ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق27

دخترها تیپ اسپرت زده بودن.خودم هم که اغلب مواقع اسپرت میپوشم آخه به دوراز آدمیزادم تو لباس رسمی احساس خفگی میکنم.تا حالا توکل عمرم بیشتراز 5 یا 6 بار کت و شلوار رسمی نپوشیدم.یواش یواش هوا داشت ابری میشد که این هم از خصلت های آب و هوای شماله.دخترها از درویلا اومدن بیرون.شوق رو تو چهره جفتشون میشد دید.
ا : وای خدای من اینجا توی روز چقدر قشنگ تره. ص ببین چه جای با حالیه.
ص : آره. دیشب که بهت گفتم.
ا : کامی خیلی ممنونم. من که اینجا به آرامش رسیدم.
ک : خواهش میکنم. البته آرامش تو از یمن وجود منه والا اینجا هم یه جایی مثل همه جاهای روی زمینه.
ا : یه کم خودت رو تحویل بگیر.
ک : دارم همین کار رو میکنم.
ا : آفرین به تو.
ک : زیاد حرف زدی. بریم دیگه.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت رامسر شهری که من خیلی باهاش حال میکنم.سر راه یکم میوه خریدیم و افتادیم توجاده جواهر ده.خیلی آروم میروندم و عجله ای تو کار نبود برای رسیدن.به آخر جاده جواهر ده که رسیدیم از ماشین پیاده شدیمو به راهمون ادامه دادیم.ابرها پایین اومده بودن و یه مه غلیظ اما زیبا رو بوجود آورده بودن.بوی نمی که تو هوا پیچیده بود نوید بارش باران رو میداد.ولی روی هم رفته خیلی توپ بود.اکسیژن خالص تو هوا معلق بود و با نفس کشیدن های عمیق این نعمت خدادادی رو به ریه هام منتقل میکردم تا شاید اون دنیا به قول آخوندها ریه هام ازم شکایت نکنن که فقط سیگار کشیده و ما رو نابود کرده.یه قهوه خونه کوچیک اونجا هست که هروقت میرم اونجا یه سر میزنم و یه چای و قلیون میزنم به بر بدن.از در قهوه خونه که وارد شدیم یه سلام کردم.
ک : سلام.
% : سلام ارباب بفرمایید.
ک : خسته نباشید. بساطتون به راهه ؟
% : بله ارباب بفرمایید.
نشستیم روی تخت و سفارش چای و قلیون دادم. تو اون هوای سرد و مه آلود کوهستان چقدر چای و قلیون میچسبه مخصوصا این که یه منقل پر از ذغال سرخ هم بغل دستت باشه. شروع کردیم به شوخی کردن و تو سر هم زدن. اون دوتا که غرق خوشی بودن و همین قضیه باعث میشد که من هم غرق لذت باشم. مثل دو تا بچه کوچیک خودشون رو لوس میکردن و گهگداری هم تو سر و کول هم میزدن. بعد از صرف چای و کشیدن قلیان راه افتادیم به سمت چشمه آب گوگرد که تو مسیر قرار داره و به داخل رودخانه جواهر ده میریزه. وقتی رسیدیم اونجا ماشین رو پارک کردم و از شیب رودخانه به سمت پایین سرازیر شدیم. به لب رودخونه که رسیدیم من کتونیهام رو در آوردم و پاچه هام رو زدم بالا و پاهام رو کردم تو آب, آبش سرد بود ولی حال میداد. افسانه و ص هم همین کار رو کردن ولی به محض برخورد پاشون به آب جیغشون در اومد و بیخیال شدن.
ص : کامی آب به این سردی خل شدی پات رو کردی توش ؟
ک :اولش سرده ولی بعدش که سر میشه دیگه چیزی نمیفهمی.
ص : برو بابا دیوانه.
هر دوشون اومدن نشستن پهلوم و به رودخونه سنگ پرت میکردن. من هم با پاهام با آب بازی میکردم.
ک : دختر یدونه از اون میوه ها رو پوست بکن من بخورم.
ص : کامی بتریکی. چقدر میخوری ؟
ک : اولا که میوه جای غذارو نمیگیره. دوما باید جون داشته باشم جلوی شما دوتا مارمولک کم نیارم که فردا نرید پشت سرمن چرت و پرت نگید.
ا : راست میگه دیگه. کامی جان الان خودم برات پوست میکنم.
ص : پس برای من هم پوست بکن.
ک : آهان پس مهم گشادی کالیبر بود.
ص : نه دیگه. من و افسانه هم میخوریم تا جلوی تو کم نیاریم.
ک : شما دوتا اگر این رو بخورید دیگه جلوی من کم نمیارید.
ص : کامی میکشمت. بذار برگردیم ویلا.
ک : اوه حالا کو تا برسیم به ویلا. بیا همین جا بخوردیگه. باور کن با این کارت من و میکشی.
ص : دست انداخت توی موهام و کشید به سمت بالا.
ص : بگو غلط کردم.
ک : باشه باشه. غلط کردی.
ص : نه بگو غلط کردم.
ک : بابا جان همون که میگی دیگه غلط کردی.
ص : اینقدر میکشم تا موهات بیاد تو دستم.
ک: خوب به جای مو هام یه چیز دیگه بگیر دستت. ثواب هم داره دل یه جوون رو شاد میکنی.
ص : کامی بسه دیگه.
ک : تازه اولشه.
ص : نه بابا.
داشتیم همین جور کل کل میکردیم که یه قطره بارون درشت خورد تو فرق سرم. زیر لب یه فحش خواهر و مادر به آسمون دادم و به دختر ها گفتم :سریع جمع کنید که به گا رفتیم. بارونهای شمال رو که دیدید در عرض کمتر از یک دقیقه آدم رو فاک آف میکنه. همونجوری با پای برهنه دویدم بالا و دختر ها هم دنبالم دویدن. رسیدیم به ماشین و نشستیم داخلش. وقتی که مستقر شدیم شروع کردم به پوشیدن جورابهام و کتونیهام.
ص : مگه خل شدی. خوب بارونه دیگه. تازه حال میده زیرش وایسیم.
ک : اوکی من میشینم تو ماشین شما ها برید زیرش وایسید. ولی بگم من حوصله تب و لرز کردن و مریضی و نعش کشی رو ندارم. هر کس مریض بشه یه تیر خلاصی بهش میزنم و توهمین جنگلها خاکش میکنم.اینگار اسبن بنده خداها
ص : خوب بابا تو هم. یادش رفته از متل قو تا سی سرا رو زیر بارون پیاده با هم رفتیم.
ک : یادم نرفته. ولی اون بارون کجا و این کجا.خداییش ازهمون اولش معلوم بود از این بارونهاست که زمان باریدنش کمه و قدرتش زیاده.
ص : بارون بارونه دیگه چه فرقی میکنه ؟
ک : فرقش اینه که این بارو ن خیلی خیسه.
ص : مسخره.
دیگه قشنگ قطرات درشت بارون با ضرب میخورد به ماشین و صدا میداد.
ا : ص کامی راست میگفتا. عجب بارونی شد.
ک : کامی همیشه راست میگه. یادت باشه.
ا : بی مزه.
ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم. خیلی آروم میروندم هم به خاطر لغزندگی جاده و هم اینکه داشتم از مناظر طبیعت که پیش رومون بود لذت میبردیم. افسانه عقب نشسته بود و ص هم جلو پهلوی من. ص شیشه رو کشیده بود پایین و دستش رو از شیشه کرده بود بیرون و داشت حال میکرد. یه نگاه تو آیینه انداختم افسانه هم تو خودش غرق بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد.
ک : افسانه به چی فکر میکنی ؟
ا : هیچ چی. دارم منظره ها رو نگاه میکنم.
ک : یه پرتغال برای من پوست بکن. بعدش بیرون رو نگاه کن. ناسلامتی من دارم رانندگی میکنم خسته میشم.
ا : وای کامی خاک بر سرم. میوه ها رو جا گذاشتیم.
ص : واقعا خاک بر سرت.
ا : به من چه ؟ شوهر جنابعالی هولم کرد. فحشش رو من باید بخورم.
ک : خوبه والا.زبون که نیست جاده کازرونه.دست انداختم از جلو داشبورد یه نخ سیگار برداشتم که روشن کنم.
ص : بابایی بده من روشن کنم چند تا کام بزنم بعدش تو بکش.
ک : تو که میدونی من سیگار نصفه بکشم اصلا نمیفهمم چی کشیدم. بیا دوتا روشن کن یکیش رو بده به من.
ص : چشم بابایی.
ک : لوس نشو دیگه. با هر کلکی که ممکنه من و گول میزنی تا سیگار بکشی.
ص : چه کنیم. ما اینیم دیگه.
ضبط رو روشن کردم و دنبال آهنگ بزن باران حبیب گشتم و بالا خره پیداش کردم. ص هم سیگاری که برام روشن کرده بود رو داد دستم. همینجور که از سیگارم کام میگرفتم و رانندگی میکردم به آهنگی که از باندهای ماشین پخش میشد گوش میدادم و حال میکردم.
بزن باران بهاران فصل خونه....... بزن باران که دریا لاله گونه
بزن باران که بر چشمان یاران..... جهان تاریک و دریا واژگونه
رسیدیم به رامسر. یکم تو خیابانهاش گشت زدیم. ساعت رو نگاه کردم دیدم نزدیک 12 شده. باید یکم خرید میکردم برای این چند روزه حالا که به تفریحمون نرسیدیم حداقل بریم به خریدمون برسیم. سر خر رو کج کردم به سمت بازار وقتی رسیدیم به دختر ها گفتم که شما بشینید من یکم خرید کنم و بعدش بریم ویلا.
ص : من که باهات میام.
ا : منم میام.
ک : بیاید پایین بابا. شدم عینهو گربه که بچه هاش رو به دندون میکشه.
بارون هنوز داشت میومد ولی نه با اون شدت اولیه.داشتیم راه میرفتیم و به اقلام موجود در بازار نگاه میکردیم که متوجه نگاه مردم به خودمون شدم.یکم دوروبرم رو نگاه کردم ببینم چه خبره.دیدم اون دوتا هم دارن ریز ریز میخندن.قضیه جالب شده بود میخواستم هرچه زود تر بفهمم قضیه چیه.یکم که خودمو برانداز کردم بالاخره به عمق ماجرا پی بردم.باخودم گفتم : خاک بر سر خنگت کامی با این حواسی که تو داری آخرش کل دنیا بهت میخندن.پاچه های شلوارم هنوز بالا بود.شده بودم عینهو آب حوضیها.دولا شدم و سریع درستش کردم به اون دوتا یه نگاهی کردم و گفتم : شما که دیدید چرا نگفتید؟؟؟
ص : آخه خیلی حال داد. باحال شده بودی بابایی.
ا : کامی راست میگه. خیلی مسخره شده بودی.
ک : بد بختها قبر خودتون رو کندید. آرزو کنید من یه طوریم بشه والا تو همین چند روز بلایی به سرتون میارم تا مرغهای هوا به حالتون خون گریه کنن.
ص : بابا شوخی کردیم. حالیت نمیشه.
ک : اتفاقا من میخوام جدی بکنم.بنظر شما ایرادی داره؟؟؟
ص : نه. هر جور راحتی.
جفتشون میدونستن که دارم باهاشون شوخی میکنم. خودم یه پا دلقکم و از این چیزا ناراحت نمیشم.یه بار تو دریا گوشه با دوستام کل افتاده بودیم. قرار شد که من گدایی کنم هر چقدر که پول جمع شد. باقیه جمع هر نفر 5 برابرش رو بدن بهم. جاتون خالی شوخی شوخی و با هر کلکی که بود 6300 تومن گدایی کردم و در حدود 180000 تومن کاسب شدم که البته همرو تو همون سفر گذاشتم تو تنخواه و خرج کردیم.خرید های لازمه رو کردیم و ریختیم تو ماشین.یکم هم هله هوله خریدم برای رفع کسالت و بعدش هم راه افتادیم سمت ویلا.
ک : میگم ناهار چی دوست دارید درست کنم. ؟
ص : نمیدونیم. هر چی که باشه.
ک : کته کباب بزنیم ؟
ا : کته کباب چیه ؟
ک : بخور ونپرسه.میخوری یا نه ؟
ا : آره هر چی باشه میخوریم.
ک : اوکی. شام هم جوجه با استخوان میزنم.
ص : آره. من که موافقم.
ا : منم همینطور.
رسیدیم ویلا و با کمک بچه ها وسایل رو بردیم داخل ویلا.قرار شد دخترها کمک کنن کارهای ریزه میزه رو انجام بدن من هم بقیه کارها رو.ص و افسانه پیاز و باقیه موادی که من بهشون گفتم رو خورد کردن و بعدش هم اومدن ببینن من دارم چیکار میکنم. مقداری از گوشت مغز رونی که خریده بودم رو برای کباب چنجه.به قول شیرازیا کنجه.حاضر کردم و بعد از عملیات ژانگولری از قبیل ساطوری کردن و غیره خوابوندمش تو پیاز و فلفل و ادویه.به دخترها گفته بودم که مرغها رو بشورن اما دریغ از یه حرکت کوچولو. به قول خودشون بدشون میومد به مرغ و ماهی دست بزنن.من نمیدونم چطور بدشون نمیاد وقتی میخورن اما وقتی میخوان تمیزکنن چندششون میشه.وقت خوردن قلچماغم.وقته کار کردن چلاغم.تا زمانی که گوشت بخواد جا بیافته که موقع پختن سفت نشه. افتادم به جون مرغها و همش رو جوجه کبابی خورد کردم و بعد از خوابوندن تو پیاز و فلفل و ادویه و البته مقداری هم روغن مایع درب ظرف رو محکم بستم و گذاشتم تو یخچال.
ص : میگم کامی بابای من وقتی جوجه درست میکنه بهش آبلیمو هم میزنه.
ک : اون بابای توئه به من چه.
ص : وا. یعنی چی. ؟
ک : یعنی اینکه اون بلد نیست جوجه درست کنه به منچه مربوطه.اگر الان بهش آبلیمو بزنم تا شب که میخوایم کبابش کنیم جوجه ها پوک میشه و دیگه خوشمزه نمیشه.متوجه شدید؟؟؟
ص : آهان از اون نظر.
ک : آره. به بابات هم بگو کاری که بلد نیست انجام نده.
ص : برای همین میخواد تو رو به غلامی قبول کنه دیگه.
ک : آره والا. نیست من هم غلام حلقه به گوشم. وامیسم برای بابات جوجه کباب درست میکنم اون هم بی استخوان.دستهام رو شستم از آشپزخونه اومدم بیرون. به دختر ها هم گفتم ظرفهایی که من کثیف کردم رو که البته مقدارش هم کم نبود بشورن و بذارن سر جاش. خودم رفتم جلوی شومینه و دوباره روشنش کردم و بعدش هم رو مخده جلوی شومینه لم دادم و یه سیگار هم روشن کردم تا خستگیم در بره.با صدای بلند داد زدم : راستی اگر چندشتون نمیشه لطف کنید زحمت برنج کته رو شما ها بکشید.
ص : کی درستش کنم. ؟
ک : الان مشغول شو دیگه.
ص : باشه. من و افسانه درستش میکنیم.
ک : به اندازه خودتون درست کنید. چون مطمئنم که همچین گند میزنید که من نمیتونم بخورم.
ص : حالا میبینیم. همچین درست کنیم که انگشتهات رو هم بخوری.
ک : پس میخواین به خودتون ظلم کنید. وقتی من انگشت نداشته باشم کی میخواد شما ها رو انگشت کنه ؟
ا : خیلی بی ادب شدی کامی ؟
ک : آره یادت باشه بعد از ناهار تنبیهم کنی.
ا : حتما این کار رو میکنیم.
ک : نه باید بگی حتما این کار رو میدیم. چون شماها که نمیتونید بکنید.هنوز حرفم تموم نشده بود که جفتشون مثل اجل معلق خراب شدن رو سرم. خدا وکیلی صد رحمت به رژیم صهیونیستی باز اونها مرام دارن اول پول دادن بعدش ترتیب فلسطینیها رو دادن. این دو تا ترتیب من رو دادن پول هم ندادن. جای همتون سبز چنان کتکی خوردم از دستشون که اواخرش داشتم جنبه ام رو از دست میدام.یه جورایی هر سه مون شانس آوردیم که به وقتش تموم شد والا مسافرت رو حرامشون میکردم.بعد از اینکه از دستشون جون سالم به در بردم بلند شدم و رفتم سر وقت گوشتها.
ک : بعد از نهار گریه اتون رو هم میبینم.
ص : وای نگو ترسیدیم.
ک : حالا میبینیم.
با زبونی که افسانه به عنوان شکلک در آورد یه خنده رو لبام نشست و همه چیز یادم رفت. تو دلم گفتم : مقصر خودتی دهنشون رو سرویس کرده بودی باید یه حالی بهت میدادن تا روت کم بشه.از توی کابینتها سیخها رو پیدا کردم و شروع کردم به سیخ زدن گوشتها. حیف که کیوی نداشتیم والا میخوابوندمشون تو کیوی اونوقت خوشمزه تر هم میشد.دخترها هم داشتن برنج رو ردیف میکردن. بعد از سیخ زدن گوشتها رفتم بیرون سراغ منقل شروع کردم به برپا کردنش. با هزار مصیبت بالاخره ذغالها گداخته شد و آماده شد برای پختن کباب. از داخل سیخها رو آوردم و چیدمشون روی منقل و بعدش هم مشغول پختن شدم. به افسانه گفته بودم که یک مقدار مشروب برام بیاره. آخه عاشق اینم که پای منقل همزمان با پختن کباب جات یه ناخنکی هم به کبابها بزنم البته با مشروب.بعد از مدتی که گذشت یکی از سیخها رو که تقریبا پخته بود به اتمام رسوندم و دخلش رو آوردم. باقیه سیخها رو هم گذاشتم لای یه نون لواش که توی یه سینی بود و بردم داخل ویلا. ص داشت برنج میکشید و افسانه هم داشت میز رو میچید.
ک : زود باشید دیگه.
ص : حاضره.
ک : اوکی پس بیاید تا از دهن نیافتاده.
سینی رو گذاشتم روی میزو خودم هم نشستم پشتش. میزمون تقریبا همه چیز توش پیدا میشد. از ماست چکیده تا سیر ترشی. افسانه اومد سمتم و گفت : کامی ؟
ک : جانم ؟
ا : ناراحت که نشدی ؟
ک : بابت چی ؟
ا : شوخی که باهات کردیم.
ک : نه بابا. نترس من جنبه ام خیلی بیشتر از این حرفهاست.
ا : ولی من فکر میکنم ناراحت شدی. به هر حال ببخشید.اومد جلو یه بوس از لپم کرد.
ک : نزن از این حرفها. خیالت راحت باشه که ناراحت نشدم.
ا : اوکی. ممنونم.
ص : من هم معذرت میخوام.یه بوس هم ص از لپم کردو بعدش هم نشست پشت میز
ک : بچه ها من وقتی خودم باهاتون شوخی میکنم پس در نتیجه منتظر عکس العمل از طرف شماها هستم. پس دلیلی نداره ناراحت بشم. شماها هم دیگه از این فکرا نکنید. این همه من شمارو میکنم اذیت, یک بار هم شما منو اذیت کنید راهه دوری نمیره.
ص : اونوقت میگم پررویی باور نمیکنی.
ک : باور میکنم ولی به روی خودم نمیارم.
ص : اون که پر واضحه.
ک : بسه دیگه سرد شد بخورید.بعد از صرف چایی دراز شدم جلوی شومینه دختر ها هم هر کدوم یه طرفم دراز کشیدن.
ک : دارم میگم اگر میخواید اینجا پهلوی من بخوابید بدون ورجو وورجه و اذیت میخوابید وگرنه مجبور میشم هر دوتون رو تنبیه کنم.
ص : مثلا چیکار میکنی؟؟؟ صداش رو کش داد
ک : حالا دیگه. جرات داری شلوغ کن تا بهت نشون بدم.
ا : ایول ص بیا اذیتش کنیم.
ک : با دم شیر بازی میکنی بچه جان. بگیر بخواب تا جلو و عقبت رو یکی نکردم.
همین حرفم باعث شد که کل کل بالا بگیره و در آخر هم به یه سکس کوتاه ولی باحال ختم بشه. کوتاه از اون نظر که هیچ گونه معاشقه ای درش وجود نداشت و صرفا جنبه فاک داشت.کل کل بود دیگه نمیشد کاریش کرد.بعد از سکس من جلوی شومینه یه چرت مرغوب زدم تا بعد از ظهر سرحال باشم. دختر ها هم رفتن تو اتاق بخوابن.از خواب که بلند شدم. سکوت مطلق ویلا رو احاطه کرده بود که من خیلی باهاش حال میکردم. از جام بلند شدم و بعد از انداختن یه کنده دیگه داخل شومینه رفتم داخل آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم تا یه نسکافه بزنم تو رگ. از در رفتم بیرون. بارون بند اومده بود و هوا خیلی عالی بود هوس کردم یکم قدم بزنم. رفتم داخل لباسام رو پوشیدم و پاکت سیگارم رو برداشتم و از ویلا زدم بیرون. دختر ها خواب بودن و من هم نمیخواستم این سکوت دل انگیز رو با کل کل کردن با اونا عوض کنم.از در ویلا زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن تو جاده دور ویلا. هوای دبشی بود و خیلی حال میداد که نفس عمیق بکشی. حس میکردم تو گوشه ای از بهشتم. تو همین حین ذهنم معطوف شد به سمت مریم. چقدر دلم میخواست مشکلش رو سریعتر حل کنم و بفرستمش سوی زندگیه خودش. قبل از اومدن با تیمسار راجع به ص صحبت کرده بودم و ازش خواسته بودم با بابام در میون بذاره قضیه رو. عکس العمل تیمسار که خوب بود. از ص خوشش اومده بود و فکر میکردکه به هم میایم. بعد از مسافرت اولین کار این بود که ازش بپرسم جواب بابا چی بوده. یه لحظه خودم رو تو لباس دامادی تجسم کردم و ص رو هم توی لباس عروس در کنارم.وای خدای من کت و شلوار رو با کتونی پوشیده بودم.خنده ام گرفته بود از دست خودم.به خودم گفتم : میگم کسخلی میگی نه همیشه دنبال یه سوژه ای هستی تا دلقک بازی در بیاری حتی به خودت هم رحم نمیکنی. یه خنده دیگه و بعدش هم دستم رو کردم تو جیبم و یه سیگار آتیش کردم. دیگه سردم شده بود باید برمیگشتم. آخه طبق معمول کاپشن تنم نکرده بودم و با یه تیشرت داشتم اونجا فر میخوردم. سیگارم که تموم شد خودم رو جلوی در ویلا دیدم. کلید انداختم و وارد شدم. صدای ص و افسانه رو میشنیدم که دارن با همدیگه صحبت میکنن. هنوز هم داخل اتاق بودن.
ص : خوب. حالا که خودش میخواد من چرا نخوام ؟
ا : ببین ص هر دومون میدونیم که کامران پسر خوبیه در آمدش هم بد نیست و الحمدا... دستش به دهنش میرسه. ولی با شناختی که من ازش دارم میدونم که بعد از ازدواج محدودت میکنه. اگر واقعا عاشقشی و دوسش داری باهاش ازدواج کن وگرنه این کار رو باهاش نکن گناه داره بچه مردم.
ص : افسانه فکر کردی من یه دختر هرزه ام که بعد از ازدواجم با کامی بخوام بهش خیانت کنم ؟ نه من کامی رو دوست دارم. حس میکنم که یه تکیه گاه خوب پیدا کردم و میتونم بهش تکیه بزنم. خودم هم دیگه خسته شدم از این زندگی میخوام روی آرامش رو ببینم.
ا : پس بهت تبریک میگم از همین الان. کامی پسر خوبیه و فکر کنم بتونه خوشبختت کنه.
ص : مرسی عزیز دلم. ایشالا که تو هم به خواسته دلت برسی و یکی رو برای خودت پیدا کنی.
برگشتم تو آشپزخونه و با یه ذره آبی که ته کتری مونده بود یه نسکافه درست کردم برای خودم و یکم هم سرو صدا تولید کردم تا اون دوتا بفهمن که من برگشتم. کتری رو هم پر کردم و گذاشتم رو گاز.
ص : سلام بابایی. کجا بودی ؟
ک : بیرون بودم عزیزم. رفته بودم قدم بزنم.
ا : خوب بیمعرفت ما رو هم بیدار میکردی با هم میرفتیم.
ک : نه دیگه گفتم شماها استراحت کنید تا برای شب جون داشته باشید. آخه امشب شب کارید.
ص : روتو برم بچه که روی ما رو بردی. دو تا دختر نتونستیم هنوز از پست بر بیایم.
ا : با اون فلفلی که با غذاش میخوره توقع داری کم هم بیاره. لامصب همیشه گوش به فرمانه.
ک : نیست که شما دو تا هم بدتون میاد.
ص : والا همین و بگو.
خوب دیگه برید دست روتون رو بشورید حالم داره بد میشه از قیافه هاتون.جفتشون دویدن دنبالم ومن هم در رفتم.
ص : بی شخصیت خیلی هم دلت بخواد که قیافه های ما رو ببینی.
ک : تو که راست میگی.یکم که دنبالم کردن بالاخره موفق شدن که منو بگیرن. شروع کردیم به سر و کول هم زدن و جیغ داد کردن. تو همین حین ناخن افسانه قسمتی از گوشت صورتم رو خراش داد.
ک : ببینید چی کار کردید. شماها الان دیگه ممهورالدم شدین برای من. ریختن خونتون واجبه.
دنباشون کردم بالاخره افسانه رو گرفتم.
ا : ص بیا کمک کن.
ک : راست میگه بیا کمکش. جرات داری بیا.
ص : من اصلا تخمش وندارم این کار رو بکنم.
نمیدونید تو اون لحظه چه حالی بهم دست داد.ترکیدم از خنده.خیلی باحال گفت این یه جمله رو.افسانه هم از خنده های من خنده اش گرفته بود.همون طورکه روی افسانه بودم غلط خوردم رو زمین.دلم درد گرفته بود از بس که خندیده بودم. توهمین حین افسانه با زبونش خراش صورتم رو لیس میزد.
ک : نکن چندشم شد.مگه گربه ای تو از این کارا میکنی ؟
ا : آره دیگه. من پیشیم.
ک : آره والا. اونم از نوع گربه کوره.هرچی آدم بهت محبت میکنه آخرش چنگ میزنی به آدم.
ا : کامی به خدا دست خودم نبود. من معذرت میخوام.
ک : میدونم دیوونه شوخی کردم.عوضش بعداتلافی میکنی برام مگه نه.؟
ا : آره ه ه.چرا که نه؟؟؟ لحنش حشری بود و با گذاشتن دستش به روی کرررریرم اینو ثابت کرد.از جام پاشدم و رفتم صورتم رو توی آیینه نگاه کردم زیاد هم عمیق نبود ولی میسوخت.یه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون. پشت سر من هم دخترها رفتن سر و صورتشون رو شستن و اومدن بیرون.یه نگاهی به ساعت انداختم. تازه 5.30 بود.
ک : میگم حاضر بشید بریم بیرون یه گشت دوری بزنیم.
ص : کجا بریم بابایی ؟
ک : بریم رامسر. ته بلوار کازینو. اگر باز باشن یه چایی قلیون بزنیم روشن شیم.
ا : آره. من هم موافقم.
ک : مخالف هم بودی فرق نمیکرد. هه هه هه هه
ا : مسخره.
ک : بیسکویت بخور آدم شو.
دخترها رفتن تواتاق و بعد از یه ربع ساعت که از دستشون حرص خوردم با یه تیپ خفن اومدن بیرون. من که اینا رو همیشه میدیدم یه جوری شدم وای به حال کسایی که میخواستن الان ببیننشون. ص یه شلوار جین مشکی تنگ پوشیده بود و با یه کاپشن مشکی کوتاه که تا باسنش به زور میرسید.یه جفت کتونی سفیدم دستش بود تا پاش کنه.یه کلاه مشکی هم کشیده بود رو سرش.افسانه هم یه شلوار پارچه ای کوتاه پاش بود با یه نیم بوت مشکی یه مانتو کوتاه هم تنش کرده بود و یه کاپشن چرم چسبون هم تنش که تا کمرش اومده بود پایین و یه شال مشکی هم سرش کرده بود.
ک : آهای مگه دارید میرید مهمونی. این چه وضعشه ؟
ص : بابایی الان هوا تاریک میشه زیاد معلوم نمیشیم. گیر نده دیگه.
ا : من که تیپم خیلی هم سنگینه.
ک :آره والا. 25 گرم هم نیست کجاش سنگینه ؟
ص : بریم دیگه بابایی دیر میشه ها ؟
ک : دارم میگم تیپتون همین طوری ضایع هست زیاد شلوغ نمیکنید ها. یه وقت من دعوا میکنم اون وقت بیا درستش کن.
ا : چشم رییس ما هواسمون هست.
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت رامسر. به رامسر که رسیدیم رفتم به سمت بلوار کازینو و بعد از رسیدن به انتهاش از ماشین پیاده شدیم و داخل یکی ازمعدود قهوه خونه هایی شدیم که باز بود. به غیر از ما 3 نفر. دو تا میز دیگه پر بود یکیش یه دختر و پسر جوون نشسته بودن و یکیش هم 4 تا پسر خزو خیل که هنوز کاپشن خلبانی جزو تیپشون به حساب میومد. نشستیم پشت میز و من هم سفارش چای و قلیون دادم و نشستم. جایی که ما نشسته بودیم منظره ای از دریا داشت و با وجود اینکه هوا تاریک شده بود ولی صدای دریا برامون یه صدای دلنشین رو پدید آورده بود و داشتیم حال میکردیم. چای و قلیون اومد روی میز و مشغول شدیم. یکم که گذشت یکی از اون جمع اومد سمت ما و من رو صدا کرد پیش خودش.
% : سلام. داداش بچه تهرانی ؟
ک : علیک سلام. با اجازتون. امرتون ؟
% : هیچ چی گفتم اگر چیزی خواستی بگو تا برات مهیا کنیم.
ک : نه داداش قربونت همه چیز هست.
% : مشروبی ؛ موادی ؛ مکانی ؛ چیزی نمیخوای ؟
ک : نه عزیزم دستت درد نکنه. لطف کردید.
% : خواهش میکنم. در خدمتم.
ک : یا علی آقا جون. خوشحال شدم.
% : خدا حافظ.
برگشتم سر میز و یه استکان چایی ریختم برای خودم. بعد از کشیدن قلیون و خوردن چایی از جامون بلند شدیم رفتیم سمت ماشین. سوار که شدیم ماشین رو از پارک در آوردم و راه افتادم.تو راه سی دیه شهیار قنبری رو چاقیدم و رفتم تو حس. آخ که اگر بدونید شهیار قنبری تو شب اونم زمانی که داری رانندگی میکنی چه حالی میده.ترانه شروع شد به پخش و من هم با تمام وجود غرق در موسیقی شدم و شروع کردم به خوندن با هاش.
روز پاييزي ميلاد تو در يادم هست
روز خاکستري سرد سفر يادت نيست
ناله ی نا خوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر يادت نيست
تلخي فاصله ها نيز به يادت ماندست
نيزه بر باد نشسته ست و سپر يادت نيست
يادم هست... يادت نيست...
خواب روزانه اگر درخور تعبير نبود
پس چرا گشت شبانه در بدر يادت نيست
من به خط و خبري از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگويي که خبر يادت نيست

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر