كوسش واقعا سكسي بود تنگ بود و داغ.داشتم تلمبه ميزدم كه نظرم به ص جلب شد. داشت با كليتوريسش بازي ميكرد و ناله ميكرد. حسابي حشرش زده بود بالا ديگه نوبت ص بود. از افسانه در آوردم و رفتم بين پاهاي ص. كسش آماده پذيرايي بود و من مهمان دعوت شده. شروع كردم به تلمبه زدن. داشت باهام حرف ميزد. حرفهاي سكسي و بعضي وقتها هم ركيك. حالا افسانه بود كه داشت باديدن صحنه سكس من و ص خود ارضايي ميكرد. از ص در آوردم و رفتم تاقباز روي تخت دراز كشيدم و افسانه اومد رو كيرم نشست و آروم آروم شروع كرد به بالا پايين كردن. من به ص اشاره كردم كه بياد رو صورتم بشينه. ص هم همين كار و كرد. و من شروع كردم به ليس زدن لبه هاي كسش و بغل رونهاش. افسانه دست از بالا پايين كردن برداشته بود. فكر كردم ميخواد جاش رو با ص عوض كنه ولي با گرما و خيسي كه روي كيرم احساس كردم متوجه شدم كه داره برام ساك ميزنه. هر چي اون بهتر ميخورد من هم براي ص بهتر حركت ميكردم. افسانه جاش رو با ص عوض كرد. اومد رو صورتم نشست و گفت : كامي من دارم ميشم دلم ميخواد اينجا بشم. من هم با سر بهش فهموندم كه هر جور دوست داري. ص داشت رو كيرم بازي ميكرد و كس افسانه رو دهن من بود و من تمام سعيم رو ميكردم كه بهش يه حال حسابي بدم. بعد از چند لحظه با لرزشي كه تو افسانه پديدار شد به ارگاسم رسيد و صورت من رو خيس آب كرد. ص هم از حركاتش ميشد فهميد كه داره مياد. اين وسط من بدبخت تازه داشتم يه كم حال ميكردم. ص هم ارگاسم شد و ولو شد بغل دست افسانه. من يه كم به خودم استراحت دادم و رفتم سر وقت افسانه. براش يه نقشه حسابي كشيده بودم.ميخواستم از كون بكنمش.شروع كردم باهاش بازي كردن.ص هم به ما ملحق شد و هم من رو ميماليد و هم افسانه رو.در گوش افسانه گفتم:ميتونم از عقب حال كنم ؟
ا : تا حالا يه بار بيشتر اين كار رو نكردم ولي اگر تو بخواي من هم تحمل ميكنم.
ك : نترس خوشگله. من تو اين يه قلم حرفه ايم.
ا : تو قلمهاي ديگه هم حرفه اي هستي اين كه جاي خود دارد.
يه كرم آوردم و شروع كردم با سوراخش بازي كردن. ص هم داشت با سينه هاش بازي ميكرد. از لاله گوشش شروع كردم به ليس زدن و گاز گرفتن. سوراخش آماده شده بود. بهش گفتم قنبل كن خوشگله.
ا : ميخواي چيكارم كني ؟(روش باز شده بود.ميخواست از من حرف سكسي بشنوه)
ك : ميخوام باهات مقاربت جنسي انجام بدم.
ص تركيد از خنده. افسانه يدونه زد تخت سينم و گفت : خيلي مسخره اي. منو بگو ميخام حشري حرف بزنم حال كنه. اونوقت اين واسه من لفظ قلم صحبت ميكنه.
ك : خوب بگو چي بهت بگم. من هم همونجوري بگم. آخه خجالت ميكشم ازت.
ا : چقدر هم خجالتي هستي تو. يك ساعته لخت تو بغلتم. جرم دادي. اونوقت خجالت هم ميكشي. تو مگه خجالت حاليت ميشه.
ك : خوب بابا. الان كه وقت اين حرفها نيست شوخي كردم باهات. حالا برگرد.
ا : كه چي بشه ؟
ك : كه جرت بدم. خوشگله. مگه همين رو نميخواي ؟
ا : با چي ميخواي جرم بدي ؟ ( دوباره برگشتيم تو حال سكس )
ك : با همين كيرم كه اينجاست
ا : آخ خ خ خ خخخخخخخخخخخخخخخخخ
ك : اره. ميخوام كسو كونت رو جر بدم.دوست داري ؟
ا : آره. امشب براي همين اينجام.
اين رو كه گفت همزمان جيغش رفت رو هوا.( آخه يدفعه كلاهك كيرم رو كرده بودم تو كونش )
ا : چه كار ميكني ديوونه ؟
ص از خنده روده بر شده بود. بهش گفت: وقتي اينجوري تحريكش ميكني فكر اينجاش هم باش.يه كوچولو صبر كردم كه دردش بخوابه و دوباره شروع كردم به داخل كردن كيرم.تا ته كه رفت يكم بهش استراحت دادم و شروع كردم به تلمبه زدن. خواركسه ميگفت يه بار امتحان كردم ولي تجربه به من ميگفت كه خيلي بيشتر از اين حرفها بوده.داشتم تلمبه ميزدم و حال ميكردم.افسانه هم داشت با چوچولش ور ميرفت. آخراي كار بود كه افسانه دوباره ارگاسم شد.معلوم بودكه خيلي وقته سكس نداشته.چون خيلي سريع وا ميداد.ميخواستم همين جور ادامه بدم تا خودم هم ارضا بشم كه ديدم ص داره نگاهم ميكنه.معلوم بود كه بازم ميخواد.رفتم سمتش و كاندوم رو از رو كيرم برداشتم.پاهاش رو باز كردم و رفتم وسط پاهاش. دوباره كردم تو كسش و شروع كردم به تلمبه زدن.خودم كه حسابي خسته شده بودم. داشتم به خودم فحش ميدادم كه چرا اينقدر اسپري زدم.لامصب نميومد.ولي الان كه كاندوم نداشتم بيشتر حال ميكردم.بعد از چند دقيقه يه حس قشنگ تو كمرم بوجود اومد. به ص گفتم كه دارم ميام.
ص : بيا عزيزم. من هم نزديكم.به شدت تلمبه زدنم اضافه كردم و در آخرين لحظه كشيدم بيرون و پاشيدم رو سينه و شكمش.
ص هم يه ارگاسم رسيده بود. افسانه داشت بادستش آب منو ميماليد به سينه هاي ص.
ص : نكن ديوونه. چكار ميكني ؟
ا : براي پوست خيلي خاصيت داره.
ص : من خوشم نمياد. اگر خاصيت داره بمال به خودت.
ا : چشم.
يه كم كه ولو بودم بلند شدم برم حموم.
ا : كجا آقا خوشگله ؟
ك : با مني ؟
ا : آره با توام.
ك : فكر كردم داري اشتباه ميكني. آخه من كجام خوشگله. ؟
ا : حالا. يه چيزاييت خوشگل هست كه ميگم.
ك : دارم ميرم حموم.
ا : منم بيام.؟
ك : بفرماييد.
ص : من هم ميام.
ا : تو ديگه كجا ؟ مگه سه نفري تو حمومشون جا ميشيم آخه. ؟
ص : ديوونه. برو حمومشون رو ببين. خيلي بزرگه.
با خنده و شوخي رفتيم حموم و خودمون رو شستيم. گهگاهي هم يه انگولكي به هم ميكرديم.بعد از حموم اومديم تو اتاق خواب. من لباس تنم كردم. ص هم فقط شرت و كرست تنش بود. افسانه هم لباساش رو پوشيده بود.گفتم بريم بخوابيم كه من فردا خيلي كار دارم.
ص : من كه مرخصي دارم.
ك : خوش بحالت.
ص : ميخوايم با افسانه بريم آرايشگاه.
ك : اوكي.
رفتيم تو جامون و گرفتيم بخوابيم كه كس و شر گفتن و شوخي كردنمون شروع شد.من وسط خوابيده بودم هردوتاشون هم شروع كرده بودن به اذيت كردن من.بعد از چند دقيقه من گفتم:بچه ها بخوابيد.من صبح بايد برم سر كار.اگر شلوغ كنيد يه بلايي سرتون ميارم ها.ديگه شب به خير گفتيم و من ازشون تشكر كردم بابت سكسي كه باهاشون داشتم. چشمام داشت گرم ميشد كه يكيشون دستش اومد رو كير من. فكر كردم كه ص است. اما با نگاهي كه به اطرافم كردم ديدم كه افسانست. گذاشتم هر كاري كه دوست داره بكنه.پدر سگ اينقدر با كيرم ور رفت تا آبم اومد ريخت رو دستش. بعدش هم هر دومون مجبور شديم يه دستشويي بريم.تو رختخواب كه دراز كشيدم يه حس خلع قشنگ داشتم.سكس با دو تا دختر سكسي و شيطون واقعا انرژيم رو تحليل برده بود.تو خواب ناز بودم.اصلا دلم نميخواست صبح بشه.صداي زنگ موبايلم ميومد.تو دلم گفتم:كون لقش.هر كسي هست باشه.اصلا حسش نيست از زير پتو بيام بيرون و بهش جواب بدم. ولي ول كن نبود. پشت سر هم زنگ ميزد. به ساعت يه نيم نگاهي كردم ديدم 6.45 هستش. يعني كي بود اين وقت صبح؟.صداي موبايلم قطع شده بود. ميخواستم بيخيال بشم و بگيرم بخوابم كه اينبار تلفن خونه زنگ خورد.با صدايي كه از تلفن بلند شد ص و افسانه هم بيدار شدند.
ص : كامي كيه اين وقت صبح داره تلفن ميزنه ؟
ك : نميدونم.
رفتم سمت تلفنم و به شماره نگاه كردم. شماره غريبه بود ولي بايد بر ميداشتم. يه نيرويي بهم فشار مياورد كه اين كار رو بكنم.
ك : بله. بفرماييد ؟
م : سلام كامي. مسعودم. خوبي ؟
ك : عليك سلام. تو ساعت نداري. ميدوني ساعت چنده ؟
م : من شرمندم. ولي يه اتفاقي افتاده كه بايد بهت ميگفتم.
ك : خيلي خوب بگو ببينم چي شده. ؟
م : كامي لباس بپوش بيا بيمارستان قلب......
ك : اونجا براي چي ؟ ( دست و پام شروع كرد به لرزيدن. صداش خيلي نگران بود )
م : فقط بيا كامي. به كمكت احتياج هست.
ك : خوب بگو چي شده ؟ ( داشتم داد ميزدم پشت تلفن. ميترسيدم خبر ناگواري باشه كه البته از طرز صحبت كردن مسعود تابلو بود )
م : كامي.... باباي رضا.... باباي رضا.......
ك : باباي رضا چي ؟ حرف بزن.
م : باباي رضا مرده.
ك : كوس وشر نگو.من پريروز ديدمش.خيلي هم سالم و سلامت.چقدر هم زديم تو سر و كول همديگه.اصلا هم شوخيت با مزه نبود.احمق خر.گوشيو قطع كردم.فكر ميكردم شوخيه.مگه ميشه كسي رو 1 روز قبل ببيني و ساعتها باهاش شوخي كرده باشي.بعد الان زنگ بزنن بگن مرده؟؟؟.تو همين فكر بودم كه دوباره تلفن زنگ زد.تو دلم گفتم گوشيو بردار و دو تا فحش آبدار نثارش كن.
ك : چي ميگي ؟
م : كثافت مگه من باهات شوخي دارم. به جون مادرم باباي رضا مرده. رضا كه تو شوكه. من هم بلد نيستم كاري بكنم. كامي ارواح خاك مادرت زود بيا. من نميدونم چكار كنم.
ك : وايسا همون جا اومدم.
گوشي از دستم سر خورد و افتاد پايين.خودم هم ولو شدم رو زمين.ص و افسانه دويدن طرفم.صورتم از اشكهام خيس شده بود.هق هق گريه امونم رو بريده بود.كمتر كسي اشك منو ديده بود تا اون موقع. همه فكر ميكردن كه من آدم شاد و خوشبختيم.ولي نميدونستن كه مصداق(خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است)درمورد من هم صدق ميكنه.افسانه و ص هر دوشون جلوي من نشسته بودن.با بهت و حيرت به من نگاه ميكردن.از جام پاشدم.رفتم سمت حموم.سريع يه غسل كردم و اومدم بيرون بالاخره ميخواستيم زير تابوت يه آدم شريف رو بگيريم بايد تميز ميشدم از هر چي گناهه.رفتم سمت كمد لباسام.يه شلوار پارچه اي مشكي با يه پيراهن مشكي تنم كردم.يه كاپشن مشكي هم داشتم تنم كردم و رفتم سر گاو صندوقم.هميشه يه مقدار پول براي روز مبادا توش داشتم.شمردم تقريبا هفت صد تومن بود.يدفعه ياد دو برگ چكي هم كه تو صندوق داشتم افتادم.او نارو هم برداشتم.بالاخره رضا يكي از بهترين دوستام بود.يه وقت اگه پولي لازم داشت امثال من بايد يه كمكي ميكرديم ديگه.از اتاق اومدم بيرون.افسانه و ص داشتن با تعجب نگام ميكردن.
ص : نميخواي بگي چي شده ؟
ك : باباي رضا فوت كرده. دارم ميرم كمكشون كنم.
ص : تو هم كه سرت درد ميكنه واسه عزاداري.(هنوز هم كه هنوزه من شايد مجلس عروسي كسي نرم ولي تو مراسم عزاداريشون حتما شركت ميكنم.)
بدون اينكه جوابش رو بدم از خونه زدم بيرون. يه زنگ به موبايل رضا زدم. مسعود گوشيو برداشت.
م : كجايي كامي ؟
ك : دارم ميام. مسعود جون مادرت اگر شوخيه بهم بگو ناراحت نميشم.
م : كس خلي ها. واقعيته.
ك : حالا چيكار كردين. ؟
م : هيچ چي من كه نميدونم چكار بايد بكنم.
ك : برو به دكترش بگو گواهي فوت صادر كنه براش. من هم تو راهم تا صادر بشه من هم ميام. بقيه كار ها رو هم خودم انجام ميدم. رضا كجاس ؟
م : همين جا. اصلا تو شوكه. فقط زل زده به ديوار و گريه ميكنه.
ك : باشه. كاري كه گفتم بكن تا من برسم.
م : چشم.
تو راه كه داشتم ميرفتم به چند تا از بچه ها كه دوستاي مشتركمون بودن زنگ زدم و قضيه رو بهشون گفتم. هر كسي مامور انجام يك كاري شد. يكي اتوبوس خبر كنه.يكي گوسفند بخره.يكي به بقيه بچه ها خبر بده.يكي بره بهشت زهرا قبر بخره و غيره و غيره.همه كارها رو هندل كردم.رسيده بودم دم در بيمارستان.از در سالن كه ميخواستم برم تو نگهبان بهم گير داد.
= : كجا آقا ؟
ك : باباي دوستم فوت شده. اومدم اينجا ببينم چه خبره ؟
= : بايد بري دم سرد خونه از اون طرفه.
رسيدم نزديك سردخونه. رضا نشسته بود رو زمين. اصلا متوجه حضورم نشد. مسعود رو نديدم.
ك : رضا. داداشي سلام. من اومدم.
ر : كامران. بابا م. بابام.گريه مجالش نداد......
خيلي دوست داشتم پابه پاش گريه كنم. ولي نميشد. من اومده بودم ستون بشم براش. نميتونستم خودم هم بريزم پايين.
ك : پاشو پسر. مرد كه گريه نميكنه. الان تو مرد خونه اي. بزرگ خونه اي. محكم باش. چشم اميد خواهرات به توئه.
ر : كامي. به خدا كمرم شكست. دارم نابود ميشم.
ك : پاشو داداشي. ميدونم سخته. ولي اين رسمه روزگاره. من و تو كه زنده ميمونيم محكوميم به فنا. يكم محكم باش.
يه كم كه حرف زديم آرومتر شد.شماره عموش رو ازش گرفتم و قضيه رو به عموش گفتم.قرار شد طبق برنامه من عمل كنن.مسعود هم با گواهي فوت اومد.بعد از تسويه با بيمارستان و گرفتن آمبولانس جنازه رو تحويل گرفتيم و به سمت محل راه افتاديم.سر كوچه جاي سوزن انداختن نبود همه كسايي كه ميشناختيم نميشناختيم اومده بودن.اتوبوس ها هم رسيده بودن.يه دوستي دارم مداحه.بهش زنگ زده بودم بياد تو جمعيت ديدمش.باهاش هماهنگي هاي لازم رو انجام انجام دادم.شده بودم همه كاره مجلس.به عموها و داييهاي رضا دستور ميدادم و سرشون داد ميزدم.طبق يه قانون نانوشته من شده بودم مسئول برگذاري مراسم.تاج گلهايي كه گفته بودم حاضر شده بود و اومده بود.بچه ها رو اتوبوسها نصب كردن.يه نماز ميت هم سر جنازه تو مسجد محل خونديم.لباساي رضا رو عوض كردم و سپردمش دست مسعود.تذكرهاي لازم رو بهش دادم كه هواي رضا رو داشته باشه.جنازه رو برداشتيم و يه چند صد متري تو خيابون رو دوشمون حمل كرديم.كل كسبه محل مغازه هاشون رو بسته بودن و دنبال جنازه ميومدن.بعداز بريدن سر گوسفند يكي از بچه ها رو مسئول كردم تا به قصاب كمك كنه كه گوشت رو براي خورشت قيمه آماده كنن براي شام.خودم هم با يكي از دوستاني كه رستوران داره هماهنگ كردم تا 500 دست غذا آماده كنه براي ناهار.رضا رو نشوندم تو ماشين يكي از بچه ها.من و مسعود و راننده هم نشستيم تو ماشين.راه افتاديم سمت بهشت زهرا.تو راه هيچ كس حرفي نميزد.هممون ساكت بوديم.من يه سيگار روشن كردم.داشتم كام ميزدم بهش كه رضا گفت:كامي يه سيگار هم به من ميدي؟بچه ها با تعجب يه نگاه به رضا كردن و يه نگاهي به من.آخه رضا از سيگار متنفر بود؟؟؟
ك : مشكلي نيست. اما فقط همين يه دونه ها.(ميخواستم يه كم به اعصابش مسلط بشه).با علامت سر تاييد كرد.يه سيگار براش روشن كردم و دادم دستش.ديگه تو راه حرفي زده نشد.فقط موبايلهاي من راه به راه زنگ ميخورد و برنامه رو با بچه ها هندل ميكرديم.از وقتي تاليا اومده بود من يه خط تاليا هم خريده بودم.تاشماره كارم با شماره خصوصيم رو جدا كنم.تو راه ياد حاج اكبر افتادم.باباي دوست داشتني رضا.يه مرد واقعي.يه آدم پاك.يك انسان.ميتونم بدون اغراق بگم از بابام بيشتر دوسش داشتم.تو همه رفيقهاي رضا با من صميميتر بود و ميشه گفت:يكي از بهترين دوستام بود.اغلب مواقع تو هر كاري كه گير ميكردم ازش كمك ميگرفتم و اون هم با كمال متانت و پختگي بهترين راه حل رو بهم پيشنهاد ميداد.توي محل هم كه همه رو سرش قسم ميخوردن.از وقتي كه مادر رضا فوت شده بود تمام زندگيش رو وقف رضا و سه تا خواهرش كرده بود.نميذاشت آب تو دل اين بچه ها تكون بخوره.حالا كجا بود؟؟؟.داشتيم مي برديمش بسپاريمش به خاك.داشتيم بدرقه اش ميكرديم تا خونه آخرت.تا منزلگاه معبود.تا بهشت برين.خوش به حالش.ميدونم جاش تو بهشته.اصلا شك ندارم به اين قضيه.رسيديم دم در غسال خونه.به بچه ها دستورات لازم رو دادم 3 نفر رو مامور كردم مواظب رضا باشن. ورود رضا رو هم به غسالخونه غدغن كردم.گفتم شده بزنينش ولي نذاريد بياد تو.با بزرگاي فاميلشون صحبتها شد و من گفتم كه تا اتمام مراسم و پذيرايي ناهار رو برنامه ريزي كرديم.براي شب هم شام قيمه ميديم كه بعد از مراسم تدفين تداركش رو ميبينيم.همشون داشتن تشكر ميكردن از كارايي كه كردم.من هم در جواب بهشون گفتم:حاجي مثل پدر بود برام.هركاري كه بكنم وظيفه امه.تو غسالخونه بوديم و داشتيم براي آخرين بار حاج اكبر رو ميديديم.چه قدر راحت از اين دنيا دل بريدي.واقعا مرد بودي.از جلوي در صداي دادو بيداد ميومد.رومو برگردوندم ديدم رضا داره ميدوه مياد داخل.مسعود هم يه دستش رو چشمش داره مياد دنبالش.ديگه كار از كار گذشته بود 3 نفري هم نتونسته بودن مهارش كنن.با مشت گذاشته بود تو صورت مسعود بدبخت.رضا داد ميزد بزاريد بابام رو ببينم.دلم واسش تنگ شده.رفتم سمتش.بغلش كردم.منو به خودش ميفشرد.خيلي دلم براش ميسوخت ولي امان از اين روزگار.زير لب شروع كردم زمزمه كردن اين شعر:
عجب رسميه رسمه زمونه...... قصه برگ و باد خزونه
ميرن آدما از اونا فقط...... خاطره هاشون به جاميمونه
به خودم اومدم ديدم همه دارن با صداي بلند اين شعرو ميخونن و گريه ميكنن.رضا تو بغل من داشت گريه ميكرد.گريه اي كه واقعا ميتونم بگم از تمام وجودش بود.از ته دلش.با دستم موهاش رو نوازش ميكردم و سعي ميكردم دلداريش بدم.ديگه جايز نبود اونجا وايسيم.آوردمش بيرون.مسعود با نگاهش داشت ازم معذرت خواهي ميكرد.بهش فهوندم كه مشكلي نيست.به مادر يكي از بچه ها هم ماموريت داده بودم با چند نفر مواظب خواهر هاي رضا باشن و هواشون رو داشته باشن.سر نماز ميت رضا بغل دست من وايساد.وسطاي نماز حس كردم كه رضا داره ميافته.سريع زير بغلش رو گرفتم و از تو صف كشيدمش بيرون.سريع به مسعود گفتم يه سانديس بخره بياره.رضا رو خوابوندمش رو يه نيمكت تا حالش سر جاش بياد.يه كم كه گذشت بهتر شد.بلندش كردم و بهش گفتم:رضا اگر تحمل نداري بفرستمت خونه؟؟؟
ر : نه كامي. خواهشا اين كار رو نكن.
ك : پس محكم باش. تو مردي ناسلامتي. تو ديگه الان ستون خونتوني.خواهرات به تو اميد دارن.نبايد ضعيف باشي
ر : باشه سعيم رو ميكنم
ك : افرين پسر خوب.از پيشونيش يه بوس كردم
جنازه رو گرفتيم دستمون و به سمت قبري كه محيا شده بود حركت داديم.
لا اله الي الله.
محمد رسول و علي ولي الله.
بلند بگو لا اله الي الله.
به عزت شرف لا اله الي الله.
برگشتم به پشت سرم نگاه كردم.خداي من اين همه آدم. كاش من هم وقتي ميميرم اينقدر خوب باشم كه اين همه آدم بيان به مراسم خاكسپاريم.جنازه رو با خوندن دعاي تلقين به خاك سپرديم.سنگ لحد رو كه گذاشتن ديگه تمام بدنم اختيارش از دست رفت. مخصوصا كه علي رفيقم(همون مداحه)حسابي سنگ تموم گذاشته بود.چنان گريه اي منو گرفته بود كه اگر هم ميخواستم نميتونستم جلوش رو بگيرم.چنان گريه ميكردم تو بغل رضا كه هركس كه مارو نميشناخت فكر ميكرد من پسر اون مرحومم.با كمك بچه ها من و رضا نشستيم تو ماشين.آدرس رستوران داده شده بود.همه به سمت اونجا حركت كرديم.غذا جوجه كباب بود.خيلي هم آبرو دار و مرتب سرو شد.براي شام غريبان هم همون جا از همه دعوت كرديم كه تو خونه رضا اينا حضور به هم برسونن.بعد از غذا رفتم پهلوي مرتضي صاحب رستوران وجه غذا رو با يكي از چكها پرداخت كردم.خيلي هم تعارف ميكرد كه نگيره.عموي رضا اومده بود حساب كنه كه با چشم غره من خودش رو جمع و جور كرد.رفتيم سمت خونه رضا شون.از صبح ص چند باري زنگ زده بود.توي راه دوباره زنگ زد
ص : سلام.
ك : سلام.
ص : قربونت برم چيكار كردي با خودت. صدات چه قدر گرفته ؟
ك : الان وقتش نيست. ببخشيد ها.
ص : ميدونم عزيزم. زنگ زدم كه از طرف من به رضا تسليت بگي.(آخه ص اغلب دوستاي من رو ميشناخت)
ك : چشم. آقا رضا ص هستش. ميخواد تسليت بگه.
گوشيو دادم به رضا. بعد از چند تا تعارف و غيره گوشيو داد بهم.
ك : خوب. ديگه چه خبر ؟
ص : هيچ چي رفتيم آرايشگاه و برگشتيم. الان هم تو خونه توايم.
ك : اوكي. خونه رو مرتب كنيد. شايد بچه ها بيان اونجا.
ص : اگر خواستين بياين يه خبر به من بده.
ك : باشه عزيز. فعلا.
ص : باي.
رسيديم در خونه رضاشون.همه رسيده بودن.قرار كارها رو گذاشتيم و هر كسي يه مسئوليتي رو به عهده گرفت.من هم بعد از اينكه كارها رو رديف كردم به رضا گفتم كه من خونه ام اگر كاري داشتي بهم بگو.من رو بغل كرد و بابت همه چيز تشكر كرد.من هم بهش گفتم كه وظيفه ام بوده.اگر بخوايم فقط تو روزاي خوشي دوست هم باشيم كه فايده نداره.با بقيه بچه ها هم خداحافظي كردم و به سمت خونه حركت كردم. خونمون با خونه رضا اينا يه كوچه فاصله داره.در آپارتمان رو باز كردم و رفتم داخل. ص و افسانه هر دوشون اومدن به استقبالم و بهم تسليت گفتن.منم ازشون تشكر كردم و يه راست رفتم تو اتاقم.ص خوب ميدونست كه الان اصلا نبايد مزاحمم بشه.(تو اين زمينه ها دختر فهميده اي بود).لباسام رو عوض كردم و رفتم سراغ يار تنهاييام و دلتنگيام.آره خودشه.فقط ني ميتونه منو سبك كنه.فقط ني ميتونه هرچي تو دلم دارم رو از تو چشام به صورت اشك بيرون بريزه.شروع كردم به ني زدن.با شور خاصي اين كار رو ميكردم.سوز ني جگرم رو ميسوزوند.ولي لذت بخش بود. به اشكم اجازه دادم فرو بريزه.هر چي نفس داشتم تو سازم ميدميدم و پاداشم جاري شدن همه اشكهاي فرو خوردم بود كه تو دلم سنگيني ميكرد.ديگه براي حاج اكبر گريه نميكردم.براي خودم گريه ميكردم.يه آدم بي كس و كار.با وجود كسايي كه دورو برم بودن ولي تنها بودم.اغلب كسايي كه دورم بودن از شرايطم استفاده ميكردن نه از وجود خودم.اما چه كنم كه اين هم رسمه روزگاره.من براي اينكه تنها نباشم بايد باج ميدادم.بابام كه هر 6 ماه ميامد ايران و يه هفته ميموند و ميرفت.داداشم هم كه درگير خانوادش بود و خوشگذروني.همه فكر ميكردن چون يكم اوضاع روبراهه ديگه چيزي كم ندارم.ولي نميدونستن كه من به چيزي غير از پول و خونه و..احتياج دارم.دلم براي خودم ميسوخت.هواي مادرم رو كرده بودم.خيلي جاش تو زندگيم خالي بود.اشك تو چشام سيل بود و ميريخت پايين.داشتم با سوز ني حال ميكردم.متوجه حضور ص و افسانه شدم.ميخواستم اعتراض كنم ولي ديدم اشك تو چشم جفتشون حلقه زده.شايد اون دوتا هم دلشون گرفته بود.بالاخره اون ها هم بشر بودن.دل داشتن.يه نيم ساعتي ميزدم.واقعا ميتونم بگم كه خالي شدم از هر غصه اي.تموم كه شد ص اومد به سمتم و يه بوسه از گونه ام كرد.
ص : عزيزه دلم. مرگ حقه. ميدونم خيلي باباي رضا رو دوست داشتي ولي بالاخره بايد با اين موضوع كنار بياي.
ك : براي اون گريه نميكنم. به حال خودم گريه ميكنم. دلم براي خودم تنگ شده بود.
ص : قربونت برم. مگه من تو زندگيه تو نقشي ندارم. ؟
ك : داري عزيزكم. ولي اين بحثش فرق ميكنه.
دراز شدم رو تخت. ص هم اومد بغلم خوابيد. افسانه هم رفت بيرون تو پذيرايي. نفهميدم كي خوابم برد. با نوازشهاي ص به بيدار شدم.
ص : كامي جان. عزيزم بيدار شو. تلفنهات داره زنگ ميخوره. من كه نميتونم جواب بدم بهشون.
به موبايلام نگاه كردم. ساعت 5 بود. يا علي چند تا ميسد افتاده بود. به تك تكشون زنگ زدم و كارها رو باهاشون هماهنگ كردم و پاشدم حاضر بشم برم سمت خونه رضا اينا.افسانه هم ازم تشكر كرد بابت پذيرايي و خداحافظي كردو رفت.
ص : كامي من هم بيام خونه رضا ؟
ك : آره. چرا كه نه.
ص : زشت نباشه. يه وقت كسي نگه اين با كامي چه نسبتي داره ؟
ك : نه بابا. حاضر شو بريم. فقط حوصلت سر نره اونجا ؟
ص : مگه ميشه كنار تو باشم و حوصلم سر بره.
با همديگه راه افتاديم به سمت خونه رضاشون.رسيديم دم در خونشون كه مادر يكي از دوستام ما رو ديد. بعد از سلام و احوالپرسي ص رو بهش معرفي كردم و گفتم كه مياد تو زنونه مواظبش باشه.مادر دوستم هم با گفتن جمله : بيا بريم عروس خانوم دست ص رو گرفت و برد.با خودم گفتم : خوب شد اين مادر من نبود والا الان 4 تا بچه هم داشتم. تو دلم خنديدم و رفتم سمت بقيه.عموي رضا من رو كه ديد انگار دنيا رو بهش دادن. اومد سمتم.
ع : خسته نباشي كامران جان.
ك : قربانه شما. ببخشيد ديگه من ول كردم رفتم. كاري چيزي مونده يا نه ؟
ع : همه كارا انجام شده. فقط رضا يكم تو خودشه. هر چي هم باهاش حرف ميزنيم اثري نداره. يكم باهاش صحبت كن.
ك : عمو جان اين اتفاق كه افتاده براي هممون سخت بود چه برسه به رضا.بهش فرصت بديد تا با شرايط جديد كنار بياد.ولي چشم.حتما.آخه حرف من براي رضا حجت بود. خيلي باهم عياق بوديم.رفتم سر وقت آشپز.خورشت رو بار گذاشته بودن.يكم باهم چاق سلامتي كرديم.برگشتم تو جمع.مسعود با يه سيني چايي اومد سمتمون.رضا يه بادمجون كاشته بود زير چشش كه اگر تو شرايط ديگه اي بوديم حتما مسعود رو سوژه ميكرديم و يه كم بهش ميخنديديم. ولي اونجا جاش نبود.
ك : سلام مسعود. خسته نباشي داداش.
م : قربونت برم. من كه كاري نكردم. همه زحمتا به گردن شماها بود.
ك : نوكرتم. من هم كه فقط ارد دادم. كاري نكردم.
م : خداييش وقتي رفتي صحبتت بود. همه ازت تعريف ميكردن. ميگفتن اگه كامي نبود مراسم اينقدر خوب انجام نميشد.
ك : چوبكاري نكنيد ديگه.اولا اگر من نبودم يكي ديگه اين كارا رو ميكرد.دوما من كاري نكردم كه فقط يكم به خودم مسلط بودم همين.سوما وظيفه ام بود به عنوان دوست رضا
ا : تا حالا يه بار بيشتر اين كار رو نكردم ولي اگر تو بخواي من هم تحمل ميكنم.
ك : نترس خوشگله. من تو اين يه قلم حرفه ايم.
ا : تو قلمهاي ديگه هم حرفه اي هستي اين كه جاي خود دارد.
يه كرم آوردم و شروع كردم با سوراخش بازي كردن. ص هم داشت با سينه هاش بازي ميكرد. از لاله گوشش شروع كردم به ليس زدن و گاز گرفتن. سوراخش آماده شده بود. بهش گفتم قنبل كن خوشگله.
ا : ميخواي چيكارم كني ؟(روش باز شده بود.ميخواست از من حرف سكسي بشنوه)
ك : ميخوام باهات مقاربت جنسي انجام بدم.
ص تركيد از خنده. افسانه يدونه زد تخت سينم و گفت : خيلي مسخره اي. منو بگو ميخام حشري حرف بزنم حال كنه. اونوقت اين واسه من لفظ قلم صحبت ميكنه.
ك : خوب بگو چي بهت بگم. من هم همونجوري بگم. آخه خجالت ميكشم ازت.
ا : چقدر هم خجالتي هستي تو. يك ساعته لخت تو بغلتم. جرم دادي. اونوقت خجالت هم ميكشي. تو مگه خجالت حاليت ميشه.
ك : خوب بابا. الان كه وقت اين حرفها نيست شوخي كردم باهات. حالا برگرد.
ا : كه چي بشه ؟
ك : كه جرت بدم. خوشگله. مگه همين رو نميخواي ؟
ا : با چي ميخواي جرم بدي ؟ ( دوباره برگشتيم تو حال سكس )
ك : با همين كيرم كه اينجاست
ا : آخ خ خ خ خخخخخخخخخخخخخخخخخ
ك : اره. ميخوام كسو كونت رو جر بدم.دوست داري ؟
ا : آره. امشب براي همين اينجام.
اين رو كه گفت همزمان جيغش رفت رو هوا.( آخه يدفعه كلاهك كيرم رو كرده بودم تو كونش )
ا : چه كار ميكني ديوونه ؟
ص از خنده روده بر شده بود. بهش گفت: وقتي اينجوري تحريكش ميكني فكر اينجاش هم باش.يه كوچولو صبر كردم كه دردش بخوابه و دوباره شروع كردم به داخل كردن كيرم.تا ته كه رفت يكم بهش استراحت دادم و شروع كردم به تلمبه زدن. خواركسه ميگفت يه بار امتحان كردم ولي تجربه به من ميگفت كه خيلي بيشتر از اين حرفها بوده.داشتم تلمبه ميزدم و حال ميكردم.افسانه هم داشت با چوچولش ور ميرفت. آخراي كار بود كه افسانه دوباره ارگاسم شد.معلوم بودكه خيلي وقته سكس نداشته.چون خيلي سريع وا ميداد.ميخواستم همين جور ادامه بدم تا خودم هم ارضا بشم كه ديدم ص داره نگاهم ميكنه.معلوم بود كه بازم ميخواد.رفتم سمتش و كاندوم رو از رو كيرم برداشتم.پاهاش رو باز كردم و رفتم وسط پاهاش. دوباره كردم تو كسش و شروع كردم به تلمبه زدن.خودم كه حسابي خسته شده بودم. داشتم به خودم فحش ميدادم كه چرا اينقدر اسپري زدم.لامصب نميومد.ولي الان كه كاندوم نداشتم بيشتر حال ميكردم.بعد از چند دقيقه يه حس قشنگ تو كمرم بوجود اومد. به ص گفتم كه دارم ميام.
ص : بيا عزيزم. من هم نزديكم.به شدت تلمبه زدنم اضافه كردم و در آخرين لحظه كشيدم بيرون و پاشيدم رو سينه و شكمش.
ص هم يه ارگاسم رسيده بود. افسانه داشت بادستش آب منو ميماليد به سينه هاي ص.
ص : نكن ديوونه. چكار ميكني ؟
ا : براي پوست خيلي خاصيت داره.
ص : من خوشم نمياد. اگر خاصيت داره بمال به خودت.
ا : چشم.
يه كم كه ولو بودم بلند شدم برم حموم.
ا : كجا آقا خوشگله ؟
ك : با مني ؟
ا : آره با توام.
ك : فكر كردم داري اشتباه ميكني. آخه من كجام خوشگله. ؟
ا : حالا. يه چيزاييت خوشگل هست كه ميگم.
ك : دارم ميرم حموم.
ا : منم بيام.؟
ك : بفرماييد.
ص : من هم ميام.
ا : تو ديگه كجا ؟ مگه سه نفري تو حمومشون جا ميشيم آخه. ؟
ص : ديوونه. برو حمومشون رو ببين. خيلي بزرگه.
با خنده و شوخي رفتيم حموم و خودمون رو شستيم. گهگاهي هم يه انگولكي به هم ميكرديم.بعد از حموم اومديم تو اتاق خواب. من لباس تنم كردم. ص هم فقط شرت و كرست تنش بود. افسانه هم لباساش رو پوشيده بود.گفتم بريم بخوابيم كه من فردا خيلي كار دارم.
ص : من كه مرخصي دارم.
ك : خوش بحالت.
ص : ميخوايم با افسانه بريم آرايشگاه.
ك : اوكي.
رفتيم تو جامون و گرفتيم بخوابيم كه كس و شر گفتن و شوخي كردنمون شروع شد.من وسط خوابيده بودم هردوتاشون هم شروع كرده بودن به اذيت كردن من.بعد از چند دقيقه من گفتم:بچه ها بخوابيد.من صبح بايد برم سر كار.اگر شلوغ كنيد يه بلايي سرتون ميارم ها.ديگه شب به خير گفتيم و من ازشون تشكر كردم بابت سكسي كه باهاشون داشتم. چشمام داشت گرم ميشد كه يكيشون دستش اومد رو كير من. فكر كردم كه ص است. اما با نگاهي كه به اطرافم كردم ديدم كه افسانست. گذاشتم هر كاري كه دوست داره بكنه.پدر سگ اينقدر با كيرم ور رفت تا آبم اومد ريخت رو دستش. بعدش هم هر دومون مجبور شديم يه دستشويي بريم.تو رختخواب كه دراز كشيدم يه حس خلع قشنگ داشتم.سكس با دو تا دختر سكسي و شيطون واقعا انرژيم رو تحليل برده بود.تو خواب ناز بودم.اصلا دلم نميخواست صبح بشه.صداي زنگ موبايلم ميومد.تو دلم گفتم:كون لقش.هر كسي هست باشه.اصلا حسش نيست از زير پتو بيام بيرون و بهش جواب بدم. ولي ول كن نبود. پشت سر هم زنگ ميزد. به ساعت يه نيم نگاهي كردم ديدم 6.45 هستش. يعني كي بود اين وقت صبح؟.صداي موبايلم قطع شده بود. ميخواستم بيخيال بشم و بگيرم بخوابم كه اينبار تلفن خونه زنگ خورد.با صدايي كه از تلفن بلند شد ص و افسانه هم بيدار شدند.
ص : كامي كيه اين وقت صبح داره تلفن ميزنه ؟
ك : نميدونم.
رفتم سمت تلفنم و به شماره نگاه كردم. شماره غريبه بود ولي بايد بر ميداشتم. يه نيرويي بهم فشار مياورد كه اين كار رو بكنم.
ك : بله. بفرماييد ؟
م : سلام كامي. مسعودم. خوبي ؟
ك : عليك سلام. تو ساعت نداري. ميدوني ساعت چنده ؟
م : من شرمندم. ولي يه اتفاقي افتاده كه بايد بهت ميگفتم.
ك : خيلي خوب بگو ببينم چي شده. ؟
م : كامي لباس بپوش بيا بيمارستان قلب......
ك : اونجا براي چي ؟ ( دست و پام شروع كرد به لرزيدن. صداش خيلي نگران بود )
م : فقط بيا كامي. به كمكت احتياج هست.
ك : خوب بگو چي شده ؟ ( داشتم داد ميزدم پشت تلفن. ميترسيدم خبر ناگواري باشه كه البته از طرز صحبت كردن مسعود تابلو بود )
م : كامي.... باباي رضا.... باباي رضا.......
ك : باباي رضا چي ؟ حرف بزن.
م : باباي رضا مرده.
ك : كوس وشر نگو.من پريروز ديدمش.خيلي هم سالم و سلامت.چقدر هم زديم تو سر و كول همديگه.اصلا هم شوخيت با مزه نبود.احمق خر.گوشيو قطع كردم.فكر ميكردم شوخيه.مگه ميشه كسي رو 1 روز قبل ببيني و ساعتها باهاش شوخي كرده باشي.بعد الان زنگ بزنن بگن مرده؟؟؟.تو همين فكر بودم كه دوباره تلفن زنگ زد.تو دلم گفتم گوشيو بردار و دو تا فحش آبدار نثارش كن.
ك : چي ميگي ؟
م : كثافت مگه من باهات شوخي دارم. به جون مادرم باباي رضا مرده. رضا كه تو شوكه. من هم بلد نيستم كاري بكنم. كامي ارواح خاك مادرت زود بيا. من نميدونم چكار كنم.
ك : وايسا همون جا اومدم.
گوشي از دستم سر خورد و افتاد پايين.خودم هم ولو شدم رو زمين.ص و افسانه دويدن طرفم.صورتم از اشكهام خيس شده بود.هق هق گريه امونم رو بريده بود.كمتر كسي اشك منو ديده بود تا اون موقع. همه فكر ميكردن كه من آدم شاد و خوشبختيم.ولي نميدونستن كه مصداق(خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است)درمورد من هم صدق ميكنه.افسانه و ص هر دوشون جلوي من نشسته بودن.با بهت و حيرت به من نگاه ميكردن.از جام پاشدم.رفتم سمت حموم.سريع يه غسل كردم و اومدم بيرون بالاخره ميخواستيم زير تابوت يه آدم شريف رو بگيريم بايد تميز ميشدم از هر چي گناهه.رفتم سمت كمد لباسام.يه شلوار پارچه اي مشكي با يه پيراهن مشكي تنم كردم.يه كاپشن مشكي هم داشتم تنم كردم و رفتم سر گاو صندوقم.هميشه يه مقدار پول براي روز مبادا توش داشتم.شمردم تقريبا هفت صد تومن بود.يدفعه ياد دو برگ چكي هم كه تو صندوق داشتم افتادم.او نارو هم برداشتم.بالاخره رضا يكي از بهترين دوستام بود.يه وقت اگه پولي لازم داشت امثال من بايد يه كمكي ميكرديم ديگه.از اتاق اومدم بيرون.افسانه و ص داشتن با تعجب نگام ميكردن.
ص : نميخواي بگي چي شده ؟
ك : باباي رضا فوت كرده. دارم ميرم كمكشون كنم.
ص : تو هم كه سرت درد ميكنه واسه عزاداري.(هنوز هم كه هنوزه من شايد مجلس عروسي كسي نرم ولي تو مراسم عزاداريشون حتما شركت ميكنم.)
بدون اينكه جوابش رو بدم از خونه زدم بيرون. يه زنگ به موبايل رضا زدم. مسعود گوشيو برداشت.
م : كجايي كامي ؟
ك : دارم ميام. مسعود جون مادرت اگر شوخيه بهم بگو ناراحت نميشم.
م : كس خلي ها. واقعيته.
ك : حالا چيكار كردين. ؟
م : هيچ چي من كه نميدونم چكار بايد بكنم.
ك : برو به دكترش بگو گواهي فوت صادر كنه براش. من هم تو راهم تا صادر بشه من هم ميام. بقيه كار ها رو هم خودم انجام ميدم. رضا كجاس ؟
م : همين جا. اصلا تو شوكه. فقط زل زده به ديوار و گريه ميكنه.
ك : باشه. كاري كه گفتم بكن تا من برسم.
م : چشم.
تو راه كه داشتم ميرفتم به چند تا از بچه ها كه دوستاي مشتركمون بودن زنگ زدم و قضيه رو بهشون گفتم. هر كسي مامور انجام يك كاري شد. يكي اتوبوس خبر كنه.يكي گوسفند بخره.يكي به بقيه بچه ها خبر بده.يكي بره بهشت زهرا قبر بخره و غيره و غيره.همه كارها رو هندل كردم.رسيده بودم دم در بيمارستان.از در سالن كه ميخواستم برم تو نگهبان بهم گير داد.
= : كجا آقا ؟
ك : باباي دوستم فوت شده. اومدم اينجا ببينم چه خبره ؟
= : بايد بري دم سرد خونه از اون طرفه.
رسيدم نزديك سردخونه. رضا نشسته بود رو زمين. اصلا متوجه حضورم نشد. مسعود رو نديدم.
ك : رضا. داداشي سلام. من اومدم.
ر : كامران. بابا م. بابام.گريه مجالش نداد......
خيلي دوست داشتم پابه پاش گريه كنم. ولي نميشد. من اومده بودم ستون بشم براش. نميتونستم خودم هم بريزم پايين.
ك : پاشو پسر. مرد كه گريه نميكنه. الان تو مرد خونه اي. بزرگ خونه اي. محكم باش. چشم اميد خواهرات به توئه.
ر : كامي. به خدا كمرم شكست. دارم نابود ميشم.
ك : پاشو داداشي. ميدونم سخته. ولي اين رسمه روزگاره. من و تو كه زنده ميمونيم محكوميم به فنا. يكم محكم باش.
يه كم كه حرف زديم آرومتر شد.شماره عموش رو ازش گرفتم و قضيه رو به عموش گفتم.قرار شد طبق برنامه من عمل كنن.مسعود هم با گواهي فوت اومد.بعد از تسويه با بيمارستان و گرفتن آمبولانس جنازه رو تحويل گرفتيم و به سمت محل راه افتاديم.سر كوچه جاي سوزن انداختن نبود همه كسايي كه ميشناختيم نميشناختيم اومده بودن.اتوبوس ها هم رسيده بودن.يه دوستي دارم مداحه.بهش زنگ زده بودم بياد تو جمعيت ديدمش.باهاش هماهنگي هاي لازم رو انجام انجام دادم.شده بودم همه كاره مجلس.به عموها و داييهاي رضا دستور ميدادم و سرشون داد ميزدم.طبق يه قانون نانوشته من شده بودم مسئول برگذاري مراسم.تاج گلهايي كه گفته بودم حاضر شده بود و اومده بود.بچه ها رو اتوبوسها نصب كردن.يه نماز ميت هم سر جنازه تو مسجد محل خونديم.لباساي رضا رو عوض كردم و سپردمش دست مسعود.تذكرهاي لازم رو بهش دادم كه هواي رضا رو داشته باشه.جنازه رو برداشتيم و يه چند صد متري تو خيابون رو دوشمون حمل كرديم.كل كسبه محل مغازه هاشون رو بسته بودن و دنبال جنازه ميومدن.بعداز بريدن سر گوسفند يكي از بچه ها رو مسئول كردم تا به قصاب كمك كنه كه گوشت رو براي خورشت قيمه آماده كنن براي شام.خودم هم با يكي از دوستاني كه رستوران داره هماهنگ كردم تا 500 دست غذا آماده كنه براي ناهار.رضا رو نشوندم تو ماشين يكي از بچه ها.من و مسعود و راننده هم نشستيم تو ماشين.راه افتاديم سمت بهشت زهرا.تو راه هيچ كس حرفي نميزد.هممون ساكت بوديم.من يه سيگار روشن كردم.داشتم كام ميزدم بهش كه رضا گفت:كامي يه سيگار هم به من ميدي؟بچه ها با تعجب يه نگاه به رضا كردن و يه نگاهي به من.آخه رضا از سيگار متنفر بود؟؟؟
ك : مشكلي نيست. اما فقط همين يه دونه ها.(ميخواستم يه كم به اعصابش مسلط بشه).با علامت سر تاييد كرد.يه سيگار براش روشن كردم و دادم دستش.ديگه تو راه حرفي زده نشد.فقط موبايلهاي من راه به راه زنگ ميخورد و برنامه رو با بچه ها هندل ميكرديم.از وقتي تاليا اومده بود من يه خط تاليا هم خريده بودم.تاشماره كارم با شماره خصوصيم رو جدا كنم.تو راه ياد حاج اكبر افتادم.باباي دوست داشتني رضا.يه مرد واقعي.يه آدم پاك.يك انسان.ميتونم بدون اغراق بگم از بابام بيشتر دوسش داشتم.تو همه رفيقهاي رضا با من صميميتر بود و ميشه گفت:يكي از بهترين دوستام بود.اغلب مواقع تو هر كاري كه گير ميكردم ازش كمك ميگرفتم و اون هم با كمال متانت و پختگي بهترين راه حل رو بهم پيشنهاد ميداد.توي محل هم كه همه رو سرش قسم ميخوردن.از وقتي كه مادر رضا فوت شده بود تمام زندگيش رو وقف رضا و سه تا خواهرش كرده بود.نميذاشت آب تو دل اين بچه ها تكون بخوره.حالا كجا بود؟؟؟.داشتيم مي برديمش بسپاريمش به خاك.داشتيم بدرقه اش ميكرديم تا خونه آخرت.تا منزلگاه معبود.تا بهشت برين.خوش به حالش.ميدونم جاش تو بهشته.اصلا شك ندارم به اين قضيه.رسيديم دم در غسال خونه.به بچه ها دستورات لازم رو دادم 3 نفر رو مامور كردم مواظب رضا باشن. ورود رضا رو هم به غسالخونه غدغن كردم.گفتم شده بزنينش ولي نذاريد بياد تو.با بزرگاي فاميلشون صحبتها شد و من گفتم كه تا اتمام مراسم و پذيرايي ناهار رو برنامه ريزي كرديم.براي شب هم شام قيمه ميديم كه بعد از مراسم تدفين تداركش رو ميبينيم.همشون داشتن تشكر ميكردن از كارايي كه كردم.من هم در جواب بهشون گفتم:حاجي مثل پدر بود برام.هركاري كه بكنم وظيفه امه.تو غسالخونه بوديم و داشتيم براي آخرين بار حاج اكبر رو ميديديم.چه قدر راحت از اين دنيا دل بريدي.واقعا مرد بودي.از جلوي در صداي دادو بيداد ميومد.رومو برگردوندم ديدم رضا داره ميدوه مياد داخل.مسعود هم يه دستش رو چشمش داره مياد دنبالش.ديگه كار از كار گذشته بود 3 نفري هم نتونسته بودن مهارش كنن.با مشت گذاشته بود تو صورت مسعود بدبخت.رضا داد ميزد بزاريد بابام رو ببينم.دلم واسش تنگ شده.رفتم سمتش.بغلش كردم.منو به خودش ميفشرد.خيلي دلم براش ميسوخت ولي امان از اين روزگار.زير لب شروع كردم زمزمه كردن اين شعر:
عجب رسميه رسمه زمونه...... قصه برگ و باد خزونه
ميرن آدما از اونا فقط...... خاطره هاشون به جاميمونه
به خودم اومدم ديدم همه دارن با صداي بلند اين شعرو ميخونن و گريه ميكنن.رضا تو بغل من داشت گريه ميكرد.گريه اي كه واقعا ميتونم بگم از تمام وجودش بود.از ته دلش.با دستم موهاش رو نوازش ميكردم و سعي ميكردم دلداريش بدم.ديگه جايز نبود اونجا وايسيم.آوردمش بيرون.مسعود با نگاهش داشت ازم معذرت خواهي ميكرد.بهش فهوندم كه مشكلي نيست.به مادر يكي از بچه ها هم ماموريت داده بودم با چند نفر مواظب خواهر هاي رضا باشن و هواشون رو داشته باشن.سر نماز ميت رضا بغل دست من وايساد.وسطاي نماز حس كردم كه رضا داره ميافته.سريع زير بغلش رو گرفتم و از تو صف كشيدمش بيرون.سريع به مسعود گفتم يه سانديس بخره بياره.رضا رو خوابوندمش رو يه نيمكت تا حالش سر جاش بياد.يه كم كه گذشت بهتر شد.بلندش كردم و بهش گفتم:رضا اگر تحمل نداري بفرستمت خونه؟؟؟
ر : نه كامي. خواهشا اين كار رو نكن.
ك : پس محكم باش. تو مردي ناسلامتي. تو ديگه الان ستون خونتوني.خواهرات به تو اميد دارن.نبايد ضعيف باشي
ر : باشه سعيم رو ميكنم
ك : افرين پسر خوب.از پيشونيش يه بوس كردم
جنازه رو گرفتيم دستمون و به سمت قبري كه محيا شده بود حركت داديم.
لا اله الي الله.
محمد رسول و علي ولي الله.
بلند بگو لا اله الي الله.
به عزت شرف لا اله الي الله.
برگشتم به پشت سرم نگاه كردم.خداي من اين همه آدم. كاش من هم وقتي ميميرم اينقدر خوب باشم كه اين همه آدم بيان به مراسم خاكسپاريم.جنازه رو با خوندن دعاي تلقين به خاك سپرديم.سنگ لحد رو كه گذاشتن ديگه تمام بدنم اختيارش از دست رفت. مخصوصا كه علي رفيقم(همون مداحه)حسابي سنگ تموم گذاشته بود.چنان گريه اي منو گرفته بود كه اگر هم ميخواستم نميتونستم جلوش رو بگيرم.چنان گريه ميكردم تو بغل رضا كه هركس كه مارو نميشناخت فكر ميكرد من پسر اون مرحومم.با كمك بچه ها من و رضا نشستيم تو ماشين.آدرس رستوران داده شده بود.همه به سمت اونجا حركت كرديم.غذا جوجه كباب بود.خيلي هم آبرو دار و مرتب سرو شد.براي شام غريبان هم همون جا از همه دعوت كرديم كه تو خونه رضا اينا حضور به هم برسونن.بعد از غذا رفتم پهلوي مرتضي صاحب رستوران وجه غذا رو با يكي از چكها پرداخت كردم.خيلي هم تعارف ميكرد كه نگيره.عموي رضا اومده بود حساب كنه كه با چشم غره من خودش رو جمع و جور كرد.رفتيم سمت خونه رضا شون.از صبح ص چند باري زنگ زده بود.توي راه دوباره زنگ زد
ص : سلام.
ك : سلام.
ص : قربونت برم چيكار كردي با خودت. صدات چه قدر گرفته ؟
ك : الان وقتش نيست. ببخشيد ها.
ص : ميدونم عزيزم. زنگ زدم كه از طرف من به رضا تسليت بگي.(آخه ص اغلب دوستاي من رو ميشناخت)
ك : چشم. آقا رضا ص هستش. ميخواد تسليت بگه.
گوشيو دادم به رضا. بعد از چند تا تعارف و غيره گوشيو داد بهم.
ك : خوب. ديگه چه خبر ؟
ص : هيچ چي رفتيم آرايشگاه و برگشتيم. الان هم تو خونه توايم.
ك : اوكي. خونه رو مرتب كنيد. شايد بچه ها بيان اونجا.
ص : اگر خواستين بياين يه خبر به من بده.
ك : باشه عزيز. فعلا.
ص : باي.
رسيديم در خونه رضاشون.همه رسيده بودن.قرار كارها رو گذاشتيم و هر كسي يه مسئوليتي رو به عهده گرفت.من هم بعد از اينكه كارها رو رديف كردم به رضا گفتم كه من خونه ام اگر كاري داشتي بهم بگو.من رو بغل كرد و بابت همه چيز تشكر كرد.من هم بهش گفتم كه وظيفه ام بوده.اگر بخوايم فقط تو روزاي خوشي دوست هم باشيم كه فايده نداره.با بقيه بچه ها هم خداحافظي كردم و به سمت خونه حركت كردم. خونمون با خونه رضا اينا يه كوچه فاصله داره.در آپارتمان رو باز كردم و رفتم داخل. ص و افسانه هر دوشون اومدن به استقبالم و بهم تسليت گفتن.منم ازشون تشكر كردم و يه راست رفتم تو اتاقم.ص خوب ميدونست كه الان اصلا نبايد مزاحمم بشه.(تو اين زمينه ها دختر فهميده اي بود).لباسام رو عوض كردم و رفتم سراغ يار تنهاييام و دلتنگيام.آره خودشه.فقط ني ميتونه منو سبك كنه.فقط ني ميتونه هرچي تو دلم دارم رو از تو چشام به صورت اشك بيرون بريزه.شروع كردم به ني زدن.با شور خاصي اين كار رو ميكردم.سوز ني جگرم رو ميسوزوند.ولي لذت بخش بود. به اشكم اجازه دادم فرو بريزه.هر چي نفس داشتم تو سازم ميدميدم و پاداشم جاري شدن همه اشكهاي فرو خوردم بود كه تو دلم سنگيني ميكرد.ديگه براي حاج اكبر گريه نميكردم.براي خودم گريه ميكردم.يه آدم بي كس و كار.با وجود كسايي كه دورو برم بودن ولي تنها بودم.اغلب كسايي كه دورم بودن از شرايطم استفاده ميكردن نه از وجود خودم.اما چه كنم كه اين هم رسمه روزگاره.من براي اينكه تنها نباشم بايد باج ميدادم.بابام كه هر 6 ماه ميامد ايران و يه هفته ميموند و ميرفت.داداشم هم كه درگير خانوادش بود و خوشگذروني.همه فكر ميكردن چون يكم اوضاع روبراهه ديگه چيزي كم ندارم.ولي نميدونستن كه من به چيزي غير از پول و خونه و..احتياج دارم.دلم براي خودم ميسوخت.هواي مادرم رو كرده بودم.خيلي جاش تو زندگيم خالي بود.اشك تو چشام سيل بود و ميريخت پايين.داشتم با سوز ني حال ميكردم.متوجه حضور ص و افسانه شدم.ميخواستم اعتراض كنم ولي ديدم اشك تو چشم جفتشون حلقه زده.شايد اون دوتا هم دلشون گرفته بود.بالاخره اون ها هم بشر بودن.دل داشتن.يه نيم ساعتي ميزدم.واقعا ميتونم بگم كه خالي شدم از هر غصه اي.تموم كه شد ص اومد به سمتم و يه بوسه از گونه ام كرد.
ص : عزيزه دلم. مرگ حقه. ميدونم خيلي باباي رضا رو دوست داشتي ولي بالاخره بايد با اين موضوع كنار بياي.
ك : براي اون گريه نميكنم. به حال خودم گريه ميكنم. دلم براي خودم تنگ شده بود.
ص : قربونت برم. مگه من تو زندگيه تو نقشي ندارم. ؟
ك : داري عزيزكم. ولي اين بحثش فرق ميكنه.
دراز شدم رو تخت. ص هم اومد بغلم خوابيد. افسانه هم رفت بيرون تو پذيرايي. نفهميدم كي خوابم برد. با نوازشهاي ص به بيدار شدم.
ص : كامي جان. عزيزم بيدار شو. تلفنهات داره زنگ ميخوره. من كه نميتونم جواب بدم بهشون.
به موبايلام نگاه كردم. ساعت 5 بود. يا علي چند تا ميسد افتاده بود. به تك تكشون زنگ زدم و كارها رو باهاشون هماهنگ كردم و پاشدم حاضر بشم برم سمت خونه رضا اينا.افسانه هم ازم تشكر كرد بابت پذيرايي و خداحافظي كردو رفت.
ص : كامي من هم بيام خونه رضا ؟
ك : آره. چرا كه نه.
ص : زشت نباشه. يه وقت كسي نگه اين با كامي چه نسبتي داره ؟
ك : نه بابا. حاضر شو بريم. فقط حوصلت سر نره اونجا ؟
ص : مگه ميشه كنار تو باشم و حوصلم سر بره.
با همديگه راه افتاديم به سمت خونه رضاشون.رسيديم دم در خونشون كه مادر يكي از دوستام ما رو ديد. بعد از سلام و احوالپرسي ص رو بهش معرفي كردم و گفتم كه مياد تو زنونه مواظبش باشه.مادر دوستم هم با گفتن جمله : بيا بريم عروس خانوم دست ص رو گرفت و برد.با خودم گفتم : خوب شد اين مادر من نبود والا الان 4 تا بچه هم داشتم. تو دلم خنديدم و رفتم سمت بقيه.عموي رضا من رو كه ديد انگار دنيا رو بهش دادن. اومد سمتم.
ع : خسته نباشي كامران جان.
ك : قربانه شما. ببخشيد ديگه من ول كردم رفتم. كاري چيزي مونده يا نه ؟
ع : همه كارا انجام شده. فقط رضا يكم تو خودشه. هر چي هم باهاش حرف ميزنيم اثري نداره. يكم باهاش صحبت كن.
ك : عمو جان اين اتفاق كه افتاده براي هممون سخت بود چه برسه به رضا.بهش فرصت بديد تا با شرايط جديد كنار بياد.ولي چشم.حتما.آخه حرف من براي رضا حجت بود. خيلي باهم عياق بوديم.رفتم سر وقت آشپز.خورشت رو بار گذاشته بودن.يكم باهم چاق سلامتي كرديم.برگشتم تو جمع.مسعود با يه سيني چايي اومد سمتمون.رضا يه بادمجون كاشته بود زير چشش كه اگر تو شرايط ديگه اي بوديم حتما مسعود رو سوژه ميكرديم و يه كم بهش ميخنديديم. ولي اونجا جاش نبود.
ك : سلام مسعود. خسته نباشي داداش.
م : قربونت برم. من كه كاري نكردم. همه زحمتا به گردن شماها بود.
ك : نوكرتم. من هم كه فقط ارد دادم. كاري نكردم.
م : خداييش وقتي رفتي صحبتت بود. همه ازت تعريف ميكردن. ميگفتن اگه كامي نبود مراسم اينقدر خوب انجام نميشد.
ك : چوبكاري نكنيد ديگه.اولا اگر من نبودم يكي ديگه اين كارا رو ميكرد.دوما من كاري نكردم كه فقط يكم به خودم مسلط بودم همين.سوما وظيفه ام بود به عنوان دوست رضا
0 نظرات:
ارسال یک نظر