اسی در برابر ترانه مثل موش مرده ها شده بود . ترانه تحویلش نمی گرفت و با هاش حرف نمی زد .
بر گشتیم به خونه که تا اون قسمتی که ما درش بودیم چند دقیقه بیشتر راه نبود . بازم من و ترانه تنها موندیم ...
-برم کمکشون کنم تا غذا رو ردیف کنیم ..
ترانه : همین جا بشین تکون نخور . بذار انجام بدن . وظیفه شونه . یهو دیدی یه وقتی گرگی چیزی بهم حمله کرد .. می بینی چقدر همه جا قشنگه !
-من فقط آسمونو می بینم . بقیه جا ها که جز تاریکی اثری ازش نیست ..
- چقدر تو بی ذوقی آقای عاشق پیشه ... الان نو این درخت و این بوته های سیاهو که روبروتن نمی بینی ؟
-آره می بینم ولی سیاهه دیگه ..
-مگه نمی دونی مشکی رنگ عشقه ؟ .
.امکانات جایی که در ان قرار داشتیم کمی ضعیف بود ولی بازم جای شکرش باقی بود که یخچال و گاز پیک نیک و یه تلویزیون عهد بوقی هم داشت .
مینا و اسی بهمون نزدیک شدن ..
مینا : شام حاضره ..
ترانه : با این که از املت خوشم نمیاد ولی تویه همچین جایی که گرسنه امه خیلی می چسبه ...
مینا : چی میگی خواهر این غذای سلطنتی ما پایین شهریهاست ..
ترانه : یه جوری حرف می زنی که انگاری من کاخ نشین باشم . بازم جای شکرش باقیه که یخچال کهنه ای این جا هست که می تونیم ازش استفاده کنیم و این چهار تا دوغ و نوشابه مونو خنک نگه می داره ..
اسی : مینا خوب درارو باز کن که بوی نم خفه مون کرده ..
مینا : وای پشه رو بگو .. آدمو پوست می کنن . مگه می تونیم شب این جا بخوابیم ؟
اسی : آتیش روشن می کنیم ..
مینا : بوی دود آدمو خفه می کنه . ولی دیگه چاره چیه . اونم تازه موقته . کی می خواد تا صبح کنار آتیش بشینه ؟ راستش اصلا به این فکر نکرده بودم که وضع خواب چی میشه . یعنی کی پیش کی می خوابه ؟ اون دو تا که خیلی راحت بودن .. سر به سر هم می ذاشتن و شوخی می کردن .
بعد از شام ترانه دست منو گرفت و بازم کشوند به قسمت بالای خونه .. رو تپه ها .. جایی که می شد خیلی راحت کوهها و آسمونو دید .. همه جا سرمه ای و تاریک بود و فقط ماه و ستاره ها یه زیبایی خاصی به این تاریکی بخشیده بودند . صدای چند تا پرنده قاطی شده بود و می دونستم که یکی از اونا بلبله . با این که احساس خستگی می کردم و خوابم میومد ولی حاضر بودم تا صبح بیدار بمونم . لحظاتی که تموم نشه . لحظاتی که در کنار فرشته زیبا و مهربونی به نام ترانه باشم و اون واسم حرف بزنه . شاید خیلی از حرفاشو متوجه نمی شدم ولی می خواستم آهنگ صداشو بشنوم . می خواستم همراهش باشم .. زیاد از خونه دور نشدیم .. تا صد متر اون ور تر خونه ای نبود .. اون دور و برا فقط چند تا خونه داشت . فقط چراغ یکی از اونا روشن بود . با این که از بعد از ظهری تا اون وقت کارامون , حرکاتمون تکراری بود ولی احساس خستگی نمی کردیم . شاید خسته شده بودیم از زندگی یکنواخت و یک مدل و یه جورایی می خواستیم به آرامش برسیم . ترانه برای لحظاتی سکوت کرده بود . صدای نفسهاش میومد .. نفسهایی آروم .. حرفی نمی زدم . می ترسیدم اگه سکوتو بشکنم دیگه نتونم صدای نفسهاشو بشنوم .. نسیم نفسشو که حس می کردم به قسمتی از صورتم می خوره . بازم رو زمین نشسته بودیم ..
ترانه : خیلی بده هیاهو و هرج و مرج زندگی باعث شه که نتونیم سرمونو بالا بگیریم و به ستاره ها نگاه کنیم . غرق زندگی ماشینی شدن و تجملات همین دردسرا رو هم داره ..
-نگاه کنی بالا سرت که چی بشه دختر !
-یعنی واسه تو هیچ اهمیتی نداره که حس کنی اون قدرکوچیکی که داری توی دل آسمون آرامش , پرواز می کنی و از اون بالا مالا ها غم و غصه ها رو خیلی ریز ببینی ؟
-بهت نمیاد از این حرفا بزنی و این جوری باشی ترانه . بیشتر به آدمای خشک و جدی می خوری ..
-نه بابا ... اینا همه اثرات فست فوده که مختو از کار انداخته ..
-تو هم کم نمی خوری از این ...
-چیه ادامه بده .. می خواستی بگی از این آت و آشغالا حرفتو پس گرفتی ؟
-تو از کجا می دونستی می خوام اینو بگم ؟
-من اگه نخوام تو رو بشناسم که دیگه با تو نمیام سفر ..
-تو اگه منو می شناختی ...
ترانه : چیه امشب همش حرفاتو نیمه کاره ول می کنی ؟ اگه دوست داری واست ادامه بدم ..
-نه می دونم که فکرمو خوندی ..
-خیلی بدی کامی ..
-ولی نه به بدی تو ..
-وای این حرفتو نشنیده می گیرم ... چقدر دلم می خواد به یه جایی تکیه بدم . این دیوونه ها نذاشتن که غروبی یه چرتی بزنیم .
آخ که چقدر آروم و خوشحال شدم وقتی که یه بار دیگه سرشو گذاشت رو شونه هام . تنش با تنم تماس داشت . گرمای تنشو حس می کردم . نسیم خنکی که مو هاشو افشون می کرد و صورتمو قلقلک می داد . بازم کف دستشو گذاشت توی دستم .. حس کردم خیلی نرم و ملایم تر از بعد از ظهری نشون میده .. منم باید حسمو نشون می دادم . دوستش داشتم تا کی باید ساکت می نشستم ؟ شاید فروتنی زیاد همیشه به معنای پیروزی نباشه . شاید اون از من انتظارقدرت بیشتری داشته باشه . حالا که باتمام وجودش به من تکیه کرده .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
بر گشتیم به خونه که تا اون قسمتی که ما درش بودیم چند دقیقه بیشتر راه نبود . بازم من و ترانه تنها موندیم ...
-برم کمکشون کنم تا غذا رو ردیف کنیم ..
ترانه : همین جا بشین تکون نخور . بذار انجام بدن . وظیفه شونه . یهو دیدی یه وقتی گرگی چیزی بهم حمله کرد .. می بینی چقدر همه جا قشنگه !
-من فقط آسمونو می بینم . بقیه جا ها که جز تاریکی اثری ازش نیست ..
- چقدر تو بی ذوقی آقای عاشق پیشه ... الان نو این درخت و این بوته های سیاهو که روبروتن نمی بینی ؟
-آره می بینم ولی سیاهه دیگه ..
-مگه نمی دونی مشکی رنگ عشقه ؟ .
.امکانات جایی که در ان قرار داشتیم کمی ضعیف بود ولی بازم جای شکرش باقی بود که یخچال و گاز پیک نیک و یه تلویزیون عهد بوقی هم داشت .
مینا و اسی بهمون نزدیک شدن ..
مینا : شام حاضره ..
ترانه : با این که از املت خوشم نمیاد ولی تویه همچین جایی که گرسنه امه خیلی می چسبه ...
مینا : چی میگی خواهر این غذای سلطنتی ما پایین شهریهاست ..
ترانه : یه جوری حرف می زنی که انگاری من کاخ نشین باشم . بازم جای شکرش باقیه که یخچال کهنه ای این جا هست که می تونیم ازش استفاده کنیم و این چهار تا دوغ و نوشابه مونو خنک نگه می داره ..
اسی : مینا خوب درارو باز کن که بوی نم خفه مون کرده ..
مینا : وای پشه رو بگو .. آدمو پوست می کنن . مگه می تونیم شب این جا بخوابیم ؟
اسی : آتیش روشن می کنیم ..
مینا : بوی دود آدمو خفه می کنه . ولی دیگه چاره چیه . اونم تازه موقته . کی می خواد تا صبح کنار آتیش بشینه ؟ راستش اصلا به این فکر نکرده بودم که وضع خواب چی میشه . یعنی کی پیش کی می خوابه ؟ اون دو تا که خیلی راحت بودن .. سر به سر هم می ذاشتن و شوخی می کردن .
بعد از شام ترانه دست منو گرفت و بازم کشوند به قسمت بالای خونه .. رو تپه ها .. جایی که می شد خیلی راحت کوهها و آسمونو دید .. همه جا سرمه ای و تاریک بود و فقط ماه و ستاره ها یه زیبایی خاصی به این تاریکی بخشیده بودند . صدای چند تا پرنده قاطی شده بود و می دونستم که یکی از اونا بلبله . با این که احساس خستگی می کردم و خوابم میومد ولی حاضر بودم تا صبح بیدار بمونم . لحظاتی که تموم نشه . لحظاتی که در کنار فرشته زیبا و مهربونی به نام ترانه باشم و اون واسم حرف بزنه . شاید خیلی از حرفاشو متوجه نمی شدم ولی می خواستم آهنگ صداشو بشنوم . می خواستم همراهش باشم .. زیاد از خونه دور نشدیم .. تا صد متر اون ور تر خونه ای نبود .. اون دور و برا فقط چند تا خونه داشت . فقط چراغ یکی از اونا روشن بود . با این که از بعد از ظهری تا اون وقت کارامون , حرکاتمون تکراری بود ولی احساس خستگی نمی کردیم . شاید خسته شده بودیم از زندگی یکنواخت و یک مدل و یه جورایی می خواستیم به آرامش برسیم . ترانه برای لحظاتی سکوت کرده بود . صدای نفسهاش میومد .. نفسهایی آروم .. حرفی نمی زدم . می ترسیدم اگه سکوتو بشکنم دیگه نتونم صدای نفسهاشو بشنوم .. نسیم نفسشو که حس می کردم به قسمتی از صورتم می خوره . بازم رو زمین نشسته بودیم ..
ترانه : خیلی بده هیاهو و هرج و مرج زندگی باعث شه که نتونیم سرمونو بالا بگیریم و به ستاره ها نگاه کنیم . غرق زندگی ماشینی شدن و تجملات همین دردسرا رو هم داره ..
-نگاه کنی بالا سرت که چی بشه دختر !
-یعنی واسه تو هیچ اهمیتی نداره که حس کنی اون قدرکوچیکی که داری توی دل آسمون آرامش , پرواز می کنی و از اون بالا مالا ها غم و غصه ها رو خیلی ریز ببینی ؟
-بهت نمیاد از این حرفا بزنی و این جوری باشی ترانه . بیشتر به آدمای خشک و جدی می خوری ..
-نه بابا ... اینا همه اثرات فست فوده که مختو از کار انداخته ..
-تو هم کم نمی خوری از این ...
-چیه ادامه بده .. می خواستی بگی از این آت و آشغالا حرفتو پس گرفتی ؟
-تو از کجا می دونستی می خوام اینو بگم ؟
-من اگه نخوام تو رو بشناسم که دیگه با تو نمیام سفر ..
-تو اگه منو می شناختی ...
ترانه : چیه امشب همش حرفاتو نیمه کاره ول می کنی ؟ اگه دوست داری واست ادامه بدم ..
-نه می دونم که فکرمو خوندی ..
-خیلی بدی کامی ..
-ولی نه به بدی تو ..
-وای این حرفتو نشنیده می گیرم ... چقدر دلم می خواد به یه جایی تکیه بدم . این دیوونه ها نذاشتن که غروبی یه چرتی بزنیم .
آخ که چقدر آروم و خوشحال شدم وقتی که یه بار دیگه سرشو گذاشت رو شونه هام . تنش با تنم تماس داشت . گرمای تنشو حس می کردم . نسیم خنکی که مو هاشو افشون می کرد و صورتمو قلقلک می داد . بازم کف دستشو گذاشت توی دستم .. حس کردم خیلی نرم و ملایم تر از بعد از ظهری نشون میده .. منم باید حسمو نشون می دادم . دوستش داشتم تا کی باید ساکت می نشستم ؟ شاید فروتنی زیاد همیشه به معنای پیروزی نباشه . شاید اون از من انتظارقدرت بیشتری داشته باشه . حالا که باتمام وجودش به من تکیه کرده .. .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر