ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق24

ک : نمیدونم چه شکلی ازت تشکر کنم.
ع : با زبون بی زبونی.
ک : بلد نیستم.
ع : یادت میدم.
داشتم خداحافظی میکردم که مادر بزرگ علی اومد بیرون از اتاقش و اومد سمت ما.
% : کجا میری ؟
ک : دیگه رفع زحمت کنم. باید برم خونه.
% : اول شام میخوری بعدش میری خونه اتون.
ک : نه به خدا. زحمت میشه.
% صد دفعه بهت گفتم رو حرف بزرگترت حرف نزن. فقط بگو چشم.
ع : مامانی شاید با دوست دخترش قرار داره روش نمیشه بگه بنده خدا.
% : غلط کرده با تو. شام میخوره بعد هر جایی دوست داشت میره.
ک : مثل اینکه تا کتک نخوردم باید بگم چشم.
ع : آفرین به آدم چیز فهم.
ک : خواهش میکنم. وظیفه است.
برگشتیم تو خونه و جای همتون خالی یه خوراک مرغ توپ با دستپخت منحصر به فرد مادر بزرگه علی خوردیم و بعدش هم نشستیم به تخته بازی کردن با پدر بزرگ علی.ولی صد افسوس که من در حسرت یه دست بردن اون خدا بیامرز سوختم. بعدش هم با کلی کل کل و سر و صدا از جمع صمیمیشون خدا حافظی کردم و با ماشین علی به سمت خونه راه افتادم. ترجیح دادم تا فردا موقع حرکت چیزی به دخترها نگم تا کف و خونشون قاطی بشه.یه هوندا سیویک عروسک به رنگ آبی کاربونی که خیلی هم خوشگل شده بود البته توسط داش عل.یه ضبط و باند داشت رو ماشینش که تو زمان خودش جزو بهترینها بود.ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم تو خونه. به ص یه زنگ زدم و یکم حال و احوال کردیم و بهم گفت که فردا با افسانه میرن یه جایی و بعدش میان دم در خونه تا از اونجا راه بیافتیم. قرارمون شد ساعت 11 صبح جلوی خونه من. بعد از تلفن ص به مریم زنگ زدم و بهش گفتم که تا جمعه تهران نیستم و اگر کاری داشت رو موبایلم زنگ بزنه. بنده خدا جرات ابن که بپرسه با کی دارم میرم و کجا میخوام برم رو نداشت.چند تا تیکه لباس و لوازمی که لازم داشتم رو جمع کردم تو یه ساک ورزشی وگذاشتم پشت در. یه گشتی هم تو خونه زدم و بعدش رفتم حمام. یه صفایی به همه جا دادم و خودم رو آماده کردم برای یه سفر 3 روزه با تمام مخلفات. از حمام که اومدم بیرون رفتم برای خواب. ساعت رو هم برای 7 صبح تنظیم کردم تا از خونه بزنم بیرون و یه دستی به سر و گوش ماشین علی بکشم و آب و رو غنی عوض کنم و بعدش هم یه سر باید میرفتم سمت کوچه مروی تا یکم وسایل برای عملیات بیت المقدس بخرم. با فکر اینکه تو این 3 روز چه شکلی عشق و حال کنیم و چیکار بکنیم به خواب رفتم. مثل این بچه ها که میخوان با خانوادشون به سفر برن و خیلی هیجان دارند شده بودم. تا اون روز با ص زیاد رفته بودیم شمال و همه رقمه عشق و حال کرده بودیم ولی این سری فرق داشت. دو تا دختر حشری و البته پررو تو سکس با من پر رو تر از اونا داشتیم میرفتیم توی یه ویلا وسط جنگل که تا چند کیلومترش هیچ انسانی تردد نمیکرد و جای هیچگونه نگرانی نبود بابت مزاحمت. میخواستم این 3 روزه رو به صورت جدی مست و پاتیل باشم و خوش بگذرونم که البته همینجورم شد و این سفر یکی از به یاد ماندنی ترین سفرهایی بود که تو زندگیم رفتم.شاید پیش خودتون فکر کنید که یه سفر شمال این همه تعریف نداره که ولی باید بگم با وجود سفرهایی که داشتم حتی چند تاییش که خارج از کشور بوده این یه سفر یه حال دیگه ای داد بهم. خیلی باحال بود. ولی بعدها دلیلی شد برای اینکه خیلی کم به شمال برم و اگر هم میرفتم سعی میکردم مسیرم با مسیر اون سفر یکی نباشه. چرا که خاطرات خوش اون سفر در سفرهای بعدیم به خاطراتی تلخ تبدیل میشدن و زهر به کام من میکردند.صبح از خواب بلند شدم و یه صبحونه مقوی خوردم بعدش از خونه زدم بیرون. ماشین رو برداشتم و رفتم سمت یه تعویض رو غنی که با مسیرم هم جور در بیاد. ماشین رو گذاشتم تو تعویض روغنی و سفارشهای لازم رو کردم. خودم هم رفتم سمت کوچه مروی تا هم شامپو بخرم و هم یه مقدار قابل توجهی کاندوم و لیدوکایین و از این جور چیزا و البته مقداری هم کاکا ئو و شکلات برای تجدید قوا. بعد از خرید هم یه زنگ به ص زدم میدونستم که جفتشون با هم رفتن برای اپیلاسیون. گفت که کارشون داره تموم میشه و میان سمت من. خودم رو به تعویض روغنی رسوندم و ماشین رو تحویل گرفتم و به سمت خونه راه افتادم. ماشین رو کردم تو پارکینگ و خودم هم رفتم تو خونه. وسایل رو جابجا کردم و یه مقداری هم به ماهیها غذا دادم که این چند روزی که نیستم گشنه نمونن. چند تا سی دی هم از سی دی های خودم برداشتم و گذاشتم دم دست تا ببرم تو ماشین. دیگه وسایل تقریبا تکمیل شده بود ولی باز هم وسواسم گل کرده بود و دوباره همه چیز رو چک کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز روبراهه با خیال راحت ولو شدم روی کاناپه. تقریبا 20 دقیقه بعد ص زنگ زد که برم پایین تا راه بیافتیم. در رو بستم و با سلام و صلوات وسایل رو برداشتم و رفتم پایین. با دیدنشون آب از لک و لوچم راه افتاد. بچه پرروها علاوه بر اپیلاسیون موهاشون رو هم بافته بودن و حسابی به قول معروف گفتنی تیپ زده بودن. رفتم جلو با هم دیگه سلام علیک کردیم و بعدش من هم به افسانه گفتم که ماشین رو بیار تو پارکینگ یه نگاهی به آب و روغنش بکنیم و بعد راه بیافتیم.
ص : کامی بیخیال. میریم تو راه یه نگاهی میندازیم بهش دیگه.
ک : لوس نشو. اگر تو جاده بذارتمون چیکار میخواین بکنید ؟
ص : همچین میگه تو جاده اینگار میخوایم بریم تو کویر هیچ کس هم نیست کمکمون کنه.
ک : حالا به هر حال بشین بیا تو دختر که دیر شد.
ا : چشم قربان.
در پارکینگ رو باز کردم و افسانه هم رفت داخل. من و ص هم از رمپ رفتیم پایین.
ص : مگه کارت طول نمیکشه ؟
ک : چطور ؟
ص : آخه در رو نبستی.
ک : نه زود میریم بیرون. یکم وقت میبره.
با تعجب شونه هاش رو انداخت بالا و دنبالم اومد.افسانه ماشین رو وسط پارکینگ وایسونده بود.
ص : ا. کامی این ماشینه برای کیه اینجاست ؟
ک : نمیدونم.
ص : از این ماشین باحالاستا.
ک : آره به خدا. یه همچین ماشینی اینجا باشه اونوقت ما میخوایم با این لگن بریم مسافرت. دستم رو به علامت نشانه به سمت ماشین افسانه حرکت دادم.
ا : خیلی هم دلت بخواد. ناراحتی با این لگن نیا.
ک : خودت خواستیا. من با این ماشین هیچ جا نمیرم. بند و بساطتون رو جمع کنید با ماشینهای ترمینال میریم.
ص : کامی لوس نشو. مگه ما با این تیپ و قیافه میتونیم با ماشینهای ترمینال بیایم. ؟
ک : خوب شما با این لگن بیاین من با ماشینهای ترمینال میام.
ا : تو هم که شورش رو در آوردی. آخه مگه این ماشین چشه ؟
ک : میگم پررویی میگی نه. بابا جان این ماشین رو با این ماشین مقایسه کن ببین کدومش باحالتره ؟
ا : خوب دلیل نمیشه که. من بضاعت مالیم این ماشینه. صاحب اون ماشین هم بضاعتش اونقدره.
ک : آفرین دختر خوب. پس قبول کردی که ماشینت لگنه.
ا : اصلا من با تو هیچ جا نمیام.
ک : باشه نیا. حالا ماشینت رو هم از سر راه بردار ما میخوایم رد شیم.
در کمال ناباوریشون دست کردم تو جیبم و سوییچ ماشین رو در آوردم و لوازمم رو هم گذاشتم صندوق عقبش. ص و افسانه داشتن همین جور نگاهم میکردن یدفعه ص گفت : ا. من میگم این ماشینه چقدر اشناست. ماشینه علیه مگه نه ؟
ک : آره. چطور مگه ؟
ص : همین جوری اینجا چیکار میکنه ؟
ک : هیچ چی. دیدم با لگن حال نمیده مسافرت. گفتم شما با لگن بیاین من هم با این بیام.
ا : واقعا که. خیلی مسخره ای.
ص : همین رو بگو.
ک : حالا دیگه بسه بقیه حرفاتون رو تو ماشین بزنین. زود لوازمتون رو بریزد تو این ماشین. تو هم اون لگن رو بردار و پارکش کن یه گوشه ای. تا کسی نیاد اشتباهی توش جوراب بشوره.
ا : کامی میکشمت.
ک : تو با این تیپی که زدی نیم ساعتی هست که منو کشتی.
ا : آره ؟
ک : ماره. زود باش دیگه ضعیفه.
افسانه و ص سریع وسایلشون رو ریختن تو صندوق عقب ماشین علی. چشمتون روز بد نبینه اندازه یه سفر یک ماهه 5 نفر وسیله آورده بودن. فقط یه ساک آورده بودن توش چند جفت کفش و بوت و غیره بود. حالا لوازم من از یه ساک دستی هم کمتر بود. خدا به دادم برسه.
ک : میگم ظرف و ظروف آشپزخونه, کمد, جاکفشی و چیزای دیگه یادتون رفته میاوردین اونها رو هم. بابا یه خاور جنس آوردین با خودتون که.
ص : خوب مایحتاجمونه. چیکار کنیم ؟
ک : بابا همون 250 گرم رو میاوردین بس بود. بقیه اش اضافه باره.
جفتشون با غضب نگاهم کردن.
ک : خوب دیگه تا 10 میشمرم هرکی سوار نشه جامیمونه.خودم سوار شدم و ماشین رو روشن کردم و شروع کردم به شمردن.از یک تا ده رو به سه ثانیه هم نشد شمردم و دنده عقب زدم از پارکینگ بیرون. بدبختها هاج و واج مونده بودن. رسیدم رو پل بوق و چراغ زدم که زود باشید دیگه. بالاخره جفتشون رسیدن و من هم پیاده شدم ودر رو بستم. هر دوتاشون نشسته بودن عقب. نشستم تو ماشین و آیینه رو تنظیم کردم تو صورتشون.
ک : مگه من راننده شخصیتونم که این جوری هر جفتتون عقب نشستین. یکیتون بیاد جلو.
ص : زیاد حرف نزن راه بیافت. نوبت به ما هم میرسه که سر کارت بذاریم.
ک : باشه. هر جور راحتید. ولی تا یکیتون نیاد جلو اینقدر بد رانندگی میکنم که حالتون به هم بخوره.
ص : زهی خیال باطل. عمرا.
ک : پس خودتون خواستید ها.
از روی پل اومدم تو خیابون و با تیک آف وحشتناک راه افتادم. توی شهر نمیتونستم گاز و گوز کنم. چون همه بدتر از من آویزون فرمون بودن. از شهر که زدم بیرون اول اتوبان نگه داشتم و یه صدقه چرخوندم دور سر خودم و ماشین و انداختم صندوق صدقات.
ص : پس ما چی بی شخصیت ؟
ک : خوب دیوونه پولم کم بود به شماها نمیرسید. ولی نگران نباش وقتی من و ماشین سالم باشیم یعنی شماها هم سالمید دیگه. البته از لحاظ جسمی نه عقلی. چون جفتتون دیوونه اید.
ا : دیوونه خودتی که با دوتا دیوونه مثل ما دم خور شدی.
ک : اینو باش تازه فهمیده من دیوونم. خوب حالا هیچ کدومتون نمیاید جلو مگه نه.؟
ص : نه.
ک : نه و نگمه. نشونتون میدم.
گذاشتم تو دنده و راه افتادم. یکی از سی دی هام رو که با خودم آورده بودم و گذاشته بودم تو چنجر رو انتخاب کردم و پلی کردم. یه سی دیه راک بود با بیس بالا. بیس رو هم روی ضبط تنظیم کردم و صدا رو هم انداختم روی باندها و سابهای عقب. ولوم رو هم تا دسته بردم بالا و در همین حین یه نخ سیگار هم روشن کردم بر خلاف انتظار اون دو تا به صورت معمولی شروع کردم به رانندگی. گوش خودم داشت اذیت میشد. وای به حال اون دو تا بینوا ولی چه کنم که باید حالشون رو جا میاوردم. اولای موزیک بچه تخس بازی در آوردن و هیچ چی نگفتن اما زمانی که موزیک به اوج خودش رسید کاملا مشهود بود که تو مخشونه و حالشون داره بد میشه.
ص : کامی تو رو خدا کمش کن. سرمون درد گرفت.این جمله رو به صورت عربده بیان کرد تا من بشنوم
صدای ضبط رو یکم کم کردم و گفتم : بابا موزیک با عشقیه. تازه کجاش رو دیدید. الان که بریم تو جاده یه موزیک خر تر از این میذارم براتون حالشو ببرید.
ص : نه تو رو خدا. بیخیال. سر درد میگیریم.
ک : اوکی حالا کدومتون میاد جلو بشینه.
ص : هیچ کدوم.
ک : پس حالشو ببرید. ( دوباره ولوم رو تا دسته بردم بالا )
نزدیکای کرج بودیم که دیدم افسانه داره میزنه رو شونه ام. ولوم رو کم کردم و گفتم : جانم ؟
ا : نگه دار. من میام جلو بشینم.
ک : آفرین دختر خوب. ولی میای جلو باید سرویس بدیا.
ا : مثلا ؟
ک : فکر بد نکن. بغل دست من میشینی. چرت زدن ممنوع. ترسیدن هم ممنوع. اوکی ؟
ا : اوکی.
آروم کردم و کشیدم به منتها الیه سمت راست جاده ( چه آیین نامه ای نوشتم این یه تیکه رو )
افسانه اومد جلو نشست و من هم یه سی دی که تمام آهنگهای دلخواهم رو گلچین کرده بودم توش رو انتخاب کردم و پلی کردم. ولوم رو هم به صورت معمولی تنظیم کردم و وضعیت اکو لایزر رو برگردوندم به حالت نرمال.دوباره راه افتادم.
ک : خوب میمردید از اول همبن کار رو میکردید. اینقدر هم عذاب وجدان نمیگرفتید.
ص : بهت نشون میدیم آقا کامی بذار برسیم.
ک : یه کار نکنید وسط جاده ولتون کنم و برم دنبال عشق و حالم.
ا : مگه جرات این کارارو هم داری ؟
ص : افسانه ولش کن. این تو این یه قلم هم سابقه داره. کل کل نکن باهاش.
ک : آفرین دختر چیز فهم.
یاد اونروزی افتادم که سعید رو قال گذاشته بودیم بنده خدارو.یه بار رفته بودیم شمال برگشتنی یکی از بچه ها که اسمش سعید بود هی فاز منفی میداد بهمون. مثلا همه میخواستیم وایسیم چایی بخوریم آقا هوس بستنی میکرد. میرفتیم ناهار بخوریم آقا رژیم میگرفت. به هر حال تو مخ جمع بود. یه بار بهش تذکر دادم که هر چی جمع میگه گوش بده و ساز مخالف نزن. گوش نداد. برگشتنی دیگه شورش رو در آورده بود تا یکی سیگار روشن میکرد اعتراض میکرد. نشسته بود جلو و هی با ضبط ور میرفت و هی آهنگها رو عقب جلو میکرد. وقتی رسیدیم گچسر موقع بنزین زدن من به بچه ها پیشنهاد دادم که ولش کنیم تو همون گچسر و خودمون بیایم تهران. بچه ها اول مخالفت کردن ولی بعدش به این نتیجه رسیدیم که این کار رو بکنیم. بعد از بنزین زدن ماشین به سعید گفتم که : سعید میخوایم یه چیزی بخوریم به نظرت چی بخوریم؟؟؟ س :رانی خوبه؟؟؟ همه تایید کردیم حرفش رو. پس قرار شد که آقا سعید شاخ شمشاد بره و رانی بخره. البته برای اینکه یکم اذیتش کرده باشیم هر کسی یه طعمی رو سفارش داد. سعید از ماشین پیاده شد و از جاده رد شد رفت توی یکی از مغازه ها. تا رفت تو مغازه من هم گازش رو گرفتم و راه افتادم. اولش هممون میخندیدیم ولی یواش یواش بچه ها گفتن که کامی بیخیال برگردیم سوارش کنیم.
ک : یا یه کاری رو نکنید یا تا آخرش برید در ضمن جاده یه طرفه شده نمیتونیم برگردیم.
نزدیکای سد بودیم که موبایل من زنگ خورد. به رضا گفتم جواب بده.سعید بود. رضا هم گذاشته بود رو اسپیکر و همه داشتیم گوش میدادیم.
س : لاشیا کجایین ؟ کجا قایم شدین ؟
ر : کسخل ما الان سد یم.
س : باشه. شوخیه مسخره ای بود. بیاید من رو سوار کنید.
ر : شرمنده دیگه جاده یه طرفه شده. نمیتونیم برگردیم. ما میریم تو هم خودت بیا.
س : انتر من پول ندارم تو جیبم.
دیگه هممون از خنده روده بر شده بودیم. سعید از اون طرف فحش میداد و ما میخندیدیم. دو بار هم قطع شد و بعدش هم دیگه نتونست مارو بگیره.ماهم که آخر آدم بی رحم اومدیم رسیدیم تهران و هر کس هم رفت خونه خودش. بیچاره سعید هم راست گفته بود پول به اندازه کافی تو جیبش نبوده. مجبور شده بود از گچسر یه آژانس بگیره تا دم در خونه و پول از خونه برداره باهاش حساب کنه. سر همین قضیه سعید تقریبا یک سال با هممون قهر بود تا بالاخره رضا رفت باهاش آشتی کرد و دوباره آوردش تو جمع ولی دیگه تو سفرهای بعدی بهش میگفتیم بمیر میمرد تا دیگه همچین بلایی سرش نیاریم.تو این فکرا بودم که رسیدیم به اول جاده چالوس.میتونم بگم که من واقعا با این جاده عشق بازیها کردم. یادش به خیر اون زمانایی که هنوز موتور سواری تو جاده چالوس خز نشده بود ما تابستونا هر هفته با موتور شمال بودیم. جاده رو مثل کف دستم میشناسم از بس که رفتم و اومدم.چه شبایی که ساعت 2 بعد از نیمه شب کل میانداختیم و چراغ خاموش جاده رو میرفتیم.اول جاده نگه داشتم و یکم تنقلات خریدم برای سرگرمی. به ساعت نیم نگاهی کردم تقریبا 12.15 بود.
ک : خوب دیگه تا بعد از کندوان هیچ جا نگه نمیدارم. اگر کاری ندارید راه بیافتم.
اون دوتا هم که کاری نداشتن من هم راه افتادم به سمت جاده چالوس که مثل همیشه باهاش عشق بازی کنم.وسط هفته بود و جاده به نسبه خلوت بود. من هم که عاشق جاده و رانندگی. به قول ص جاده رو با چشمام میخوردم همیشه باطعنه میگفت : سیر نشدی با نون بخور سیر شی.صدای موزیک تو ماشین پخش میشد و من رو به یه وادی دیگه ای برده بود. از بچگی عاشق شمال بودم وقتی میرم اونجا اصلا یه روح جدید و با انرژی به کالبدم دمیده میشه. دریای بی کران و جنگل سبز و کوه های استوار و رودهای خروشان. همه و همه دست به دست هم میدن تا انسان برای مدتی هم که شده از زندگی عادی خودش بزنه بیرون و به یه خلصه برسه تا برای چند صباحی یه آرامش هر چند مختصر هم که شده داشته باشه.از سد رد شده بودیم و من با میانگین سرعت 100 رانندگی میکردم. دست ص که از پشت اومد روی شونه راستم من رو به خودم آورد.عین این بچه تخسها نشسته بود وسط صندلی عقب و دستهاش رو گذاشته بود رو صندلیهای جلو.از تو آیینه نگاهش کردم. چشاش برق خاصی داشت. همه میگن چشای خودم قشنگه با وجود اینکه رنگ میشی داره و به نظر خودم خیلی معمولیه ولی اکثرا قریب به اتفاق حتی پسرها میگن یه حالت خاصی داره چشمای من ولی من شیفته چشمای ص بودم. چشمای زیتونی رنگی که تو ی اون صورت کوچیک اما جذاب خود نمایی میکرد و الان هم که با این آرایش زیبایی که کرده بود دل ادم رو میلرزوند.یکم که گذشت برگشت سر جاش و شروع کرد به تماشای مناظر اطراف. من هم یه سیگار روشن کردم و مشغول کشیدن شدم. افسانه هم یکی روشن کرد برای خودش.
ص : افسانه یدونه هم برای من روشن کن.
ک : بچه ها مواظب باشید رو کش صندلیها رو نسوزونید. امانته.
ص : چشم بابایی.
ا : چشم بابایی.
ک : زهر مار. به جای اینکه مسخره بازی در بیارید یه میوه ای چیزی پوست بکنید بدید بخورم گلوم خشک شده.
ص : چشم بابایی.
ا : چشم بابایی.
ک : نه مثل اینکه من آروم نشستم و کاریتون ندارم خودتون کرم میریزید. کاری نکنید دوباره شروع کنم ها.
ص : چشم بابایی.
ا : چشم بابایی.
از پرروییشون خنده ام گرفت.
ص برام یه پرتغال پوست کند و فال فال کرد داد بهم من هم خوردم و یکی دیگه هم خواستم. بعد از پرتغال هم یکم تخمه از تو نایلون برداشتم و شروع کردم به شکستن.بالاخره رسیدیم به کندوان. یادش به خیر قدیما اگر یادتون باشه کندوان چراغ داشت چقدر باید صف وامیستادی تا نوبت بشه از تونل رد بشی. الان دیگه حال نمیداد.وارد تونل که شدیم اون دوتا سرشون رو از شیشه کردن بیرون و شروع کردن به دادا و بیداد کردن. من نمیدونم که چه کسی این کار رو اول انجام داده ولی هر کی بوده کسخل بوده.از تونل که زدیم بیرون شیشه رو یکم دادم پایین تا از هوای پاک کوهستانی اون یه قسمت یکم استنشاق کنم.نرسیده به سیاه بیشه کنار رستوران آبی نگه داشتم که هم یه ناهاری چیزی بخوریم و هم خودم هم برم یه ایمیل به بیت رهبری بزنم و خودم رو راحت کنم.ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم. اون دو تا که از ماشین پیاده شدن سریع خودشون رو جمع کردن تو کاپشنهاشون. باد میومد. ولی من با همون تیشرتی که تنم بود از ماشین پریدم پایین و با هم رفتیم داخل رستوران. سفارش غذا رو دادم و خودم هم راه افتادم سمت دستشویی. از دستشویی که اومدم بیرون دیدم یه پسره یه پاش رو گذاشته روی یکی از صندلیهای میز ما و دولا شده داره با ص و افسانه کل کل میکنه. پشتشون به من بود و من رو نمیدیدن.پسره داشت میگفت : یا دوباره بهم زنگ میزنی یا من میدونم با تو.بعدها فهمیدم که دوست پسر قبلی افسانه بوده که اونروز اتفاقی دیده بودش
ا : من دیگه با تو کاری ندارم که. گورت رو هم گم کن. الان یکی میاد میبینتت بد میشه برام.
% : به کیرم که بد میشه. اصلا میخوای همین الان آبروت رو اینجا ببرم ؟
ص : برو آقا پسر دنبال شر نگرد.
% تو یکی خفه شو بابا.
رفتم جلو تر رسیدم بهشون رو به پسره کردم و گفتم : آقا ببخشید شما سفارش غذا دادید ؟
% : پسره یه نگاهی به من کردو گفت : نه هنوز. ( هنوز نفهمیده بود که من همراه ص و افسانه هستم. )
ک : غذاتون آماده است. تا سرد نشده تشریف ببرید میل کنید.
% : جدا. کجاست ؟
ک : از این ور باید تشریف ببرید. (با دستم دستشویی رو نشون دادم بهش )
% : هو. مگه با من شوخی داری ؟
ک : نه عزیز. فقط میخواستم بگم اگر خواستی گه خوری کنی باید بری اونجا. ( دوست نداشتم وارد یه درگیری فیزیکی بشم فقط میخواستم شرش رو کم کنم )
% : گه خودت بخور. به تو چه ربطی داره ؟
ص : کامران بیخیال شو. الان خودش میره.
% : آهان. فهمیدم چی شد. ( روشو کرد به افسانه ) منتظر زنگت هستم یادت نره.
ک : بعید میدونم بهت زنگ بزنه. منتظر نباش.
% : تو مگه چیکارشی ؟
ک : من نامزدشم. ( رنگ از رخش پرید )
پسره یه نگاه به افسانه انداخت و یه نگاه به من سرش رو انداخت پایین و از در رستوران زد بیرون. فکر نمیکردم به این سادگی باور کنه. چقدر خر بود. من هم نشستم پشت یکی از صندلیها.
ا : کامی مرسی. بهت توضیح میدم که کی بود.
ک : نیازی نیست. فعلا که گورش رو گم کرد. خواهشن بهش فکر هم نکن چون نمیخوام این چند روزه رو بری تو خودتو حال ما رو هم خراب کنی.
ا : چشم عزیز.
ک : آفرین دختر خوب.
ص : وای کامی گفتم الان میای شر میکنی.
ک : قرار شد حرفش رو هم نزنیم.
ص : چشم.
ناهار حاضر شد و من هم با اشتهای کامل تا آخرین دونه برنجش رو هم خوردم. بعدش هم یه چایی و بعدش هم دوباره راه افتادیم. طبق برنامه ریزیم اگر به مشکل نمیخوردیم نزدیکای 5 میرسیدیم ویلای علی اینا. البته سر راه باید یکم خرید میکردیم و بعد میرفتیم. برای همین وقتی نشستیم تو ماشین گاز ش رو گرفتم و راه افتادم. از هزار چم که اومدم پایین سرعتم رو بیشتر کردم و قتی هم که رسیدم مرزن آباد دیگه داشتم پرواز میکردم با ماشین. کمربندیه چالوس رو انداختم به سمت نمک آبرود حرکت کردم. سر راه تو متل قو وایسادم. اونجا یه ساقی داشت اسمش سیاوش بود ازش دو تا شیشه ویسکی گرفتم و چند تا ماهی هم برای شام خریدم با یکم مخلفات دیگه خرید اصلی رو میخواستم فرداش انجام بدم.. گازش رو گرفتم و به سمت عباس آباد حرکت کردیم. نزدیکای ورودیه جاده 2 هزار بودیم که علی زنگ زد و گفت که اگر میخوای شومینه روشن کنی باید هیزم بخری. چون هیزم تموم شده. آدرس هیزم فروشی رو گرفتم و سر راه به طرف سفارش دادم و اون هم گفت که تا نیم ساعت دیگه میاره دم در ویلا تحویل میده. کاملا علی و خانوادش رو میشناخت. میگفت که علی اینا همیشه هیزمشون رو از اون میگیرن.انداختم تو جاده 2 هزارو به سمت ویلا حرکت کردم. هوا دیگه تاریک شده بود که ما رسیدیم به ویلا. ص یه بار دیگه هم اومده بود به این ویلا ولی باز هم براش جای شگفتی داشت.از ماشین پیاده شدم و در وردی رو باز کردم و ماشین رو وارد کردم و دوباره در رو بستم.افسانه داشت با تعجب به اطراف نگاه میکرد.دور تا دور ویلا رو دیوار کشیده بودن از در که وارد میشدی یه جاده سنگ فرش شده راهنماییت میکرد به سمت عمارت اصلی ویلا که بیشتر مصالحی که توش به کار رفته بود. سنگ بود و چوب. دور تا دور ویلا رو درختهای سر به فلک کشیده احاطه میکرد. پایین درختها هم توسط باغبونشون چمن میکاشتن که ابته تو اون فصل از سال زیاد به چشم نمیامد.این ویلا با نظارت بابا بزرگ علی ساخته شده بود و میتونم بگم یکی از معدود ویلا هایی بود که من با همه چیزش حال میکردم. عمارت ویلا در 2 طبقه ساخته شده بود که مساحتی تقریبا در حدود 800 متر رو در بر میگرفت. طبقه بالا شامل 5 اتاق خواب نسبتا بزرگ و سرویس بود. برای دستیابی به طبقه بالا از پله هایی استفاده میشد که به صورت نیم هلال در آورده بودند و جنسشون هم از چوب راش بود که خیلی زیبا و کلاسیک از آب در اومده بود.طبقه همکف هم که از یه آشپزخونه و یه حال بزرگ و یه بار نسبتا بزرگ و 3 تا اتاق تشکیل شده بود که تمام امکانات رفاهی رو میشد در اونجا ها پیدا کرد. از تلویزیون و دستگاه پخش دی وی دی گرفته تا حتی یک عدد میز پوکر خیلی زیبا و شکیل که محل برپایی بازی هایی بود که مادر بزرگ و پدر بزرگ علی بر پا میکردن.
ا : کامی میگم چه جای با حالیه ها.
ک : تازه الان تاریکه چیزی نمیبینی. صبح کفت میبره مخصوصا اگر مه بزنه که دیدنیه.
ا : من تا حالا ویلا جنگلی نیومدم. ولی اینجا که خیلی باحاله.
ک : به نظر من ویلای جنگلی از ساحلی بهتره.
ص : آره. منم همین رو میگم. اینجا هم که دنجه و کسی هم با کسی کاری نداره.
ک : اتفاقا من باهات کار دارم.
ص : چیکار ؟
ک : میخوام به هر دوتون تجاوز کنم و بعدش هم همینجا خاکتون کنم و برم.
ص : آخ جون من که عاشق تجاوزم.
ا : خاک بر سرت ص. این چه طرز حرف زدنه ؟ الان کامی حشری میشه بهمون تجاوز میکنه ها.
ک : تو هم که از این چیزا بدت میاد.
ا : آره والا.
رسیده بودم جلوی ویلا. چراغهای ماشین رو طوری تنظیم کردم که بیافته روی در ورودی عمارت و خودم پیاده شدم و رفتم در رو باز کردم. و از داخل کلید کنتور برق رو زدم و چراغهای محوطه رو هم روشن کردم. خودم برگشتم سمت ماشین و با کمک بچه ها لوازم رو بردیم داخل.
ا : وای ببین چقدر خوشگله اینجا؟؟؟
ص : آره.خیلیییییی باعشقه.
ک : چه کنیم دیگه.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر