دوباره در فضایی قرار گرفتیم که می شد تا دوردستها رو دید و خورشیدی رو که می رفت در نقطه ای از آسمون پنهان شه .
از مینا و اسی خبری نداشتیم . معلوم نبود این پسره چه بلایی سرمینا آورده بود ! اخلاق اسی رو می دونستم . اگه یه وقتی گند می زد و از کسی حساب می برد سعی می کرد تا چند ساعتی خودشو نشون نده و آفتابی نشه . رو این حساب بود که غیب شدن اونا همچین جای تعجب هم نداشت .
نگاه ترانه به آسمون دوخته شده بود . در حالی که من داشتم به صورت اون نگاه می کردم ... همچین محو آسمون شده بود که پس از دو سه دقیقه متوجه شد که من به صورتش خیره شدم .
ترانه : داری کجا رو نگاه می کنی ؟
- خورشید رو
-خورشید که توی آسمونه
-ولی خورشید من روی زمین قرار داره ...
سکوت کرد و چیزی نگفت ..
-من خوابم گرفته ..
-معلومه دیگه بعد از ظهر تا حالا نشستی فقط راه رفتی و دور و برت رو نگاه کردی آب خوردی و فک زدی .. مشخصه که خوابت می گیره ...
-می بینی چقدر همه جا قشنگه ؟ یواش یواش ستاره ها در میان . چقدر دوست دارم وقتی رو که آسمون پر میشه . سقف زمینو میشه دید .
-روزا هم میشه دید ..
-ولی شب یه آرامش دیگه ای به آدم میده .
سکوت شب خیلی زیباست و دلنشین ...
-عجب اصطلاحات در همی به کار می بری دختر ..
-ما اینیم دیگه ..
-با این طبع حساست بهت نمیاد این قدر بی احساس باشی ...
-وارد خارج از محدوده نشو .
-چیکار کنم . تعجب می کنم دیگه .
-دلت می خواست الان رو این جنگل و اون دور دورا جلگه ها و شالیزار هاش پرواز می کردی ؟
-اگه همرام میومدی آره .. آخه من تنهایی تو دل آسمون به این قشنگی چه جوری پرواز کنم . آدم سختشه تنهایی دور بزنه .. آدم دوست داره وقتی قشنگی ها رو می بینه و لذتشو می بره یکی باشه که شریکش باشه .. یکی که با هاش از قشنگی ها بگه .. و خودشم یکی از اون حسای قشنگی باشه که طرفو وابسته به زندگیش می کنه . وقتی پرنده ای با جفتش پرواز می کنه هم از یارش لذت می بره هم از آسمون قشنگی که بالاسرش و دورشه و هم از منظره های قشنگ زیر پاش .. اون دنیای بدون شکارچی رو حس می کنه .. اما پرنده با دل کوچیکش هم شکار عشق میشه ....
خودم تعجب می کردم چطور شد که این همه رمانتیک شدم و عین رگبار داره از دهنم کلمات عاطفی و پر احساس میاد بیرون ..
-ببینم خودتی کامیار ؟ جو زده شدی ها . تو که بیشتر از من خورشید پرستی . یواش یواش دارم ازت می ترسما ..
- نکنه داری منو با اسی مقایسه می کنی ؟
-اون بره گمشه بمیره .. من خیلی خوابم میاد کامی . می تونم یه خواهشی ازت بکنم ؟
-بفر ما .
-به اون درخت تکیه میدی .منم سرمو بذارم روشونه ات یه کمی بخوابم . می دونم اذیت میشی .. من عادت داشتم بعد از ظهرا رو بخوابم .
باورم نمی شد اون این حرفو زده باشه . البته اون خیلی بی شیله پیله رفتار می کرد و خودمونی بود .. این کار براش عادی می نمود . ولی برای منی که یک تماس با اونو یه دنیا ارزش می دونستم خیلی رویایی و هیجان انگیز بود .
سرشو گذاشت رو شونه ام و در حالی که چشاش به طرف خورشید و نیمه باز بود آروم آروم خوابش برد . چقدر ناز شده بود .. صدای نفسهاش نشون می داد که به خواب سنگینی رفته . از این بی خیالی و راحت بودن اون خوشم میومد . از این که به من اعتماد کرده لذت می بردم . هنوز آسمون اون قدر تاریک نشده بود که نتونم موهای افشون و بلند شو نبینم .. موهای سیاه و لختش صورتشو قشنگ تر کرده بود . دلم می خواست انگشتامو رو موهاش بکشم . اما امکان داشت هر لحظه بیدارشه و اون وقت فکرای بد کنه و من همینو هم از دست بدم . فقط گردنمو کمی خم کردم تا صورتم به صورتش نزدیک تر شه و بتونم بوی گونه وموهاشو حس کنم . یعنی می رسه یه روزی که بتونم تنمو به تنش بچسبونم و گرمای عشقو احساس کنم ؟ نمی دونم .. فاصله مو بیشتر کردم . چقدر دلم می خواست که ساعتها در آغوشم آروم می گرفت و می خوابید ...
در همین لحظه اون دو تا مزاحم معلوم نبود چه جوری جلومون سبز شدن که حرکتشونودر پایین تپه ندیدم .
مینا : لیلی و مجنون این جان ؟ همه جا رو دنبالتون گشتیم .
-معلوم بود که صدامون می زدین ..
اینو به عنوان تمسخر بهش گفتم ..
-تو رو خدا یواشتر .. تازه خوابیده ..
مینا : مگه چیکار می کردین که خسته شده ؟
-زشته .. مطمئن باش اون کاری رو که شما می کردین ما نمی کردیم .
اسی لال شده بود و حرفی نمی زد . می دونست که من الان به خاطر جمع و ترانه ساکتم ...
من و مینا داشتیم بحث می کردیم که صدای ترانه در اومد ..
-فکر کردی با این سر و صدا میشه خوابید ؟ تازه رفتیم یه چرتی بزنیم . ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
از مینا و اسی خبری نداشتیم . معلوم نبود این پسره چه بلایی سرمینا آورده بود ! اخلاق اسی رو می دونستم . اگه یه وقتی گند می زد و از کسی حساب می برد سعی می کرد تا چند ساعتی خودشو نشون نده و آفتابی نشه . رو این حساب بود که غیب شدن اونا همچین جای تعجب هم نداشت .
نگاه ترانه به آسمون دوخته شده بود . در حالی که من داشتم به صورت اون نگاه می کردم ... همچین محو آسمون شده بود که پس از دو سه دقیقه متوجه شد که من به صورتش خیره شدم .
ترانه : داری کجا رو نگاه می کنی ؟
- خورشید رو
-خورشید که توی آسمونه
-ولی خورشید من روی زمین قرار داره ...
سکوت کرد و چیزی نگفت ..
-من خوابم گرفته ..
-معلومه دیگه بعد از ظهر تا حالا نشستی فقط راه رفتی و دور و برت رو نگاه کردی آب خوردی و فک زدی .. مشخصه که خوابت می گیره ...
-می بینی چقدر همه جا قشنگه ؟ یواش یواش ستاره ها در میان . چقدر دوست دارم وقتی رو که آسمون پر میشه . سقف زمینو میشه دید .
-روزا هم میشه دید ..
-ولی شب یه آرامش دیگه ای به آدم میده .
سکوت شب خیلی زیباست و دلنشین ...
-عجب اصطلاحات در همی به کار می بری دختر ..
-ما اینیم دیگه ..
-با این طبع حساست بهت نمیاد این قدر بی احساس باشی ...
-وارد خارج از محدوده نشو .
-چیکار کنم . تعجب می کنم دیگه .
-دلت می خواست الان رو این جنگل و اون دور دورا جلگه ها و شالیزار هاش پرواز می کردی ؟
-اگه همرام میومدی آره .. آخه من تنهایی تو دل آسمون به این قشنگی چه جوری پرواز کنم . آدم سختشه تنهایی دور بزنه .. آدم دوست داره وقتی قشنگی ها رو می بینه و لذتشو می بره یکی باشه که شریکش باشه .. یکی که با هاش از قشنگی ها بگه .. و خودشم یکی از اون حسای قشنگی باشه که طرفو وابسته به زندگیش می کنه . وقتی پرنده ای با جفتش پرواز می کنه هم از یارش لذت می بره هم از آسمون قشنگی که بالاسرش و دورشه و هم از منظره های قشنگ زیر پاش .. اون دنیای بدون شکارچی رو حس می کنه .. اما پرنده با دل کوچیکش هم شکار عشق میشه ....
خودم تعجب می کردم چطور شد که این همه رمانتیک شدم و عین رگبار داره از دهنم کلمات عاطفی و پر احساس میاد بیرون ..
-ببینم خودتی کامیار ؟ جو زده شدی ها . تو که بیشتر از من خورشید پرستی . یواش یواش دارم ازت می ترسما ..
- نکنه داری منو با اسی مقایسه می کنی ؟
-اون بره گمشه بمیره .. من خیلی خوابم میاد کامی . می تونم یه خواهشی ازت بکنم ؟
-بفر ما .
-به اون درخت تکیه میدی .منم سرمو بذارم روشونه ات یه کمی بخوابم . می دونم اذیت میشی .. من عادت داشتم بعد از ظهرا رو بخوابم .
باورم نمی شد اون این حرفو زده باشه . البته اون خیلی بی شیله پیله رفتار می کرد و خودمونی بود .. این کار براش عادی می نمود . ولی برای منی که یک تماس با اونو یه دنیا ارزش می دونستم خیلی رویایی و هیجان انگیز بود .
سرشو گذاشت رو شونه ام و در حالی که چشاش به طرف خورشید و نیمه باز بود آروم آروم خوابش برد . چقدر ناز شده بود .. صدای نفسهاش نشون می داد که به خواب سنگینی رفته . از این بی خیالی و راحت بودن اون خوشم میومد . از این که به من اعتماد کرده لذت می بردم . هنوز آسمون اون قدر تاریک نشده بود که نتونم موهای افشون و بلند شو نبینم .. موهای سیاه و لختش صورتشو قشنگ تر کرده بود . دلم می خواست انگشتامو رو موهاش بکشم . اما امکان داشت هر لحظه بیدارشه و اون وقت فکرای بد کنه و من همینو هم از دست بدم . فقط گردنمو کمی خم کردم تا صورتم به صورتش نزدیک تر شه و بتونم بوی گونه وموهاشو حس کنم . یعنی می رسه یه روزی که بتونم تنمو به تنش بچسبونم و گرمای عشقو احساس کنم ؟ نمی دونم .. فاصله مو بیشتر کردم . چقدر دلم می خواست که ساعتها در آغوشم آروم می گرفت و می خوابید ...
در همین لحظه اون دو تا مزاحم معلوم نبود چه جوری جلومون سبز شدن که حرکتشونودر پایین تپه ندیدم .
مینا : لیلی و مجنون این جان ؟ همه جا رو دنبالتون گشتیم .
-معلوم بود که صدامون می زدین ..
اینو به عنوان تمسخر بهش گفتم ..
-تو رو خدا یواشتر .. تازه خوابیده ..
مینا : مگه چیکار می کردین که خسته شده ؟
-زشته .. مطمئن باش اون کاری رو که شما می کردین ما نمی کردیم .
اسی لال شده بود و حرفی نمی زد . می دونست که من الان به خاطر جمع و ترانه ساکتم ...
من و مینا داشتیم بحث می کردیم که صدای ترانه در اومد ..
-فکر کردی با این سر و صدا میشه خوابید ؟ تازه رفتیم یه چرتی بزنیم . ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر