ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ماجرای طلاق گرفتنم قسمت آخر

حاجی گفت:چه کار خوبی کردی که موهایت را خیس نکردی وگرنه من الان نمی توانستم دستم را بکنم لای موهایت.بعد دستهای حاجی رفت لای موهام و منو انداخت روی تخت و افتاد روم و شروع کرد لب گرفتن.داشتم لههههههههه میشدم.حاجی همونطورکه داشت صفا میکرد یکی یکی لباسهاش رو درآورد و آخر سرم شورت پارچه ای پادارش رو درآورد.با تمام وجود سعی میکردم که چشمم به کیررررش نیفته.حاجی یکی از سینه هامو به دهن گرفت و شروع کرد به میک زدن چقدرم سفت میک میزد.تواین گیر و دار یکدفعه احساس کردم کیررررررشششششش لای پاهام داره وول میخورههههه.منم برای اینکه به حاجی برنخوره یکم الکی خودمو فشار دادم به حاجی و آخخخخخخخ و اووووخخخخخ کردم که متوجه شدم حاجی توف کرده کف دستش و داره میماله به کوووووسم.با خودم گفتم اشهدت رو بگوووووو.دیدم کیر حاجی داره فشارررررررررر میارههههههه به کووووووووسم تاااااااا به زوررررررر برهههههههه توشششششششششش.با هربدبختی بود نصف کیررررشش رفت توششش.داشتم میمردمممممممم.جررررررررر خوردمممممممم.حاجی کیرش رو عقب جلو میکرد ولی هرچی فشاررررر میداد نصف کیرررش بیشار نمیرفت توکووووسم.گفتم:حاجیییییییی تورو خداااااااا فشاررررررررر ندههههههههه دردم میاااااااد.حاجی گفت:به روی چشم و دوباره شروع کرد به فشاررررر دادن.با ناراحتی گفتم:حاجیییییی آخههههه چجوری بگمممممممممم؟؟؟ انقدر فشارررررر ندههههههه بیشتر بره توشششششش بابا جون دردم میااااااد آخه دیگه جاااااا نداره کووووووسسسممممممممم.هرچی میگفتم حاجی میگفت:چشممممم اما کار خودشو میکرد.بدتر ازهمه اینکه هی منو میکرد و به زنش فحش میداد.چند دقیقه یه بار همینجورکه عقب و جلو میکرد میگفت:ایشاالله درد و بلایت بخورد توی کاسه سرحاج خانم.الهی حاج خانم پیش مرگت شود.پدرسگ سیرهم نمیشد.نزدیک نیم ساعت بود که داشت کیرشو عقب جلو میکرد ولی مگه ارضا میشد؟؟؟؟ یه بار که داشت تلمبه میزد و با دستش هم کونم رو میمالید یدفعه داد زد: اااااااایییییییییی جااااااااااان.جاااااااااان آهااااایییییییی حاج خانم بیا از کونش بخوررررررررر.این حرف رو که زد من خنده ام گرفت و خودمو از حاجی جدا کردم و از شدت خنده شکممو چسبوندم به تشک و داشتم می خندیدم حاجی نامردم از فرصت استفاده کرد و مثل یه روباه مکار پرید روم و شکمش رو چسبوند به کمرم.داد زدم:حاجیییییییییییی پاااااااشووووووووو چیکااااارررررررر میخوای کنییییییییی؟؟؟ حاجی همونطورکه کیرش رو به سوراخ کونم چسبونده بود گفت:حرف نزن بخواب من تا سرختنه گاه بیشتر داخل نمیکنم؟؟؟؟؟ یدفعه آتیششششششش گرررررررفتممممممم جد وابادم اومد جلو چشمممممممم وتا مغز استخوانم تیررررررررررر کشید.آخ خ خ خخخخخخخخخخخخخخ بیچاررررررررههههههههه شدممممممممم.آخ خ خخخخخخ حاجی درش بیاررررررر شروع کردم به دست و پا زدن درهمینحال هم حاجی آبش اومد خیر سرش.وقتی حاجی کیرش رو درآورد تازه دردش شروع شده بود.درحالیکه گریه میکردم گفتم:الهی خیر نبینی حاجی.خدا لعنتت کنه.ایشالله جدت توکمرت بزنه و لنگ لنگون بطرف حموم رفتم.خودمو شستم و اومدم بیرون و درحالیکه هنوز اشک می ریختم رفتم یه گوشه نشستم حاجی یه کم نازم کرد و صورتمو بوسید و ظرف میوه رو گذاشت جلوم و گفت:معذرت میخواهم به بزرگواری خودتان ببخشید.ساعت چهار بعدازظهر بود و حاجی دوباره مشغول تریاک کشیدن شد.گفتم حاجی این بوتریاک منو اذیت میکنه.حاجی گفت:شما برو توی آن یکی اطاق تلویزیون تماشا کن تا من کارم را بکنم.به اطاق بغلی رفتم وتلویزیون رو روشن کردم.نیم ساعت بعد حوصلم سررفت و درحالیکه هنوز درد داشتم رفتم بیرون ازاطاق به پشت دراطاق حاجی که رسیدم از شیشه نگاه کردم دیدم حاجی هنوز داره تریاک میکشه.با خودم گفتم:خدا کنه انقدر تریاک بکشه که دیگه کیرش بلند نشه و برگشتم همون اطاق و خودم رو با تلویزیون سرگرم کردم.ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که حاجی از توهمون اطاق ضربه ای بدیوار زد و من رفتم اون اطاق.دیدم حاجی منقل و با فورش رو جمع کرده و تموم لباسهاش رو درآورده و لخت وسط اطاق ایستاده درحالیکه کیرش راست شده بود و داره بشکن میزنه و میرقصه.داشتم مات و مبحوت به این حرکاتش نگاه میکردم که حاجی اومد منو بغل کرد و برد انداخت روتخت و درعرض چند ثانیه لباسهامو درآورد شروع کرد سینه هامو میک زدن دستمو گرفت و گفت:میخواهم دستت را بفرستم به زیارت حضرت کیرم.گفتم:حاجی این حرفها رو نزن گناه داره؟؟؟؟.حاجی گفت:مزاح کردم و دستمو گذاشت روی کیررررررش.منم یه کم کیرش رو مالیدم.حاجی دوباره افتاد روم و کیرش رو تا جاییکه میتونست فرو کرد توی کووووووسممممم.درحالیکه حاجی کیرش رو بالا و پایین می کرد احساس میکردم با هرفشاررررررر حاجی کیرش به ته کوووسم میخوره و کووووسم داره جا باز میکنه.خیلی مراقب بودم که دوباره از کون ترتیبم رو نده به همین خاطر محکم کمرم رو چسبونده بودم به تشک و لنگامو بازکرده بودم.یکبار که حاجی محکم کیرشو فشاررررررر داد توی کووووووووسم خیلی دردم اومد و گفتم:حاجیییییییییی تورو خداااااااا زیاد فشاررررررر ندهههههههه بیشتر ازاین نمیره توششششششششش آخخخخخخخخ.اینوکه گفتم حاج آقا کشید بیرون و گفت:جسارتا اگر بنده پشت کمر شما قراربگیرم هرچقدرهم که فشار بدهم بیشتر از نصفش دخول نمیکند.گفتم:نهههههههه حاجییییییی میترسم دوباره بکنی توکووووونمممممممم هنوز کونممممم درد میکنهههههه.حاجی گفت:نخیر بخدا قسم دیگر نمیروم پشت من اشکهای شما را که دیدم دلم کباب شد خیالت راحت بشما قول میدهم.گفتم:حاجی قول مردونه میدی؟؟؟؟؟گفت:مردانه قول میدهم اصلا لعنت خدا بر پدر و مادر و جد و آباد آنکس که وطی دبر بکند.آخوندها به کون کردن میگن وطی دبر.پیش خودم گفتم:بابا یه روحانی داره اینجوری قسم میخوره و قول میده.دیگه دروغ که نمیگه بدبخت.بهش گفتم:خیلی خب حاجی من بشما اعتماد کردم و برگشتم اون طرفی خوابیدم روتخت.حاجی هم مثل عقابی که یه پرنده رو شکار میکنه افتاد روم طوریکه دیگه اصلا نمیتونستم تکون بخورم وکیرشو از عقب فرستاد توی کوووووووسمممممممم.حاجی راست میگفت اینجوری دیگه نصف کیرش بیشتر نمیرفت توش.حدود یه ربع بود که کیرش رو توی کوسم بالا و پایین میکرد ولی مگه کارش تموم میشد؟؟؟ تواین گیر و دار یدفعه احساس کردم حاجی کیرش رو گذاشته روسوراخ کونم و داره فشارررررر میاره.گفتم:حاجیییییی چیکاررررررمیکنیییییی؟؟؟؟ خجالت بکششششششش تو قول دادی آخهههههه.حاجی همونطورکه دهنش کنار گوشم بود آهسته گفت:حرف نزن تکون هم نخور من خودم مواظبم یک سانتیمترش را بیشتر نمیکنم توش؟؟؟ داد زدم:حاجییییییییییی اذیت نکننننننننن ولم کننننننننن.دیدم دوباره آتیشششششششششش گرفتم.آیییییییییییییییییییی جررررررررررررر خوردم ماماننننننننن.یجوریم خوابیده بود روکمرم که اصلا نمیتونستم تکون بخورم.همونجور زیر کیررررششششششش شروع کردم به گریه کردن.من گریه میکردم و ملافه رو چنگ میزدم و حاجی کار خودش رو میکرد.وقتی کارش تموم شد با گریه رفتم حموم و خودمو شستم و برگشتم.با گریه گفتم:خیلی دروغگویی حاجی اصلا شما آخوندا همتون دروغگو و نامردین.یه کم که گریه کردم تودلم گفتم:دیگه تموم شد.هربلایی که میتونست سرم آورد و دیگه موقع برگشتنه.پس بهتره زیاد فحشش ندم بلکه بتونم خرش کنم و طلاقمو بگیرم.قیافه مظلومی گرفتم و با گریه گفتم:چقدر من ساده و احمقم که حرف همه رو باور میکنم.حاجی گفت:گریه نکن تقصیر منه در مسائل جنسی یک مقدار بدقول هستم دیگر کار از کار گذشته انشاالله جبران میکنم.بلافاصله گفتم:حاجی حالا من ازشما میپرسم چجوری میخوای جبران کنی؟؟؟حاجی گفت:شما میگویی چکار کنم که جبران کرده باشم؟؟؟گفتم:شما فقط طلاقمو بگیر من حوصله دادگاه رفتن و این چیزا رو ندارم همه کاراش با خودت حاجی جون.حاجی با قربون صدقه گفت:ای جااااااان قربان آن حاجی جووووون گفتنت بروم و بلافاصله اضافه کرد:باشد من این کار را میکنم.گفتم:حاجی قول میدی؟؟؟؟؟گفت:قول شرف میدهم.گفتم:تا ببینیم.خلاصه اونروز از ویلای حاجی برگشتیم و حاجی یک کیلومتر مونده به خونمون منو پیاده کرد و اومدم خونه.سه روز بعد به حاجی زنگ زدم حاجی گفت:دارم کارهات رو درست میکنم انشاالله تا ده روز دیگر کارهات را قانونی میکنم و حکم طلاقت صادر میشود.میخواهم دوباره ببرمت همانجا؟؟؟گفتم:نههههههههه حاجیییییییی حرف شما آخوندها اعتبار نداره اول طلاق بعد ویلا بخدا تاحکم طلاق رو دستم ندادی باهات هیجا نمیام.ده روز بعدحکم طلاق رو از حاجی گرفتم حاجی گفت:کی آماده ای که برویم ویلا ؟؟؟ گفتم:فردا یه زنگ بزنید تا ببینم برنامم چه جوریه.فردا حاجی زنگ زد وگفت:کی انشالله؟؟؟؟گفتم:فعلا که اصلا نمیتونم.حاجی گفت:ولی شما قول داده ای.گفتم:منم مثل خودت یک مقدار توی مسائل جنسی بدقولممممممممم.خلاصه حاجی یکی دوبار دیگه هم بخونمون زنگ زد به مامانم گفتم بگو نیستش.سرانجام حضرت حجت الاسلام رو از سرم بازش کردم.پایان

1 نظرات:

ناشناس گفت...

عالي بود .
فقط داستانهاي سکس با مامان و خواهر رو بيشتر کن ..
بازم ممنونيم amirsexi.باي

 

ابزار وبمستر