ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ماجرای طلاق گرفتنم قسمت دوم

یک ربع بعد به دفترخونه رسیدم و زنگ زدم حاجی در روباز کرد و رفتم تو.حاجی گونه ام رو بوسید و از توی کیفش یک چادر مشکی بیرون آورد و گفت:بیا این رو بگیر سرت کن و برو بیرون از دفترخانه دویست متر جلوتر سرچهار راه وایستا تا من بیام.ماشین من هم تویوتای سفید رنگ است.گفتم:حاج آقا حالا چرا من باید چادر سرم کنم؟؟؟.گفت:آخر تا حالا تو دیده یا شنیده ای که یک آخوند زنش یا دخترش محجبه نباشد؟؟؟.گفتم:نهههههههههه.گفت:خب خدا پدرت را بیامرزه پس زود برو سر چهار راه تا من بیام.چادر رو سرم کردم و از دفترخونه خارج شدم و رفتم سر چهار راه خیلی برام سخت بود که چادر سرم کنم چون تا حالا از این غلطها نکرده بودم.حاج آقا دو سه دقیقه بعد با ماشینش جلوی پام ترمز کرد و من سوار شدم حاجی حرکت کرد.چند کیلومتر که رفتیم پرسیدم:حاجی حالا کجا داریم میریم؟؟؟.حاجی گفت:میریم کرج یک ویلای محقری در کردان کرج داریم که انشاالله آنجا بد نمیگذرد.با یک مقدار شرم و حیا گفتم:حاجی تو رو امام رضا قضیه کاسه آب یخ و اینجور چیزها درکار نباشه هااااااا.حاج آقا قه قه زد زیر خنده و گفت:نه بابا خیالت راحت کاسه آب یخ مال قدیم الایام بود.خلاصه حدود یکساعت طول کشید تا به ویلای حاجی رسیدیم.شیخ سریع در ویلا را باز کرد و منو به داخل اطاقی راهنمائی کرد و خودش رفت که وسائلش را از توی ماشین بیاره.چند لحظه بعد حاجی با ۳ تا پلاستیک دسته دار بزرگ برگشت.وسائلی که حاجی از توی صندوق عقب ماشینش آورد عبارت بود از:چندتا نون مقداری گوشت سینه مرغ چند تا کمپوت آناناس یک پاکت ذغال درشت یک فلاسک چای مقداری میوه مرغوب و یک پلاستیک بزرگ که پراز انار ریز و خیلی بد بود که معلوم بود خیلی هم باید ترش باشه.گفتم:حاجی چه ذغالهای درشتی چرا ذغال ریز نگرفتی؟؟؟ ذغال ریز که برای کباب بهتره؟؟؟؟.حاجی گفت:عیب ندارد.برای کباب ذغالهای درشت را خرد میکنیم.گفتم:حاجی میوه های خیلی خوبی خریدی ولی اون انارها چقدر ریز و کاله؟؟؟؟ حاجی گفت:مصرف میشود.گفتم:منکه از اون انارها نمیخورم.حاج آقا عمامه وعبا و لباده اش را درآورد و با یک بیژامه بلافاصله ذغالها را توی منقل ریخت و یک شیشه کوچک نفت را روی ذغالها خالی کرد و کبریت زد.چند دقیقه که گذشت ذغالها روشن شده بود و گل انداخته بود حاجی دستش رو کرد زیر تخت و یک با فور بزرگ که عکس شاه عباس روش بود رو از زیر تخت درآورد.دلم شروع کرد به شور زدن.با خودم گفتم:ای داد و بیداد پس بگو چرا ذغال درشت خریدهههههه.این میخواد تریاک بکشه که پدر صاحاب منو در بیارهههههه.بی اختیار شروع کردم به صلوات فرستادن.حاجی دو سه تا بست تریاک که کشید گوشتها رو کباب کرد سفره ای انداخت و یک لقمه بزرگم برای من درست کرد و گفت:بخور رررررر و خودشم مشغول خوردن شد.خلاصه بعد از خوردن ناهار دو تا از کمپوت آناناسها رو هم بازکرد و خوردیم و سفره رو جمع کرد.بعد جا نمازش رو پهن کرد ونمازش رو خوند و گفت:حالا یک حمامی برویم؟؟؟.هیچی نگفتم.پیش خودم دعا میکردم خدا کنه خودش تنها بره حموم و منو با خودش نبره.اتفاقا حاجی هیچ حرفی به من نزد و خودش لباسهاش رو درآورد و به تنهایی رفت حموم و بعداز چند دقیقه اومد بیرون و درحالیکه حوله اش تنش بود گفت:آبها خیلی گرم و خوب است.شما هم یک دوش بگیر تا من چند تا پک به این با فور بزنم.گفتم:چشممممم حاجی جوووون و جلوی حاجی شروع کردم لباسهام رو درآوردن.وقتی کرستم رو بازکردم و فقط شورت پام بود حاجی همانطورکه منو نگاه میکرد گفت:تبارک الله احسن الخالقین.تبارک الله احسن الخالقین.خندم گرفت شورتمو هم درآوردم و رفتم توی حموم.سرم رو شامپو نزدم ولی بدنم رو لیف زدم و شستم و حوله حاجی رو تنم کردم و اومدم بیرون.دیدم حاجی تواطاق نیست تعجب کردم؟؟؟ لباسهام رو پوشیدم و ازاطاق بیرون رفتم.دیدم حاجی توحیاط نشسته و یک لگن گذاشته جلوش و داره انارها رو دون میکنه.گفتم:حاجیییییی برای کی داری اینا رو دون میکنی؟؟؟ من که نمیخورممممممممم؟؟؟.حاجی گفت:شما فعلا برو توی اطاق که سرما نخوری.برگشتم توی اطاق و درحالیکه حسابی گیج شده بودم پیش خودم گفتم اینجوریه که میگن هیچکس سر ازکار آخوندها درنمیاره؟؟.کارهای حاجی خیلی مشکوک میزد.با خودم گفتم:خدایااااااااااااا یعنی این داره چیکار میکنههههههههه؟؟ کاشکی زودتر غروب میشد ازاینجا میرفتیم؟؟ نشسته بودم و درفکر بودم که یک ربع بعد حاجی اومد جلوی دراطاق و بمن اشاره کرد که بیا.بلند شدم رفتم توی حیاط.حاجی گفت:یکی از دمپایی هات رو دربیار و با پا این انارها رو توی این ظرف فشار بده تا آبشون دربیاد.با شک و تردید نگاهی به حاجی و نگاهی به انارهای دون شده انداختم و گفتم:باشههههه و یکی از دمپایی هامو درآوردم و پامو گذاشتم روی انارها و اونقدر لگد کردم تا آب انارها تقریبا دراومد.حاجی گفت:خیلی خب شما برو با شیرآب کنارحوض پاهایت را بشور و برو توی اطاق.گفتم:باشه و رفتم پاهامو شستم و برگشتم توی اطاق.چند دقیقه بعد حاجی با لگن پر از آب انار اومد توی اطاق و مستقیم رفت توی حموم لگن رو توی حموم گذاشت و خودش اومد بیرون و رو بمن کرد و گفت:شما از قشنگی و حسن جمال مانند قرص قمر هستی حالا لباسهات را دربیاور.خودش شروع کرد به درآوردن لباسهام.منم که فکر میکردم میخواد کارش رو با من شروع کنه با عشوه گری کرست و شورتم رو هم درآوردم و جلوی حاجی ایستادم و منتظر بودم که حاجی هم لخت شه.ولی دیدم حاجی دستم رو گرفت و برد جلوی در حموم و گفت:برو توی حمام.با تعجب گفتم:حاجییییییی منکه همین الان حموم بودمممم آخهههههههه؟؟؟.حاجی گفت:میدانم.میدانم شما برو داخل.با شک و تردید نگاهی به دور و برم کردم و رفتم توی حموم.حاجی گفت:حالا خیلی آرام بنشین روی لگن؟؟؟؟؟.با تعجب و با صدایی که ترررررس دراون موج میزد گفتم:واسهههههههه چییییییییی حاااااااااج آقااااااااا؟؟؟؟ حاجی گفت:عزیزم که الهی فدایت شوم شما ما تحتت را بگذار داخل آب انار.با تعجب گفتم:حاج آقاااااا ما تحت چیهههههههه؟؟؟.حاجی گفت:ای بابا یعنی عورتت را بگذار داخل آب انار تا چوچوله ات جمع شود قربانت بروم؟؟؟؟؟.داشتم از تعجب شااااااااااخخخخخخخخخ در میاوردم و ازترس نزدیک بود سکتههههههه کنم.بی اختیار و با صدایی بغض آلود شروع کردم به التماس کردن و زدم زیر گریه.با گریه گفتم:حاجی تو رو خدااااا حاجی بقران همینجوریشم من طاقت نمیارم؟؟؟؟؟ درحالیکه اشک از تموم صورتم می ریخت گفتم:حاجی بخدا حاضرم تا آخرعمر کنیزت شم تو رو خدا از خرشیطون بیا پایین؟؟.حاجی گفت:چقدر نازک نارنجی؟؟ حالا چرا گریه میکنی قربانت بروم اومد توی حموم که من بی اختیار جیغغغغغغغغغ کشیدم و اومدم فرارکنم که پام خورد به لگن و آب انارها ریخت وسط حموم.یک نفسه راحتی کشیدم.حاجی نگاهی به آب انارها انداخت و گفت:بر شیطان حرام زاده لعنت. با صدای بغض آلودی گفتم:حاج آقااااا من تا حالا فکر میکردم آخوندها فقط کاسه آب یخ دارن؟؟؟ دوباره زدم زیررررر گرررریهههههههه.حاجی با عصبانیت گفت:ای بابا گریه نکن دیگررررررر کاسه آب یخ دیگر قدیمی شده الان عصر ارتباطات است من این آب انار ترش را هم از اینترنت یاد گرفته ام؟؟؟؟ ( دوستان انقدر نیاین اینترنت اونم توی سایتم امیر سکسی) تودلم گفتم:بر پدرآدم دروغگو لعنت تو اصلا نمیدونی اینترنت چیییییههههههههه.خلاصه حاجی قرقر کنان گفت:خیلی خب دیگر عیبی ندارد گریه نکن دوش را بازکن و دوباره آبی به تنت بزن و بیا بیرون.گفتم:چشممممممم وسریع دوش رو بازکردم تا آب انارها از کف حموم شسته شه بعدشم آبی به بدن خودم ریختم و حوله حاجی رو پوشیدمو اومدم بیرون.دیدم حاجی روی تخت نشسته و داره منو نگاه میکنه بی اختیار گفتم:سلاممممم.حاجی گفت:سلام به روی ماهت به چشمان سیاهت عزیز دلم چقدر با این حوله زیبا شده ای؟؟؟ گفتم:حاجی حوله شما خوشگله.حاجی گفت:یک کاری بگویم میکنی؟؟؟.گفتم:چیکارررر؟؟؟.گفت:همینجوریکه این حوله تنت است یک خورده برای حاجیت برقص.گفتم:وااااااااا حاجی بدون موزیک که نمیشه رقصید؟؟؟؟.حاجی گفت:حالا که ما اینجا مطرب نداریم بگذار خودم برات بشکن میزنم تو هم برقص.بعد دو تا دستهاش رو بهم داد و برد بالا و شروع کرد به بشکن زدن.چقدرهم بشکن هاش صدادااااااررررررر بود.خلاصه به هرشکلی بود شوخی شوخی از زیر رقصیدن در رفتم.حاجی گفت:بیا زیر پتو میترسم سرما بخوری.توی دلم بسمممممممم ااااالله گفتم و با همون حوله رفتم روتخت.ادامههههههههههههه دارد......

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر