ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

داستانهاي آرا با نام غريبه

مثل همیشه پشت ترافیک سرسام آوری بودم و با حرص خاصی به آدامسی که توی دهنم بود فشار میاوردم و با خودم صحبت میکردم لعنت به این شانس همین یکی کم بود تو دیگه از کجا پیدات شد سر خر؟/؟ وقتی سکوتم بهم میخوره همراه با اون حالمم بهم میخوره فاک یو... مثل یه روانی با خودم صحبت میکردم و گاهی هم با حرفای خودم میخندیدم وقتی با خودم حرف میزدم و اراجیف میبافتم انگار عشق دنیا رو میکردم چه ذهن خلاقی داشتم و خودم بی خبر بودم تازه همراه اراجیفی که بهم میبافتم با حرص بیشتری به آدامسم فشار میاوردم و تازه در کنار همه اونا همراه صدای یاورم که از استریو ماشینم پخش میشد زمزمه میکردم... شرمت باد ای دستی که بد بودی بدتر کردی... هم بغض معصومت را نشکفته پر پر کردی... عجب دنیایی داشتم واسه خودم پشت ترافیک که بودم یه ماشین توی لاین بغلی کنارم وایستاد و منم بی اختیار سرمو چرخوندم سمتش و خیره شدم داخلش یه دختره مو بور نشسته بود پشت فرمون و اصلا حواسش به من نبود ولی انقدر بهش نگاه کردم که خودش سرش چرخید سمتم و با تعجب بهم خیره شد منم انگار نه انگار دارم آدم میبینم همینطورکه غرق افکار خودم بودم خیره شده بودم بهش و درسته که چشمم به اون بود ولی افکارم یه دنیا اونورتر بود و اصلا خودمم نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم چند لحظه بعد به خودم اومدم و دیدم دختره بمن خیره شدم و منم به اون با نگاهش حال نکردم واسه همینم یه بوسه محکم واسش فرستادم و با نیشخندی که روی لبم بود پامو گذاشتم روی گاز و رفتم جلوتر چند لحظه بعد دختره هم اومد جلو و بد بخت اینبار کوچیکترین نگاهی بهم نکرد صدای استریو رو بیشتر از قبل کردم و دوباره رفتم توی حال خودم نیم ساعت بعد ماشین رو جلوی فرودگاه ترمینال 2 پارک کردم و از ماشین پیاده شدم که همونموقع موبایلم زنگ خورد. بله؟ - سلام معلوم هست کجایی عمه جون؟ ببخشید پشت ترافیک مونده بودم حالا این فرستاده شما سلامت رسید؟ - آره الانم توی سالن انتظار نشسته یه پلیور سفید با شلوار جین تنشه ریشهاش هم از این امروزیها همینایی که شبیه بز میشن از اوناست. زشته عمه جان ناسلامتی پسر دوستته بز چیه؟ حداقل بگو اسب یکم نجابت داشته باشه. - بی ادب نشو من چه میدونم اسمش چیه ما قدیمیا سر از کار شما بچه های امروزی درنمیاریم که. ولش کن سخت نگیر حالا یه جوری پیداش میکنم. - عمه هواشو داشته باشی هاااا؟ این رفیق ما یه رو به ما انداخت جوری نشه که فردا رو سیاه بشیم باور کن با مامانش رو دروایسی دارم جون خودت این چند روزی که اونجاست هواشو داشته باش همه صحبتهایی که دیروز کردی رو امروزم میخوای بکنی؟ گفتم باشه دیگه. - خیلی خب توام کاری نداری؟ به مامانش زنگ بزن بگو مرسوله پستی به سلامت رسید. - پسر خوبیه ببینیش ازش خوشت میاد حالا بدتم اومد این چند روزی رو تحملش کن. باشه. - فعلا خداحافظ. خداحافظ. تلفن رو قطع کردم و بعد از انداختن چند تا متلک خفن راه افتادم سمت سالن انتظار ببینم این فرستاده ی عمه جان کیه ظاهرا دوست عمم چند روز پیش به عمم رو انداخته بوده و گفته بود پسرم داره چند روزی میره دبی اگه میشه به برادر زادت بگو هواشو داشته باشه البته قرار نبود بیاد پیش من و هتلش اینارو قبلا رزرو کرده بوده و فقط دوست عمم خواسته بود که اگه کاری چیزی داشت هوای شازدشو داشته باشم ما هم خراب معرفت روی عمه رو زمین نزدیم و اوکی رو داده بودیم وارد سالن که شدم مثل همیشه شلوغ و حسابی درهم و برهم بود کمی به دور و برم نگاه کردم بعد راه افتادم به جلوتر از همون اول فهمیدم چقدر خره چون انقدر احمق بود به عقلش نرسیده بود منی که نمیشناسمش نمیتونم پیدا کنم و باید خودش یه جوری منظور برسونه خلاصه بماند که توی این شلوغی چطوری تونستم پیداش کنم ولی یه نیم ساعتی طول کشید که نوش جونش پسر جوون که بهش میومد 20 سالی داشته باشه همونطورکه عمم گفته بود با پلیور سفید و شلوار جین و مهمتر از همه ریش بزی نشسته بود روی یکی از صندلیها بدون اینکه چیزی بهش بگم رفتم سمتش و نشستم رو به روش دلم میخواست درجه احمقیتش رو بفهمم واسه همینم حرفی نزدم و بهش خیره شدم موبایلش روی پاش بود و همینطور تند تند آدامس میجوید و با خودش حال میکرد آهنگ رپی که از موبایلش پخش میشد رو بلند بلند میخوند... عشق از سه حرف تشکیل شده ع ش ق اینجوری تعبیر شده علاقه شدید قلبی معنیش شده دوست داشتن با عشق درگیر شده... یه سیگار روشن کردم و با قیافه ای متفکرانه خیره موندم بهش پسره اول توی حال خودش بود ولی یکم که گذشت به عقل ناقصص رسید که من با منظور دارم بهش نگاه میکنم. پسر - what? بدون اینکه چیزی بگم یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و بازم بهش خیره موندم. پسر - can u speak? لبخند ملیحی زدم و دوباره همون کار قبلی رو تکرار کردم نمیدونم چرا مرضم گرفته بود و هوس کرده بودم حسابی اذیتش کنم ولی از اونجایی که احق خان حسابی وقت کشی کرده بود از تصمیمم صرف نظر کردم. من - پاشو بریم بچه رپی. پسر - اه ایرانی بلدی؟ من - نه. پسر - پس چطوری صحبت میکنی؟ من - من کی صحبت کردم؟ پسر - پس الان چه کار میکنی؟ من - حرف میزنم. پسر - از اون لحاظ. من - از هر لحاظ که حال میکنی حساب کن پاشو بریم به اندازه کافی دهنمو سرویس کردی. پسر - شما؟ من - آرا. پسر - اه آرا تویی؟ دمت گرم بابا خیلی خوشبختم منم مانی هستم. من - به فرنگ خوش اومدی. مانی - اینجا فرنگ حساب میشه؟ من - متلک بود. مانی - ایول. آخرین کام رو از سیگارم گرفتم بعد همینطورکه با حرص آدامسم رو زیر دندونام فشار میدادم گفتم وقتی کسی میاد دبی باید چند تا چیزو یاد بگیره حتی اگه اومدنش چند ساعت باشه اول اینکه اینجا مامان به بابا مجانی نمیده دوم اینکه اگه زبان بلد نیستی خفه شو سوم اینکه چشاتو به روی خیلی چیزا ببند چون توهمی بیش نیست. مانی - روش فکر میکنم. من - روش فکر نکن بی نتیجه ست. مانی - پس چرا گفتی؟ من - میخواستم ادای آدمای با فرهنگو دربیارم. مانی - ایول با آدمای مخوف خیلی حال میکنم تو هم خیلی مخوفی. من - آدامسم رو با شدت از دهنم پرت کردم سمت سطل آشغالی که کنار ردیف صندلیها بود و گفتم عمرش تموم شده بود پاشو. خلاصه به هر وضعی بود مانی رو از فرودگاه آوردم بیرون و انداختمش توی ماشین تا خود هتل انقدر فک زد و رفت روی مخم که آب اعصابمو آورد ماشین رو جلوی هتل پارک کردم و گفتم خالی شو. مانی - رسیدیم. من - فکر کنم. مانی - یعنی مطمئن نیستی؟ من - من هیچوقت مطمئن نیستم. در ماشین رو باز کردم و بعدم صندوق عقب رو زدم بالا و بهش اشاره کردم که وسایلشو برداره چند لحظه بعد چمدونهاش رو برداشت و منم از صحنه ای که دیدم داشتم منفجر میشدم ابله انقدر با خودش بار آورده بود که خودش توش گم شده بود دو تا چمدون بزرگ همراش بود با موبایل و دوربین از گردن آویزون شده و یه کیف کمری که هیکل بند انگشتیش رو به مزاح کشیده بود منم بدون اینکه به تخمم حسابش کنم سرمو انداختم پایین رفتم داخل و اون کاریکاتور موند با وسایلی که همراش بود البته از اونجایی که دلم واسش سوخت به کارگر هتل گفتم بره سراغش یه حالی بهش بده تا نمرده و اون دو تا استخونشم نشکسته تا کارای هتلش انجام شد و فرستادنش توی اتاق تقریبا نیم ساعتی طول کشید منم که دیگه کاری نداشتم رفتم پیشش توی اتاق ببینم کاری چیزی نداره که برم دنبال کارم در اتاق رو زدم و رفتم داخل مانی روی تخت ولو شده بود و با آهنگ رپی که گوش میداد و کله میزد. من - دارم میرم شمارمو توی موبایلت سیو کن کاری داشتی بزنگ. مانی - بی مرام میخوای مارو بذاری بری؟ من - نه میخوای پیشت بخوابم یه ماچم بدم؟ مانی - جون تو حوصلم سرمیره تنهایی. من - بزن به دیوار. مانی - چیو؟ من - سرتو. مانی - بابا حال نگیر. من - من جای تو بودم تخت میخوابیدم. مانی - تازه سر شبه. من - بخواب بعد آخر شب برو دیسکو تا صبح حال کن واسه خودت. مانی - تنها؟ من - نه با پاریس هیلتون برو همونجا یکی رو پیدا کن دیگه. مانی - نمیشه با هم بریم؟ من - من پامو توی دیسگو نمیذارم. مانی - واسه چی؟ من - حال نمیکنم. مانی - حداقل بگو کجا برم؟ من - جلوی هتل یه تاکسی بگیر بگو سایکلون خودش میبرت پاتوقه روسهاس یکم خرجشون زیاده ولی بجاش بهت حال میده از اون کوسهایی که توی فیلم سوپرا میبینی اونجا فراوونه. مانی - فردا چی؟ من - تا فردا راه زیاده یه کاریش میکنیم امشبو با خودت حال کن من خسته ام میرم بخوابم. مانی - باشه پس صبح بهت زنگ میزنم. من - اگه جونی واست مونده بود بزنگ چون مثل همون فیلم سوپرا تا صبح باید از کمرت کار بکشی تا اینا راضی بشن در ضمن مواظب وسایلتم باش اینجا همه جور آدم پیدا میشه خوابت نکنن صبح ببینی فقط شورت پاته. مانی - باشه پدر بزرگ. من - آرا هستم. مانی - همون. من - صبح منتظر زنگتم شب بخیر. صبح مشغول انجام کارام بودم که مانی زنگ زد و بعد از کلی متلک انداختن قرار شد ظهر واسه ناهار با هم باشیم و بریم بیرون از قضا اونروزم انقدر کار داشتم و گرفتار بودم که خودمم نفهمیدم کی ظهر شد و از طرفی هم انقدر این بچه کلید کرده بود و زنگ میزد که ترجیح دادم زودتر برم دنبالش تا گوشیم نسوخته ساعت نزدیکهای 1 ظهر بود که جلوی هتل منتظر بودم و دیدم مانی داره میاد سمتم لحظه ای که دیدمش اولش فکر کردم دارم اشتباه میکنم ولی بعدش همچین توی کف تیپ و قیافش مونده بودم که خودمم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم یه تیشرت گشاد قرمز که روش شماره نوشته بود با از این شلوارهای گشاد که فاقش روی زمین کشیده میشه پاش بود و بقول بچه های امروزی حسابی تیپ رپی زده بود و همینطورکه تند تند آدامسش رو میجوید و موبایلش دور گردنش بود بهم نزدیکتر میشد و نمیدونم زیر لب با خودش چی میخوند که همزمان کله هم میزد ؟/؟ همینطور مثل خنگها نگاش میکردم در ماشین رو باز کرد و پرید تو یه نگاه چندش آور بهش کردم و گفتم خسته نباشی. مانی - درمونده نباشی دستت درد نکنه. من - کمرت درد نکنه. مانی - عجب حالی کردم دیشب جون تو همچین کوسی توی زندگیم نکرده بودم. من - اولا درست صحبت کن دوما جون عمت. مانی - خب ببخشید سخت نگیر دیگه حالا بزن بریم. یه نگاه چندش آور دیگه به سر و وضعش کردم و گفتم همیشه از این کیسه گونی ها تنت میکنی؟ مانی - گونی چیه میدونی توی ایران چقدر پول اینا میشه؟ الان مد ایران همینه. سرم رو تکونی دادم و بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم اولش رفتیم چند تا خیابون اصلی و بزرگ شهر رو بهش نشون دادم و اونم کلی حال کرد بعدم رفتیم یه رستوران عربی که ناهار بخوریم البته من میخواستم برم رستوران ایرانی چون هر جای دنیا که باشم فرهنگ و غذای وطنم رو با هیچی عوض نمیکنم ولی بخاطر مانی که هی غرغر میکرد رفتیم رستوران عربی ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتیم داخل راستش اولش وقتی کنارم راه میومد خجالت میکشیدم و نمیدونم چرا احساس میکردم ملت یه جور دیگه نگام میکنن ولی خب بعدش عادت کردم و فهمیدم من زیادی حساسم و کسی هم نگاه عجیبی نمیکنه خلاصه با هم نشستیم سر یه میز و از اونجایی که آقا مانی همه رو با پسر خالش اشتباه میگرفت شروع کرد به حرف زدن و سوال جواب حالا منه بی حوصله و بی اعصاب مونده بودم با یه بچه رپی که دهنش بسته نمیشد هی اون حرف میزد منم یه جواب کوتاه شکم سیری بهش میدادم و توی دلمم کلی فحشش میدادم ولی بهش برنمیخورد که هیچ تازه احساس نزدیکی بیشتری هم میکرد خدا از این موجودات نصیب هیچکس نکنه بالاخره ناهارو آوردن و موقع ناهار تازه به این نتیجه رسیدم که من در مقابل مانی جون کمترین قابلیتی ندارم چون همینطورکه میخورد مثل بلبل چه چه هم میزد و گاهی هم واسه خودش رپ میخوند و هد کله میزد همینطورکه ناهار میخوردیم یهو مانی به طرز مشکوکی ساکت شد و منم اولش فکر کردم به عقل نارسس رسیده که داره حالمو خراب میکنه ولی کمی که دقت کردم دیدم نه خیر آقا چشمش به چند تا جیگری که تازه اومده بودن داخل افتاده و بقول خودمون خف کرده منم که مشغول خوردن ناهار بودم توی دلم دعا به جون اون جیگرا کردم و با خیال راحت رفتم تو لک خودم همینطورکه سرم پایین بود و ناهار میخوردم یهو دیدم مانی پاشده داره میره با عجله گفتم کجا؟ مانی - مگه ندیدی جیگرا دارن میرن؟/؟ من - بشین سرجات من ناهار خوردم راه میفتم میرم گشنه موندی گردن خودت. مانی - لامصب من قلبم داره تپ تپ میزنه تو میگی ناهار؟ اینکه چه جیگری بود؟ نصف قلبم رفت. من - قانون سوم چشاتو به روی خیلی چیزا ببند چون توهمی بیش نیست حرفی که دیشب زدم. مانی - ای خدا این دیگه کیه جون مادرت کوتاه بیا از دیشب که دیدمت دهنمو گاییدی. من - ناهارت دیر نشه مانی با نا امیدی و به حساب خودش دل شکسته نشست پشت میز و شروع کرد به بازی کردن با قاشق و چنگال منم اولش به تخمم حساب نمیکردم ولی خب وقتی دیدم خیلی خورده تو پرش دلم براش سوخت و تصمیم گرفتم یه حالی بهش بدم واسه همینم بهش قول دادم شب (شب جمعه بود) ببرمش پرشین نایت (دیسکو ایرانی) که حسابی حال کنه لامصب اسم دیسکو و پرشین نایت رو که شنید انگار قرص اشتها بهش دادی همچین دوباره بگو بخند راه انداخت و شروع کرد به غذا خوردن که از کرده خودم پشیمون شدم خلاصه بماند که چطوری با زور و زحمت از رستوران کشیدمش بیرون و رضایت داد برگردیم هتل که استراحت کنه ولی بالاخره انداختمش توی ماشین و راه افتادیم سمت هتل من نمیدونم چه لنگری به پاش بسته بود که یه جا میرفت تاب دل کندن نداشت ماشین رو جلوی هتل پارک کردم و همینطورکه موسیو واسه خودش هد میزد و همزمان رپ میخوند رفتیم داخل. من - من همیجا میمونم لابی هتل یه چای میخورم بعد میرم با من کاری نداری؟ مانی - کجا؟ من - پیش پسر شجاع. مانی - فاک بابا تو چقدر زد میزنی به آدم؟ من - چی میزنم؟ مانی - فاز منفی زده حال. من - ولم کن بابا دلت خوشه از صبح تا حالا دنبال هزارجور بد بختیم بودم تو از روی دافی پا شدی سرخوشی همه که اینجوری نیستن. مانی - لامصب مگه چند روز میخوام اینجا بمونم؟ تنهایی که فاز نیست یکمم به ما حال بده. من - الان بگو چه کار کنم؟ مانی - نرو. من - اوکی بعدش؟ مانی - چای رو میزنم بعد میریم روی سقف هتل یعنی استخر. من - کجا؟ مانی - استخر بابا بقول فرنگیها Pool من - اونو فهمیدم ولی نفهمیدم با کدوم عقل این حرفو زدی؟ مانی - مگه چیه؟ من عشقه استخر مختلت دارم نمیدونم وقتی این جیگرا میان توی استخر و همه قاطی پاتی میشن چه زندگی میکنم من یکم دیگه مثل خنگها نگاش کردم و بعد از اینکه تونستم حرفش رو حضم کنم و درک کنم چی میگه آروم گفتم کی بهت گفت بیای اینجا؟ مانی - جون تو میخواستم برم آنتالیا نمیدونم چی شد نظرم برگشت گفتم بیام اینجا یه حالی به دیارتون بدم اصلا قسمت بود با آدم با عشقی مثل تو آشنا بشم. یه دستی توی موهام کشیدم گفتم من مایو ندارم خودت برو. مانی - من یه دونه اضافه دارم فکر میکنی این همه چمدون واسه چی آوردم؟ تازه مایو زنونه یا بقول شماها بیکینی هم توی وسایلم دارم. من - بگم نوکرتم بخیال ما میشی؟ مانی - من بیشتر داداش حالا بیا چای رو بزنیم و بعد بریم بالا. مسلما حرفی واسه گفتن نداشتم و همونجا تمرگیدم سرجام که یه چای بخورم و بعدم با پسر خاله جدیدم بریم عشق و حال خلاصه چای رو زدیم و توی همون مدت انقدر فک زد که چند بار دیگه آب از مغز و اعصاب اومد و رفتیم بالا و بعد از گرفتن وسایل لازم از اتاقش رفتیم روی سقف هتل یا همون استخر مایو رو به اضافه یه حوله از مانی گرفتم و رفتم سمت رختکن که لباسم عوض کنم و مانی هم که از قبل آماده بود رفت سمت استخر چند دقیقه بعد لباسامو عوض کردم و رفتم سمت استخر که چشام شد 4 تا عجب شانسی داشت این نکبت استخر انقدر شلوغ بود که حد نداشت و نکته مهم اینجا بود که 80% زن بودن مانی داشت دوش میگرفت و پشتش بمن بود منم رفتم زیر دوش بغلیش تنمو خیس کنم که همونموقع مانی برگشت سمتم و همینطورکه با تعجب نگام میکرد و با ذوق گفت ماشاالله. من - باز چیه؟ مانی - این چه هیکلیه بدن انقدر خشک و تمیز ندیده بودم چند ساله تمرین میکنی؟ من - تمرین؟ مانی - ورزش دیگه زیبایی اندام. من - کی گفته ورزش میکنم؟ فابریکه. مانی - برو بابا من خودم چند ساله باشگاه میرم البته همینطوری واسه نرمش اگه بدن حرفه ای رو بقیه تشخیص ندم که باید بمیرم. من - بیا برو عشق و حالتو بکن الان جیگرا تموم میشن. مانی - میگم میشه از من فاصله بگیری؟ من - واسه چی؟ مانی - بابا با این هیکل تخمیت بیای کنارم که من به چشم نمیام. دستشو محکم کشیدم و گفتم بیا بریم حرف نزن بچه. با هم راه افتادیم سمت اسختر و بد بخت تا اومد به خودش بجنبه محکم انداختمش وسط آب و خودمم پشت سرش رفتم از حق نگذریم خودم خیلی وقت بود هوس آب کرده بودم و نرفته بودم استخر و اونروزم حسابی بهم حال داد که هیچوقت یادم نمیره مانی شناگر حرفه ای بود و منم که واسه خودم یه زمانی قهرمان شنا بودم افتاده بودیم به جون هم و تا تونستم اذیتش کردم بیچاره انقدر آب خورده بود که وقتی میرفتم سمتش با خواهش و تمنا میگفت ولم کن بد بخت میگفت وقتی با اون هیکل توی آب خف میکنی آدم یاد تمساحی میفته که میخواد حمله کنه البته کنار اذیت و آزاری گاه بهش حالم میدادم و حسابی کیف میکرد خلاصه انقدر بالا پایین کردیم که هر دومون از نفس افتادیم و قرار شد بریم توی جکوزی کمی استراحت کنیم که همینطورم شد و چند دقیقه بعد توی جکوزی نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم وقی یکم باهاش برخوردم از اون حالت سردی و زده حال در اومده بودم و بنظرم پسر بدی نیومد واسه همینم سعی کردم کمی باهاش گرمتر باشم و خلاصه استایل معرفت گرفتم و گفتم بذار این چند روز رو واسه خودش حال کنه. مانی - راستی شغلت چیه؟ دستمو انداختم روی دیوارهای جکوزی و گفتم دزدی. مانی - ایول خوشم اومد. من - تو چیکار میکنی؟ مانی - زبان میخونم. من - پس واسه همین انقدر زبون درازی. مانی - اونجارو. یه نگاهی به پشتم کردم و گفتم باز تیکه دیدی؟ مانی - اینجا که همه تیکه ان ولی اون دو تا میخوان بیان جکوزی. من - از کجا فهمیدی؟ مانی - لب خونی. من - بلدی؟ مانی - آره مجور شدم یاد بگیرم. من - واسه چی؟ مانی - دوست دخترم همسایه رو به رویی مون بود میومد پشت پنجره با هم صحبت میکردیم. من - پس تلفن واسه چیه؟ مانی - اینجوری هیجانش بیشتره تلفن دلمو زده بود. من - تو موفق میشی. مانی - میخوان بیان ولی چون ما اینجاییم تردید دارن یکیشون میگه صبر کن بیان بیرون بعد میریم اون یکی میگه عیبی نداره با ما کاری ندارن که. یه نگاهی به پشتم کردم بعد به مانی نگاهی کردم و گفتم تو واقعا لب خونی میکنی؟ مانی - فکر کردی دروغ میگم؟ شونه هامو انداختم بالا و بدون اینکه چیزی بگم سرمو تکیه دادم به پشت و چشمام رو بستم که کمی استراحت کنم. مانی - میخوای بیارمشون؟ من - هر کار دوست داری بکن فقط روی مخ من بد بخت نرو. مانی - پس آمار داشته باش وقتی آوردمشون بریم روی مخ. من - تو فقط برو و حرف نزن من هر کاری بگی میکنم. مانی بدون اینکه متلکهای منو به تخمشم حساب کنه پا شد رفت و منم که مطمئن بودم هیچ غلطی نمیتونه بکنه با خیال راحت رفتم توی حال خودم و با چشمایی بسته واسه خودم حال میکردم همینطورکه توی حال خودم بودم یهو احساس کردم کنارم صدای دختر میاد با عجله چشمامو باز کردم و دیدم بله کره خر کار خودشو کرده و با همون دو تا اومده. مانی - ببخشید این دوستم حجمش زیادی زیاده اگه مهربونتر باشیم میتونیم همه بشینیم. من با چشمای گرد شده به اونا نگاه میکردم و اونا هم متعجب بمن تا اینکه یکی از دخترا گفت ببخشید آقا ما هم میخواستیم بیاییم جکوزی و چون داره دیرمون میشه گفتیم همه با هم بشینیم اولش مونده بودیم چیکار کنیم ولی این دوست شما ظاهرا متوجه موضوع شده بود و اومد گفت میتونین کنار ما بشینین مزاحمتی نداره حالا از نظر شما که اشکالی نداره؟ منکه هنوز مثل خنگها نگاشون میکردم آروم گفتم نه خواهش میکنم راحت باشین مانی از پشت دخترا یه چشمک بهم زد و بهشون اشاره کرد بفرمایین آخ که منم چقدر اون لحظه به جد و آبادش فحش دادم فکرشم نمیکردم این بشر انقدر پر رو باشه اونم جلوی دو تا دختر ایرانی دلم خوش بود غلطی نمیتونه بکنه و منم توی حال خودمم ولی حالا که میدیدم حسابی کور خوندم دخترا اومدن توی جکوزی و از اونجایی که منم حجمم زیادی فضا پر میکرد مخصوصا سرشونه هام که بقول بچه ها میگن بال هواپیماست با اکراه خودمو کمی جمع و جور کردم و اونا هم نشستن کنارمون خوشبختانه من هر چی بال هواپیما بودم مانی جمع و جور بود و من از سهمیه اونم استفاده میکردم و خلاصه یه جوری جا شدیم اکه بگم مانی مثل مادیانی که به علفزار رسیده کیف میکرد دروغ گفتم چون اندازه دو تا مادیان کیف میکرد منم که دیدم اینجوری از لم دادن و ولو شدن خبری نیست پا شدم رفتم یه سیگار روشن کردم و دوباره اومدم توی جمعشون مانی رو به روی من نشسته بود و اون دو تا جیگرم کنارمون باورش سخته ولی من تا اون لحظه هنوز اونا رو درست ندیده بودم یعنی بهشون دقت نکرده بودم یا بقول بچه ها تو بهرشون نرفته بودم ولی وقتی دیدم اون حرامی مانی داره لاس میزنه و حال میکنه و فقط سر من بیکلاه میمونه دیگه کم کم تصمیمم عوض شد همینطورکه از سیگارم کام عمیق میگرفتم خیلی سریع زیر چشمی یه نگاه خریدارانه به دختری که سمت راستم بود کردم موهای بلند مشکی داشت با بیکینی چند رنگ و بدنشم فیتنس و قشنگ بود چهره اش هم خیلی خوشگل با نمک بود و ترکیب صورتم خیلی بهم میخورد و در کل بنظرم چیز جالبی اومد اون یکی هم که سمت راستم نشسته بود موهای کوتاهی داشت با مش طلایی که جلوشو مش شرابی رنگ کرده بود هیکیلش فرم خیلی زیبا و خاصی داشت و نمیدونم چرا یاد ماهی میفتادم شایدم بخاطر تراش یکدست بدنش بود و اینکه بدنش کاملا بالانس بود که این احساسو میکردم چشمای درشت و گونه های برجسته ای داشت که توی صورتش زیادی خودنمایی میکرد بینیش هم معلوم بود عملیه بنظرم بیشتر از اونیکه خوشگل باشه خیلی سکسی و شهوت انگیز بود چهره اش یه جوری بود که خیلی سکسی میزد و شهوت رو واقعا تحریک میکرد البته اینارو توی همون یک نگاه متوجه نشدم و با بررسیهای بعدی نتیجه گیری شد خلاصه بعد از یه نگاه خریدارانه از اونجایی که شدیدا طرفدار سکسی بودنم همون دختر سمت راستی نظرمو خیلی جلب کرد و توی دلم گفتم به شوخی گفتم ایشالا اگه قسمت بشه بریم روی مخ شما از حرف خودم خندم گرفت و همینطورکه توی حال خودم از لبخند میزدم و از سیگارم کام میگرفتم صدای همون دختره سمت راستی پیچید توی گوشم سرمو آوردم بالا و گفتم بله؟ دختر چشماش رو به حالت نازی تنگ کرد و گفت پرسیدم سیگار همراتونه؟ از اونجایی که منم فقط منتظر یه جرقه ام تا یه کوه آتیش به پا کنم لبخند ملیحی زدم و گفتم بله البته اگه به کامتون بیاد. دختر لبخندی زد و گفت دندون اسب پیش کشو نمیشمورن هر چی باشه ممنونم. با سر تایید کردم و گفتم مانی بپر بسته سیگار منو از جیب شلوارم بیار بده خدمت خانم مانی که تا اون لحظه داشت غصه میخورد که بعد از رفتن اینا احتمالا یه چیز به یه جاش میکنم یهو چشماش گرد شد و آروم گفت چشم خدائیش اهل امر و نهی نیستم ولی گاهی همچین حالی میکنم با اینکار که نمیشه ازش گذشت مانی پا شد رفت بسته سیگارم رو آورد و خودش اومد توی جکوزی. من - بسته رو بده به خانم. دختر بسته سیگار رو گرفت یه نگاه به مارکش کرد بعد یدونه برداشت و گفت خیلی ممنون. مانی - بیشتر بردارین؟ دلم میخواست بزنم توی سرش که بره زیر آب و برنگرده توی دلم گفتم تو خودت آویزونی باز مال بخشی یکی دیگه هم میکنی؟ ولی از اونجایی که اهداف بلند بالایی داشتم با یه لبخند به خودم مسلط شدم. دختر - نه ممنون همین کافیه فقط یه لایتر بدین روشن کنم ممنون میشم. من - لایتر نیاوردی واسه خانم؟ مانی - ببخشید یادم رفت. من - خسته نباشی حالا مجبوری انقدر تو آفتاب نگهش داری تا روشن بشه و بدی به خانم. دختر همونطورکه میخندید گفت میشه شما سیگارتون رو بدین؟ سیگارم رو گرفتم سمتش و گفتم بفرمایین. خلاصه این جرقه ای برای برپایی خرمن آتیش اینجاب بود یه نیم ساعتی با دخترا توی جکوزی نشستیم و تا تونستیم گفتیم و خندیدیم مانی که فابریک با همه پسر خاله بود منم که خدا نکنه بحث سود و منافه بیاد وسط چون دیگه فقط میرم تو کار حال دادن اینجورکه وسط گیر و دار آمار در آورده بودم اون مو مشکیه اسمش نازنین و هم سن مانی بود اون یکی هم اسمش شیرین و یکسال ازم بزرگتر بود نصبتشون دختر دائی دختر عمه بود و الان هم با مامانشون اومده بودن دبی برای خرید و تفریح مثل اینکه مامان نازنین یه فروشگاه بزرگ پوشاک داشت خلاصه بعد از اینکه نیم ساعتی دور هم حال کردیم دخترا گفتن دیرمون شده و باید بریم منم که اصلا سو قصدی نداشتم با خیال راحت گفتم خیلی خوشحال شدم و بعد از بکار بردن چند تا کلمه تاثیر گذار و بقول خودمون کتابی ازشون خداحافظی کردم و چون من آب پاکی رو ریخته بودم و مانی دیگه فرصتی واسه مخ کوبی و اینحرفا نداشت با ناچاری خداحافظی کرد و اونام بعد از کلی تشکر رفتن با رفتن اونا یه سیگار روشن کردم بعد تکیه دادم عقب و حسابی لم دادم روی دیوارهای جکوزی. مانی - خیلی نامردی. من - دهنتو ببند بچه. مانی - این رسمش بود؟ این همه زحمت کشیدم مخ زدم آوردمشون کلی بهشون حال دادیم بعد مثل ماست خداحافظی میکنی برن؟ من - هنوز زودته با ما بر بخوری. مانی - تو شکم و زیر شکمت سیره حد اقل میذاشتی من یه فیضی ببرم؟ یه کام عمیق از سیگارم گرفتم بعد سرمو تکیه دادم عقب و با چشمای بسته گفتم بزرگه مال من چون هم سنش به تو نمیخورد هم اینکه راسته کارت نبود. مانی - دارم حرف میزنم هااااا؟ من - نازنین دختر خوبی بود بکن در برو بازی نمیتونی دربیاری ولی اگه ازش خوشت اومده میتونی روش حساب کنی. مانی - لعنتی دارم حرف میزنم. من - دهنم بدمزه شده سیگارم بهم حال نمیده پا شو بریم. مانی - لعنت به تو کیر توی شانس من که خوردم به پست یکی مثل تو. سیگارمو خاموش کردم و بدون اینکه بهش محلی بدم ازجام پا شدم رفتم سمت رختکن هر چند که هنوز صدای غر و لندهای مانی میپیچید توی گوشم هیکل گندشو ببین مثل هیولای دریا از زیر آب میاد بیرون ولی یه جو عقل نداره این دیگه چه جانوریه کیر به این شانس. تقریبا نیم ساعت بعد لباس پوشیده و خیلی مرتب توی لابی هتل نشسته بودم و مانی هم با قیافه ای درهم و از جنگ برگشته کنارم خف کرده بود و همینطورکه با خودش رپ میخوند مثل همیشه هد میزد یه سیگار روشن کردم و مشغول فکر کردن شدم که صدای مانی پیچید توی گوشم. مانی - تا شب برنامت چیه؟ من - تا شب باید زحمت بکشیم. مانی - بیل بزنیم؟ من - مال این حرفا نیستی. مانی - پس چه غلطی بکنیم؟ من - حرص نزن آبت زود میاد. مانی - فاک یو فهمیدی؟ فاک یو. من - زیاد رپ گوش نده. مانی - shut up من - با اینکارا امتیاز منفیتو زیاد میکنی و خودت ضرر میکنی. مانی - دیگه چه غلطی میخوای بکنی دختره به اون جیگری مفت از دستم پرید اونم فقط بخاطر تو. من - هنوز واسه خیلی چیزا زودته بچه. مانی - عرضه تو هم دیدم. من - به هر حال من امشب با شیرین میرم پرشین نایت با اینکارا فقط خودتو از نازنین دور میکنی و نمیتونی باهاش بیای. مانی - برو بابا. من - میل خودته میتونی دهنتو ببندی و امتحان کنی خرجش فقط بستن دهنته. مانی - اگه نرفتیم چی؟ من - هر کاری بگی واست میکنم ولی اگه رفتیم باید قول بدی تا وقتی اینجایی دهن گشادتو ببندی و انقدر روی مخ من نری بچه رپی. مانی - فاک یو. من - هر طوری دوست داری. مانی به زمین و زمان هی فحش خارجکی میداد و منم به تخمم حسابش نمیکردم خودمم نمیدونستم باید تا کی اونجا بشینم ولی هر که طاووس خواهد... خلاصه بعد از اینکه یک ساعتی معطل شدیم و توی این مدت مانی فقط به خرس قطبی فحش نداد لحظه ای که منتظرش بودم رسید در آسانسور باز شد نازنین و شیرین با دو تا خانم دیگه از آسانسور اومدن بیرون مانی که با دیدن این صحنه همون اول کپ کرد و خدا رو شکر خفه خون گرفت منم که انتظار همچین لحظه ای رو میکشیدم سریع ازجام پا شدم خیلی طبیعی طوری قرار گرفتم که شیرین و نازنین بهم دید مسلط داشتن بعد وقتی مطمئن شدم میتونم حرکت بزنم یه چشمک واسه شیرین زدمو با ابروهامم بهش اشاره کردم اینجا فقط دو حالت داشت یا آی کی یوی شیرین بالا بود و منظور منو میگرفت یا نمیفهمید و میرفت که خوشبخانه منظور منو کاملا فهمید و چند لحظه بعد وقتی رسیدن جلوی در خروجی سریع کیفش رو باز کرد و به مامانش اینا چیزی گفت و برگشت سمت آسانسور اونا هم که فکر کردن شیرین میخواد بره بالا از در رفتن بیرون و اونجا منتظرش شدن شیرین با عجله مسیرش رو عوض کرد بعد اومد گوشه سالن پیش من و گفت سلام. لبخندی زدم و گفتم سلام ببخشید مزاحمت شدم با مانی ایجا نشسته بودیم و واسه شب برنامه ریزی میکردیم میدونی که شب جمعست و حسابی توی دل برو خلاصه قرار شد بریم پرشین نایت ولی یه مشکل بزرگ داریم اونم اینه که پرشین نایت حتما باید زوج رفت و نمیشه مجردی رفت میخواستم ببینم شماها واسه امشبتون برنامه دارین؟ شیرین - نه برنامه خاصی که نداریم الان میریم خرید و تا سر شب برمیگردیم. من - پرشین نایت رفتی تا حالا؟ شیرین - نه ولی تعریفشو خیلی شنیدم. من - نظرتون چیه با هم بریم اینجوری نه شما لنگ میمونین نه ما. شیرین کمی فکر کرد و گفت نمیدونم چی بگم. من - به هر حال چه بیاین چه نیاین یه دنیا ممنون اصلا هم رو دروایسی نداریم. شیرین - پس یه کاری صبر کن ببینم شب اگه مامان اینا برنامه خاصی نداشتم اوکی میکنم. من - باشه هر جوری دوست داری ولی مطمئن باش خیلی خوش میگذره. شیرین - اوکی شمارتو بده من باهات هماهنگ میکنم. شمارم رو سریع براش خوندم و اونم توی موبایلش سیو کرد و بعد از خداحافظی ازم دور شد سریع برگشم اون سمت دیدم مانی چشماش زده بیرون و با تعجب بمن نگاه میکنه بنده خدا با ما فاصله داشت و نمیفهمید چی میگیم و فقط دیده بود که شیرین چقدر راحت شمارمو توی موبایلش سیو کرد و رفت اخمامو بیشتر از قبل کشیدم و رفتم سمتش. مانی - دهنت سرویس. من - گفتم که هنوز زودته. مانی - چطوری بهش شماره دادی؟ من - مگه کور بودی خودش ازم خواست منم بهش دادم. مانی - خیلی پس فطرتی. من - همینم که هستم. مانی - حالا چی شد؟ من - شب باهاشون میریم دیگه تو هم که شرطو باختی لطف کم دهنتو از این به بعد ببند و اگرم حرف زدی زبونتو فیلتر کن. مانی - مخلصیم. من - باش تا عوضت کنم حالا پا شو برو بالا یکم بتمرگ منم برم خونه به زندگیم برسم برنامه شبو باهات هماهنگ میکنم. مانی - خدائیش اگه توی استخر میخواستم بهشون شماره بدم تا 90% قبول نمیکردن اگرم میکردن تا میرفتم مخ بزنم 4 بار رفته بودن ایران و برگشته بودن. من - پس چرا انقدر زر زر کردی؟ مانی - فکر کردم پروندی آخه سنگ و گنجشگ مفت بود. من - ارواح عمت فکر کردی اونجا اونا ازت شماره میگرفتن قانون اول میگه اینجا مامان به بابا مجانی نمیده بعد تو میگی سنگ و گنجشک مفت؟ مانی - ایول حالا قبول کرد؟ من - قبول قبول که نه گفت ممکنه نشه ولی همش ناز بود خیالت راحت. مانی - این روزگار اسب ماده هم ناز میکنه چه برسه به دختر ایرونی که توی دنیا تکه. من - چه مثال قشنگی جلو دوست دخترتم همیشه از این مثالا بزن. مانی - دوست دختر ندارم. من - پس نازنینو بچسب و ول نکن دختر خیلی خوبی بود از اون تیپ هایی بود که خوراک تریپ ریختنن. مانی - جنس شناسی؟ من - فرقی میکنه؟ مانی - نه معلومه اینکاره ای. من - فعلا خداحافظ. همینطورکه دور میشدم مانی با خنده داد زد بقول کتابا خیلی خوفناکی همونموقع با عجله از خروجی هتل اومدم بیرون که زودتر برم خونه سر شب بود و تازه از خواب بیدار شده بودم قصد خواب نداشتم ولی انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی تاریکی مطلق فرو رفتم و فقط نور آسمونخراشها از دیوارهای شیشه ای اتاقم به داخل سوسو میزنه دلم میخواست ازجا پا شم ولی تاب دل کندن از اون همه سکوت و تاریکی رو نداشتم دستامو گذاشته بودم زیر سرم و مثل همیشه غرق افکار خودم بودم دلم هوای صدای یاورمو داشت ولی نه به موبایلم دسترسی داشتم نه به ریموت استریو و از اونجایی که سختم بود ازجام پا شم بیخیال شدم چند دقیقه ای همینطور گذشت تا اینکه یهو صدای موبایلم توی اتاق پیچید و همه جا رو پر کرد دو دل بودم بردارم یا نه تا اینکه به خودم گفتم میرم میارمش اگه هر کسی غیر از مانی بود که هیچی ولی اگه مانی بود خواهر مادرشو بهم پیوند میزنم یه تکونی به خودم دادم و توی تاریکی اتاق رفتم سمت میز موبایلم رو برداشتم و دیدم یه شماره موبایل ایرانی روشه ولی نمیشناسم یه نفس راحت کشیدم و تلفن رو جواب دادم که دیدم به درست زدم به هدف چون خود شیرین جون بود بعد از یه خبر احوال حسابی و کلی گرم گرفتن خودم حرف انداختم توی دهنش که واسه برنامه شب زنگ زدی و این حرفا که بیچاره چه قصدش همین بود چه نبود اوکی رو داد و برنامه رو باهاش هماهنگ کردم بعد از اون هم به مانی زنگ زدم و گفتم برنامه شب چیه که اونم کلی قربون صدقه رفت و خلاصه همه چیز واسه شب محیا شد درست سر ساعت قرار جلوی در هتل وایستاده بودم و منتظر بودم بچه ها بیان بیرون که با یه تاخیر10 دقیقه ای سر و کله شون پیدا شد از شانسمون اونشب حسابی بیرون شلوغ بود خیابونا فیکس از ترافیک و خلاصه شب پر رفت و آمد و قشنگی بود البته برای من که نه ولی خب چون این وضعیت به اونا حال میداد منم تصمیم گرفتم بیخیال همه چیز باشم چند لحظه بعد در ماشین باز شد و بچه ها نشستن توی ماشین بیچاره شیرین و نازنین دهنشون از تعجب باز مونده بود چون فکر میکردن منم مثل اونا مسافرم و با مانی توی هتلیم واسه همینم وقتی منو با اون وضعیت دیدن و فهمیدن مسافر نیستم حسابی جا خورده بودن البته همونموقع که نشستن و حرکت کردیم براشون کامل توضیح دادم که اونا زندگی میکنم و... اونشب همه با رفتیم پرشین نایت و با اینکه علاقه ای به دیسکو و این حرفا ندارم ولی به جرات میگم خیلی خوش گذشت و تا دیر وقت اونجا بودیم وقتی هم اونجا بودیم نازنین با مانی و منم با شیرین بودم و جالب اینجا بود که از اول تا آخرش اصلا همدیگه رو ندیدیم نمیدونم این مانی کره خر چی توی سرش بود که واسه خودش میرفت و میومد و خلاصه یک جوری رفتار میکرد انگار توی محله خودشون قدم میزنه ناکس هر جا که بود کافی بود یه لحظه چشماتو ببندی که غیبش بزنه تازه خوبه این همه بهش هشدار داده بودم اونشب هم وقتی موقع برگشتن پیداش کردم دیدم با نازنین مست مستن و همینطورکه با هم میگن و میخندن میان سمت ما البته من و شیرین هم مشروب خورده بودیم ولی فقط در حد نیاز که یه حالی بده چه میدونم اینجور بچه ها حتما بزرگ بشن خوب میشن دیگه خلاصه هر طوری بود دست مانی و نازنین رو کشیدیم و از اونجا زدیم بیرون موقع برگشت نازنین و مانی رو انداختیم پشت که توی مستی خودشون حال کنن و از اونجایی که هوش و حواسشون در حدی نبود که توی نخ ما باشن با شیرین حسابی گرم گرفته بودیم و صحبت میکردیم اینطورکه خودش میگفت سال آخر حقوق بود و یکبارم نامزد کرده بوده که با شکست تموم شده بود بنظرم دختر خیلی خوبی میومد و برخلاف ظاهرش که شاید با دیدنش هر کسی میگفت از اون مادر قحبه هاست دختر خیلی ساده و با حالی بود خلاصه انقدر گرم گرفتیم و سرگرم صحبت بودیم که نفهمیدیم کی رسیدیم جلوی هتل و بچه ها باید میرفتن شیرین و نازنین از ماشین پیاده شدن و تازه یادم افتاد مسیبت اصلی یعنی مانی خان مونده حالا با اون حالش چطوری میخواست خودشو جمع کنه بره توی اتاقش خدا میدونه ؟/؟ اولش دو سه تا جیغ و داد کردم سرش که شاید حالش بهتر بشه ولی دیدم نه کور خوندم مستر حالا حالاها قصد آدم شدن نداره و این مدتی که اونجاست تا آب ما رو نیاره از ما نمیکشه بیرون ماشین رو یه گوشه پارک کردم و تصمیم گرفتم خودم ببرمش توی اتاقش چند لحظه بعد همینطورکه من مانی رو گرفته بودم و شیرین هم نازنین رو البته حال نازنین خیلی بهتر بود رفتیم داخل هتل و چند دقیقه بعدم جلوی اتاق مانی بودیم کلید رو از جیبش کشیدم بیرون و بعدم هولش دادم داخل اتاق که خدا رو شکر خودش عقلش کشید پرت بشه روی تخت شیرین که مونده بود از کارای من بخنده یا شاخ دربیاره گفت یواش بابا گناه داره خودت چیکار میکنی؟ من - هیچی میرم خونه تو هم نازنین رو ببر توی اتاقتون فقط یه جوری ببر مامانت اینا نفهمن. شیرین - نه بابا نگران نباش ما دو تا اتاق دو نفره گرفتیم و من و نازنین توی یه اتاق دیگه ایم. من - اوکی فعلا کاری نداری؟ شیرین - میری؟ من - یعنی نرم؟ شیرین با خنده گفت منظور اینه که نمیمونی؟ اتاق مانی که دو نفرست همینجا بمون دیگه نصف شبی کجا میخوای بری فردا هم که جمعست کار و زندگی تعطیله و صد در صد مانی خفتت میکنه. من - تو هم فهمیدی من چی میکشم روزی 100 بار عمم رو فحش میدم. شیرین - بیخیال بابا تو هم زیادی حساسی این چند روزم دندون روی جیگر بذار تموم میشه. من - چی بگم والا. شیرین - حالا میمونی یا نه؟ من - واقعا دلت واسه مانی سوخته؟ شیرین با خنده گفت نخیر اگه بمونی فردا هم دور همیم دیگه. با خنده گفتم خیلی خوش گذشته نه؟ شیرین - نگذره که نمیگم دور هم باشیم. شونه هامو انداختم بالا و گفتم ما هم خراب معرفت مگه میشه بگیم نه؟ اوکی میمونم. شیرین چشاش رو تنگ کرد و گفت بمیرم واسه اون معرفتت با همه آره با ما هم آره؟ من - این همه شما دخترا ناز میکنین یکمم ما. شیرین زد روی شونم و گفت خیلی پر رویی صبح میبینمت فعلا شب بخیر براش دستی تکون دادم و داشتم میرفتم داخل اتاق که صدای شیرین پیچید توی گوشم که میگفت واسه امشب ممنون خیلی خوش گذشت صبح غرق خواب بودم که یهو با یه صدای بلند از خواب پریدم با تعجب به دور و برم نگاه کردم که دیدم مانی با صورت روی زمینه و مثل مار داره به خودش میپیچه با عجله از جام پریدم از روی زمین بلندش کردم بعد انداختمش روی تختش ولی خدائیش نفهمیدم بیداره یا خوابه همینطور مثل خنگها نگاش میکردم و نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم این دیگه چه موجودی بود ؟/؟ با پشت دستم چشمامو مالیدم و بعدم به ساعت نگاهی انداختم و با ناباوری دیدم 11 صبح شده زدم روی پیشونیم و گفتم ای خدا ببین چی به روزمون آورده تموم سیستم زندگیمو ریخته بهم پا شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم دیدم حرامی هنوز خوابه و تخمشم حساب نمیکنه با عجله رفتم یه لیوان آب یخ آوردم و بدون هیچ درنگی از همون بالا ریختم روی سرش که اونم یهو مثل اینکه برق گرفته ها با یه داد بلند از جا پرید و همینطورکه نفس نفس میزد خیره شد بمن. من - ساعت 11 صبح شده. مانی - کوس خول شدی؟ من - بالاخره مستی پرید؟ مانی - من کی مست بودم؟ من - نمیدونم حالا پا شو خودتو جمع و جور کن. مانی مثل همیشه کمی غرغر کرد و بعدم پا شد رفت دست و صورتشو شست و نشستیم که مثلا صبحونه بخوریم تازه نشستیم سر میز که موبایلم زنگ خورد و دیدم شماره شیرین افتاده تلفن رو برداشتم و براش توضیح دادم چی شده اونم گفت ما هم همینطوریم و حالا که وقت صبحونه گذشته بذار یک ساعت دیگه بریم ناهار و منم که دیدم بی راه نمیگه قبول کردم قرار شد یک ساعت دیگه اش ناهار بریم بیرون که دور هم باشیم حالا این وسط مانی هم مثل نویز موبایل هی پارازیت میداد و اعصاب منو ریخته بود بهم. مانی - میگفتی بیان اینجا. من - من به دختر رو نمیزنم. مانی - پس چیکار میکنی؟ من - هیچی دلش خواست میاد نخواست نمیاد. مانی هم همینطورکه میزد توی سرش با خودش غرغر میکرد داری منو میکشی هر چی دافی اینجاست از دست آدم میپرونی و... منم بدون اینکه به تخمم حسابش کنم سوئیچ ماشینمو برداشتم که برم از توی ماشین بسته سیگارمو بیارم تا رفتم پایین و اومدم چند دقیقه ای طول کشید و تا اومدم توی اتاق چشام شد 4 تا کره خر انگار منتظر بود من برم چون با نازنین نشسته بودن دور میز و هر هر میگفتن و میخندیدن نازنین تا منو دید سریع از جاش پا شد سلام علیک گرمی کرد و مانی هم ابرو مینداخت بالا و با خودش میخندید میخواستم یکم سر به سرش بذارم ولی بعدش دلم واسش سوخت و نظرم عوض شد و گفتم بذار واسه خودشون حال کنن واسه همینم لبخندی زدم و گفتم شما راحت باشین من میرم بیرون چند تا کار دارم تازه داشتم از اتاق میرفتم بیرون که نازنین با عجله گفت کارت خیلی مهمه؟ من - نه چطور؟ نازنین - آخه شیرین توی اتاقش تنهاست روش نشد بگه به آرا بگو بیاد بالا ولی فکر کنم همچین قصدی داشت میشه یه سری بهش بزنی؟ کمی مکث کردم و بعد گفتم باشه یه سری میرم پیشش شما هم تا یک ساعت دیگه آماده باشین که ناهار میریم بیرون. نازنین - باشه حتما. نازنین لبخند قشنگی بهم زد و داشت میرفت سمت میز که بشینه سر جاش و منم که دیدم پشتش به منه سریع با حرکت لب به مانی گفتم خیلی بد بختی اونم که پررو و بی آبرو بود هر هر خندید و با صدای بلند گفت برو بابا از اتاق مانی اومدم بیرون و چند دقیقه بعد در اتاق شیرین رو زدم و وقتی در رو باز کرد با دیدن من کلی جا خورد لبخندی زدم و گفتم مهمون نمیخوای؟ شیرین که معلوم بود داره آرایش میکنه چون یه چشمش سایه داشت و اون یکی نداشت گفت خواهش میکنم ولی چه بیخبر؟/؟ همینطور که میرفتم داخل گفتم نازنین گفت کارم داری اومدم ببینم چه خبره. شیرین - مطمئنی اینو گفت؟ من - آره بابا خودش گفت پنجره رو باز کردم یه سیگار آتیش زدم و توی حال خودم شروع کردم به کام گرفتن شیرین هم رفت پای آینه و به ادامه کارش مشغول شد هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که شیرین هم کارش تموم شد و اومد کنارم از اونجایی که آدم با شعوری هستم یه سیگار دیگه روشن کردم و دادم بهش اونم کلی تشکر کرد و فکر کنم با میزان شعورم کلی حال کرد. شیرین - دوست دخترم داری؟ من - بهم میاد؟ شیرین - اصلا تقریبا 24 ساعت از لحظه ای که دیدمت میگذره ولی بیا قسم بخور که همدیگه رو نمیشناختیم یکی ندونه فکر میکنه رفیق چند ساله ایم راستشو بخوای همچین ضربه فنی کردی که خودمم نفهمیدم چی شد وقتی برگشتم واسه دوستام تعریف میکنم ولی مطمئنم هیچکس باورش نمیشه. من - استدلال قشنگی بود. شیرین - حالا بقول شما پسرا جاده خاکی نزن جوابمو بده دوست دختر داری؟ من - نه. شیرین - آهان. من - تو چی دوست پسر داری؟ شیرین - نوچ. من - آفرین. شیرین - چند تا داشتی؟ من - فرصت نشده چرتکه بندازم. شیرین - پس حسابی اوضات خوبه حالا چرا با کسی دوست نمیشی؟ من - همینطوری با تنهایی خودم حال میکنم. شیرین - یهو بگو خفه شو دیگه. من - حالا باور نکن. شیرین - بیخیال. من - موافقم راستی؟ شیرین - جان؟ من - نازنین و مانی کارشون بجای باریک میکشه هواشونو داشته باش. شیرین - یعنی چی؟ من - ساده است یعنی اینکه با هم دوست میشن و رابطه عاطفی درست میکنن. شیرین - مسخره تو از کجا میدونی؟ من - بیخیال. شیرین - انقدر مرموز برخورد میکنی انگار آدم با رئیس مافیا طرفه نمیتونی مثل بقیه باشی؟ من - نه. شیرین - ممنون. من - آرایشت تموم شد؟ شیرین - آره. یه نیم نگاهی بهش کردم و گفتم رنگ آرایشتو یکم روشن تر کن. شیرین با خنده گفت واسه چی؟ یه ضربه به ته سیگارم زدم پرتش کردم پایین و گفتم سکسی تر میشی. شیرین - سکسی بودن رو دوست داری؟ من - آدم همیشه باید سکسی باشه بنظرم سکسی بودن از زیبا بودن مهمتره. شیرین همینطورکه میخندید گفت آخ که چقدرم تو با این هیکل وحشتناک سکسی شدی. من - من بحثم فرق داره چون هدفم چیز دیگست. شیرین - آهان حالا بنظرت من سکسی ام؟ من - اوهوم. شیرین - خوبه خیلیها دیگه ام همینو بهم گفتن. من - یه سوال بپرسم؟ شیرین - بگو؟ من - به سکس هم علاقه داری؟ شیرین - خب معلومه مگه میشه کسی بدش بیاد؟ من - منظورم علاقه بیشتره یا به نوعی تداومش. شیرین کمی مکث کرد بعد گفت آره راستشو بخوای خودم هاتم کسی هم که بگه ندارم دروغ گفته. من - آهان خب بیخیال. شیرین - پر رو حالا خودت جواب خودتو بده؟ من - ایش سکس چیه بدم میاد شیرین با خنده زد روی شونم و گفت الان پینوکیو میشی. من - پسرها همشون پینوکیو میشن ولی بجا دماغ یجا دیگه تابلو میشه. شیرین - پر رووووو. من - خودت کشش دادی. شیرین - نه اینکه تو هم بدت میاد؟/؟ من - پس چی من اوج سکسم یه لب بوده. شیرین - نه بابا؟ یعنی بلدی؟/؟ من - خوب نه هااااااا؟ یکم بلدم. شیرین - منکه همونم بلد نیستم. من - آره واسه همینه از اینا نداری. شیرین - کدوما؟ به پرده ی اتاق اشاره کردم و گفتم از اینا دیگه. شیرین یهو چشاش گرد شد و گفت خواهش میکنم راحت باش. من - دروغ میگم؟ شیرین - خیلی پر رویی. من - شرط میذاریم اگه من اشتباه کرده باشم حاضرم هر کاری بگی بکنم. شیرین - بکن چون اشتباه کردی. یه نگاه معنی دار بهش کردم و گفتم مطمئنی؟ شیرین - کاملا. من - البته بهت حق میدم اصولا دخترها زن 60 ساله ام که بشن باز میگن ما دختریم. شیرین - حالا که دخترم. من - عمرا. شیرین - میل خودته باور نکن. من - دخترها 2 حالت دارن همشون یا دخترن یا ارتجاعی از نظر اونا آمار بگیری دختر اوپن توی دنیا وجود نداره. شیرین - پر روووووو. من - اوکی بابا حقیقت تلخه بحث رو عوض کن. شیرین - همیشه انقدر پر رویی؟ من - اوهوم. شیرین - باریکلا. پنجره رو بستم رفتم جلوی آینه کمی خودمو مرتب کردم بعدم رفتم سمت در اتاق که صدای شیرین پیچید توی گوشم. شیرین - نارحت شدی؟ من - واسه چی؟ شیرین - نمیدونم همینطوری. من - بچه ای؟ دارم میرم بیرون یه هوایی بخورم حوصلم سر رفته. شیرین - وایستا منم بیام. من از اتاق اومدم بیرون شرین هم سریع لباسشو عوض کرد و چند دقیقه بعد با هم راه افتادیم بریم یه هوایی بخوریم جلوی در هتل وایستاده بودم و به نور طلائی آفتاب دقت میکردم که مثل همیشه همه جا رو پاک نشون میداد یه جورایی حالم گرفته بود خودم میدونستم چه مرگمه ولی نمیخواستم باور کنم بقول معروف حقیقت همیشه تلخه تو حال خودم بودم که شیرین دستشو از پشت گذاشت روی شونه ام و به خودم اومدم. شیرین - چیزی شده؟ من - نه مثل همیشه ام. شیرین - چه همیشه ی عجیبی؟/؟ من - آره خیلی بشین توی ماشین بریم. شیرین - کجا؟ پس بچه ها چی؟/؟ من - زنگ بزن بپیچون. شیرین - یهو میزنه به سرت؟ بدون اینکه چیزی بگم سوار ماشینم شدم و منتظر شیرین موندم که اونم همونموقع نشست توی ماشین و حرکت کردیم توی راه شیرین زنگ زد به نازنین و گفت که خودشون ناهار برن بیرون یا همون هتل ناهار بخورن و ما کار داریم بعدم مدام بهم میگفت کجا میری و منم که حالم داشت خراب میشد بهش اعتنایی نمیکردم و با سرعت از خیابونها میگذشتم نمیدونم چقدر طول کشید ولی بالاخره از ترافیک لعنتی نجات پیدا کردیم و رسیدیم به ساحل جمیرا یه پاتوق خیلی دنج و توپ کنار دریا توی ساحل جمیرا واسه خودم داشتم که خیلی باهاش حال میکردم ماشین رو یه گوشه پارک کردم و به شیرین اشاره کردم پیاده شو که همون موقع پیاده شدیم و قدم زنان با هم رفتیم سمت دریا. شیرین - چه جای قشنگیه. من - پاتوق تنهاییه خودمه. شیرین - معلوم هست چته چرا یهو حالت برگشت؟/؟ من - فکر کنم ظرفیتم تموم شده بود. شیرین - ظرفیت؟ من - آره ظرفیت نگه داشتن ظاهرم. شیرین - تو چته؟ مشکلت چیه؟ من - مشکل؟ بهتره بپرسی مشکلت چی نیست. یه نفس عمیق کشیدم بعد چند قدمی رفتم جلوتر و درست لب آب وایستادم و همینطورکه به حرکت موزون امواج دریا نگاه میکردم یه سیگار روشن کردم و غرق افکار خودم شدم مثل همیشه خسته و درمونده بودم آثار ترس رو به خوبی میشد توی نگاهم دید ترس از اتفاقاتی که بزودی میفتاد ترس از نگاه دیگران ترس از باختن. شیرین - یه چیزی بپرسم؟ سرمو به علامت تایید تکونی دادم. شیرین - ببخشید ولی تو چرا یه جورایی آنرمالی؟ یعنی چطوری بگم بنظرم یه سردی و یخی خاصی توی نگاهت داری یه خستگی عمیق نمیدونم چطوری بگم. یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و گفتم گذشته ی من دریای ناتمومیه. شیرین - فقط بخاطر گذشته اینطوری با خودت بد تا میکنی؟ پس آینده چی؟ من - شاید تا یه روزی غم و اندوه من ریشه در گذشته ام داشت ولی الان مدتیه که دیگه اینطوری نیست گذشته ی لعنتی یکطرف و ترس از آینده طرف دیگست. شیرین - آینده؟ مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ من - روزگار آخرین تیرشو بهم میزنه. شیرین - نمیفهمم منظورت چیه. من - بیخیال. شیرین - آینده بین هم شدی؟ من - هر کسی آینده خودشو میتونه ببینه منم اتفاقاتی رو میبینم که نا خواسته میاد و همه ی زندگیم رو از هم میپاشه. شیرین - چقدر ترسناک صحبت میکنی آدم دلشو میبازه. من - تو از شنیدنش دلتو میبازی پس من بد دردی میکشم که آینده خودمو میبینم نه؟ شیرین - بنظرم خیلی غیر عادی میای. من - نظر همه همینه ولی هر کسی بهم نگاهی داره یکی فکر میکنه دیوونه شدم یکی میگه به پوچی رسیدی اون یکی میگه خوشی زده زیر دلت و... خلاصه هر کس برداشتی ازم داره درد من اینه که کسی نمیتونه بفمهه دردم چیه آدمایی مثل من همشون همینطورن. شیرین - قدر خودتو بدون یعنی همه آدمها باید قدر خودشونو بدونن شاید یه جون مفتی داشته باشی ولی به این نمی ارزه که به همون مفتی هم از دستش بدی. من - مهم نیست خیلی وقته اسیر سرنوشتم سرنوشتی که بیشتر بهش میاد ته نوشت باشه وگرنه چطوری باید اول جوونی شاهد حقایقی باشم که انسان توی سن بالا هم نمیتونه تحملش کنه. شیرین - میشه تمومش کنی؟ داره گریه ام میگیره. من - بیخیال. شیرین بدون اینکه چیزی بگه بسته سیگارمو از دستم کشید یه سیگار واسه خودش آتیش زد و اونم مثل من با نگاه به حرکت امواج دریا توی خودش غرق شد با ته کفشم کمی روی آبی که روی ماسه های ساحل پخش مشید کشیدم و یاد بچگیهام افتادم یادش بخیر دوران پاک بچگی دست همبازیمون که همیشه هم یه جنس مخالف بود رو میگرفتیم و توی دنیای پاک و بی درد خودمون انقدر خوش بودیم که دنیا بهمون حسودی میکرد وقتی ازمون درمورد آینده میپرسیدن با افتخار میگفتیم میخواییم اینکاره بشیم اونکاره بشیم چه زود گذشت... انگار همین دیروز بود که دست همبازیمو گرفته بودم و همینطورکه لب دریا با هم شن و ماسه بازی میکردیم بهش میگفتم بیا قول بدیم تا همیشه با هم بمونیم اونم با خجالت میگفت قول قول دنیامون بازیهای کودکانه بود عشقمون همبازیمون شغلمون شکل گرفته از آرزوهامون و... حالا دیگه همه چیز گذشته بود دنیای پاک بچگی به دنیای ناپاک امروز و عشقم از همبازیم به زخمهای درد آور امروزی تبدیل شده بود حالا خیلی وقت بود که غم با من پیوندی محکم داشت هیچ راهی واسه فرار از غمنامه زندگی نمیدیدم و انگار اونم هر روز بیشتر از دیروز باهام حال میکرد و دنبالم میومد یاد حرف یاورم میفتادم که میگفت" پشت سر خراب رو به روت سراب " انقدر پیشرفت کرده بودم که دیگه ترس از گذشته داشت تبدیل به ترس از آیندم میشد آینده ای که با چشمای خودم میدیدم چطوری داره میاد و مثل یه طوفان همه چیز رو با خودش میبره حتی اسم و رسممون رو... میدونم باورش سخته ولی باید باور کرد زندگی بعضیها با غم و درد پیوند عظیمی خورده اگه خوب چشمامون رو باز کنیم میتونیم آدمهای زیادی رو با این مشخصه ببینیم کاش خود خواهیها و خود بینیها رو کنار میذاشتیم و بجای اینکه بگیم برو بابا تلقین نکن امکان نداره خودت سخت میگیری خلایق هر چی لایق و... کلی از این شعارهایی که توی دهن ماها افتاده یه لحظه خودمونو جای کسایی که به این درد دچار بودن میذاشتیم و میدیدیم نه زیادم بی راه نمیگن بقول معروف اگه همدرد نمیشدیم دیگه درد هم نمیشدیم. یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و شروع کردم به قدم زدن توی حال و هوای خودم درست کنار برخورد آب و ساحل قدم برمیداشتم و همینطورکه باد ملایم میخورد توی صورتم از سیگارم کام میگرفتم و زیر لب صدای یاورمو زمزمه میکردم... عصر ما عصر فریبه... عصر اسم های غریبه... عصر پژمردن گلدون... چترای سیاه تو بارون... شهر ما سرش شلوغه... وعده هاش همه دروغه... آسموناش پر دوده... قلب عاشقاش کبوده. ولی از یه چیزی حیفم میومد حیف که نمیشد نشست توی یه قایق و دل رو زد به دریا حیف که نمیشد اونقدر رفت که ساحل هم از ما بشه غافل حیف که خیلی چیزا نمیشد توی حال و هوای خودم بودم که با صدای شیرین به خودم اومدم و دیدم کنارم وایستاده و با قیافه ای متعجب و نگران بهم نگاه میکنه یه نگاهی به دور و برم کردم و دیدم انقدر توی حال خودم رفتم و رفتم که حداقل از جای اول300 متری دورتر بودم منکه متوجه منظورش شده بودم بدون اینکه چیزی بگم با پشت دستم اشکامو پاک کردم و با سر اشاره کردم بریم چند دقیقه بعد کنار ماشین بودیم و با شیرین از اونجا حرکت کردیم توی راه اولش سکوت سختی کرده بودم ولی کمی بعد تونستم هر جوری شده به اعصاب لعنتیم مسلط بشم و خودمو جمع و جورتر کنم. من - ببخشید قصد ناراحت کردنت رو نداشتم ولی من اصلا تعادل عصبی ندارم بذار به حساب اینکه با یه بیمار طرفی. شیرین - خواهش میکنم از تو ناراحت نشدم فقط از این ناراحت شدم که چرا چرا یه جوونی مثل تو باید توی این وضعیت دست و پا بزنه. من - بیخیال هر کس سرنوشتی داره شاید امثال من جزو خوبهاش باشن چون خیلی هام هستن که کارشون از این حرفها گذشته و لحظه شماری میکنن واسه مرگشون مثل این همه بیمار ایدزی سرطانی و امثال اون. شیرین - تازه میفهمم زندگی چقدر مسخرست. من - دیگه بهش فکر نکن حق انتخاب رو ازت میگیره. شیرین توی سکوت خودش خاموش شد و دیگه چیزی نگفت منم که دلم نمیخواست وضعیت اینطوری باشه تصمیم گرفتم حرفو عوض کنم و کلا دیگه چیزی در این مورد جلوی شیرین به زبون نیارم بیچاره گناهی نداشت اومده بود چند روز مسافرت خوش باشه که ما همونم زدیم خراب کردیم اولش زیاد پا نمیداد ولی خب یکمی که بیشتر باهاش شوخی کردم خودش حال و هواش عوض شد و تقریبا کوتاه اومد بعد از اینکه تونستم کاملا مخشو بزنم و روحیش رو عوض کنم تصمیم گرفتیم بریم ناهار ساعت از 1 ظهر گذشته بود که ما تازه میرفتیم واسه ناهار توی راه هم یه زنگی به نازنین و مانی زد و همینطورکه حدس میزدم بعد از ناهار تخت خوابیده بودن و تازه کلی هم شاکی شده بودن که چرا بیدارشون کردیم. شیرین - این بچه های امروزی چقدر دریده شدن من هم سن اینا بودم جرات نداشتم با دوست پسرم تلفنی صحبت کنم و میترسیدم خانوادم مچمو بگیرن حالا خانم شاکی شده چرا از خواب بیدارم کردی ما خوابیم. من - اتفاقا بنظرم خیلی هم زرنگن خودشونم میدونن دو روز دیگه برگشتین ایران از این خبرها نیست و هزار جور مشکل توی رابطشون با هم پیدا میکنن الان دارن خوش میگذرونن یکی مامانش خفتش میکنه تلفن کیه اون یکی باباش میگه کجا میری و... با این وضعیت منم جای اونا بودم عقدهام رو خالی میکردم. شیرین - نمیدونم. من - حالا فهمیدی واسه چی صبح گفتم هواشونو داشته باش؟ شیرین - تو هم حالیته هااااا؟ من - بگی نگی یه چیزایی میفهمیم. بعد از اینکه ناهار رو خوردیم تقریبا ساعت 3 ظهر بود و دوباره برمیگشتیم سمت هتل که شیرین رو برسونم. شیرین - خودت کجا میری؟ من - خونه. شیرین - این خونه شما چه خبره که انقدر عشق خونه داری؟ من - هیچی یه چهار دیواری مثل بقیه جاها. شیرین - پس چرا انقدر عشقشو داری؟ من - هیچ جا خونه آدم نمیشه. شیرین - سخت میگیری هاااااا نمیای پیش ما؟ من - شما؟ شما چند نفرین؟ شیرین - من و نازنین دیگه که البته الان به لطف جنابعالی مانی جون هم اضافه شده. من - خب اینایی که گفتی کجان؟ شیرین - توی اتاق مانی خوابن... آهان راست میگی هاااا من که یک نفر شدم. من - آره دیگه من جای تو بودم اتاقمو یخچال میکردم بعد پتو رو میکشیدم روی سرم تخت میخوابیدم. شیرین - چرا جای من جای خودت نمیتونی؟ من - آخه من همیشه همینکارو میکنم بعدم نیازی به پتو نیستش خودم بخاری سیارم. شیرین - بابا تو چقدر امکانات داری ما بی خبریم. من - اوووووف کجاشو دیدی. شیرین - الان بری خونه حوصلت سر نمیره تنهایی؟ من - نه بابا از وقتی این حرامی اومده وقت نکردم به کارای خونه رسیدگی کنم برم یه جارویی بزنم و یه دستی به خونه بکشم. شیرین - آخی عین خانمهای خونه حرف میزنی. من - تنهایی از آدم همه چیز میسازه. شیرین - حالا تو که این همه بقول خودت به خونه نرسیدی امروزم روش صبح تا دیر وقت خواب بودیم من دیگه خوابم نمیاد و حوصلم سر میره. من - من چیکار کنم؟/؟ شیرین - بیا پیش من. من - برو بابا آخر تابلو میشه مامانت اینا مچ گیری میکنن حالا بیا درستش کن. شیرین - نه بابا مامانم با من چیکار داره؟ بچه که نیستم. من - آهان پس بریم پیش مامانت اینا. شیرین - میای بریم؟ من - حتما. شیرین - من که اوکی ام خودت نمیای دیگه. من - فقط به یه شرط میام پیشت. شیرین با نگرانی گفت شرط؟ با خنده گفتم نترس بابا از اون شرطهای درد دار نه یه چیز دیگست. شیرین - بی ادب پر رو بگو؟ من - به شرطی که اینبار تو حرف بزنی من خسته شدم از بس حرف زدم حالا نوبت توئه از خودت بگی. شیرین - قبول. من - یه شرط دیگه ام دارم. شیرین - دیگه چیه؟ من - باید قول بدی هیچ گونه سو قصدی بهم نداشته باشی. شیرین با چشمای گرد کمی نگام کرد و گفت بازم خودتو تحویل بگیر؟ کی به کی میگه اتفاقا من میخواستم اینو بگم. من - ببخشیدا ولی شما دخترا همتون... یه جوری جناح میگیرین که انگار از هر چی عشق و حاله بدتون میاد و پسرای بد بخت هم مختون رو زدن و شما هم با بد بختی حاضر شدین با هزار منت یه حالی بهشون بدین. شیرین - یکم فیلتر کنی بد نیستا؟ من - از واقعیت نباید گذشت. شیرین - نذار منم بگم شما پسرا چه کاره این هاااا؟ من - باشه بابا شوخی کردم اوه اوه این تعصبتون منو کشته. شیرین با خنده گفت همه قشنگی دختر به همینه دیگه. من - بله بله. همینطورکه با سرعت میرفتم سمت هتل سیستم صوتی ماشینو روشن کردم بعد آهنگ رو چرخوندم و مثل همیشه یاورم شروع کرد به خوندن... شیرین من تلخی نکن با عاشق... تموم میشن گم میشن این دقایق... دنیای ما مال من و تو این نیست... رو کوه دیگه فرهاد کوه کنی نیست... یه روزی میاد که نمیدونیم چی هستیم... یار کی بودیم و عشق کی بودیم و چی هستیم... شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد... شیرین شیرینم نده زندگیمو بر باد. شیرین با شنیدن این آهنگ یه نگاهی بهم کرد و گفت واااای چه آهنگی. من - قشنگه؟ شیرین - فوق العاده ست تا حالا نشنیده بودم. من - حالا گوش کن. شیرین - میدیش بهم؟ من - باشه میریزم توی گوشیت. شیرین - نه همشو میخوام. من - یه دی وی دی کامل؟ واسه چی؟ شیرین - باور کن از وقتی دیدمت عاشق داریوش شدم اصلا یه جوری برخود میکنی آدم یه جور دیگه میشه. همینطورکه میخندیدم گفتم چه جالب. شیرین - واسه چی؟ من - همه میگن من دو تا چیز رو مثل بیماری واگیردار انتشار میدم یکی سیگار یکی داریوش. شیرین - اتفاقا از وقتی دیدمت اشتیاقم به کشیدن سیگارم بیشتر شده. من - بقول یکی از دوستام که به شوخی میگفت چند تا خاطره نوشتی رفتی ولی یه ملت رو سیگاری کردی تقریبا همشونم عاشق داریوش. شیرین - خاطره؟ من - آره شوخی میکرد دیگه. شیرین - آهان. تقریبا نیم ساعت بعد روی تخت اتاق شیرین نشسته بودم و منتظر بودم از اتاق مامانش اینا بیاد تازه رسیده بودیم و رفت یه سری به اونا بزنه ببینه چیکار میکنن روی تخت دراز کشیده بودم و توی حال خودم بودم که در اتاق باز شد و شیرین هم اومد و اونم خودشو انداخت اونور تخت و مثل به سقف اتاق خیره شد. من - مراسم خر و خور کنی بود؟ شیرین - تقریبا خدا لعنت کنه این نازنینو مامانش میگفت معلوم هست کجاست خبری ازش نیست منم تا تونستم ماست مالی کردم رفت. من - کار بسیار خوبی کردی. شیرین - چه کنیم دیگه. من - خب تعریف کن؟ شیرین - گیر نده الان حوصله ندارم. من - یعنی خرم کردی؟ شیرین - گفتم الان حوصله ندارم نگفتم نمیگم. من - آهان میگم تو چه دختر خوبی هستی. شیرین - چطور؟ من - همینطوری. شیرین - یه پسر همینطوری تیکه نمیندازه. من - ولش کن بگیر بخواب من میخوام بخوابم. شیرین - من تو رو آوردم حوصلم سر نره حالا میخوای بخوابی؟ من - گیر نده دیشب کم خوابی داشتم. شیرین - من خوابم نمیاد. من - مشکل خودته. شیرین - تو چقدر بی فیلتری؟ انگار نه انگار با یه خانم صحبت میکنی. من - خانم؟ پس اعتراف کردی دختر نیستی؟ شیرین - نخیر تو الکی تیکه نیا منظورم اون نبود. من - با یه نگاه میگم اوپنی. شیرین - باز بی ادب شدیاااااا؟ من - ببخشید شب بخیر. شیرین - شب چیه الان ظهره. من - خب ظهر بخیر. شیرین - حالا نمیشه نخوابی؟ جون شیرین حوصلم سر رفته. من - برو استخر. شیرین - استخر؟ من - آره دیگه. شیرین یه نگاه معنی داری بهم کرد و دوباره گفت استخر. من - آره گفتم استخر. شیرین زد روی شونم و گفت نه استخر. من - فکرشم نکن من خوابم میاد. شیرین - آخه کی تنهایی میره استخر؟ حوصلم سر رفته. من - خسته ام. شیرین - خب قول میدم یکم توی استخر باشیم بعد بریم جکوزی. من - نه. شیرین - زده حال نزن دیگه یکم پایه باش. من - خسته ام وگرنه خودم عشق آبم. شیرین - پس بیا بریم. حالا هی از اون اصرار و از ما انکار ولی مگه شد البته خودمم هوس آب و استخر زده بود به سرم مخصوصا جکوزی ولی از تنبلی سختم بود پا شم تا اونجا برم که نهایتا به لطف شیرین خانم و گیر خفنی که داد تنبلی رو گذاشتم کنار رفتم از اتاق مانی مایویی که دیروز پوشیده بودم رو گرفتم بماند که از خواب بیدارشون کردیم و چقدر فحش دادن بهمون با شیرین رفتیم بالا سمت استخر از رختکن استخر اومدم بیرون و میرفتم سمت دوش آب که شیرین هم همینطورکه با خودش آواز میخوند از رختکن اومد بیرون و رفت زیر دوش بغلی یه نگاهی بهش انداختم و بعد مشغول خیس کردن بدنم شدم. شیرین - چیه؟ من - هیچی نیمشه یه نیم نگاه هم انداخت؟ شیرین - نیم نگاه؟ این از تموم نگاه هم یه چیز اونورتر بود. من - ااااه فهمیدی؟ شیرین - نه فقط تو زرنگی راستی بیکینیم خوشگله؟ دیروز رفتیم بیرون خریدم. یه نگاهی به بیکینی قرمزش کردم و به علامت تایید سرم رو تکون دادم. شیرین - گفتم بیکینیمو ببین نه یه جای دیگه رو. من - به خودت شک داری؟ شیرین - نخیر به چشمای تو دارم. دوش رو بستم و همینطورکه میرفتم سمت استخر گفتم نخواستیم بابا حالا یکم دید زدیم چیزیت که کم نشد. شیرین هم سریع دوش رو بست و همینطورکه پشتم میومد گفت شوخی کردم نارحت نشو یه نگاهی به دور و برم کردم و دیدم استخر خلوته بجز ما فقط دو نفر دیگه بودن که اونم دو تا دختر خارجی بودن سرمو تکونی دادم و زیر لب گفتم حالا اگه اون حرامی بود از شلوغی ملت روی همدیگه شیرجه میزدن خلاصه یکمی از بیرون استخر با آب بازی کردم تا شیرین هم اومد کنارم یه نگاه معنی دار کردم و گفتم نمیری توی آب؟ شیرین - تو چرا اول نمیری؟ من - یعنی بدون تو برم؟ شیرین - بد جنس نشو. سریع دست شیرین رو گرفتم و گفتم شیرجه یک نفره هیچوقت حال نمیده. شیرین - نهههههه ولی دیگه دیر شده بود چون با عجله شیرین رو کشیدم توی بغلم و شیرجه زدم توی آب اون بیچاره هم تا اومد جیغ بزنه هر دومون کف آب بودیم شیرین زیر آب دست و پا میزد و منم با قیافش کلی حال میکردم که دیگه تاب نیاورد و انقدر به تموم تنم چنگ کشید که ترجیح دادم تا خط خطی نشدم بریم بالا یه تکونی بخودم دادم و خیلی سریع اومدیم روی آب شیرین دستش رو انداخته بود دور گردنم و مدام سرفه میکرد و نفس نفس میزد و منم میخندیدم چند لحظه ای همینطور گذشت تا دیگه واقعا دلم واسش سوخت بیچاره انقدر که آب خورده بود همش سرفه میکرد نفس نفس میزد و چشمای قشنگش هم شده بود یه کاسه خون سریع از استخر گذاشتمش بیرون و اونم همونجا دراز کشید تا حالش بهتر شد چند دقیقه ای طول کشید و این مدت خودمم از استخر رفتم بیرون و مدام کمکش میکردم شیرین همینطورکه نفس نفس میزد گفت خیلی نامردی. من - به جون شیرین فکر نمیکردم انقدر نازک نارنجی باشی. شیرین - نازک نارنجی؟ اینکاری که تو کردی هر کسی بود همینطوری میشد. من - واقعا ببخشید آخه من یکم سادیسم هم دارم. شیرین - لعنت به اون کلکسیونت که همه چیز داری. همینطورکه میخندیدم دست شیرین رو گرفتم بلندش کردم و گفتم حالا بریم شنا. شیرین - بذار خودم برم توی آب. بدون اینکه چیزی بگم پریدم توی آب و شیرین هم چند لحظه بعدش بهم ملحق شد اولش کمی توی آب با هم شوخی کردیم و بعدم شروع کردیم به شنا کردن هر چند حوصله زیادی نداشتم ولی خب بخاطر شیرین مجبور بودم یه چند دقیقه ای با هم توی آب بالا پایین زدیم تا اینکه خود شیرین فهمید زیاد میلی ندارم و گفت بریم جکوزی منم که منتظر همین لحظه بودم سریع از آب پریدم بیرون بعدم دست شیرین رو کشیدم و با هم رفتیم سمت جکوزی مثل همیشه نشستم جلوی ورودی آب داغ جکوزی و لم دادم روی دیوار شیرینم نشست کنارم و درست مثل من لم داد روی دیوارهای کناری ولی چون سرش بد جوری قرار میگرفت خودش دستمو کشید جلوتر و سرشو گذاشت روی دستم منم چیزی نگفتم فقط بسته سیگارم که از قبل همون اطرف انداخته بودم کشیدم جلو یه سیگار روشن کردم و مثل همیشه رفتم توی خودم. شیرین - زندگی تو یه جمله؟ من - جندگی. شیرین - ممنون میگم تو هم خیلی رمانتیکی هااااا؟ چشمت نزنن؟ من - با گروه خونیم جور درنمیاد. شیرین - بله از احساسات فراوون و طرز برخوردت با یه خانم مشخصه. من - هیچی حالیم نیست یعنی خودم ترجیح میدم تو این مسائل نفهمم باقی بمونم. شیرین - به این شخیصت چی میشه گفت؟ من - متاسفم برات. شیرین - پس منم متاسفم برات. من - مرسی. شیرین سیگارمو از دستم کشید و خودش مشغول کام گرفتن شد منم یه نگاهی به آسمون کردم و واسه خودم زیر لب زمزمه میکردم... عشق من عاشقم باش اگرچه مهلتی نیست... برای با تو بودن اگرچه فرصتی نیست... عشق من عاشقم باش نذار بیفتم از پا... بمون با من که بی تو نمیرسم به فردا... عشق من عاشقم باش... عشق من عاشقم باش. شیرین - چه خبرته عشق عشق راه انداختی؟ عاشقی؟/؟ من - اوووووف چه جور. شیرین - چقدرم بهت میاد. من - مگه من چمه؟ شیرین - چیت نیست؟ من - آهان. شیرین - آخی اینو خوندی یاد فیلم علفهای هرز افتادم. من - اه از این فیلما هم میبینی؟ شیرین - معلومه. من - فریاد زیر آب؟ شیرین - یکی از بهترین فیلمهایی که تا حالا دیدمه. من - خوبه. شیرین - تو چی؟ من - هر جا ردپایی از داریوش باشه منم بودم حتی اگه روزی نباشه منم قسم خوردم نباشم. شیرین - تو یا عاشقی یا دیوونه. من - هر دوش. شیرین کمی خودشو جا بجا کرد و حالا کاملا توی بغلم نشسته بود منم دستمو کشیدم جلوتر که سرش اذیت نشه و با اینکارم حلقه مون تنگتر از قبل شده بود نمیگم شهوت نداشتم ولی بعد از این همه سال تجربه دیگه خوب بلدم چطوری همه چیز رو کنترل کنم واسه همینم جوری برخورد میکردم که یه وقت فکر دیگه ای درموردم نکنه. شیرین - برنامت واسه آینده چیه؟ نیشخندی زدم و گفتم بالاتر از سیاهی رنگی نیست. شیرین - منکه هیچوقت نفهمیدم تو چی میگی. من - بیخیال. شیرین - منکه مدرکمو گرفتم دفتر وکالت تاسیس میکنم میخوام خیلی زود بیام توی دور. من - کار خوبی میکنی هیچوقت نا امید نشو. شیرین - کاش تو هم یکم حرف میزدی البته منظورم در این موارده. من - حرفی ندارم بزنم. بسته سیگارم رو کشیدم جلو یه سیگار دیگه روشن کردم و بازم غرق افکار خودم شدم شیرین هم که فهمیده بود رو فرم نیستم بدون اینکه چیزی بگه سرشو گذاشت روی شونه ام و چشمهاش رو بست تقریبا نیم ساعتی بود که توی حال و هوای خودم بودم به همه جا و همه چیز فکر میکردم ذهنم با سرعت بالایی میچرخید و همه چیز مثل فیلمی که روی دور تند باشه از اعمال ذهن و فکرم میگذشت چنگی توی موهام زدم و پیش خودم زمزمه ی خستگی سر میدادم دلم پر تر از همیشه بود و غم توی وجودم پیشروی خوبی داشت قبول واقعیتهای تلخ زندگی واقعا سخته ولی تحملشون سخت تر میدونستم بزودی اتفاقاتی میفته که ناکامی های بزرگی واسم میاره ترس و هیجان عجیبی داشتم که هرگز تجربه نکرده بودم از نگاه دیگران خیلی میترسیدم حالا لمس میکردم که وقتی یاور فریاد میزد ( مثل یک پلنگ زخمی پر وحشت نگاهم ) یعنی چی حالا یه بعد دیگه از زندگی هم کشف کرده بودم و خیلی چیزا میفهمیدم که تا قبل ازشون بوئی نبرده بودم دلم میخواست گریه کنم ولی حیف که نمیشد انقدر توی خودم غرق شده بودم که به کل یادم رفته بود کجام تا اینکه یهو بخودم اومدم انگار یه شوک عجیب بهم وارد کرده باشن یه تکونی خوردم و به دور و برم نگاه انداختم تازه یادم افتاد کجام به شیرین نگاهی کردم سرش روی سینه ام بود و غرق خواب بود چشمهای ملوسی داشت که به لبهای قنچش خیلی میومد یه دستی روی موهای کوتاهش کشیدم و بعدم خیلی آروم سرشو بوسیدم نه از قصد و غرز چون که یاد خیلی چیزا میفتادم یادش بخیر چه کسائی یه روزی همینطوری سرشون روی سینم بود ولی حالا همشون شده بودن خاطره ای توی دفتر خاطراتم یه بار دیگه سرشو بوسیدم انگار دوباره رفته بودم توی خاطراتم و اون لحظات جلوی چشمام بود اشک توی چشمام حلقه زده بود ولی نمیتونستم اشک بریزم با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و یه بار دیگه سرشو بوسیدم بیاد همه خاطراتم تصورات ذهنیم با قدرت واسم صحنه های عجیب خلق میکردن و مثل فیلم از جلوی چشمام میگذشت چند دقیقه ای همینطور گذشت که یهو بی اختیار بغلش کردم و بخودم فشارش دادم میدونستم الانه که بیدار بشه ولی واسم مهم نبود با قدرت بیشتر بخودم فشارش میدادم که یهو چشماش رو باز کرد و با تعجب بهم خیره شد چیزی نداشتم بگم ولی مطمئنا خودش یه چیزایی فهمیده بود میدونست از روی هیچ قصدی نیست و این کارای من چه معنی میده چشمای ملوسشو بهم خیره کرد ولی چون میدونست ممکنه خجالت بکشم خیلی زود بستشون و منم دوباره بخودم فشارش دادم برای همه ماها پیش اومده که توی موقعیتی قرار بگیریم که قبلا یه جور دیگه تجربش کردیم و حالا با ریتمی جدید تجدیدش کنیم منم همون حال رو داشتم خاطراتم مثل فیلمی از جلوی چشمام میگذشتن صدای خیلیها توی گوشم میپیچید دستامو گذاشتم روی سرم چون درد عجیبی داشت دیگه واسم هیچی مهم نبود دلم میخواست دنیا همونجا تموم میشد انگار توی یه تونل نا تموم بودم که با سرعت برق میرفتم داخلش ذهنم دیگه گنجایش خلق این همه صحنه رو نداشت یه داد کوچیکی زدم و چشمامو باز کردم تنم سرد بود نگاه عجیبی به دور و برم انداختم و بی اختیار سرمو تکیه دادم عقب. شیرین - آرا؟ حالت خوبه؟ با سر تایید کردم و چیزی نگفتم شیرین کمی تکونم داد بعدم یه مشت آب گرفت توی دستش و ریخت روی صورتم یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو دوباره باز کردم. من - ببخشید حالم یهو بد شد. شیرین - میخوای بریم دکتر؟ من - نه عادت دارم یهو موج میگیره. شیرین - اه لعنت به تو آدم کنار تو باشه سر یک سال پیر میشه. من - دعا کن به یکسال برسه. شیرین - پا شو بریم. من - چرا؟ شیرین - اینجا نباشیم بهتره توی این حال و وضعیت خوشم نمیاد. از جام پا شدم بعدم دست شیرین رو گرفتم و با هم رفتیم دوش گرفتیم بعدم رفتیم سمت رختکن که لباسمون رو عوض کنیم. من - بیام کمک؟ شیرین - یکی باید خود تو رو کمک کنه آدم آنرمال. چند دقیقه بعد لباسامون رو پوشیدیم و برگشتیم اتاق شیرین. شیرین - وای چقدر خوابم میاد. من - نزدیک غروبه تازه خوابت گرفته؟ شیرین - اوهوم میگم بیا بخوابیم. من - خودمم خیلی خوابم میاد ولی زیاد نمیتونیم چون تابلو میشه درضمن اون دو تا هم بیدار میشن و میان خفتمون میکنن. شیرین - انقدر سخت نگیر با لحظاتت حال کن. من - چشم خانم مربی. تیشرتم رو از تنم در آوردم و خودمو انداختم روی تخت شیرین هم که دید من راحتم خودش تاپشو در آورد و مثل من خودشو انداخت روی تخت یه نگاه معنی دار بهش کردم و گفتم لطفا فاصله رو رعایت کن سوتین قرمزی. شیرین - تو با سوتین من چیکار داری پر رو؟ بعدشم منم همین عقیده رو دارم. من - البته دختر همسایمون نیم ساعت پیش توی بغلم خواب بود هاااااا؟ تو نبودی که. شیرین - دست خودم نبود یهو خوابم گرفت. من - پس الان مواظب باش یهو خوابت نگیره. شیرین - عمرا. یه ابرو بالا انداختم بعدم پشتمو بهش کردم و چشامو بستم که زودتر بخوابم واقعا خسته بودم و هوس کرده بودم یه دل سیر بخوابم واسه همینم چشامو بستم و کم کم داشت خوابم میبرد که یهو یه تکون محکم بهم وارد شد با عجله برگشتم دیدم شیرین سرشو کرده زیر پتو و خودشو زده به خواب میدونستم مرض از اون بوده و احتمالا یه لگد جانانه بهم زده ولی به روی خودم نیاوردم و روم رو برگردوندم دوباره بخوابم چند لحظه ای گذشت و میدونستم دوباره همینکارو تکرار میکنه واسه همینم لحظه ای که احساس کردم پتوی شیرین تکون خورده با عجله برگشتم و دیدم یه پاش سمت منه و با تعجب بهم نگاه میکنه نمیدونستم از دیدن اون حالت بخندم یا بهش گیر بدم بیچاره خودشم خندش گرفته بود و هرهر میخندید. من - میشه مرض نریزی؟ خوابم میاد. شیرین - آدم بی رمانتیک بی احساس بی ادب بی پرستیژ به تو میگن انگار نه انگار یه خانم کنارت خوابیده. من - خب من چیکار کنم؟ شیرین - مثل یه عقده ای روتو اونور نکن. من - واااااای ببخشید که یادم رفت بغلت کنم. شیرین - اولا که ادبت در همین حده دوما که همونم بلد نیستی. دستاشو کشیدم سمت خودم و گفتم خوب بیا بغلم. شیرین - واقعا که تو میدونی احساس چیه؟ من - خب نه. شیرین - واقعا که. من - جون مامانت از این ادا اوصلا درنیار یاد یکی میفتم حالم گرفته میشه. شیرین - خاک بر اون سرت خوبه کلی سابقه داری و بازم همون نفهم باقی موندی. من - حالا ناز نکن دیگه بیا بغلم بخوابیم. شیرین - اینطوری؟ بلد نیستی اول باید ناز یه خانمو بکشی؟ من - آهان الان باید ناز بکشم؟ شیرین - بستگی به کشش عقل خودت داره. من - خب نازتو میکشم صبر کن. از جام پا شدم نشستم سر جام بعد صدامو کلفت تر کردم و گفتم بقول داداش محمد صنعتی ناز نکن ناز تو دیگه خریدار نداره. شیرین همینطورکه میخندید با چشمهای متعجب گفت حسین صنعتی رو میگی؟ من - چه میدونم بابا من داداشش رو میشناسم خودشو نمیشناسم. شیرین - خاک تو سرت این ناز کشیدنت بود؟ من - نه دیگه گفتم ناز نکن. شیرین - نخواستیم آقا بیا بگیر بخوابیم مردیم از خستگی. من - بقول بچه ها خدا بیامرزه پدرتو و رحمت بکنه مامانتو. شیرین - بله؟ من - هیچی بیا بخوابیم. شیرین هنوز توی فکر این بود که تیکه ای که من انداختم معنیش چی بود منم که دیدم الانه که تابلو بشه سریع کشیدمش سمت خودم و گفتم بدو بخوابیم بیچاره مثل عروسک توی بغلم بود و همینطور بخودم فشارش میدادم و اونم دست و پا میزد خلاصه بعد از چند دقیقه که حسابی سر به سرش گذاشتم و اونم تا جاییکه جا داشت خندید ولش کردم و مثل آدم توی بغل هم خوابیدیم شیرین فقط یه سوتین قرمز تنش بود و منم که تیشرتم رو در آورده بودم و لخت بودم تازه داشت چشمام گرم میشد که کنار گوشم گفت محکم بغلم کن بعدم دسستو بزار پشت کمرم منم همینکارو کردم و اونم بدون اینکه چیزی بگه چند دقیقه ای به چشمام خیره شد و لحظه ای که احساس کردم چشماش پر از اشک شده سریع چشماش رو بست آروم کنار گوشش گفتم یاد چی افتادی؟ شیرین همینطورکه چشماش بسته بود آروم گفت همیشه همینطوری بغلم میکرد و میخوابیدیم. من - دوسش داشتی؟ شیرین - عاشقش بودم. من - چه سوال احمقانه ای انگار همه مثل منن یادم نبود جزو آدما حساب نمیشم. شیرین - یه چیزی بگم؟ من - بگو؟ شیرین - اگه بهت بگم یکی از دل پاکترین پسرایی بودی که تا حالا دیدم باورت میشه؟ من - با دو روز آشنایی؟ شیرین - بحث دو روز نیست بچه که نیستم منم مثل خیلیهای دیگه واسه خودم کلی خاطره و دورانی داشتم. من - بیخیال. شیرین دستاشو انداخت دور گردنم و گفت یادش بخیر یه روزی همینطور بغلم میکرد و منم همین شکلی توی بغلش میخوابیدم بعد بهم میگفت دوستت دارم و منم میگفتم نه اندازه ی من این دیالوگ همیشگیمون بود چقدر کنار گوش هم شعرهای عاشقونه خوندیم چه دوستت دارمهایی که بهم نگفتیم ولی کو؟ همش شده خاطرات تلخ امروز. من - ما هممون خاطره ایم. شیرین - بقول تو بیخیال. بدون اینکه حرفی بزنیم چشمامون رو بستیم و همینطورکه توی بغل هم بودیم خوابیدیم یه خواب عمیق شاید من برای اون عشق پرزده اش بودم و اونم برای من عشق پرزده ی من درسته که خیلی چیزا توی زندگی تموم شده ولی گاهی میشه با تجدید خاطرات یا یه صحنه سازی کوچیک برای چند ثانیه هم که شده برگشت به همون لحظات خوش گذشته شیرین یه غریبه بود یه غریبه ای که هیچ سهمی توی زندگی من نداشت ولی حالا جای همه عزیزای از دست رفتم همه کسائی که دوسشون داشتم و الان نبودن رو برام پر کرده بود همینکه توی بغلم بود و با اون دل پاکش همه خاطرات گذشته رو واسم زنده میکرد یه دنیا واسم ارزش داشت انقدر ارزش داشت که حاضر بودم هر کاری کنم تا همیشه همینطوری توی بغلم باشه و خاطراتمو زنده کنه دلم نمیومد اون لحظات رو از دست بدم و با خواب عوضشون کنم ولی بعد از مدتها انقدر دلم آروم گرفته بود و احساس امنیت میکردم که نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم چشمام از خستگی نیمه باز بود و تا آخرین لحظه تقلا میکردم که نخوابم دلم میخواست بازم باشم بازم کنار خاطراتم باشم بازم چشمامو به آرومی باز کردم همه جا تاریک بود و اتاق هم غرق تاریکی نگاهی به شیرین کردم مثل یه گربه ی ملوس خودشو توی بغلم جا داده بود و خواب بود چند لحظه ای به قیافه معصومش خیره شدم بعد خیلی آروم سرشو بوسیدم و گفتم مرسی غریبه با همه غریب بودنت واسم کاری کردی که هیچکس انجام نداده بود چند تا نفس عمیق کشیدم اشک توی چشمام حلقه زده بود و میترسیدم نتونم جلوی خودمو بگیرم واسه همینم یه باره دیگه سرشو بوسیدم بعدم خیلی آروم از جام پا شدم و رفتم پشت پنجره ی اتاق چند لحظه ای به بیرون خیره شدم از اعماق تاریکی به سوسو نور آسمونخراشهای بیرون نگاه میکردم به آسمون شب چشمک چراغ خطر هواپیماهایی که هر لحظه دیوار صوتی رو میشکستن و خیلی چیزهای دیگه که فقط توی عمق تاریکی معنی میدن اشکام بی اختیار میچکید روی گونه هام میسوختم ولی نمیدونستم از گذشته است یا آینده وقتی میگی پشت سر خراب پیش رو سراب یعنی همین یعنی برزخی که وجودتو میخواد فرو بکشه یه سیگار روشن کردم و همینطورکه توی تاریکی به پنجره تکیه زده و به بیرون خیره بودم از سیگارم کامهای عصبی میگرفتم که یهو یه صدایی اومد آره حدسم درست بود یکی پشت در اتاق ایستاده بود و میخواست در بزنه با عجله سیگارمو از پنجره انداختم بیرون بعد پریدم تیشرتمو برداشتم و رفتم توی حموم و پرده ی وان رو کشیدم انقدر با سرعت اینکارو انجام دادم که طرف هنوز فرصت در زدن هم پیدا نکرده بود تا پرده رو کشیدم همونموقع در اتاق صدا کرد و یکی تند تند در میزد چند لحظه ای سکوت برقرار شد ولی دوباره در صدا کرد و اینبار همینطورکه در میزد شیرین هم صدا میزد صدای یه زن بود که حدس میزدم باید مامانش باشه کمی گذشت تا اینکه صدای باز شدن در رو شنیدم و طرف اومد داخل صداشون رو واضح نمیشنیدم فقط میدونستم دارن درمورد اینکه چرا انقدر دیر درو باز کرد صحبت میکنن که نهایتا شیرین گفت غرق خواب بودم و از این حرفا چند دقیقه ای توی وان نشستم ولی نخیر انگار قصد رفتن نداشت توی همون موقعیت یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به سیگار کشیدن و فکر کردن تازه زیر لب هم زمزمه میکردم که دیگه از اون کارا بود خلاصه تا سیگارم تموم شد و دو تا آهنگ یاور زمزمه کردم صدای در اومد و طرف رفت منم منتظر همین لحظه بودم سریع از حموم پریدم بیرون و میخواستم تیشرتم رو تنم کنم که دیدم شیرین با چشمای گرد و متعجب بهم نگاه میکنه. من - جن دیدی؟ شیرین - تو اینجا چیکار میکنی؟ من - پس کجا باشم؟ شیرین - اولش که از خواب پا شدم دلم حوری ریخت پایین و گفتم الانه که مامانم صحنه رو بگیره اونم چی تو لخت و منم با سوتین ولی یکم که گشتم دیدم خدا رو شکر نیستی و خیالم راحت شد ولی فکر میکردم خیلی وقت پیش رفتی. من - دست شما درد نکنه رفیق نیمه راه شدیم؟ شیرین دوباره با چشمای متعجب بهم خیره شد و گفت تو احیانا کلاس چریکی رفتی؟ من - لباس چرکی؟ شیرین - خودتو مسخره کن اینجوری که تو توی چند ثانیه غیبت زد فکر کنم جاسوسای اسرائیلی هم نتونن. من - پدر تجربه بسوزه انقدر توی خونه دخترا گیر افتادم که حرفه ای شدم. شیرین - بمیری با اون صندوقچه تجربت. جلوی آینه تیشرتمو مرتب کردم و گفتم مامانت بود؟ شیرین - آره واااااااای خدا لعنت که نازنینو اگه بدونی چقدر دروغ سر هم کردم گیر داده بود نازنین کجاس مامانش کارش داره. من - آهان خوبه یادم انداختی ما یه غلطی کردیم روشن فکر بازی در آوردیم گفتیم بذار راحت باشن معلوم هست کدوم گورین؟ شیرین - الان زنگ میزنم خفتشون میکنم. من - آره بجنب. شیرین موبایلش رو برداشت زنگ زد به بچه ها و بعد از اینکه خفتشون کرد معلوم شد واسه خودشون رفتن بیرون و حال میکنن شیرین همینطور سر نازنین داد و بیداد میکرد و منم که هرهر میخندیدم دست و صورتم رو میشستم تا اینکه یهو تلفن قطع شد و منم همونموقع صورتمو خشک کردم و اومدم بیرون که دیدم شیرین رنگش پریده و داره بمن نگاه میکنه. من - دختره یا پسر؟ شیرین - چی؟ من - بچه اینارو میگم دیگه چرا همچین نگام میکنی؟ نازنین حامله شده؟ شیرین یکمی پیش خودش فکر کرد بعد آروم گفت یه چیزی بگم؟ من - جانم؟ شیرین - ما فردا ظهر بلیط برگشت داریم. من - هوم؟ شیرین - فردا ظهر. من - یعنی چی؟ مگه تو نمیدونستی؟ شیرین - چرا ولی باور کن این دو روز انقدر توی دنیای خودم بودم که پاک یادم رفته بود الان که داشتم نازنینو خفت میکردم گفت فردا میخوایم بریم و شب آخره. با ناباوری نگاهی به شیرین کردم و گفتم یعنی تو هم رفنتی شدی؟ شیرین که انگار یهو بغض عجیبی کرده بود سرشو تکونی داد و آروم گفت خودمم باورم نمیشه. من - هیج راهی نداره بهونه بگیری بلیط رو تاخیر بندازی؟ شیرین - نه ویزامون پس فردا تمومه. من - خسته نباشی. شیرین - ٱرا؟ من - جان؟ شیرین - باورم نمیشه آخه کی ده روز شد؟ بعدم از این ده روز فقط دو روز آخرشو فهمیدم کجام و داشتم توی دنیای خودم. من - حالا زانوی غم بغل بزنی حله؟رشیرین - اااه اعصابم خورد شده. من - ای بابا پاشو یه آبی به سر و روت بزن. شیرین - لعنتی. من که دیدم بیچاره شیرین حسابی حالش گرفته شده و حسابی تو زد حاله سریع رفتم سمتش بعد گرفتمش توی توی بغلم و یکمی سر به سرش گذاشتم تا از اون حال در بیاد خدائیش دلم خیلی واسش سوخت یه جوری با حسرت حرف میزد آدم فکر میکرد بچه شو فروخته خلاصه تا مخشو زدم و کوتاه اومد چند دقیقه ای طول کشید بعدم واسه اینکه خوشحالش کنم بهش گفتم امشب که شب آخر رو هر جوری شده بپیچون با هم بریم خونه ما و تا فردا که موقع رفتنه با هم باشیم اولش میگفت ممکنه نشه و از این حرفا ولی با ارائه چند راه حل خفن نظرش عوض شد و بالاخره قرار شد آخر شب بپیچونه بریم پیش من و تا فردا که لحظه ی آخره با هم باشیم ساعت نزدیک 10 شب بود که با شیرین میخواستیم حرکت کنیم حالا مانی و نازنین هم گیر داده بودن کجا میرین برنامه چیه و ما هم میاییم شیرین ساده کلی تلاش کرد که یه جوری بپیچونه شون نمیدونست آدم سه پیچ چطوری تا اینکه خودم پریدم وسط صحبتشون و گفتم با شیرین میریم خونه ما و تا فردا اونجاس. مانی - پس ما چی؟ من - باز تو پسر خاله شدی؟ مانی - خب ما هم بیاییم دیگه. من - الان بود که یه چیز بهت بگماااااا تو دست دختر مردمو بگیری کجا بیای؟ مامانش همینطوری بهش شک کرده میخوای بیچارش کنی؟ مانی - همونطوریکه شیرین پیچوند نازنین هم میپیچونه. من - گیر دادی هاااااااا؟ اگه نازنین میتونست بپیچونه که خب همینکارو میکرد تازه دعا کن از همین بند گوشت بتونه بپیچونه که بیاد پیشت البته پیشنهاد میکنم تو بری توی اتاقش. نازنین - آرا درست میگه من نمیتونم بپیچونم امشب هم اگه میخوای با هم باشیم باید خودت بیای مامانم بد جوری شک کرده. من - افتاد حالا؟ مانی - نامرد. من - تو هم فهمیدی؟ مانی - از قیافت معلومه مرد نیستی. من - چونکه پسرم هرموقع مامانت یه داداش خوشگل دنیا آورد بفهم که من مرد شدم. شیرین و نازنین معنی تیکه ی منو نگرفته بودن ولی مانی که خوب منظور منو فهمیده بود آروم گفت دست شما درد نکنه منم آروم بهش گفتم دیگه به من تیکه نندازی هاااااا؟ اینی که بهت انداختم لایت بود هنوز اصل کاریها مونده. مانی - خیلی خب بابا. بعد از اینکه یکم دیگه سر به سر مانی و نازنین گذاشتم و حسابی خندیدیم به شیرین اشاره کردم بیرون اونم سریع حاضر شد و از هتل زدیم بیرون چون جمعه بود و تقریبا اواخر شب خیابونها ترافیک نبود و بقول خودمون میشد باهاش یه حالی کرد واسه همینم پامو گذاشتم روی گاز و با سرعت از خیابونهای پر از روشنایی و برجهای سر به فلک کشیدش رد میشدیم چون شب آخر بود میخواستم از همه لحظاتش واسه خوشحالی غریبه استفاده کنم قبل از اینکه بریم خونه رفتیم یه دوری توی خیابون زدیم و توی راه هم انقدر شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم که بیچاره همش میگفت تمومش کن با سرعت خیلی زیاد از شیخ زائد رود رد میشدم و با شیرین چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم خدائیش خودمم که خیلی وقت بود همچین حالی نکرده بودم حسابی بهم حال داد و یه خاطره فراموش نشدنی دیگه رو واسم ساخت بعد از اینکه حسابی دور زدیم و از چرت و پرت گفتن خسته شدیم با سرعت بیشتری حرکت کردم سمت خونه و ساعت نزدیک 12 بود که ماشین رو پایین برج پارک کردم و پیاده شدیم شیرین یکم به برجهای نا تموم دور و برش نگاهی کرد و گفت چقدر قشنگه. من - من عاشق اینجام. شیرین - حق داری انقدر عشق خونه باشی. دست شیرین رو گرفتم و همینطور با هم صحبت میکردیم قدم زنان رفتیم سمت آسانسور و چند دقیقه بعد جلوی در خونه بودیم در خونه رو باز کردم و گفتم خیلی خوش اومدی شیرین همینطورکه توی خونه قدم برمیداشت با دقت به دور و برش نگاه میکرد و انگار میخواست محیط جدیدی که توش پا میذاره رو به خوبی شناسایی کنه منم بدون اینکه چیزی بگم رفتم توی اتاقم لباسام رو عوض کردم و داشتم تختم رو مرتب میکردم که شیرین هم اومد توی اتاقم همونطورکه حدس میزدم وقتی اومد توی اتاقم اولین چیزی که توجه اش رو جلب کرد و با عجله رفت سمتش همه همین کارو میکنن دیوارهای شیشه ای اتاقم بود که شبها منظره فوق العاده ای رو به نمایش میذاشت لبخندی زدم و گفتم تو هم محوش شدی؟ شیرین همینطور که به بیرون خیره بود گفت مگه میشه محوش نشد؟ من - خب خیلیها هم بودن باهاش حال نکردن ولی خودم عاشقشم بهترین نقطه ای که تاحالا روش وایستادم همینجا بوده هم دردم و غم خوار تنهایی هام و همینجایی که روش وایستادیه همیشه یه سیگار روشن میکنم میرم همونجا ایست میکنم و انقدر غرق میشم که گاهی ساعتها میگذره تا به خودم بیام این یه نوع زندگیه دیگه شیرین از منظره بیرون چشم برداشت بعد شروع کرد به برانداز اتاقم یه طرف دیوار پر از مدال و لوح تقدیر و از این حرفا بود اونطرف دیگه عکسهای مقدس یاورم یه طرف دیگه توی اتاقمم یه طرفش تخت و میز و آینه و وسایل مورد نیازم بود اون طرف دیگه ش هم تلویزیون و لب تاب و ضبط و این حرفا میدونستم که منظره اتاقم توجه اش رو جلب کرده واسه همینم به هر طرف که نگاه مینداخت منم واسش توضیح میدادم چی به چیه خلاصه بعد از اینکه حسابی دید زد و کنجکاوی هاش تموم شد دراز کشیدم روی تختم و به سقف اتاقم خیره شدم روی سقف درست بالای سرم یه عکس بزرگ از یاورم بود و زاویه ش جوری بود که وقتی از روی تخت به سقف نگاه میکردی درست داشت به چشمات نگاه میکرد شرین هم رفته بود توی آشپزخونه و فکر کنم تشنش شده بود همینطور توی حال خودم بود که چند لحظه بعد شیرین هم اومد توی اتاق و بدون اینکه چیزی بگه خودش تاپشو در آورد و خودشو انداخت کنارم. من - راحتی؟ شیرین - تو نارحتی؟ من - ظهر سوتینت قرمز بود که؟ کی عوض کردی من نفهمیدم. َشیرین - باز پر رو شدی؟ من - منو نگاه نکن با یه شلوارکم و لختم من بحثم بخاطر مسائل غیر آدمیزادی فرق داره تو سرما میخوری هااااااا؟ چون همیشه خونه رو سرد میکنم. شیرین - نگران نباش بقول خودت مثل بخاری سیار کنارم خوابیدی باورکن وقتی کنارت میخوابم همینطوری هم داغ میشم و گرمم میشه. من - دیگه میل خودته حالا چرا چسبیدی به من؟ شیرین - خدا به دور کسی هم خودشو نچسبوند روی هوا بخوابم؟ فکر کنم این تخت یک نفرست. من - چرا روی هوا؟ برو زیر آدم که به هر دوتون یه حالی بده. شیرین زد روی سینم و گفت اگه این روی تو رو داشتما... من - چی میشد؟ شیرین - هیچی. من - آهان خب تو نمیخوای بخوابی؟ شیرین - به همین زودی؟ مثلا شب آخرمه هااااا؟ بی احساس. من - خب تو بیدار باش از وقتت لذت ببرم منم میخوابم اگرم میخوای ثواب کنی یه لالایی واسم بخون بخوابم. شیرین - روتو کم کن. یه نفس عمیق کشیدم بعد پشتمو بهش کردم و گفتم شرم کم. شیرین چند لحظه ای سکوت کرد بعد یهو محکم از پشت بغلم کرد و گفت بیا بابا دلم واست سوخت. من - روتو کم کن. شیرین - ادای منو در میاری؟ من - نه اصلا. شیرین یدونه محکم بوسم کرد و گفت مثل دختر 14 ساله ناز داره. من - خوابم میاد. شیرین - لوس نشو دیگه. من - یکم نازمو بکش. شیرین - قربون این روی نداشتت برم همینطور که میخندیدم چرخی زدم برگشتم سمتش و گفتم صلح میکنیم شیرین دوباره محکم بغلم کرد و گفت تو هم بغلم کن تا صلح خوبی داشته باشیم منم محکم بغلش کردم و گفتم حیف که خوابم میاد. شیرین - نمیومد چی میشد؟ من - اتفاقات خوب خوب. شیرین - کور خوندی. من - آره دیگه تو هم به نفعته که بخوابی و خوابمو نپرونی که واسه خودت بد میشه. شیرین - اصلا میخوام خوابتو بپرونم که ببینم چه غلطی میخوای بکنی. من - عجب گیریه هاااااا آقا من اشتباه کردم اصلا ببخشید ولم کن بذار بخوابم. شیرین - بوسم نمیکنی؟ من - واسه چی؟ شیرین - بوس قبل از خواب. من - نه. شیرین - چرااااا؟ من - واسه اینکه قبل از خواب لب همدیگه رو بوس میکنن و منم که هرگز حاضر به همچین کاری نیستم. شیرین با کنایه گفت تو رو خدا؟ من - اصرار نکن. شیرین - دلم میخواد کلتو بکنم. من - منم دلم میخواد گریه کنم بیا یدونه بوست کنم بخوابیم. سرشو کشیدم جلو و لبام رو چند لحظه ای محکم روی لباش فشار دادم. من - خوب شد؟ شیرین - مرسی. دستمو بردم زیر بند سوتینش و گفتم خواهش. شیرین - آیییییییی. من - چی شد؟ شیرین - از من میپرسی؟ دستتو بردی زیر بند سوتینم خب فشار میاد دیگه. من - به کجا؟ شیرین - به سینم. من - ااااه؟ من فکر کردم به پات فشار میاد خب درش بیار. شیرین - چیز دیگه نمیخوای؟ من - قربون دستت. شیرین - مگه خوابت نمیومد؟ خب بخواب دیگه؟/؟ دستمو از زیر بند سوتینش برداشتم و بعد مشغول باز کردن قفل پشتش شدم و گفتم خودت پروندیش. شیرین - دستتو بردار ور نرو. ولی دیگه دیر شده بود چون همونموقع سوتینش رو باز کردم و سینه هاش آزاد شد ولی چون محکم توی بغلم بود وضعیت سینه هاش فرقی نکرد. شیرین - دیوونه زود ببندش. من - ای بابا خودش باز شد. شیرین - آرا کوتاه بیا. من - مگه الان بلند میام؟ شیرین - نخیر خودت میدونی چی میگم. من - من از بچگی نفهم بودم. شیرین - ٱرا بس کن. یکمی نگاش کردم بعد لبخندی زدم و گفتم ببخشید همش شوخی بود میخواستم سر به سرت بذارم سریع پشتمو بهش کردم و چشمامو بستم که زودتر بخوابم با اینکه ظهر یه نیمچه خوابی داشتم ولی هنوز خستگی توی تنم بود تازه داشت خوابم میبرد که دیدم شیرین هی خودشو جا بجا میکنه آروم گفتم چیزی شده؟ شیرین - نه خیلی گرمم شد دارم شلوارمو در میارم. منم چیزی نگفتم و دوباره چشمامو بستم که بخوابم چند دقیقه ای گذشت که باز دیدم شیرین خودشو جا بجا میکنه. من - باز چی شده؟ شیرین - خوابم نمیبره. من - میخوای قرص بیارم؟ شیرین - نه قرصی نیستم گاهی یهو اینجوری میشم. من - چه میدونم هر جوری خودت صلاح میدونی اگرم میخوای پاشو برو یه دوش بگیر شاید بهتر بشه. شیرین - دوش؟/؟ آره بد نیست. من - حموم رو که میدونی کجاست حوله هم همونجا آویزونه. شیرین - مرسی. شیرین از جاش پا شد رفت دوش بگیره منم که چشمام گرم شده بود چشمامو محکم بستم که زودتر بخوابم غرق خواب بودم که یهو برق اتاق روشن شد و از اونجایی هم که یاد گرفتم کاملا هوشیار بخوابم به محض روشن شدن برق اتاق منم بیدار شدم چرخی زدم به پشتم نگاهی انداختم و دیدم شیرین با همون قیافه ملوسش داره بهم لبخند میزنه و یه حوله سفید که از روی سینه اش تا بالای زانوهاش رو پوشونده بود رو دور خودش پیچیده. شیرین - ببخشید که بیدارت کردم. با عجله پتو رو از زیر پام در آوردم بعد کشیدم رو سرم و گفتم راحت باش شیرین رفت جلوی آینه از صداهایی که میومد معلوم بود داره با موها و صورتش ور میره منم تا جاییکه میتونستم پتو رو کشیده بودم روی سرم که نور به چشمام نخوره چند دقیقه ای همینطور گذشت تا اینکه سر و صداها قطع شد و یهو فهمیدم شیرین کنارمه و میخواد دراز بکشه روی تخت. من - چراغها رو خاموش نمیکنی؟ شیرین - برو اونورتر. کمی خودمو جا بجا کردم و شیرین هم کنارم دراز کشید بوی شامپو و عطری که زده بود با هم قاطی شده بود و با نمی که از خیسی بدنش و موهاش فضا رو پر کرده بود صحنه ی دلچسبی شده بود یه نفس عمیق کشیدم و گفتم هنوزم خوابت نمیاد؟ شیرین پتو رو از روی سرم کشید کنار بعد محکم صورتمو بوسید و گفت ناراحتی؟ من پتو رو کشیدم روی سرم و گفتم حرفایی میزنی هاااااا بگیر بخواب خانمی. شیرین دوباره پتو رو از روی سرم کشید کنار و گفت اینجوری؟ یعنی بغلم نمیکنی؟ لبخندی زدم بعد برگشتم سمتش و گفتم خب بیا. شیرین هم لبخندی زد بعد یهو حوله رو از دور خودش باز کرد انداخت اونور و اومد زیر پتو دراز کشید سینه هاش که جلوی چشمام بود رو بخوبی میدیدم ولی پایین تنه اش رو ندیدم منم که چشمام خواب و نیمه باز بود یهو کاملا باز شد و با تعجب بهش نگاه کردم بعد که دیدم محل نمیده شونه هامو انداختم بالا و بغلش کردم که بخوابیم اولین باری بود بدنشو لخت میدیدم سینه هاش همونطورکه از زیر سوتین معلوم بود فرم خیلی قشنگ و خاصی داشت و همونطورکه روز اول حدس زده بودم بدنش فوق العاده سکسی بود یه نگاهی بهش کردم بعد چشمامو بستم که خیر سرم بخوابم ولی مگه میشد حالا منه بد بخت بیخوابی زده بود به سرم شیرین دستاش زیر سرش بود و به سقف خیره بود منم از کنار بغلش کرده بودم دستمو بردم روی صورتش کمی با بینی سر بالاش بازی کردم بعد دستمو کشیدم روی لباش و همینطور انگشتمو میاوردم پایین تر به سینه هاش که رسیدم با دستم یه خط گرد دور سینه هاش درست کردم و بعدم باز رفتم پایین تر تا از بدنش رد شدم و رسیدم درست وسط پاهاش کمی دستمو دور کووووسش کشیدم و بعدم از اونجا هم رد شدم و رسیدم به آخرین نقطه ای که توی حالت دستم میرسید یعنی رونهاش دستم رو گذاشتم روی رونهاش و شروع کردم به مالیدن خیلی اینکارو دوست دارم با اینکه همه عشق و حالش مال طرفه ولی خودم کمتر از اون حال نمیکنم دستمو با حالت خاصی روی رونهاش میکشیدم و تا وسط پاهاش میاوردم ولی اصلا به کسش دست نمیزدم شیرین هم بدون اینکه اعتنایی کنه توی حال خودش بود یکم دیگه با رونهاش ور رفتم بعد یهو دستم رو گذاشتم روی خط کسش و شروع کردم به بازی کردن باهاش شیرین یه تکونی به خودش داد و آروم گوشه ی لبشو گاز گرفت ولی هنوزم به روی خودش نمیاورد شاید خجالت میکشید شایدم غرورش اجازه نمیداد با آدمی که تا نیم ساعت پیش انقدر سخت و سنگین برخورد میکرد حالا یهو کاملا فری بشه یکم دیگه با بالای کسش بازی کردم که احساس کردم ریتم نفسهاش عوض شده و البته ترشحات کسش هم انقدر زیاد شده بود که دستم کاملا خیس بود دقایق شهوت وار همینطور میگذشتن تا اینکه انقدر با نقاط حساس بدنش بازی کردم که احساس کردم دیگه نمیتونه تحمل کنه و داره توی این دو راهی دیوونه میشه نمیخواستم غرورش بشکنه واسه همینم خیلی آروم به حالت نیمخیز از جام پا شدم بعد خم شدم روش و لبامو گذاشتم روی لبای داغش به محض اینکه اینکارو کردم اونم چشماشو بست و همینطورکه محکم لبامو میخورد با تموم قدرت چنگ میزد به دور کمرم لبامو محکم روی لباش فشار میدادم و توی همون حالت دستمو به آرومی لغزوندم روی کسش یکمی با ورودیش بازی کردم که دیدم نفسهاش شده عینه جیغ با قدرت خودشو بهم فشار میداد و به کمرم چنگ میزد حتی از شدت شهوت نمیتونست لبامو بخوره و لبشو از روی لبم برداشت منم نامردی نکردم و یهو انگشت وسطیم رو تا آخر فرو کردم توش که اونم با یه جیغ بلند از جا پرید مطمئن بودم دختر نیست وگرنه هرگز اینکارو نمیکردم شیرین از شدت شهوت نیمتونست حتی کوچیکترین صحبتی بکنه واسه همینم با چشمای نگران نگاه معنی داری بهم میکرد و منم انگشتمو با قدرت بیشتری توی کسش میچرخوندم چند لحظه ای همینطور گذشت که دیگه خودش از اون حالت کما دراومد و همینطورکه از شهوت عین مار به خودش میپیچید شروع کرد به جیغ های خفیف کشیدن دختر واقعا هاتی بود و شهوت رو به معنای واقعی میشد در کنارش احساس کرد انقدر شهوتی بود که خودمم داشتم دیوونه میشدم از شدت شهوت همینطورکه با انگشتم داخل و بیرون کسش رو بازی میدادم سرمو آوردم پایین تر و نوک سینه هاش رو کشیدم توی دهنم و شروع کردم به بازی کردن نوک برجسته سینه هاش رو محکم میذاشتم بین لبهام و میکشیدم به طرفین که اونم از درد و شهوت جیغش میرفت هوا یکم دیگه اینطوری که ادامه دادم دیدم بدن سفید و بلوریش شده عین خون مخصوصا سینه های نازش که مثل دو تا هلوی کاملا سرخ شده بود انقدر که از کسش ترشح و پیش آب میومد که تموم دستم خیس شده بود و آب از دستم میچکید سرم رو آوردم پایین تر روی شکم رو کمی زبون کشیدم بعد رفتم پایین تر سرمو از بغل نزدیک کسش کردم و زبونم رو چند باری کشیدم روش که یهو دیدم از جا پرید جامو عوض کردم رفتم پایین که مسلط تر باشم بهش بعد پاهاشو دادم بالا و سرم رو بردم وسط پاهاش و با زبون و لبام شروع کردم به بازی با کسش شیرین از شدت درد و شهوت جیغ میزد و منم از شهوت اون شهوتی تر میشدم نفس نفس زنان زبونمو میکشیدم روی کسش بعدم با لبهام لبه های کسش رو میگرفتم و تا جاییکه میتونستم میکشیدم بیرون که اونم روانی میشد همونموقع یه دستمو آزاد کردم رسوندم به سوارخ پشتش و همینطورکه مشغول بودم انگشتمم جلوی سوراخش بازی میدادم و اونم انقدر دست و پا میزد به خودم گفتم الانه که بیهوش بشه که تقریبا همینطورم شد با قدرت تموم کسش رو میخوردم و با انگشتم سوراخ پشتش رو فشار میدادم و بازی میدادم که یهو خودشو محکم آورد بالا و بعد از کشیدن یه جیغ خیلی بلند شل شد و عینه عروسک بی جون ول شد روی تخت میدونستم ارضا شده ولی هنوز با زبونم کسش رو بازی میدادم که بیشتر حال کنه چند لحظه بعد با همه شهوتی که داشتم پا شدم و میخواستم برم دست و صورتم رو بشورم که یهو شیرین دستمو گرفت البته حال آنچنانی نداشت و فقط خیلی آروم و بریده بریده تکون میداد خودشو نشستم کنارش یکم روی بدنش دست کشیدم و میخواستم برم که اونم دوباره دستمو کشید و اینبار چون جون بیشتری داشت دستشو گذاشت روی شلوارکم و میخواست بکشش پایین منم توی دلم گفتم اینجاست که میگن تا خون در رگ ماست سکس هنر ماست دستام هنوز خیس بود ولی انگار شیرین جون نمیخواست کوتاه بیاد منم شلوارکم رو کشیدم پایین و گذاشتم هر کاری میخواد بکنه که دیدم توی اوج بیحالیش خودشو یه تکونی داد شورتم هم از پام کشید پایین بعد دستش رو گذاشت پشت رونم و منو کشید سمت خودش و همینطورکه خوابیده بود کیرمو گذاشت توی دهنش بقول بچه ها اینم از اون کارا بود خودش نفس نداشت باز میخواست نفس یکی دیگه هم بگیره خلاصه کیرمو کرد توی دهنش و توی همون حال شروع کرد به ساک زدن منم دستمو گذاشته بودم بالا تخت و خودمو کاملا خم کرده بودم جلوی صورتش که کمی بعد خودش با دستاش رونم رو گرفته بود و با حالت ریتمیک عقب و جلوم میکرد هر از گاهی هم کیرمو درمیاورد بعد زبونش رو میچرخوند دور کیرم و شروع میکرد به خوردن دور و برش تا اینکه خودش دوباره حال و جون اومد و نفس نفس زنان پرتم کرد عقب بعد پاهاشو باز کرد و با نگاه معنی داری بهم خیره شد چند لحظه ای بهش نگاه کردم بعد پا شدم رفتم از کشوی میزم کاندوم آوردم کشیدم بعدم نشستم درست وسط پاهاش کیرمو گذاشتم جلوی کسش و با آرامش مرموزی به صورت خیس از عرق و شهوتش خیره شدم که چطور از چشماش التماس رو میشد خوند نمیدونم چرا موقع سکس حرفی نمیزد و فقط موقع درد و شهوت جیغ های خیلی بلند میکشید یه تکونی به خودش داد دستشو گذاشت پشت رونم و با قدرت ناخنهای بلندش رو فرو کرد توی پاهام منم که از درد شهوت داشتم به خودم میپیچیدم یهو کیرم رو تا آخر فرو کردم توی کسش و جیغ شیرین بود که فکر کنم تا شارجه رفت شیرین یه دستش رو گذاشت روی کسش و همزمان که من تلمبه میزدم کسش رو فشار میداد و گاهی انقدر میکشیدش که خودم یه جوری میشدم منم با بی رحمی همه زورم رو میزدم که کم نیارم چند دقیقه ای گذشت و شیرین انقدر جیغ زده بود که به سرفه افتاده بود منم تازه میخواستم بلندش کنم که پوزیشن عوض کنیم ولی انگار کور خونده بودم شیرین چند تا فشار محکم بخودش و من آورد بعدم یهو هولم داد عقب من خوابیدم به پشت اونم خودشو کشید روم بعدم انقدر روی کیرم فشار آورد و به کس خودش چنگ زد که یهو آبش با فشار باورنکردنی پاشید بیرون و مثل فواره همه جا پخش میشد حتی یکمش روی صورت خودمم ریخت بعدم که آبش اینطور پاشید بیرون شیرین یه ناله ای کرد و اینبار یهو افتاد به پشت و انگار از هوش رفت من بد بختم یه تکونی بخودم دادم از جام پا شدم که ببینم چه خاکی میتونم توی سرم بریزم چون هنوز ارضا نشده بودم کمی شیرین رو تکونش دادم و دیدم نخیر این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست و مثل اینکه واقعا بیهوش شده شورت و شلوارکم رو برداشتم رفتم سمت حموم که تا از کمر درد و شق درد نمردم همونجا از خجالت خودم دربیام و یه دوشی هم گرفته باشم این دیگه نوبرش بود یکساعت یه جیگرو بکنی آخرش خودت ارضا نشی و بری خود ارضایی کنی از حموم که اومدم درد عجیبی توی تموم کمرم پیچیده بود و از لحاظ روحی هم افتضاح بودم چون بدنم یه عادت خیلی بدی داره اونم این که بعد از سکس فوق العاده منزوی و عصبی میشم و برای جلو گیری روانی شدن و آروم گرفتن باید یه 10 دقیقه ای برم توی انزوا سیگار بکشم و اگر غیر از این بشه در واقع خون به پا میشه خلاصه با بی حالی برق اتاق رو خاموش کردم و با همون سر و تن خیسم خودمو کشیدم پشت شیشه های قدی اتاقم و همینطورکه به بیرون و همون منظره همیشگی خیره بودم یه سیگار روشن کردم و رفتم توی حال خودم شیرین بیچاره هم بعد از گذشت این همه وقت هنوز بیهوش افتاده بود ریموت استریو رو برداشتم و روشنش کردم صدای یاورم مثل همیشه همه جا پخش شد و انگار دنیا رو بهم دادن تو انزوا و تنهایی خودم از سیگارم کام میگرفتم و به بیرون خیره بودم ماه تقریبا کامل بود و درسته که نورش در مقابل سیل چراغ آسمون خراشها چیزی به حساب نمیومد ولی بازم دیدنش پر از لذت و زیبایی خودش بود مشغول عوض کردن آهنگ بودم که یکی از پشت چسبید بهم نیم نگاهی به پشتم کردم و دیدم شیرین لخت پشتم وایستاده و همینطورکه از پشت محکم بغلم کرده سرشو گذاشته روی شونه ام البته چشماش هم بسته بود و معلوم بود که هنوز بیحاله و به سختی روی پاش وایستاده بدون اینکه چیزی بگم آهنگ رو عوض کردم و مثل همیشه صدای یاورم همه جا رو پر کرد... تو اون شام مهتاب کنارم نشستی... عجب شاخه گلوار به پایم شکستی... قلم زد نگاهت به نقش آفرینی... که صورت گری را نبود این چنینی... پری زاد عشقو مهاسا کشیدی... خدا را به شور تماشا کشیدی. حال سنگینی داشتم با ولع از سیگارم آخرین کامهاش رو میگرفتم و دلم میخواست زودتر بخوابم دلم میخواست زودتر از غربتی که این غریبه داشت بیام بیرون خیلی خسته بودم خیلی صبح چشامو باز کردم و دیدم با شیرین بصورت ناهمواری روی تخت افتادیم اونکه هنوز لخت بود و شواهد نشون میداد هر دومون از خستگی بیهوش شده بودیم شیرین هم از خواب بیدار کردم که خودمونو رو جمع و جور کنیم چون به پروازش چیزی نمونده بود ماشین رو جلوی هتل پارک کردم و با شیرین رفتیم داخل نازنین از قبل آماده شده بود و خودش هم وسایل شیرین رو جمع کرده بود مانی هم قیافشو شبیه مادر مرده ها کرده بود و ظاهرا اولین پروازی بهش جا داده بود واسه برگشت دو ساعت بعد از پرواز اونا بوده من نمیدونم این بچه اصلا واسه چی اومد اونجا؟/؟ این همه زحمت و خرج و این حرفا فقط واسه سه روز؟/؟ البته ویزا و اقامتش واسه ده روز برنامه ریزی شده بود ولی مثل اینکه به هوای نازنین زده بود به سرش که زودتر برگرده خلاصه تا جمع و جور شدن و آماده شدن واسه رفتن نزدیک ظهر شده بود و مثل همیشه لحظات تلخ و درد آور خداحافظی از راه رسید البته همونطور که گفتم پرواز مانی دو ساعت با اونا فاصله داشت ولی چون نمیتونست تا ظهر توی هتل بمونه و قانون ترک هتل قبل از ظهره اونم مجبور بود هتل رو درک کنه و بره فرودگاه البته بهش اصرار کردم که بریم خونه ما ولی از اونجاییکه خونه ما تا فرودگاه خودش چند ساعت راه بود قبول نکرد و گفت میرم فرودگاه پای پرواز میشینم لحظات خداحافظی همیشه سخت و غیر قابل تحملن حتی اگه یه خداحافظی ساده باشه چه برسه به کسائی واسه آدم معنای زیادی پیدا میکنن چند دقیقه بیشتر به رفتن بچه ها نمونده بود و باید همگی خداحافظی میکردیم توی لابی هتل وایستاده بودیم مانی و نازنین رفته بودن و منتظر بودن مامان شیرین هم از بالا بیاد که برن دست شیرینو گرفتم توی دستم و گفتم نمیدونم چی بگم فقط بدون اول از همه یه دنیا ازت ممنون و متشکرم بخاطر همه لحظات قشنگی واسم ساختی شاید خودت نفهمیدی این 2.3 روزی که کنار هم بودیم چه لطفی بهم کردی شاید تو یه غریبه بودی و هستی ولی با همه غریبه بودنت لحظاتی رو واسم درست کردی که شاید دیگه هرگز تجربه ش نکنم منو به خاطراتم بردی و همشو واسم زنده کردی خاطرات کسایی که امروز فقط یه اسم ازشون باقی مونده ازت ممنون غریبه ی آشنا بعدم اینکه بدون واسه من یه همیشه غایب میمونی شیرین که اشکهاش مثل مروارید از چشمای قشنگش میچکید یه نگاه عمیق بهم کرد و بریده بریده گفت شاید سه روز باهات بودم ولی مطمئنم اگه سه سال هم با کسی باشم بازم نمیتونم انقدر بهش نزدیک باشم و دوسش داشته باشم با همه تلخیها و شیرینیهایی که داشتی بازم یه قصه میمونی یه قصه موندگار که پیش همه ازت یاد میکنم دلم طاقت خداحافظی نداره فقط بدون تو هم بقول خودت یه همیشه غایب واسه من میمونی گریه های شیرین به هق هق تبدیل شده بود و انقدر صحنه دلخراشی بود که خودمم داشت گریه ام میگرفت دلم نمیخواست بیشتر از این اون صحنه ها رو ببینم از طرفی هم هر لحظه ممکن بود مامانش بیاد و بد بشه واسه همینم با پشت دستم اشکاشو پاک کردم و بعد از اینکه کمی تو بغلم فشارش دادم گفتم برو به سلامت شیرین با گریه گفت شمارمو که داری براش دستی تکون دادم و گفتم سخت نگیر قشنگی خاطره ها به خاطره موندنشونه بیچاره همچنان همچنان گریه میکرد منم سریع رفتم بیرون از توی ماشین دی وی دی یاور و برداشتم بعد اومدم دادم بهش و گفتم یادگاری موندگاریه شیرین که دیگه نمیتونست جلوی هق هق اش رو بگیره دوید سمت خرجی هتل و رفت بیرون منم همونجا نشستم توی لابی هتل یه سیگار روشن کردم و همینطورکه کامهای عصبی میگرفت با خودم رفتم توی فکر دلم برای همشون تنگ میشد حتی مانی درسته که جز دردسر واسم چیزی نبود ولی همونشم دوست داشتنی بود انگار توی این سه روز آنچنان عادتی بهشون کرده بودم که داشتم عزیزان چندین ساله ام رو از دست میدادم دلم دیگه طاقت نمیداد و نمیتونستم اونجا بمونم با عجله از جام پا شدم رفتم بیرون شیرین و نازنین با ماماناشون هنوز اونجا وایستاده بودن و مانی هم چند متری باهاشون فاصله داشت نیم نگاهی بهشون انداختم و بعدم با همون عجله سوار ماشینم شدم و با سرعت از اونجا دور شدم انقدر دلم گرفته بود که دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت واسه همینم ماشین رو کنار یه فضای سبز پارک کردم و رفتم که اونجا بشینم همینطورکه به آسمون خیره بودم یه سیگار روشن کردم و مثل همیشه غرق افکار نا تموم خودم شدم همه چیز تموم شده بود غریبه ها رفته بودن و طبق رسم همیشگی رفیقم کسی نبود جز تنهایی دنیا روال خودشو داشت همه مردم با عجله بالا پایین میزدن و بوق ناهنجار ماشینها گوش آدم رو آزار میداد چه صحنه های غیر قابل تحملی بود صدای گوش خراش هواپیما توی گوشم می پیچید سرمو آوردم بالا و به هواپیمایی که از روی سرم رد میشد خیره شدم یه لحظه بهش حسودیم شد کاش منم بال داشتم تا میرفتم به نا کجا بغض تنهایی خیلی گلومو گرفته بود نه واسه اینکه رفیقهای سه روزه رفتن شاید واسه اینکه دوباره خیلی چیزا واسم تجدید شد ولی وقت این حرفا نبود باید پا میشد و میرفتم دنبال بد بختیهای خودم روزهای سخت تو راه بودن روزهای خیلی سختی که اشک هر بزرگ و کوچیکی رو درمیاورد آخرین کامو از سیگارم گرفتم و بعدم یه ضربه به تهش زدم و اونم مثل همیشه با چرخش قنشگی توی هوا پیچ و تاب خورد و افتاد روی زمین از جام پا شدم و آروم گفتم یه قدم دیگه به مرگ نزدیکتر. پایان - یه خاطره دیگه از دفتر خاطرات من (آرا)

4 نظرات:

ایرانی گفت...

رمان جالبی بود.نمی شدگفت داستان کوتاه .تکیه کلامها و مزه پراکنیهای خوبی داشت .سبک نویسندگی آن ساده وروان بوده سوژه داستان از نیمه به بعد جذاب تر گردید سکس پرهیجانی هم در اواخر داستان داشت .نسبت به مسائل اجتماعی وروابط انسانها دیدی واقع گرایانه داشت .البته خودمن به شخصه معمولا ازتراژدی یا غم جدایی در پایان داستان استفاده نمی کنم مگر این که آب پاکی را همان اول داستان ریخته جدایی را مشخص کنم ویا این که داستانی که می نویسم صرفا ویابیشترش سکسی باشد چون دوست دارم پیام آور امید و شادی باشم. غم یا اندوهی زیباست که سر انجامش شادمانی و عشق به زندگی باشد.درپایان از دوست و برادر عزیزم امیر هم تشکرکرده چون داستانی که خواندنش زمان زیادی می برد مسلماادیت و آپدیت کردن آن بسیار وقت گیربوده تلاش زیادی می خواهدکه او این کار را به عشق شما انجام می دهد .دوستدارشما:ایرانی .

matin گفت...

سلام داداش امیر دستت درد نکنه ردیف بود مرسی

ناشناس گفت...

ali bood mer 30

ناشناس گفت...

kheyli toop bod
makhsosan ke taraf eshghe Dariush bod
kolan ba adamaye dariushi hal mikonam

 

ابزار وبمستر