستی چیزی بمن بگوید دیواری کوتاهتر از دیوار پدر پیدا نکرده و انداختند گردن او که مرا از واقعه ای تلخ مطلع نماید دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. - زود باشین منو کشتین مرده ؟/؟ عروسی کرده ؟/؟ پشت به دیوار و پا دراز بر روی زمین و چشم به سقف دوخته به حرفهای پدر گوش میدادم خلاصه مطلب اینکه در این دو ماهی که من از شهر و دیارم خبر نداشتم پدر شهره از نظر مغزی دچار مشکل شده قسمتی از بدنش از کار می افتد و پزشکان تشخیص میدهند که باید عمل جراحی حساسی روی مغزش صورت گیرد که امکاناتش در اینجا نیست و تازه شایدم این عمل برایش خطرناک باشد این بسته به تشخیص پزشک مربوطه است که چنین عملی را انجام دهد یا نه حتی به آنها اعزام به انگلیس یا امریکا را پیشنهاد دادند اما آن زمان هزینه رفت و برگشت و جراحی بالغ بر هفتاد میلیون تومان میشد خانواده های ما هر چه پول و پله برای عروسی ما و هزینه های مربط به آن و سایر پس اندازها را کنار گذاشتند بیشتر از 15 میلیون تومان نشد مجبور شدند خانه را خیلی کمتر از قیمت اصلی چیزی حدود هشتاد میلیون به بساز و بفروشها بفروشند و با پول آن برای درمان پدر شهره به انگلیس بروند در عصر اینترنت و ماهواره هنوز یک تلفن خشک و خالی هم نزده اند ؟/؟ نگرانی داشت منو میکشت راستش از اینکه خبر مردن یا عروسی کردن شهره رو نشنیده بودم بازم جای شکرش باقی بود ولی این دختره کجا میتونست باشه ؟/؟ اونکه اینقدر بی فکر نبود ؟/؟ روزها از پی هم میگذشتند و من همچنان چشم به راه بودم با صدای شنیدن هر زنگ تلفنی با صدای زنگ در تمام روز پای دیوار مینشستم شانس آورده بودم که کلاسها چند ماه دیگه شروع میشد وگرنه وسط زمین نرفته اوت بودم در اینمدت دکتر فرشته هم به هوای من به شیراز و نزد خانواده اش برنگشت البته هر چند وقت درمیان یک سرکی بهشون میزد ولی یک چیزهایی رو بهونه کرد تا ازم دور نباشه عاقبت خانواده تصمیم گرفت برای دعا و نذر و نیاز به پابوس امام رضا بروند من قصد داشتم خانه دار باشم اما گفتند اتفاقا تو یکی حتما باید بیایی قرار شد دختر دایی نازنین با برادر کوچکترش ناصر بیان و خونه دار باشن اصلا از این دختره خوشم نمیومد در هر حال با سلام و صلوات رفتیم و یک هفته ای را دعا کردیم وقتیکه برگشتیم نازنین را خیلی خوشحال دیدیم ؟/؟ من یکی فکر کردم حتما از شهره خبری شده.- چقدر ساده ای جاوید الان داره توی خارج با یکی دیگه کیف میکنه دنیای اونو رو دیده مگه مرض داره بیاد ؟/؟ تو اونهایی رو که دوستت دارن منو که واقعا عاشقتم نمی بینی عشق اون بی حیا چشمهات رو کور کرده واااااااییییییی دیگه حالیم نشد چیکار میکنم تمام نیرویم را در کف دست راستم جمع کرده و آنچنان سیلی محکمی بر گونه چپ نازنین نواختم که تا چند ساعت اثرش پاک نشد های های میگریست منم که حوصله انتقاد و تشرهای پدر و مادرم را نداشتم از خانه خارج شدم اونموقع ها تازه موبایل به بازار اومده بود و شاید هر صد نفر دو سه نفرم نداشتند اما من و فرشته ناسلامتی دکتر شده بودیم و برای ما واجب بود فرشته به موبایلم زنگ زد با آنکه حوصله او را هم نداشتم اما برای آنکه سنگ صبوری داشته باشم قبول کردم که به دیدنش بروم البته در میدان انقلاب یکدیگر را دیدیم و در مسیر دانشگاه تهران به قدم زدن پرداختیم.- فرشته تو چی فکر میکنی بنظرت شهره به من خیانت کرده با یکی دیگه سرگرمه ؟/؟ - من اینطور فکر نمیکنم اون دختریکه من توی شیراز دیدم داشت با نگاهش بمن شلیک میکرد من همچین فکری نمیکنم. حرفهای فرشته دلگرمم میکرد میدانستم با تمام وجود عاشق منه میدانستم که اگر شهره برنگردد میتواند خوشحال باشد ولی اینطور نشان نمیداد هرگز نمیخواست بخاطر خودش از دیگری بد بگوید آخ خدااااااا شهره برنگشت و من مثل دیوانه ها شده بودم به در و دیوار نگاه میکردم کارم شده بود پای دیوار حیاط نشستن هنوز خراشهایی را که بر آجرها داده بودم تازه نشان میدادند گاه آنقدر منتظر بر پای دیوار می نشستم که همانجا خوابم می برد چند نفری مرا به زور به اتاق می بردند این فرشته بود که همچون یک فرشته بمن کمک میکرد و تنها با نگاهش جرات میکرد که بمن بگوید دوستم میدارد مدام پرت و پلا میگفتم به دیگران اشاره زده آنان را پای دیوار کشانده آجرهای شکسته و زخمی را به آنان نشان داده میگفتم از همین جا بود همین طرف بود که میرفتم بالا شهره جونم رو میدیدم برم شاید الان منتظرم باشه در حال بالا رفتن از دیوار به زور پایینم میکشیدند چیزی بین ناراحتی اعصاب و بیماری افسردگی به سراغم آمده بود وقتی روان پزشک در ابتدای صحبت و مشاوره از من پرسید توی ضمیر خودت سایه هایی می بینی که در حال تعقیبت باشند ؟/؟ در جواب میگفتم آره سایه اونو میبینم همه جا اونو می بینم که داره دنبالم میاد ولی نیست تنهام گذاشته من اونو میخوام از بچگی باهاش بودم همه چیزم بود بخاطر اون بود که خودمو تا امروز سالم نگه داشتم یکدفعه قاطی کرده و از مسائل سکسی برای دکتر حرف میزدم روان پزشک با این چرخشهای من متوجه وضعیتم شد و داروهایی برایم تجویز کرد به توصیه او بخاطر اهمیتی که خانواده به سلامتی ام میدادند تصمیم گرفتند خانه را بفروشند بازم دلشان طاقت نیاورد و دو ماهی صبر کردند تا شاید خبری از گمشدگان بشود که نشد... ادامه دارد

3 نظرات:

ایرانی گفت...

بازم دوست دارم ازعشق ووفابگم .ازدلهای پاک وبی آلایش.ازمحبت ازدوستیهایی بدون خیانت .فکرمی کنید همه اینها درقرن بیست ویکم یک رویا شده ؟رویا خودمونیم .واقغیت خودمونیم.سازنده همه این ماجراها خودمونیم .کارگردان ماییم .هنرپیشه ماییم .پس چراهمدیگه رو دوست نداشته باشیم ؟چراخوبیها راواسه هم نخواهیم ؟چرای به جای نالیدن ازخیانتهاازپاکیهاویکرنگیها نگیم؟چرای به جای این که ازدنیای آلوده بنالیم آلودگیها وغل وغشها راازخودمون دورنکنیم؟ .اونوقت دنیا زیباودوست داشتنی میشه .راستی فکرمی کنیدجاویدوشهره به هم برسن ؟بیشتر ازاین دیگه چیزی نمیگم.امیرجان ازمحبتت ممنون.شادکام باشی..ایرانی.

matin گفت...

بسیار زیباست این داستان هم خیلی قشنگه داداش امیر مرسی

ArthAs Menethil گفت...

kheili kheili ghashang bud dash amir vaghean mamnunam. albate ye dasste ghashange dge ham be majmu'eye alaghe mandiham ezafe shod dastane Ara ham kheili kheili ghashang bud vaghean jaye injur dastana kheili khali bud age momkene edamashun bede. vaghean merc khaste nabashi amir.

 

ابزار وبمستر