ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خاطره سکس مهتاب خانم

این خاطره واقعی است و سرگذشت منه.حدود ده سال پیش برا خواهرم خواستگار اومد و عروسیشان سر گرفت و با حامد عروسی کرد.منم خوشحال از اینکه راه برا من باز شده و می تونم با دوست پسرم سعید که سخت عاشق من بود ازدواج کنم ولی غافل از اینکه همه اعضای خونواده ام مخالف بودن و دلیلشان هم در یک سطح نبودن خونواده هامون و سیگاری بودن سعید بود حامد هم از دوستی من و سعید خبر داشت. از دست منم کاری برنمی اومد بنابرین خودمو سپردم دست قسمت.دوسالی گذشت حامد و خواهرم به خوشی زندگی می کردن حامد در کل پسر اقایی بود همه جوره ادمو درک می کرد و من خیلی باهاش راحت بودم ولی خیلی شهوتی بود بعضی موقع حرفا و شوخی های سکسی با من می کرد البته نه خیلی تابلو.حامد قبل ازدواجش با پدرم دوست بود دستگاه کشاورزی داشت و زمینهای پدرم و همه دهات رو می کاشت و برداشت می کرد در واقع می شه گفت شرکت کشاورزی داشت سر همین به خوبی شهرت داشت بعد عروسیش کم کم کشاورزی رو سپرد به برادرش و خودش فروشگاه کشاورزی دایر کرد.برادرش مثل خودش زیاد خونه ما می اومد و کم کم احساس کردم عاشقش شده ام و به قول معروف دل دادیم و قلوه گرفتیم به اونجا رسید که عکس و انگشتر رد و بدل کردیم و یه عشق پاکی بینمان بود حمید دقیقا یک سال از من کوچیک تر بود هر دومون متولد یه روز از اذر ماه بودیم.مامانم از جریان عشق من و حمید خبر داشت و همین برا من دلگرمی بود ولی حامد از هیچ چیز خبر نداشت و خواهرم با این اینکه می دونست به اون چیزی نگفته بود.کم کم داشتم سعید رو فراموش می کردم که دوباره سر و کلش پیدا شد وبا خونواده اش اومدند خواستگاری برادرام همه مخالف بودن ولی مامانم دلش به سعید بود پدرم از دوستی من و حمید خبر نداشت اگه می دونست با کله قبول می کرد از لحاظ خونواده و اصلیت خونواده حمید و حامد خیلی سر بودن و برتری سعید فقط تیپش بود و مال و منال پدرش. خلاصه مامانم نشست زیر پای پدرم و اونم قبول کرد. خلاصه عروسی منو سعید سر گرفت.ما خرداد عقد کردیم حامد چشن عقد ما نبود تا اینکه مهر ماه عروسیمان شد تو سه چهار روز عروسی حمید و حامد تو صحرا حرفشان میشه حمید به حامد میگه تو اگه غیرت داشتی نمی ذاشتی خواهر خانومت منو دو سال بازی بده حامد هر چی قسم وایه می خوره که خبر نداشتم حمید باور نمی کنه حامد می اد خونه و جریان از مادرش می پرسه اونم کل جریانو براش تعریف می کنه بعد از ظهر بود دیدیم حامد اومد معلوم بود خیلی نا راحته ولی به ما چیزی نگفت. شب حنا بندان حامد اصلا حوصله نداشت و حتی یه نیگاه به من نکرد چه برسه به تبریک گفتن بعد شام به خواهرم گفت من حالم خوب نیست می رم خونه عزیز(اون یکی خواهرم)بخوابم پسرش هم که دو سالش بود برد بعد دو ساعتی زنگ زد خواهرمو خواست خواهرم چون ناراحت بود اصلا اهمیتی نداد اونم دو سه بار زنگ زد نگو پسرس از خواب بیدار نمی شده و خواهرم بخاطر اینکه تو عروسی راحت باشه بهش شربت خواب اور داده بود سر همین حامد بد تر عصبانی میشه و خلاصه خواهرم رفت خونه عزیز پیش اونا تا میرسه به حامد میگه چیه پاچه می گیری؟حامد هم با پشت دست می زنه دهن خواهرمو پر خون می کنه و می گه جریان حمید و مهتاب چیه که من باید بعد دو سال بفهمم خواهرم میگه مهتاب نمی خواسته حمید به زور خودش انداخته بوده حامد میگه اره عکس و انگشتر یاد گاری هم بزور بوده خواهرم بهش میگه حمید اونا رو دزدیده و این بدتر حامد رو عصبانی می کنه. چون دیر کرد پدرم خودش رفت و خواهرمو اورد به حامد گفته بود اگه ناراضی طلاقش بده حامد به پدرم می گه مسئله دروغ خوانوادت دیگه وقت نمی شه و اونا میان خونه خودمون خواهرم اومد دیدم خیلی ناراحته اونم فرداش همه اتفاقو رو برام تعریف کرد.بلا خره حنا بندان تموم شد و همه رفتن دیدیم حامد با پسرش اومد هیچ کس تحویلش نمی گرفت موقع خواب بود خوابدیم. صبح حامد از پدرم معذرت خواهی کرد گفت ولی می خواهم تنهایی دو کلمه حرف بزنم مامانم فهمید می خواد چی بگه پرید وسط گفت لازم نکرده چند سال خون به دل دخترم کردی و از این حرفا حامد حرفی نزد پدرم می خواست بره وسایل بخره با حامد باهم رفتن توی ماشین همه جریانو برا پدرم تعریف می کنه. پدرم برگشت خونه خیلی عصبانی بود اگه ادم جا افتاده ای نبود عروسی رو بهم می زد گفت کرم از خود شماست بی خود بچه مردمو دزد می کنین خواهرم گفت مگه چی شده ؟پدرم گفت می خواستی چی بشه می برین می دوزین نه مرد نه پدر اخرشم می گین خودش عکس رو برداشته من جای حامد بودم ابرو ریزیی می کردم که اون سرش نا پیدا. پدرم گفت بنده خدا رو بغض گرفته بود گفت حاجی الان چند ساله من با شما دوستم از من بدی دست کجی یا از خونوادم چیزیی دیدین؟ گفتم نه گفت تو صحرا با حمید حرفم شده برگشته به من می گه تو غیرت نداری مهتاب منو دو سال بازی داده اخرشم می گه عکس رو حمید خودش برداشته در ثانی من دیشب زنم صدا می کنم بیاد ببینه بچه چشه مگه پاچه می گیری بعدشم مگه چی تو زندگیم کم گذاشتم که یه خانوم شصت ساله بگه خون به دل دخترم کردی بعد صحبت پدرم همگی حق رو به حمید و حامد دادیم و قرار شد پدرم با حامد صحبت کنه و از دلش در بیاره و البته اینطور هم شد می دونستم که حامد خیلی با مرامه حتی پا تختی هم اومده بود موقع خدا حافظی نمی دونم چه حسی بود دوست داشتم یه حالی بهش بدم برا همین دور از چشم دیگران یه چشمکی براش انداختم اونم با لبخند جوابم رو داد و خداحافظی کرد یه روز خواهرم زنگ زدم حال حامد رو پرسیدم و اینکه فراموش کرده یا نه خواهرم گفت فعلا که حرفی نمی زنه توهم یه معذرت خواهی کن.فکر خوبی بود زنگ زدم مغازه اش خودش بود خیلی تحویلم گرفت میون صحبتاش با من شوخی هم می کرد گفت مهتاب حمومتان داغه؟اولش دو ذاریم نیفتاد گفتم برا چی؟گفت هیچی همین طور پرسیدم گوشی رو که قطع کردم منظورشو فهمیدم گفتم اقا حامد؟با جونی جوابمو داد که نا خود اگاه مور مورم شد گفتم بخاطر همه چی معذرت می خوام گفت مهتاب من بخاطر اینکه با برادرم ازدواج نکردی نا راحت نیستم فقط به خاطر حرف مادرت که هم به من هم به مادرم گفته بود حمید خودش عکست رو برداشته این می دو نی یعنی چی؟من از شما گذشتم ولی از مامانت نمی گذرم من دو باره معذرت خواهی کردم.حتی گریه ام گرفت.گفت مهتاب گریه نکن گفتم به خاطر حمید نا راحتم گفت قسمت این طور بوده تازه از یه طرف هم زندگی هامون به هم ربط پیدا می کرد وهم اینکه تو و حمید باهم جور نبودین تو از حمید بزرگتری این یه عیبش و بعد زندگیتان اختلاف های دیگری هم پیدا می کردین که رو زندگی ما هم تاثیر داشت پس بهتر که نشد دیدم واقعا ادم منطقی وبا درکی به خودم گفتم چه ادم خنگیم که از این دلیل استفاده نکردم و حمید رو قانع نکردم گفتم اقا حامد دیگه دل خور نیستین گفت نه چشمام پر اشک شد با خوش حالی و بغض خدا حافظی و گوشی رو قطع کردم نشستم یه دل سیر گریه کردم طوری که سعید اومد پرسید چرا گریه کردی منم دوری پدرو مادرم رو بهونه کردم با خودم فکر می کردم چه جور برا حامد جبران کنم.تا اینکه خود به خود جور شد.بعد عروسی به قول دوست و اشنا چیز شوهرم به هم ساخته بود و حسابی من لاغر چاق و تپل شده بودم طوری که جلو اینه لباس عوض می کردم و بدن لخت خودم رو می دیدم حشری می شدم دستمو لا پای خودم می بردم و کوسم رو می ما لیدم.سعید هم زیاد داغ نبود من ازش سیر نمی شدم.یه روز جلو اینه داشتم حال می کردم که خواهرم زنگ زد واسه پا گشا باهم کمی حرف زدیم گفتم سعید سر کاره دیر می اد گفت حامد بفرستم دنبالت تا اینو گرفت یاد حامد افتادم گفتم چطوره با اون بریزم رو هم ولی نمی شد بعد از قطع کردن تلفن دوباره مشغول شدم و این بار حامد رو اوردم تو ذهنم که داره منو می کنه و به جای مال حامد دسته برسو کردم تو کوسم.اون قدر حامد جوووون وایییی اوووی کردم تا خالی شدم احساس راحتی کردم. رفتم حموم یه دوش گرفتم تازه داشتم موهامو خشک می کردم که زنگ زدن ایفون برداشتم حامد بود درو باز کردم تا حامد بیاد بالا لباسامو پوشیدم.چون عجله داشتم دامن تنم کردم و دیگه شلوار نپوشیدم .نگو پایین دامن ازپشت زیر کشش مانده و شورت بندیم و تموم کونم بیرونه حامد اومد تو تعارف کردم بشینه تا براش شربت بیارم داشتم می رفتم اشپز خونه که نگاه حامد رو رو خودم حس کردم.وقتی برگشتم حامد رو مبل نشسته بود ناخود اگاه چشمم به وسط پاش افتاد قلمبگی کیرش رو دیدم حامد فهمید و یه کم خودش رو جمع کردو گفتم اقا حامد شما شربتت بخوری من حاضر می شم.رفتم اتاق خواب جلو اینه چشمم به پشتم افتاد چی کرده بودم نصف بیشتر کونم بیرون بود و بند شورتم تو چاک کونم افتاده بود خوب بود پشت به حامد خم نشده بودم و گرنه سوراخ کون وکوسم رو می دید از خودم خجالت کشیدم و سرخ شدم ولی باز اون حس خواستن به سراغم اومد وبا خودم گفتم بهتر یه حالی به حامد داده ام تو این افکار بودم که حامد صدام کرد با جوووونم جوابشو دادم گفت یه کم عجله کن کار دام باید وسایل بگیرم لباسمو پوشیدم اومدم بیرون مانتوم تو هال بود بدون اینکه خودمو بپو شونم با شلوار سرمه ایم اومدم بیرون تا مانتوم بپوشم کنم نگاه حامد رو رو کونم حس می کردم مانتوم پوشیدم راه افتادیم اسانسور خلوت بود باهم حرفی نمی زدیم ولی دوست داشتم خودمو بغل حامد بندازم و گریه کنم. ولی حیف اسانسور ایستاد به هم تعارف کردیم ولی یه لحظه باهم خواستیم بریم بیرون که به هم خوردیم و کونم به جلو حامد خورد قلمبگی کیرشو احساس کردم و به هم لبخندی زدیم بی خیال سوار ماشین شدیم تو راه اهنگ معین ادمو به عرش می برد یک شب بیا منزل ما ای دلبر خوشگل ما دردت به جان ما شد روح و روان ما شد.حالم خیلی گرفت نمی دونم حامد چرا از اهنگ های معین و هایده خوشش می اومد حامد حالمو فهمید اونو خاموش کرد یه لحظه تو چشماش نگاه کردم یه غمی تو چشماش بود همیشه این طور بود پرسیدم اقا حامد شما چرا از این اهنگ ها خوشتان می اد اون گفت خوشم می اد عاشق این اهنگ هام.گفتم نکنه عاشق یکی بودی و از دستش دادی وای چی گفتم از حرفم پشیمون شدم ولی سودی نداشت یه لحظه دیدم چشماش پر اشکه و سرش گرفت اون طرف که من نبینم وبا دستش اشک شو پاک کرد گفتم شرمنده نباید این حرفو می زدم یه اه بلندی کشید و گفت اشکال نداره معلوم بود که در گذشتش یه غمی نداره با این حرفا رسیدیم خونه خواهرم درو با ز کرد رفتیم تو حامد رفت وسایل بخره ما هم مشغول کارا شدیم به خواهرم هم در مورد لباس پوشیدنم چیزی نگفتم روم نشد حامد برگشت من رفتم حیاط خونشون که رو طناب چیزی پهن کنم یه لحظه از پنچره اتاق خواب داخل رو نگاه کردم اخه خونشون هم کف حیاط. حامد جلو اینه بود کیرشو در اورده بود داشت نگاش می کرد عجب کیرییم داشت دو برابر کیر سعید می شد هم درازی هم کلفتی.داشتم همین طور نگاش می کردم که حامد فهمید زود شلوارشو کشید بالا و رفت اون طرف. من دست بردم لا ی پام یه کم مالیدم کم مونده بود ارضا بشم خواهرم صدا کرد. و رفتم تو با هم نشستیم چایی بخوریم حامد چشم ازم برنمی داشت خواهرم رفت اشپز خونه منم استکان قندان برداشتم ببرم اشپزخونه موقع رفتن عمدا به کونم قر می دادم رفتم کنار گاز تا سیب زمینی سرخ کنم گازشان جلو راه رو گرفته بود و اگر یک نفر کنار ش می ایستاد به زور یکی دیگه رد می شد حامد اومد تو اشپز خونه رد بشه منم کنار نکشیدم اونم نامردی نکرد طوری رد شد که جلوش طرف من بود قشنگ چسبید به کونم منم یه نگاهی کردم نگار که چیزی نشده دو باره رد شد و بازم چسبوند احساس داغی تو بدنم می کردم حامد اومد کنار اوپن گفت مهتاب خانوم چه خبر خوش می گذره منم با لبخند نگاش کردم گفتم به خوشی شما یه کم باهم خوش و بش کردیم تا مهمونا اومدن دیگه جمع زنانه مرد و نه شد از هم جدا شدیم ولی حامد هنوزم با مامانم زیاد گرم نبود خلاصه مهمونی پا گشا تموم شد و اومدیم خونه خودمون حالم خیلی خوب بود تا رسیدیم همون در جا می خواستم کیر سعید رو بندازم دهنم گرفتم از کیرش اون گفت صبر کن بابا چه خبرته عین وحشیا شده بودم اون شب سعید کا ره ایی نبود اون قدر بالا پایین رفتم که خودم دو سه بار به عشق حامد ارضا شدم و سعید هم دو بار خالی شد دیگه نای بلند شدن نداشت منم لخت کنارش خوابیدم خوابم برد خواب دیدم حامد نشسته رو مبل وبا کیرش بازی می کنه کیرش از اونی امروز دیده بودم بزرگتر شده بود رفتم نشستم روش و گذاشتم تو کوسم تو نمی رفت دردم گرفته بود منم ناله می کردم و ابمو ریختم. سعید بیدارم کرد گفت خواب می دیدی گفتم برا چی؟ گفت تو خواب ناله می کردی. صبح از خواب بیدار شدم و سعید رو راهی کردم بعد جور حامد رو می خواستم یه حس درونی بود و دست خودم هم نبود رفتم حموم یاد خواب دیشب افتادم باز کیر حامد رو مجسم کردم بدنم گر گرفت با خود گفتم کاش زنگ بزنم بیاد ولی از طرف دیگه می ترسیدم هم از اون هم از ابرو ریزیش تو این فکرها بودم که دیدم چهار انگشتی کرده ام تو کوسم و فرج فرج دارم کوسمو می مالم یه چیز بلندت می خواستم تا رحمم برسه رفتم اشپزخونه دسته جارو پلاستیکی نظرمو جلب کرد هم کلفت بود هم سرش پیچ پیچی بود اوردم تو حموم با صابون سرشو شستم و زایده هاشو با چاقو گرفتم صاف صاف شد یه کاندوم سرش زدم و با کرم چربش کردم یه کم سرشو به چوچوله ام مالیدم دادم رفت هوا چه کیفی می داد گفتم حامد حامد جون بزار تو سرشو گذاشتم دم دروازه ام خودم نشستم لبه وان تو نمی رفت ابم راه افتاده بود یه کم دیگه بازی کردم کوسم باز تر شد و این دفعه دو سانتی رفت تو دیگه راحت شده بودم دردی نداشتم بیشتر کردم تو فقط جای دستم مونده بود همون طور که تو کوسم بود خوابیدم کف حموم پاهامو دادم بالا و گذاشتم لبه وان شروع کردم به تلمبه زدن اهههه اههههه اهام حموم برداشته بود داد میزدم واییییییییی اییییییییییییی جووووون حاممممدددد حامممممممددددد محکم تند تد تندتر تا اینکه ارضا شدم و بی حال افتادم کف حموم دسته جارو همون طور تو کوسم بود کشیدم بیرون بیست سانتی تو کوسم بود یه کم می سوخت کمی مالیدم چه ابی ازم اومده بود خودمو شستم اومدم بیرون یه کم به کارای خونه رسیدم سعید هم ظهر ها خونه نمی اومد حوصله ناهار هم نداشتم یه زنگی به خواهرم زدم گفت دیشب خوش گذشت با ای جوابشو دادم گفت ظهر بیا اینجا دلم می خواست ولی دیشب اونجا بودیم روم نمی شد خدا حافظی کردیم دیگه حال هیچ کاری رو نداشتم همش کیر کلفت حامد جلو چشام بود رو تخت دراز کشیدم باز افکار با حامد بودن اومد سراغم نقشه های مختلفی رو می کشیدم که با حامد باشم که حتی بعضی هاش خنده دار بود دست اخر به این نتیجه رسیدم که باید حامد تحریک کنم اما چگونه باز فکر کردم البته نه به خاطر خودم فقط می خواستم خوبی اونو جبران کنم.می دونستم پنج شنبه ها بعد از ظهر مغازه اش نمی رفت موقع خوبی بود امروزم که سه شنبه بود دو روز زیاد بود نمی تونستم طاقت بیارم ولی چاره ای نبود اون قدر خسته بودم که خوابم گرفته بود وقتی بلند شدم دیدم ساعت چهاره نا خود اگاه رفتم سمت تلفن شماره حامد رو گرفتم سرش زیاد شلوغ نبودمی تونستی ه کم با هم صحبت کنه گفت چه عجب مهتاب یاد ما کردی گفتم تنها بودم حوصله ام سر رفته بود با مامان و ابجی اون قدر حرف زدم که دیگه تکراری شده یه دفعه گفت خوب چرا بچه نمی اری گفتم حالا زوده یه کم به این بی پرده حرف زدن خودم خجالت کشیدم گفت زود چی تا بخواد درست بشه و کار خونه بده بیرون حد اقل یک سال طول می کشه تا اینو گفت دستمو رفت لای پام ازین حرفش خندم گرفت گفت چی می خندی؟ گفتم مگه ماشین سازی ؟ دیگه حرفامون بوی شهوت داشت طوری که تا حرف می زد خودمو می مالیدم وتو حرف زدن نفس کم می اوردم گفت مهتاب چته گفتم هیچی می خواستم یه چیز بگم ؟ گفت بگو گفتم اقا حامد من خیلی به شما مدیونم گفت برا چی گفتم میخوام یه روز مفصل بشینم برات درد دل کنم هرموقع با شما حرف می زنم سبک میشم گفت خوب هر موقع خواستی زنگ بزن بیا خونمون گفتم نه دوست دارم تنهایی وپیش هم حرف بزنیم گفت باشه هرموقع خواستی بگو می ام گفتم پنچ شنبه ناهار بیا ولی به ابجی نگو می اینجا شاید چیز بدی برداشت کنه. تا چیز بدگفتم به شوخی گفت چه چیز بد منم خندم گرفت گفتم فکر نکنه چرا شما تنهایی اومدین اینجا گفت مهتاب مشتری دارم باشه تا پس فردا گوشی رو قطع کردیم نیم ساعت حرف زده بودیم ناراحت شدم از یه طرف وقتشو گرفته بودم از طرف دیگه ایا کارم درسته؟ ولی شهوت نذاشت جواب روشنی بگیرم به خودم گفتم من فقط می خوام از دلش در بیارم تازه این یه بارم هست بعدش بازم مثل اولش می شیم داشتم خودمو گول می زدم به خودم اومدم دیدم غروبهبا بی حوصلگی یه کم شام درست کردم هواهم سرد بود کنا بخاری کز کردم نمی دونم کی خوابم برده بود با صدای سعید بیدار شدم سلام کردم گفت غروب چه وقت خوابه؟ گفتم سعید حوصله ام سر می ره گفت شام بخوریم بریم بیرون گفتم سرده حال نمی ده گفت بریم خونه ابجیت یه کم چهره ام باز شد گفتم باشه سعید هم پسر خوبی بود و بادلم خیلی راه می اومدولی عیب اصلیش اتشی نبودنش بود با این که تازه عروس و داماد بودیم هفته ای یک با بار اونم من می خواستم اون بعد کارش می رفت باشگاه بدن ور زیده وتوپی داشت ولی حیف سیخش کوچیک بود کم فشار ولی حامد بدن لاغری داشت ولی به گفته خواهرم ادمو از ریشه در می اورد سعید باشگاه نرفت شاممون رو خوردیم زنگ زدم خونه خواهرم حامد گوشی رو برداشت بعد سلام گفتم اقا حامد خونه ین مزاحم بشیم اونم گفت مزاحم چیه خونه خودتونه بلند شین شام بیاین گفتم نه ما شاممونو خوردیم گوشی رو قطع کردیم شام حاضری چیدم رو میز صندلی کشیدم بغل صندلی سعید و سرمو گذاشتم رو شونش اونم دست تو موهام می کرد برام لقمه می گرفت پیش خودم ناراحت بودم از این که بهش خیانت کنم گذشتم هرچی بود تموم شده بود ولی دو باره گفتم گناه من چیه تازه یه باره سعید صدام کرد از فکرام اومدم بیرون میز رو جمع کردم بلند شدیم تا حاضر شیم به خودم رسیدم یه خورده زیادتر ارایش کردم که سعید گفت عروسی که نمی ری گفتم بده خوشگل بشم اونم جوابی نداد رو سری مو سرم کردموراه افتادیم رسیدیم خونه خواهرم زنگ رو زدیم حامد درو باز کردباهم حال و احوال کردیم دست دادم اونم دستمو گرفت چه دست محکمی داشت حال کردم رفتیم تو انگار نه انگار که عصر بهش تلفن زده بودم رو مبل نشستیم پسرش اومد بغلم چقدر شبیه حامد بود بوسش کردم خواهرم هم اومد دو بدو نشستیم حرف زدن خواهرم یواش گفت مهتاب چته خیلی گرفته ای گفتم نه بابا دل تنگی می کنم حامد و سعید هم مشغول بودن حامد گفت چه خبر مهتاب خانوم با مرسی جوابشو دادم نزدیک هم بودیم من وسعید رو مبل دو نفری بودیم و حامد سمت راست سعید بود طوری که جلو منو می دیدخواهرم یه لحظه رفت فکر کردیم رفت چایی بیاره سعید بلند شد بره دست شویی که زود اومد حامد گفت دستشویی بلد نشدی گفت چرا خواهرم با چایی اومد وسعید دو باره رفت.جورابم پشمی بود وکوتاه تا زیر دامنم نمی رسید یه لحظه دیدم نیگاه حامد پایین رو ساق پامه که بیرون افتاده بود پاهامو عمدا باز کردم صاف صافش کرده بودم طوری که قشنگ برق می زدخواهرم کنارم بود وحامد هم زیاد تابلو نیگاه نمی کرد بعد از خوش وبش و میوه و خدا حافظی رفتیم خونه خودمون موقع در اوردن لباسام سعید دست انداخت لا پام تعجب کردم گفتم چیه اقا سعید چی شده گفت کوس می خوام گفتم تا نگی کوس موس خبری یوخ یه کم باهم شوخی کردیم سعید گفت دیدی خواستم برم دست شویی دوباره برگشتم؟گفتم خوب گفت در دستشویی باز کردم خواهرت نشسته بود زود درو بستم به شوخی گفتم چشم حیض درو بستی یا حسابی دید زدی گفت دروغ نگم یه لحظه کوسشو دیدم به شوخی گفتم ای نامرد. شروع کرد به کردنم تقریبا کردنش فرق کرده بود.یه لحظه گفت خواهرت عجب کوسی داره گفتم مال ما همه مون اون طوریه کوس مامان و خاله هامم همون طور تپل سعید حشری شد ولی تازه می خواستم کیف کنم که ابش اومد کشید بیرون ریخت رو شکمم و بی حال افتاد منم با حالت گرفته رومو کشیدم خوابیدم صبح سعید رفته بود ساعت نه بود بیدار شدم باز روز تکراری یاد دیشب افتادم یه لعنتی به سعید دادم نتونسته بود ارضام کنه یه لقمه صبحانه خوردم یه دستی به خونه کشیدم خواستم برم حموم که تلفن زنگ زد گوشی رو برداشتم سعید بود گفت برا یه کاری تا شنبه می ره شهرستان توهم برو خونه خواهرت گفتم باشه از خونواده سعید خوشم نمی اومد اونم می دونست چون زیاد خودشونو می گرفتند که مثلا ما بالا تر از شماییم تو دل خودم خوشحال شدم رفتم کنار میز توالت ایپی لیدی برداشتم موهای همه بدنم رو گرفتم رفتم حموم تازه داشتم کوسمو می ما لیدم که زنگ زدن ای فون رو برداشتم خواهر شوهرم بود چیز بدکی نبود اونم تازه عروسی کرده بود چون ازهم دور بودیم میانه مون بد نبود اومد بالا من رفتم حموم گفتم الهه جون الان می ام دیگه بی خیال حال کردن شدم بدنمو شامپو زدم داشتم می شستم که الهه اومد گفت مهتاب بزار بیام برات لیف بکشم به اصرار اون قبول کردم اومد تو دامنشو در اورده بود با یه شلوارک بود باهم حال احوال کردیم دیدم چشمش به یه چیزی افتاد نیگاشو دنبال کردم وای چی کرده بودم خیاری که واسه کوسم روش کاندوم کشیده بودم لبه وان بود گفت به به مهتاب خانوم پس سخت مشغول بودی مزاحم شدم من می گم چرا خانوم زود می دوه حموم پس نگو خانوم کارش نصفه مونده منم حرفی نزدم گفتم خوب حالا دیگه توام ابرومانو می بری انگار خودش تا حالا نکرده اونم که انگار حشری شده بود گفت چرا عزیزم وقتی سیر نشی همه کار می کنی گفتم تو هم سیر نمی شی گفت نه بابا ساسان تا ابشه می ریزه به خواب فیل می ره منم گفتم داداشتم همین طور دیدم خیار رو برداشت گفت بد جنس چه جوریشم هم برداشته برد طرف کوسم منم حرفی نمی زدم اونومالید رو کوسم به بدنم یه تکونی دادم.لباشو گذاشت رو لبم خیلی حال می داد نشستم لبه وان مرجان هم نشست زمین لای پام سرش اورد طرف کوسم فکر کردم می خواد تف بندازه ولی زبونش رو کشید رو کوسم جیغ زدم گفت کوفت چته گفتم تورو خدا زبون نزن اون برعکس چوچولمو گرفت دهنشو میک میزد رو ابرا بودم می خواستم ابمو بریزم که کوسمو ول کرد سرش داد کشیدم زود باش اونم خیار رو تپوند تو کوسم موهاشو گرفتم و با حرص می کشیدم اون که انگار لجش گرفته محکم تر خیار رو تو کوسم می کردبا چنان فشاری ار ضا ارضاشدم که انگار جیش کردم رو دست مرجان اون که دید ارضا شدم بلند شد سینشو انداخت دهنم براش لیس می زدم نمی دونم کی لخت شده بود یه حالم جا اومد دست انداختم لای پاش ابش راه افتاده بود نشست زمین و قمبل کرد دونستم از پشت خوشش می اد با دست زدم از باسنش مثل ژله تکون خورد از سوراخ کونش تا کوسش دست کشیدم کونشو تکون داد دهنمو بردم کوسش رو گرفتم چه جیغی هم می زد باهم حرفی نمی زدیم فقط اوییی واویییی می کردیم دو انگشتی کردم تو کوسش بعد سه تا و چهار تا یکم دیگه بازی می کردم تا موچم تو کوسش می کردم دستمو در اوردم خیار رو کردم تو کوسش اخ خ خخخخخخ واووووووووففففففف قشنگی می کرد وقتی خیار رو کامل در می اوردم بسته شدن کوسش صدای فرتی می داد که انگار ترمز می گیره انگشتموهم تو کونش کردم بعد دو انگشت اون قدر کردم که ارضا شد سرشو گذاشت لبه وان و لبخندی بهم زد ازهم لبی گرفتیم بلند شدیم همدیگرو شستیم اومدیم بیرون ساعت یک بعد از ظهر بود زنگ زد خونشون به شوهرش گفت که من ظهر نمی ام ناهار رو اجاقه با حوله بود داشت اب بدنشو خشک می کرد و دست انداخت لای کوسش باز حشری شدم رفتم سراغش تو کوسش چه قرمز بود گفت نه دیگه نمی خوای ناهار بدی ؟گفتم چرا سرش بردم لای پام گفتم اینم ناهارت بخورش اونم باز شروع کرد دوباره افتادیم تو خط اون منو ارضا کرد منم اونو دیگه حال نداشتیم ساعت چهار بود یه لقمه ناهار حاضری خوردیم اون رفت حال دوش گرفتن نداشتم گفتم برم بیرون لباسامو پوشیدم حامد یادم نبود دو دل بودم برم خونشون یا نه تصمیم گرفتم نرم اخه فردا بی مزه می شد و یه کاریم می کردم خواهرم شک می کرد امروزم سیر شده بودم رفتم خونه پدر شوهرم خیلی رسمی بودیم سراغ سعید رو گرفتن جریان رو گفتم با تعارف قبول کردم که شب رو اونجا بمونم بعد شام و میوه هر کی رفت سمت اتاق خودش خواهر شوهر کوچیکم تعارف کرد برم پیش اون گفتم نه تو درس داری مزاحمت می شم همین جا تو حال می خوابم اون داداشش رفتند اتاق خودشون مادر شوهرم خواست پیشم بخوابه قبول نکردم اونا هم رفتند تو اتاق خودشون من تو جا دراز کشیدم و چون خسته بودم زود خوابم برد با صدایی بلند شدم دقت کردم صدای ناله مادر شوهرم بود که داشت به شوهرش کوس می داد هر دو شون هیکل و چاق بودن یه کم گوشامو تیز کردم افسانه می گفت نه از کون نه دردم می اد پدر شوهرم گفت نترس چند بار کردمت افسانه گفت بابا صدامو مهتاب میشنوه گفت بشنوه چی میشه اون خودشم کوس می ده کم کم تحریک شدم باز یاد حامد افتادم اینکه فردا می خواد منو بکنه. انگشت کردم تو کوسم با صدای اون منم خودمو می کردم تا اینکه ارضا شدم صدای اونا هم قطع شده بود خوابم برد صبح قبل از اونا بیدار شدم تو اشپزخونه بودم که افسانه اومد سلام صبح به خیری گفتیم نشستیم کنار میز رفته بود حموم صورتش برق می زد باهاش سنگین بودم چیزی نگفتم پدر شوهرم و بقیه هم اومدن و صبحانه خوردن منم کمک کردم سفره و میز رو جمع کردیم و ظرفها رو شستیم لباسامو پوشیدم که برم افسانه گفت کجا گفتم برم خونه دیشبم نبودم اعتبار نداره شایدم خواهرم بیاد خونمون خدا حافظی کردم یه کم وسایل گرفتم زنگ زدم حامد مثل همیشه تحویلم گرفت گفتم ظهر منتظرم گفت بعد ناهار قبول نکردم گفتم یه ناهاری بزار بد بگذره قبول کرد گفت کجایی گفتم بیرونم گفت بمون تا بیام دنبالت ادرسو دادم ساعت دوازده شده بود دیدم که اومد سوار شدم باهم حال و احوال کردیم و دستمو گرفت تو دستش خودم دستمو کشیدم به شوخی گفت ببریم ابجی جونم ببریم نه تونستم نه بگم نه بگم بریم گفت ترسیدی گفتم ها چی گفتین ؟ بی خیال راه افتادیم تو راه زنگ زد خونه گفت من ناهار نمی ام جلو رستورانی نگه داشت گفتم چی می کنین امروز بدون ناهار بمون چی میشه گفت بیا پایین گفتم نه بریم خونه اینجا اشنایی می بینه زشته گفت پس ببریم خونه قبول کردم دو پرس جوجه گرفته بود تو راه پرسید مهتاب بیا رک پوست کنده بگو کارت چیه ؟گفتم اگه نمی خوای بریم خونه شما گفت اگه نمی خواستم غذا نمی گرفتم با خودم گفتم اگه یه دفعه بگم ممکن راضی نشه گفتم شما که نمی ترسی بریم خونه برات بگم. گفت مهتاب از زندگیت راضیی؟ گفتم اره گفت رک بگم من احساس می کنم یه کمبودی داری.گفتم همه زندگی ها یه جور کمبود دارن رسیدیم خونه تو اسانسور تگامون توهم گره خورد یه لبخندی بهم زد منم جوابشو دادم رفتیم داخل وسایلا رو گذاشت رو اوپن گفت دست به هیچ چی نزن بیا تا سرد نشده ناهار مون بخوریم اومد اشپزخونه دستاشو شست داشتم اب اماده می کردم نفسشو می شنیدم گفتم الان که منو بگیره بغلش ولی این کا رو نکرد نشست رو صندلی منو نیگاه می کرد با شلوار بیرون بودم فقط مانتوم در اورده بودم رو بروش رو صندلی نشستم سرش پایی بود پرس منو گذاشت طرفم و غذای خودشم برداشت گفتم اقا حامد شرمنده کردی گفت دشمنت بخور که داره سرد میشه مشغول شدیم از گلوم پایین نمی رفت گفت مهتاب چته ؟سرمو بلند کردم اشک تو چشمام جمع بود گفت غذا تو بخور بابا بخدا به پیر هیچ چی تو دل من نیست هق هق گریم در اومد با دستش سرمو بلند کرد دیدم تو چشمش اشک هست به خاطر اینکه زیاد ناراحتش نکنم خنده ای کردم مشغول غذا خوردن شدیم غذا شو خورد و بلند شد رفت تو هال تلویزیون روشن کرد منم ظرفا رو جمع می کردم گفت مهتاب بیا بیشین کارت دارم رفتم تو هال دستمو گرفت نشوند کنار خودش گفت ببین از لحاظ درد و دل من مثل داداش کوچیکت هر حرفی که می دونی می تونم کمکت کنم دریغ نکن گفتم چشم حتما برای من هم از همون اول همین طور بوده ناراحتی من بیشتر به خاطر حمید گفت عزیز من گفتم که اون قضیه تموم شد رفت منم قبل اینکه با خواهرت عروسی کنم با یه دختری چها رسال دوست بودم یه روز زنگ زد گفت یه خواستگار دارم مهندسه منم گفتم به سلامتی و هر چی بین ما بود تموم شد گفتم ولی فکرش که از ذهنت بیرون نرفته گفت نه من از ذهن هیچ کس بیرون نمی شه خاطرات چه تلخش چه شیرینش هیچ موقع فراموش نمی شه از رک حرف زدنش خوشم اومد گفتم ابجی برام گفته که همه چی رو صادقانه گفتی.گفت تو زندگی باید این طوری باشه توهم باید می گفتی گفتم منم تا اندازه ای گفتم گفت پس دیگه دنبالشو نگیر گفت پس مشکلت چیه گفتم می خوام تو چشمام بگی که ازمن دلخور نیستی بادستش چونمو گرفت چرخوند طرف خودش تو چشمام نیگاه کرد گفت بخدا نا راحت و دل خور نیستم همه چی تموم شد بازم اشکم اومد با دستش اشکمو پاک کرد سرمو گذاشت رو شونش و محکم گریه کردم گفت مهتاب دیگه ازت ناراحت می شما سرمو بلند کردم گفتم شرمنده دستشو انداخته بود رو شونم گفت مهتاب کار اصلیت رو نگفتی یه کم خجالت کشیدم گفتم همین بود گفت من دیگه جوون بیست ساله نیستم تو چشم هر کی مخصوصا شماهانیگاه کنم می دونم چی می خواین به شوخی گفتم من چی می خوام با حالت خاصی گفت تو از شوهرت سیر نمی شی منو اوردی که سیرت کنم حسابی سرخ شدم گفتم نخیرا هیچ این طورم نیست گفتم اقا حامد تو خیلی خوبی در حق منم خیلی خوبی کردی می خوام جبرانش کنم.سینه هامو گرفت و محکم چلوند منم مثلا که نمی خوام می گفتم نکن تورو خدا من شوهر دارم سیر می شم لبشو گذاشت رو لبم یه لحظه به خودمو اومدم دیدم لخت لختم دارم کیر گنده شو ساک می زنم منو هول داد عقب خوابیدم دو مبل پاهامو کشید بلند کرد خودم کوس و قلمبگی کونمو می دیدم افتاد به جون کوسم انگار رو ابرا بودم چه کیفی می داد من دندونامو فشار می دادم تو موهاش جنگ می زدم سرشو رو کوسم فشار می دادم قطع کرد گفتم تورو خدا بخور ببببببخور و تموم خالی شدم چه کیفی کردم سعید تا حالا نصف اینم ار ضا نکرده بود چشمامو باز کردم دیدم تازه داره کیرشو می ماله رو کوسم گفتم واییییی ننننه جر می خورم یه لحظه به خودم اومدم دیدم چه شالاب شولوبی راه انداخته منم بیکار نموندم چوچولمو مالوندم باز حالم عوض شد دوبار ارضا می شدم اخ چرا این قدر ز وزود ارضا میشدم گفتم ححححامدجوووووووووونم دوباره ابمو ریختم بی حال افتادم حامد منو چرخوند و به شکم رو مبل خوابوند دیدم یه ابی رو کوسم اومد فکر کردم حامد ابشو ریخت تو کوسم خماریم پرید ترسیدم دیدم نه حامد همون طور ضربه می زنه نگو اب خودمه که تو چاک کونم جمع شده بود ریخت رو کوسم گفتم حامد نیومدی دیدم داره انگشت می کنه تو سوراخ کونم گفتم اونجا نه فقط از جلو. گفت جیگر بسپار به من طوری بگامت که زیر شوهرت به یاد کردن من ارضا بشی گفتم جیگر اون که مسلمه دیدم حامد چشماش میره با خماری گفت اب می خوای تا خواستم خودمو بکشم عقب دیدم تو کوسم داغ شد و حامد از پشت افتاد روم نمی تونستم تکون بخورم که یک دفعه خودممم ارضا شدم تو حال عجیبی بودم به چیزی فکر نمی کردم دوتایی خمار افتادیم به خودم اومدم حامد رو صدا کردم با جون جوابمو داد گفتم ریختی تو گفت اره عزیزم گفتم عزیزم کوفت فردا حامله شدم چی بکنم. حامد گفت فردا معلوم نمی شه این دفعه پریود نشدی معلوم می شه خندیدم گفتم فدای سرت حامد من نشوند بغلش گفت عزیزم مشکلت حل شد گفتم در حال حاضر اره ولی بعدا چی بکنم گفت غصه شو نخور خودم هستم گفتم وقتی نبودی ؟گفت راهشو می گم گفتم راهش چیه ؟گفت این قرصها رو بگیر گرفتم روش نوشته بود ویاگرس گفت نصف هر قرصو بعد شام می دی سعید می گی دکتر داده بقیه اش حله باهم رفتیم حموم اونجا از کونم کرد چه کیفی می داد دوباره ارضا شدم تا حالا اب خودمو ندیده بودم از دو طرف رونام سرازیر شد.با حامد هم دیگرو شستیم و اومدیم بیرون یه کم شیر موز درست کردم و خوردیم زنگ زدم خواهرم گفت چه عجب مهتاب خانوم سر حاله گفتم شب جایی نمی رید تنهام سعید نیست می خوام اونجا بمونم گفت خوش اومدی بزار زنگ بزنم حامد اومدنی بیاد دنبالت گوشی رو قطع کردیم موبایل حامد زنگ خورد خواهرم بود گفت کی می ای حامد گفت نیم ساعت دیگه گفت پس مهتاب روهم سر راهت بیار اونم گفت چشم و گوشی رو قطع کرد دوباره زنگ زد به من گفت حامد می اد دنبالت حاضر شو بیاین با حامد حاضر شدیم تو راه به حامد گفتم ابجی رو پیش من می کنی منم نیگاه کنم اونم خنده ای کرد گفت به شرطی که فقط نیگاه کنی و هر دو خندیدیم رفتیم خونشون اونم به قولش عمل کرد ولی اونجا دیگه خودمو نگه داشتم و ارضا نشدم انگار می تونستم خودمو نگه دارم و سیر بودم با سعید هم مشکلم رفع شد و همیشه باهم ارضا می شیم بعد چند روز پریود شدم و خوشحال شدم که حامله نشدم با حامد هم مثل خواهر و برادر هستیم فقط یه بار تو خلوت ازش بوسی کردم به خاطر همه چی تشکر کردم و انگار نه انگار که بین ما چیزی بوده.پایان

2 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام امیر جون عالی بود راستی چرا قسمت فیلم و عکستون غیر فعال شده فهیمه

ایرانی گفت...

در مجموع داستان خوبی بود .این مو ضوع که داماده بیاد بایک حرکت ناپلئونی مشکل خواهر زنه رو حل کنه تازگی داشت ...ایرانی

 

ابزار وبمستر