ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

زبون دراز 25

من و مرجان مثل دوست پسرا و دخترایی که تازه با هم آشنا شده و شوق و ذوق دارن تا یه ساعت داشتیم با هم درددل می کردیم . انگار که دنیا می خواست به آخر برسه و ما هم فرصتی برای درددل کردن در آینده نداشتیم . دلمون نمیومد که خداحافظی کنیم . هر حرفمون که تموم می شد تو مخمون دنبال یه حرف دیگه می گشتیم که یه خورده با هم بودنو کشش بدیم بالاخره هردو تا مون تشخیص دادیم که یواش یواش وضع داره خطری میشه . خودمونو مرتب کردیم و من رفتم تو خونه خودم . دوباره همون حالت فیلم و سردی رو به خودم گرفتم . ملوسک نیم ساعت بعد بر گشت . خیلی خوشحال بود -عزیزم هنوز نرفتی سر کار ؟/؟عیبی نداره یه حکمتی بوده که من خودم می خوام یه چیزی بهت بگم که خیلی خوشحالت می کنه . فقط تو و مامان و مرجان نمی دونین تو داری بابا میشی .. خدای من چه روز خوبی چه چه خبر خوبی !خوشی من داشت تکمیل می شد . راستی راستی داشتم بابا می شدم ؟/؟من که خودم یه بچه بیشتر نبودم . البته یه بچه بیست و دو ساله . ولی می تونستم پزبدم و بگم این منم که تونستم آرزوی آقا محمد علی رو بر آورده کنم . این منم من . مرجان که هیچی نمی تونه بچه بیاره پس من اوج و قربم میره بالا . جون . جوووووون با دمم گردو می شکستم . چه کیفی داشت . چه کیفی . دنیا دیگه مال من بود . فقط مال من . مال من . دیگه هیچی نمی خواستم . حالا می تونستم یه خورده قیافه بگیرم و دیر تر برم سر کار . حالا باید با کالسکه سلطنتی یا ماشین آخرین مدل میومدن دنبال آقا داماد محمد علی تا اونو ببرن سر کار . اون شب خونه ما جشن و بزن بکوب بود . نذاشتم ملوسک زیاد ورجه وورجه کنه . واسه بچه اش می ترسیدم . ازش خواستم که دیگه ورزش سنگین نکنه . بمیرم واسه مرجان . با این که می خواست نشون بده خیلی خوشحاله ولی یه حسرت خاصی رو می شد تو نگاش خوند . دلم براش سوخت . راستش خیلی واسش ناراحت بودم وقتی تصادفی یه گوشه ای با هم خلوت کردیم مرجان بهم تبریک گفت -عزیزم ناراحتی ؟/؟هر چی خدا بخواد همون میشه . ناراحت نباش -نه اتفاقا واسه تو و ملوسک و خونواده خیلی خوشحال میشم . دوست دارم یه خاله خوب واسه خواهر زاده ام باشم . ولی همش از خودم می پرسم من چه گناهی کردم که نباید بچه داشته باشم . چرا نباید بابا مامانمو خوشحال کنم .-و نصرالله خانو . یه نگاه مخصوصی بهم انداخت که متوجه منظورش نشدم و بیخیال شدم .-مجتبی دلم گرفته فردا هم نمیخوای بری سر کار از ساختمون که اومدی بیرون من منتظرتم . میخوام منو از این حال در بیاری . بهم حال بدی و میخوام این روزا بیشتر همرام باشی . دلم گرفته .. یه بوسه سریع از لبانش گرفته و گفتم دوستت دارم دوستت دارم نوکرتم . دوست ندارم من خوشحال باشم و تو دلت گرفته باشه . اون شب من و ملوسک از خوشحالی تا صبح درددل می کردیم وواسه این که هنگام سکس با مرجان سر حال تر باشم بچه رو بهونه کردم و یه بار بیشتر با ملوسک سکس نکردم . هر چند او دوست داشت تا اونجایی که زورم می رسه اونو بکنم و بهش حال بدم و این خوشی و خوشحالی رو تکمیل کنم . از ملوس جونم خدا حافظی کرده و رفتم طرف در خروجی منزل . یه خورده که پشت سرمو نگاه کردم و مطمئن شدم کسی هوامو نداره رفتم طرف ساختمون مرجان جون . منتظرم بود . واییییی چی شده بود این خواهر زن کون گنده ما . دوست داشتم همونجا لخت شم و بکنم تو کونش . ولی به زور خودمو نگه داشته  و به خودم گفتم مجتبی جان کلاس خودتو حفظ کن الان مرجان وابسته و محتاج به توست . این قدر شل نباش . خودش اومد طرف من و دستاشو دور گردنم حلقه زد و لبامو بوسید . دوباره بیحال شدم کیرم شق شده بود . اون با یه حالت کنار دریایی کنا ر من ظاهر شده بود . با یه شورت و سوتین .خودشو بهم چسبوند و این کیر لعنتی من رسوام کرد . هر چی می خواستم خودمو به بیخیالی بزنم نمی تونستم -ببینم مجتبی این که هیچی نشده سر به هواست -نیست که تو سر به زیری -چیه به پزت بر خورد گفتم کیرت شق شده . از این که بگی هوس خواهر زنتو داری خجالت می کشی ؟/؟چیه داری بابامیشی خودتو می گیری ؟/؟حتما دیگه هیشکی دوستم نداره .-نه مرجان عزیزم این طور نیست تو واسم همون اهمیت گذشته رو داری . لبای خوشگل و براقشو که یه خورده بر جسته اش کرده بود بوسیدم . خودمو بهش چسبوندم . دگمه های بلوز منو در آورد و لختم کرد . حتی شلوارمو از پام بیرون کشید . فقط یه سوتین از اون کم داشتم . ایستاده همدیگه رو بغل زدیم . دستمو گذاشتم رو کونش .. این کارو از لای شورت کوچیک و نازک براق نارنجی رنگش انجام دادم تا بتونم به کوسش دسترسی داشته باشم .. ادامه دارد ..نویسنده ..ایرانی 

4 نظرات:

مرتضی گفت...

مرسی ایرانی عزیز.

عالی بود.

ایرانی گفت...

متشکرم مرتضی جان ..خسته نباشی ..ایرانی

matin گفت...

خیلی عالی مرسی

ایرانی گفت...

شب جمعه ات خوش داداش متین ..ایرانی

 

ابزار وبمستر