ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق26

که هوش رو از سر هر بنی بشری بیرون میکردن.آروم دست انداختم به سگک سوتین افسانه که از جلو باز میشد.
ک : اجازه هست ؟
ا : تو صاحب اخیار منی. من دربست در خدمت توام.
سگک رو باز کردم وشاهد به نمایش در اومدن دو تا سینه زیبا و لیمویی شدم. که الحق و والانصاف لیمو بودن چون با خوردنشون فشارم میافتاد پایین.سوتین رو ازش جدا کردم و صورتم رو به لبای داغش رسوندم و شروع کردم به لب گرفتن. آروم اومدم به سمت شکمش و بعدش هم ساپورت و شورتش رو به آرومی و بدون هیچ عجله ای از تنش در آوردم. در اولین نگاه متوجه تتویی شدم که تا زه زده بود. یه گل سرخ خیلی زیبا که با محارت خاصی درضلع شمال غربی کسش به صورت رنگی زده شده بود و خود نمایی میکرد. تو فیلمهای پورنو دیده بودم. ولی اولین بارم بود که یه دختر رو میدیدم که این جای بدنش رو تتو کنه. ولی خیلی خوشم اومد تو اون لحظه.
ک : میگم این و از آدامس خرسی در آوردی زدی اینجا ؟
ص که ترکید از خنده.
ا : نه احمق. واقعیه.
ک : خار نداشته باشه لیس بزنم دهنم گاییده بشه. ؟
ا : نترس.
ک : خار نداره؟؟
ا : نه.
ک : خارکسده چی؟؟؟
ا : وای کامی کشتی منوووووو.
ک : میدونم. الان مفقود الاثرت هم میکنم.
این رو گفتم و زبونم رو گذاشتم روی شکاف کسش و یه لیس سرتاسری به شکاف کسش زدم. داشت اوف اوف میکرد. برای اینکه حسم به هم نریزه تصمیم گرفتم که کارم رو انجام بدم. برای شوخی کردن وقت زیاد بود. یکم دیگه که براش لیس زدم. خودم خوابیدم روی تخت و به ص فهموندم که بیاد با کسش بشینه روی دهنم تا من براش بخورمش. افسانه هم که اتوماتیک همیشه تو این جور مواقع میرفت پی ساک زدن برای من. همینجور که کس ص رو میخوردم افسانه هم داشت تخمام رو لیس میزد. خیلی حال میداد. یکم که گذشت افسانه اومد جای ص. به ص گفتم که : نمیخوای برای یه بار هم که شده برای من ساک بزنی؟؟؟
ص : آخه من خوشم نمیاد.
ک : یه بارش چیزی نمیشه. امتحانش ضرر نداره.
ا : تو ام لوس نشو دیگه. فکر کن داری آبنبات میخوری. من که خیلی حال میکنم.
ص : آخه تو جنده ای.
ا : کامی ببین یه چیزی بهش میگما.
ک : ولش کن الان تنبیهش میکنم.
ا : آخ جون من هم تنبیه میخوام.
ک : چیه ؟ خوشحالی ؟
ا : آره.
ک : الان گریه ات رو هم میبینم.
زبونم رو کشیدم به وسط کووووووسش و شروع کردم به لیس زدن. چوچولش رو به نیش میکشیدم و بعضی وقتها هم یه گاز ریز میگرفتم. یواش یواش رد زبون ص رو روی کیرم حس کردم. افسانه که به اوج دیوانگی رسیده بود. از روم بلند شد و ص رو زد کناروبعد از کشیدن یه کاندوم روی کیرم نشست رو کیرم. با دستش کیرم رو با سوراخ کوووووسش تنظیم کردو یواش یواش با کووووس خیس و داغش کیرم رو بلعید و شروع کرد به بالا و پایین کردن. ص هم بیکار نشسته بود و باز کوسش رو گذاشته بود تو دهن من.دستای من هم داشتن سینه های ص رو لمس میکردن و گاهی هم فشار میدادن.بعدازچند دقیقه ص از روی من بلند شد و به افسانه گفت: بسه دیگه.نوبت منه.افسانه به کناری رفت و من هم ازجام بلند شدم.ص رو خوابوندم روی تخت جوری که پاهاش از تخت بیرون باشه. پاهاش رو دادم بالا و سر کیرم رو با سوراخ کوووووسش تنظیم کردم و خیلی آروم هل دادم داخل. ص یه آه دیگه از سر شهوت کشید و گوشه لبش رو گاز گرفت. شروع کردم به تلمبه زدن. افسانه هم داشت سینه های ص رو میخورد و یه دست ص با چوچول خودش ور میرفت. مثل کرم توی هم میلولیدیم و لذت میبردیم از زمان حالمون. بعد از چند دقیقه پوزیشن رو عوض کردم. به افسانه و ص گفتم که هر دوشون قنبل کنن روی تخت خودم هم پشتشون قرار گرفتم و شرو ع کردم به کردن افسانه. از پشت گذاشته بودم تو کوووووسش و با یه دستم هم داشتم ص رو آماده میکردم تا از پشت باهاش حال کنم. عرق از سر و صورتم به پایین سرازیر شده بود.از آب کووووس ص استفاده کردم و یواش یواش شروع کردم به باز کردن راه کون ص. اولش که دست زدم برگشت اعتراض کنه ولی تا منو دید یادش افتاد که قول داده امشب همه رقمه در اختیار من باشه.تازه فهمیده بود چه غلطی کرده. پشیمونی تو صورتش هویدا بود.اولین انگشت رو تا آخر به مقصد رسوندم و شروع کردم به بازی کردن با سوراخ کووووونش.افسانه هم خودش رو عقب جلو میکرد و همکاری میکرد. نوبت انگشت دوم بود که به حرکت در بیاد. همزمان با اینکه مشغول سوراخ کووون ص بود م خودش هم داشت با کووووسش ور میرفت.دیگه آماده بود.از افسانه کشیدم بیرون و رفتم پشت ص قرار گرفتم.
ص : کامی جون من بیخیال. من تا حالا از پشت ندادم.
ک : با یک دفعه طوریت نمیشه.
ا : لوس نکن خودتو. دردش که تموم بشه حالشو میبری.
ص : تو خفه.
سر کیرررررررم رو روی سوراخ کوووووون خوش استایل ص تنظیم کردم.دیگه وقتش بود که به آرزوی دیرینم یعنی فتح کون ص برسم. پس باید با برنامه حرکت میکردم که مانعی بوجود نیاد. خیلی آروم و با حوصله. ذره ذره کیرم رو توی اون سوراخ تنگ حرکت میدادم و به جلو پیش میرفتم. از نصف که گذشته بود مقداری تحمل کردم تا جا باز کنه و عادی بشه براش. داشت درد میکشید ولی زیاد اعتراض نمیکرد. فقط میگفت کامی یه کم آرومتررررررر.دیگه به اخر خط رسیدم. تا ته جا داده بودم اونتو. لبه های سوراخش خفت کیرم رو چسبیده بودن و داشتن بهش فشار میاوردن. چه لذتی داشت. یکم که گذشت شروع کردم به عقب و جلو کردن ولی خیلی آروم. افسانه هم رفت جلوی ص دراز کشید و ص هم شروع کرد به لیس زدن ناف و شکم افسانه. بعد هم رفت سراغ کووسش و شروع کرد به لیس زدن و گاز زدن. دیگه سوراخش جا باز کرده بود و کیرم به راحتی عقب جلو میشد.ص با صدای حشری و پر از شهوتش بهم میگفت : کامی. محکمتر. محکمتر. خیلی حال میده.بزن محکمممم بزن توششششش.یکم که گذشت حس کردم که میخوام نزدیک بشم به اومدن. برای همین یه انتراکت دادم به خودم و از کون ص کشیدم بیرون و رو زمین نشستم و شروع کردم به لیس زدن کوس ص که از لای پاش زده بود بیرون و یکی از تصاویر زیبای طبیعت رو خلق کرده بود به حالت معمولی برگشتم و ص رو هول دادم جای افسانه و افسانه رو کشیدم زیرم و ازپشت کردم تو کووووسش و شروع کردم به تلمبه زدن. ناله های هر سه تامون در هم آمیخته شده بود و شده بود صدای زیر ساکسیفون با عشقی که از اسپیکرهای هارمن کاردون نوت بوکم که توی فضا پخش میشد و یک موسیقی ترکیبی بسیار عالی و گوش نواز رو پدید آورده بود. افسانه با لیس زدن و انگشت کردن ص اون رو به اوج رسوند و ص با جیغ کوتاهی اعلام کرد که ارضاء شده. من هم با شدت به افسانه ضربه میزدم و دیگه هیچ چیز حالیم نبود. بالاخره افسانه هم پرید و من موندم با یه کیر شق و پر آب که در آستانه انزال به سر میبرد و دنبال جایی برای خالی شدن میگشت و چه جایی پر حرارت تر از دهان افسانه.افسانه رو بر گردوندم به سمت خودم در همین حین کاندوم رو هم از کیرم جدا کردم سرش رو راهنمایی کردم به سمت کیرم و اون هم شروع کرد به ساک زدن و چه با عشق و شهوت این کار رو میکرد. ص علیرغم بی بنیگی از تخت اومد پایین و رو در روی من قرار گرفت و لبهای داغ و سکسیش رو به لبهای من چسبوند و شروع کردیم به لب گرفتن. دیگه داشتم میومدم به افسانه گفتم که دارم میام و اون هم با شدت بیشتری ادامه داد به کارش. بعد از چند ثانیه شیر فلکه باز شد و تمام آبم تو دهان افسانه خالی شد. افسانه هم همش رو قورت داد ودر حین انجام این کار یه سرفه کوچولو که ناشی از جستن آبم به ته حلقش بود کرد که مقداری از آب من که تو دهنش بود به صورت پودر از دهانش خارج شد و به رونهام پاشید.اونجا بود که نحوه عملکرد پمپ انژکتور رو یاد گرفتم.دیگه نایی نداشتم که سرپا وایسم. نشستم لبه تخت و خودم رو ولو کردم روی تخت. افسانه دست بردار نبود و دوباره داشت با زبونش به کیرم ور میرفت. ص اومد در کنارم دراز کشید و با یه بوسه شیرین ازم تشکر کرد. افسانه هم بلند شد بیاد پهلومون که بهش گفتم : افی یه سیگار بیار که الان خیلی حال میده.
ا : آره به خدا. اینو هستم.
ص : برای من هم بیار.
ا : چشم ملکه.
افسانه از اتاق رفت بیرون و ص یه لب دیگه مهمونم کردو گفت : کامی به خدا خیلی دوست دارم. عاشقتم.
ک : منم همینطور عزیز دلم. میخوامت تا قیام قیامت.
ص : دوست دارم.دوست دارم. دوست دارم. ( با این حرفش وجودم به آتش عشق دچار شد و گر گرفتم. ته دلم قنج میرفت. مثل خری که بهش تیتاپ با آب طالبی داده باشن )
ک : منم همینطور خوشگله.
ا : هوی ص تمومش نکن. لازمش داریم ها.
ک : تو یکی نترس. به اندازه داریم برای تو.
افسانه سه تا سیگار رو با هم چپوند تو دهنش و با هم روشن کرد.رد صورتی رژش روی فیلتر قهوه ای سیگارم خود نمایی میکرد.اون وقتها سیگار کمل تازه اومده بود تو ایران و از اون زمان تا الان از این سیگار میکشم.آخ که شاید اغلبتون بدونید. سیگار چند جا بیشتر از جاهای دیگه حال میده. یکی از همین جاها هم بعد از سکسه. سیگار رو با اشتها کشیدم و باهاش حال کردم. رخوت سکس و خلع فکریش بهم داشت حال میداد. بعد از چند دقیقه از جام پاشدم و رفتم به سمت حمام. یه دوش با عشق گرفتم و برگشتم تو اتاق. دختر ها همون جوری نشسته بودن.داشتم خودم رو خشک میکردم که افسانه گفت : میگم کامی تو چرا تتو نمیکنی ؟
ک : نمیدونم. تا حالا بهش فکر نکردم.
ا : باحال میشیها.
ک : فکرام رو میکنم اگر خواستم بعدا تتو میکنم.
ص : آره. من هم اگر تو بکنی میرم میکنم.
ک : حالا تا بعد ببینیم چی میشه.بعد یعنی هفته بعد که رفتم پهلوی یکی از دوستام و از بازویه دست چپم تا ساعدم با حروف شیشیمی تتو کردم که معنیش به ایرانی بودعشق من.خداییش خیلی بهم میومد.زمانی که میرفتم سونا و استخر ملت کفشون میبرید.دختر ها هم رفتن دوش گرفتن و برگشتن تو اتاق. فقط بدنهاشون رو شسته بودن. بعد از اینکه خودشون رو خشک کردن هر کدومشون یه دست لباس خواب تنشون کردن که شبیه هم بود.
ک : اینجوری که نصفه شب من دچار سر در گمی میشم. نمیدونم کدومتون رو خفت کردم.
ص : ما تک خور نیستیم. هر کدوممون رو خفت کنی به اونیکی خبر میده. تو نگران نباش.
ک : خوبه.
یکمی سر و کول هم زدیم بعدش هم بعد از خاموش کردن چراغها توی تخت آروم گرفتیم. ص سمت چپ من خوابیده بود و افسانه سمت راست. ص یه بوس ریز از صورتم کردو گفت : بابایی شب به خیر.
ا : بابایی من هم شب به خیر.یه بوس
ک : شب به خیر عزیزای دلم. ممنونم خیلی حال داد.به شما ها چطور؟؟؟
ص : من که خیلی حال کردم. فقط کونم خیلی درد میکنه ولی دردش لذت بخشه.
ا : منم همینطور. مخصوصا آخراش خیلی چسبید.
ک : میگم ص پس از این به بعد این درد لذت بخش رو بهت هدیه میدم.
ص : کور خوندی فقط همین امشب بود.
ا : توام چس نکن خودتو. حال کردی دیگه.
ص : تو خفه.
ک : بگیرید بخوابید که صبح سر حال بلند بشید.
ص : چشم بابایی.
ا : چشم بابا یی.
یواش یواش چشمام گرم شده بود و به خواب رفتم. دستهای ص و افسانه روی سینه ام بود و چقدر آرام به خواب رفته بودن. خودم هم که اینگار کوه کنده بودم.صبح با صدای پرنده هایی که روی درختها سر و صدا میکردن از خواب بلند شدم. اون دوتا هنوز خواب بودن. به آرومی از بینشون اومدم بیرون و از تخت خزیدم پایین. رطوبت بدنم رو کرخت کرده بود. تازه جای شکرش باقیه که رو تخت خوابیده بودیم. یه نگاهی به ساعت روی گوشیم کردم. تقریبا 6.30 بود. از اتاق اومدم بیرون و بعد از شستن سر وصورتم لباس تنم کردم و سوییچ رو برداشتم و ازعمارت ویلا زدم بیرون.وای خدای من هوای تمیز و پاک. درسته یکم سرد بود ولی خیلی با عشق بود. برگهای درختها که هر کدومشون یک رنگ داشتن روی زمین ریخته بود و تلفیقی از زیبایی رو بوجود آورده بود. زیبایی که تنها خداوند بزرگ میتونه اون رو بیافرینه و خلق کنه. درختها پر بود از پرندگانی زیبا و البته بازیگوش که از این شاخه به اون شاخه میپریدن و با هم شاید بازی میکردند. میخواستم یه سیگار روشن کنم که واقعا دلم نیومد تو این هوای ناز ریه هام رو از وجودش محروم کنم. سوار ماشین شدم و به سمت در ورودی ویلا از توی جاده سنگلاخی حرکت کردم. بعد از خروج از محوطه اصلی ویلا و بستن در راه افتادم به سمت شهر. برای تهیه مواد لازم مخصوص یه صبحانه مقوی و خوشمزه.اول از همه با دیدن نانوایی بربری که تقریبا خلوت هم بود وایسادم با دادن پول اضافی که به شاطر دادم نونهای من رو یه دور بیشتر سوار چرخ و فلک کرد.آخه نانوایی بربری ماشینی هم نوبربود اون زمان.بعد از گرفتن نان سوار ماشین شدم و به سمت بازار سماکها حرکت کردم و از اونجا مقداری اشپل ماهی خریدم و تعدادی هم تخم مرغ محلی دو زرده فرد اعلا. بعد هم از یه مینی سوپر مقداری کره و مربا و از این خرت و پرتها گرفتم تا اگر دختر ها از کوکوی اشپلی که میخوام درست کنم خوششون نیومد با این چیزها خودشون رو سیر کنن.بعد از خرید مایحتاجم به سمت ویلا حرکت کردم توی راه یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کام گرفتن ازش.فحش ندید عادتمه صبح ناشتا اول یه لیوان آب میخورم و بعدش یه سیگار روشن میکنم و میکشم.رسیدم به ویلا.لوازم رو از داخل ماشین برداشتم و با خودم بردم داخل. کنده داخل شومینه هنوز هم داشت میسوخت اما خیلی بیرمق. به اتاق یه سر زدم دیدم هنوز خوابند. میخواستم بیدارشون کنم دلم نیومد با خودم گفتم : فکر کردی همه مثل خودت خروسن حتی روزهای تعطیل هم زود از خواب بلند میشی.بذار بخوابن هر وقت صبحانه حاضر شد بیدارشون کن.رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم به تدارک صبحانه. هر وقت با دوستان هم مسافرت میریم من بیچاره نقش کزت رو ایفا میکنم و بقیه هم میشن خانواده تناردیه.البته خودم دوست دارم اینجوری باشه.اشپلها رو با تخم مرغها زدم و به صورت کو کو در اوردم و شروع کردم به پختنشون. قشنگ یه ماهیتابه پر درست کردم.با خودم گفتم :آخه کسخل از کجا معلوم که خوششون بیاد و بخورن؟؟؟ خوب نخورن به کیرم خودم با مشروب میخورم حالشو میبرم.باقیه کارها رو هم انجام دادم و بعد از دم کردن چای رفتم داخل اتاق و یه شوخی افغانی هم کردم. دور خیز کردم و با یه جهش بلند پریدم روی تخت مابین ص و افسانه که جای خالیه خودم بود و هنوز هم حفظ شده بود. همزمان با این حرکت با صدای گوش خراشم داد زدم. : بر پا. برپا صبح شده. زود باشید.بدبختها ریده بودن به خودشون. قیافه هاشون دیدنی بود. نمیدونستن کجان. ؟ اومدن شمال عشق و حال کنن و یا تو سربازخانه دلاور مردان نیروی زمینی قرار دارن؟؟؟ یکم گه گذشت موقعیت رو فهمیدن و شروع کردن دنبال من دویدن. من هم از دستشون در رفتم از اتاق زدم بیرون.
ص : کامی خاک بر سرت. آخه اینجوری آدم رو از خواب بیدار میکنن ؟
ک :خودت میگی آدم رو نه شما ها رو که ؟
ا : هر چی باشیم از تو بهتریم.
ک : بر منکرش لعنت. هر دوتون حیوانات نجیبی مانند اسب هستید اون هم از نژاد عربش. معرکه.
ا : پس تو هم قاطر امامزاده داوودی حتما ؟
ک : آره تو اینطوری فکر کن. حیف اسب که بهت نسبت دادم. تو یه الا غ چموشی.
ص داشت خمیازه میکشید که با شنیدن این جمله خمیازه اش تبدیل شد به قهقهه.
ا : زهر مار. عوض اینکه اون و دعوا کنه داره به من میخنده.
ک : بسه دیگه. زود برید دست و روتون رو بشورید که صبحانه اماده است.
ص : جدی ؟ چی هست حالا ؟
ک : برید بیاین خودتون میبینید. فقط میخوام چای بریزم. زود بیاین سرد نشه.
افسانه به سمت دستشویی رفت و ص هم شروع کرد به کش و قوس دادن خودش. من هم رفتم داخل آشپزخونه و 3 تا چایی لب سوز لب دوز ریختم و نشستم سر میز.دختر ها هم اومدن و نشستن سر میز. بعد از خودن چای. ماهیتابه حاوی کوکو رو آوردم سر میز بهشون گفتم که بکشن برای خودشون.
ص : بابایی این چیه درست کردی ؟
ک : بخور و نپرسه عزیزم. فقط میل بفرمایید.
ص : چشم.
با قاشقش یه ذره از گوشه محتویات ماهیتابه برداشت و مزه مزه کرد.
ص : هوم خیلی خوشمزه است.
افسانه هم یه تستی زدو رضایت رو میشد از چهره اش فهمید. نامردا اغلب اون رو اونا خوردن و من بدبخت مجبور شدم برای خودم نیمرو درست کنم.مثلا نقشه کشیده بودم با مشروب بخورمش.بعد از صبحانه دختر ها آشپزخونه رو مرتب کردن و من هم یه گشتی دور ویلا زدم و بعدش هم آماده شدیم که بزنیم بیرون. میخواستم ببرمشون جواهر ده برای آب گوگرد. خودم که خیلی حال میکنم با اونجا.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر