دقیقا درست حدس زد معلوم بود که دخترهای نجیبشون حسابی راجع به قیافه اون دوتا اطلاعات کامل دراختیار آقا اشکان گل گذاشتن
ک : ما هم خوشحالیم که شما قابل دونستین و ما رو به عرصه سیمرغ دعوت کردید.
ص : من هم همینطور واقعا از دیدارتون خوشوقتم.
ا : من هم همین طور آقای اشکان.
% خوش اومدیداینجا رو ویلای خودتون بدونید.ویلسون هم به جمع ما پیوست.من یادم افتاد که هدیه ای که براشون آورده بودیم رو یادم رفته بیارم.برگشتم سمت ماشین و دوشیشه مشروبی که یکیش ابسولوت لیمو بود و اون یکیش هم یه ویسکی B W بود رو برداشتم برگشتم به سمتشون.
ک : به رسم ادب تقدیم به شما. ببخشید که متای ناقابلیه و قابل شما رو نداره.
% : خواهش میکنم پسر جون. حضور شما جوونا خودش بهترین هدیه است برای ما.
دست پهنش روی شونه هام سنگینی میکرد. داشتم با خودم فکر میکردم که ما اینجا چیکار میکنیم و اینها برای چی ما رو به جمع خودشون راه دادن, یه لحظه پشیمون شدم ولی دیگه حاصلی نداشت. با مشایعت آقای اشکان داخل عمارت ویلا شدیم.خدای من چی میدیدم. ضلع شمالی ویلا که رو به دریا بود و فاصله اندکی هم تا دریا داشت که اون محیط هم خودش جزو مشاع خود ویلا بود از شیشه سکوریتهای بزرگی تشکیل شده بود و یک ویو فوق العاده رو به نمایش در میاورد. چه زیبا بود این منظره خلق شده توسط آهن و شیشه. و چه زیبا بود منظره غروب خورشید که به راحتی میشد تو زمان خودش از این مکان به تماشا نشست. با سرو صدایی که به پاشد من به خودم اومدم, مهدیه و سمیرا اومده بودن به داخل سالن و چنان با ص و افسانه خوش و بش و چاق سلامتی میکردن گو اینکه از دوران طفولیت داخل قنداق همدیگه جیش میکردن. چنان صمیمی که هر کسی که جمع رو نمیشناخت فکر میکرد این چند نفر سابقه دوستی دیرینه با هم دارن و خیلی هم با همدیگه عیاق هستند.دو زن شیک پوش و میانسال با لباسهای فاخر به جمع اضافه شدند و بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی با ص و افسانه به سمت من اومدن که مثل این بچه گداهای سرتق که سر چهار راه وامیستن همونجا وایساده بودم. به سمت من اومدن و به همدیگه توسط سمیرا معارفه شدیم و من هم خودم رو معرفی کردم و ازشون بابت مزاحمتی که ایجاد کرده بودیم معذرت خواهی کردم. مادر سمیرا رو به من گفت : آقا کامران به قیافتون نمیخوره آدم بد قلق و خشکی باشید.
ک : اشتباه به عرضتون رسوندن. راوی دروغ گفته.
# : حتی چکی که تو گوش دخترم هم زدین دروغ بوده ؟
یکم شوک شدم, با خودم گفتم : دیدی کون رو به گا دادی
ک : نخیر اون رو راست گفتن ولی باید یه نفر این مسئولیت خطیر رو به عهده میگرفت تا بعدها مشکل جدی تری پیش نیاد خدای ناکرده.
# : اتفاقا برای همین دیروز برای معذرت خواهی فرستادیمشون پیش شما.
ک : واقعا میگم اصلا نیازی به اون کار نبود وظیفه من بود که برای معذرت خواهی خدمت برسم.
% : خوب دیگه تعارف بسته بریم بشینیم یه پذیرایی از شما به عمل بیاریم.
همگی با هم به سمت مبلهای راحتی داخل سالن رفتیم و نشستیم روی اونها. مهدیه از جمع جدا شد و بعد از چند لحظه برگشت و نشست پیش ما ها. تو دلم گفتم : معلوم نیست کی میخواد پذیرایی کنه همه که اینجا نشستن.تو همین حین یه خانم میانسال دیگه با تعدادی چای که توی استکانهای کمر باریک شاه عباسی ریخته شده بود به جمع ما ملحق شد و من به این نتیجه رسیدم که بعله اینها اعوان و انصار زیاد دارن. کلفتی و نوکری و از این قبیل چیزها. ما رو باش دیشب از این دو تا دختر ناز پرورده چقدر کار کشیدیدم.
% : خوب جوون تعریف کن ببینم چی کارا میکنی ؟
ک : والا چی بگم ؟ من کامران هستم و شغلم هم کامپیوتره و در حال حاظر نوت بوک میفروشم و در کنار این کار هم یه مغازه لوازم آرایش فروشی داریم که جنسهای بنجلمون رو میفروشیم به جماعت نسوان. ایشون هم نامزدم ص هستش که هم توی مغازه با من شریکه و هم توی بیمارستان.... کار میکنه و تحصیلات شون هم فوق لیسانس.... هستش و ایشون هم که دوست شفیق ص و البته من افسانه خانم هستن که شغلشون هم.... هستش.
% : ماشالا چه نفسی. من هم که خودم رو معرفی کردم و میدونید که پدر مهدیه هستم و شریک پدر سمیرا خانم که در حال حاظر در ایران نیست. ایشون هم همسر من هستن و ایشون هم که مادر سمیرا جان. من و پدر سمیرا از 17 سالگی با هم دوست هستیم و الان هم شریک تجاری هم هستیم و البته به غیر از زنامون همه چیزمون رو شریک هستیم. شغلمون هم..... هستش که توی کارمون میتونم بگم جزو بهترینها هستیم.
ک : از اینکه با شما آشنا شدم واقعا خوشحالم. ممنونم که مارو قابل دونستین و دعوت کردید.
% : ما از شما ممنونیم که دعوت ما رو پذیرفتید. بچه ها راحت باشید و فکر کنید اینجا خونه خودتونه. کامران خان پدر و مادر چه کار میکنن و کجا هستن.؟
ک : پدر که در حال حاضر توی کار فرش هستند البته نه در ایران و مادرم هم که در قید حیاط نیستن و عمرشون رو دادن به شما.
% : خدا بیامرزدشون
ک : خدا اموات شما رو هم بیامرزه. راستی آقای اشکان واقعا تبریک میگم به خاطر حسن سلیقه اتون بایت طراحی و ساخت ویلا تون من که خیلی خوشم اومد از این محیط.
% : قابلت رو نداره کامی خان کج سلیقگی من و پدر سمیراست.
ک : صاحبش بیشتر لازم داره خیلی هم شیک و بی نقصه.
% : مهدیه راست میگفت که از زبون کم نمیاری.
ک : نه به خدا من اتفاقا همیشه ریپ میزنم موقع صحبت کردن باور کنید.
% : پر واضحه. ولی مهدیه هم از ویلای شما خیلی تعریف کرده و گفته که یه ویلا جنگلی دنج و با عشق دارید توی دو هزار.
ک : اونجا برای من نیست. برای یکی از دوستان هستش که لطف کرده و اجازه داده ما سرایدارش باشیم برای چند روزی.
% : خدا این دوستان رو از آدم نگیره.
ک : الهی آمین.
یکم دیگه با همدیگه صحبت کردیم و جمع به نسبه صمیمی شده بود. به پیشنهاد آقای اشکان بساط تخته نرد پهن شد و تقسیم شدیم به دو جبهه. آقای اشکان با زنش و مادر سمیرا یک طرف و من و اون چهار تا خل و چل یک طرف دیگه. دست اول خیلی معمولی بازی کردم و باختم مثلا میخواستم تستش کنم ببینم چقدر وارده. لا مصب خدای تخته بود دستش هم که معرکه میومد. خداییش هنوز تو کف تاس ریختنش هستم. نبرد وحشتناکی بود با زدن هر مهره ای که روی زمین بود صدای داد همه در میومد. این دختر ها اینقدر جیغ زدن پشت سر من که پرده گوشم داشت سوراخ میشد. دو تا 7 پارت بازی کردیم که مساوی تموم شد.
% : کامران خان تخته رو از کی یاد گرفتی ؟
ک : از بابام. هنوز هم تو حسرت اینم که بتونم ببرمش خیلی با فکر بازی میکنه.
% : از سبک بازیت معلومه که حریفت قدر بوده.
تخته رو جمع کردیم و شروع کردیم صحبت کردن راجع به کار و کاسبی و از این حرفها. خانمها هم که شروع کرده بودن به حرف زدن راجع به این ور و اونور که مادر سمیرا ازم پرسید : آقا کامران ایشالا کی شیرینی عروسیتون رو میخوریم ؟
ک : هر وقت شما امر بفرمایید. من همیشه در خدمت گذاری حاضرم.
# : پس ما هم دعوتیم دیگه.
ک : حتما. چه کسی از شما ها بهتر.
# : به پای هم پیر بشین ایشالا.
ک : ممنونم از شما بابت این همه محبت که نسبت به ما دارید.
متوجه گذشت زمان نمیشدیم غرق بودیم تو صحبت کردن و گپ زدن.واقعا انسانهای شایسته ای بودن.آقای اشکان که مرد پخته ای بود و البته با مطالعه. راجع به هر چیزی با هم بحث کردیم و تبادل نظر کردیم.این تکه کلامی که من میگم به نظر شخصیه من.از همون موقع تو مغز من رسوب کرد. هر وقت میخواست نظرش رو بگه از این واژه استفاده میکرد و هیچ وقت نظر خودش رو به طرف مقابلش تحمیل نمیکرد.وقت ناهار شد و میز غذا خوری یواش یواش رنگ گرفت از انواع خوراکیهای متنوع. با مشایعت آقای اشکان همگی به سمت میز حرکت کردیم و پشت میز مستقر شدیم. جای همگی خالی تقریبا 5 نوع غذا روی میز بود که ماهی اوزون برون توی همش تک بود. دوستانی که عرق خوری میکنن میدونن که بهترین و لذیذ ترین خوراکی در کنار عرق ماهی اوزون برونه که البته اگر کبابی باشه خیلی بهتره. سرم رو با ماهی گرم کرده بودم که اقای اشکان با دو تا پیک نسبتا بزرگ مشروب به دادم رسید.
% : خوب کامی جان من سلیقه مشروبت رو نمیدونم ولی ایشالا که خوشت بیاد.
افسانه این وسط خودش رو قاطی کرد و گفت : آقای اشکان این کامی فقط با عرق کشمش حال میکنه.
یه چش غره بهش رفتم که یعنی آبروم رو بردی بچه با این عرق کشمش گفتنت.
% : اتفاقا خود من هم با عرق بیشتر حال میکنم.
بنده خدا از جاش بلند شد و رفت داخل آشپزخونه و با دو تا لیوان دیگه برگشت که از رنگش میشد حدس زد عرق ناب محمدیه.
% : بزن روشن بشی آقا کامی که خیلی با عشقه این عرق. سرگله.
یه بوی کوچولو کردمش و یه مقداری خوردم. واقعا عرق خوبی بود اون چیزی بود که من خودم دوست داشتم. به هر حال غذا رو با اشتهای کامل خوردم و تقریبا 3 تا لیوان هم عرق باهاش ریختم تو خندق بلا. حسابی داغ بودم و داشتم حال میکردم با گرمای مشروبی که تو وجودم به گردش در اومده بود. بابت ناهار تشکر کردم و از آقای اشکان اجازه گرفتم یه چند دقیقه ای جیم شم توی حیاط و برگردم. ازم پرسید کجا میری که بهش گفتم با اجازتون میرم یه نخ سیگار بکشم و بیام.
% : بیا پسر جون همینجا بکش. من هم خودم سیگاریم. فکر میکردم ناراحت بشی برای همین نکشیدم.
ک : این دیگه از اون حرفها بودا. شما صاحب خونه ای من مهمون برای چی باید ناراحت بشم.
% : رسم ادب حکم میکنه پسر جان.
ک : ممنونم از توجهتون.
آقای اشکان از بسته سیگارش به من یه نخ تعارف کرد و بعدش هم برام فندک روشن کرد. با همدیگه نشستیم و شرو ع کردیم به سیگار کشیدن. تقربا ساعت 3 بود که یه فکری به نظرم رسید. ص و افسانه رو کشیدم کنار و بهشون گفتم : میتونید فردا رو هم سر کار نرید و امشب رو هم بمونیم ؟
ص : آره من که از خدامه.
ا : من هم مشکلی ندارم.
ک : اوکی پس من به اشکان میگم برای شام بیان ویلای علی اینا.
ص : وای کامی چه فکر بکری.
ک : فقط اگر حوصله اش رو دارید ها.
ا : نه بابا. حتما این کار رو بکن. خیلی حال میده.
برگشتم پیش آقای اشکان و گفتم : آقای اشکان من واقعا ازتون ممنونم بابت پذیرایی امروزتون.
% : از این حرفها نزن که خوشم نمیاد یه لقمه غذا بود در کنار هم به لذت و شادی خوردیم.
ک : میخوام یه خواهشی بکنم فقط خواهشا روی من رو زمین نندازید.
% : بگو جوون.
ک : امشب شام مهمون ما هستید. حتما هم باید بیاید. چون اگر نیاید ناراحت میشم.
% : ببین من اهل تعارف نیستم. ولی تا اونجایی که یادمه گفته بودید که امشب بر میگردید تهران.
ک : الان تصمیم گرفتیم که بمونیم و فردا برگردیم.
% : باشه من حرفی ندارم ولی اجازه بده از وزرای جنگ که خدا رو شکر تعدادشون هم کم نیست کسب تکلیف کنم.
هر دومون خندیدم. اشکان رفت به سمت خانمها و دعوت من رو به گوششون رسوند. دختر ها که از خوشحالی جیغ میزدن و خانمها هم با کمال میل قبول کردند.
% : فقط باید قول بدی زیاد تو زحمت نندازی خودت رو.
ک : چشم. یه نون پنیر در کنار هم میزنیم و حالشو میبریم.
% : اوکی پس ما میایم.
ک : ممنونم که دعوتم رو قبول کردید. پس با اجازتون ما مرخص بشیم تا شما تشریف بیارید به کارهامون برسیم.
% : قولت یادت نره جوون.
ک : شما که میدونید جوونای الان یکم بد قولن ولی چشم. حتما.
با ص و افسانه حاضر شدیم که بزنیم بیرون که دیدم مهدیه و سمیرا از مادراشون اجازه گرفتن و میخوان با ما بیان. من هم آدرس ویلا رو هم به صورت کتبی و هم به صورت کروکی کشیدم و دادم به آقای اشکان. اون دوتا میخواستن ماشینشون رو بیارن که من گفتم با ماشین من میریم شب هم که آقای اشکان هست و با ایشون برمیگردید.قبول کردند و راه افتادیم که بریم به سمت ویلا تا هر چه سریعتر بساط سور وساط شب رو تهیه کنیم.توی راه خرید های لازم رو انجام دادم و به دختر ها هم گفتم که هر چیزی که لازم میدونید رو تهیه کنید تا همه چیز به نحو احسنت تهیه بشه. مقداری هم میوه و تنقلات خریدیم و بعدش هم به سمت ویلا حرکت کردیم. فقط مونده بود چند تا ماهی قزل آلای تازه که اونم قرار شد از توی جاده دو هزار از سر حوضچه بخریم که هم تازه باشه و هم سایزش کوچیک باشه که خوشمزه تر باشه.صدای ضبط تا دسته زیاد بود و کسخل بازیهای ما به اون دوتا دختر باکلاس هم سرایت کرده بود و پابه پای ما میخوندن و داد میزدن. با صدای همیشه سحر انگیز شهیار قنبری که میخوند :نخواب ای حسرت سفره گل گندم
نباش تو دالونای قصه سردرگم
نخواب رو بالش پرهای پروانه
که فریاد تو رو کم دارن این مردم
لالا لالا دیگه بسه گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هرساله
هنوزم تیر و ترکش قلبو میشناسه
هنوزم شب زیر سرب و چکمه می ناله
نخواب آروم گل بی خار و بی کینه
نمی بینی نشسته گوله تو سینه
آخه بارون که نیست رگبار باروته
سزای عاشقای کرد ما اینه
نترس از گوله ی دشمن گل لادن
که عزالدین و داره سرزمین من
اجاق گرم سرمای شب سنگر
دلیل تا سپیده رفتن و رفتن
نخواب آروم گل بادوم ناباور
گل دلنازک خسته، گل پر پر
نگو باد ولایت پر پرت کرده
دلاور قد کشیدن رو بگیر از سر
دوباره قد بکش تا اوج فواره
نگو این ابر بی بارون نمی ذاره
مث کرد دلاور نشکن از دشمن
ببین سر می شکنه تا وقتی سر داره
نذاشتن هم صدایی رو بلد باشیم
نذاشتن حتی با همدیگه بد باشیم
کتابای سفیدو دوره می کردیم
که فکر شبکلاهی از نمد باشیم
نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب
نگو کو تا دوباره بپریم از خواب
بخون با من نترس از گوله ی دشمن
بیا بیرون بیا بیرون از این مرداب
نگو تقوای ما تسلیم و ایثاره
نگو تقدیر ما صد تا گره داره
به پیغام کلاغای سیاه شک کن
که شب جز تیرگی چیزی نمیاره
نخواب وقتی که هم بغضت به زنجیره
نخواب وقتی که خون از شب سرازیره
بخون وقتی که خوندن معصیت داره
بخون با من بیا تا من نگو دیره
سکوت شیشه های شب غمی داره
ولی کرد تو مشت محکمی داره
عزیز جمعه های سرخ آزادی
کلاغ پر بازی با تو عالمی داره
دوران خوشی بود و سرمستی از عشق یادش به شر.بعد از خریدن تعدادی ماهی قزل آلای تقریبا 250 گرمی راهی ویلا شدیم. به ویلا که رسیدیم تقسیم مسئولیت کردیم. من شدم مسئول تدارک شام و بقیه هم شدند مسئول تهیه سالاد و پذیرایی و سفره آرایی و غیره.با سرعت نور ماهیچه هایی رو که گرفته بودم بارگذاشتم و رفتم سروقت ماهیها بعد از نیم ساعت ماهیها سیخ شده بودن و آماده بودن برای کباب شدن. مقداری هم جوجه کباب آماده کردم. بعد از این که کارم تموم شد رفتم سر وقت دخترها که ببینم چی کار کردن. تو کاراشون بهشون کمک کردم و بعدش هم دسته جمعی میز ناهار خوری داخل ویلا رو به روی تراس منتقل کردیم و شروع کردیم به چیدن میز.داخل ویلا رو هم مرتب کردیم و بالاخره کارمون تموم شد و وقت کردیم که یه کمی استراحت کنیم. افسانه و ص بساط چای رو براه کردن و تنقلاتی رو هم که خریده بودیم رو داخل ظرفهای مخصوص به خودشون ریختن و چیدن روی میز عسلیهای داخل پذیرایی. عرقی که مونده بود رو ریختم توی یه ظرف گذاشتم داخل یخچال تا خنک بشه. دیگه کارمون تموم شده بود و منتظر بودیم تا مهمونها بیان.تو همین حین یه زنگ به داش عل زدم و بهش قضیه رو گفتم که منتظرم نباشه چون فردا میام سمت تهران. یه زنگ هم به مریم زدم و حالش رو پرسیدم.
ک : سلام به مرمری خودم. خوبی ؟
م : علیک سلام. خوبم ولی مثل اینکه شما بهتری.
ک : نه بابا چه خوبی. اینقدر اینجا بدبختی دارم که نگو.
م : کاش همه مردم بدبختیهاشون مثل تو بود اونوقت دنیا گلستان میشد. میدونم دیگه الان فقط داری میخوری و میخوابی و حال میکنی.
ک : خوب حالا که چی ؟ میخوای بیام تهران بشینم ور دلت تا یه وقت شیطونی نکنم تا تو ناراحت نشی.
م : نخیر. ولی الان 4 روزه از من خبر نگرفتی. نمیگی ببینم مریم زنده است. مرده. بلایی سرش اومده و....
ک : راست میگی. بهت حق میدم عزیز. شرمنده اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت این چند روز.
م : شما پسرا همتون همین جوری هستین.
ک : بیخیال من رو با بقیه مقایسه نکن.
م : آره راست میگی تو از همشون بدتری.
ک : مثل اینکه اشتباه کردم بهت زنگ زدم. برو به کارت برس خداحافظ.تا اومد بگه کامی گوشی رو قطع کردم روش. چند بار زنگ زد ولی ریجکتش کردم. یه اس ام اس زد و توش معذرت خواهی کرد ولی من خره خودم رو سوار بودم و دیگه جوابش رو ندادم.دختر ها داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن. ص اومد پیش من و گفت : بابایی با کی حرف میزدی ؟
ک : با مریم.
ص : حالش خوب بود ؟
ک : آره سلام رسوند.
ص : سلامت باشن. چیزی میخوری برات بیارم ؟
ک : اگه یه چایی بیاری میخورم.
ص : چشم بابایی.
ک : بی بلا.
چایی رو خوردم و دراز کشیدم روی تخت یه نخ سیگار روشن کردم و رفتم تو فکر.از یه طرف میخواستم با ص ازدواج کنم و از طرف دیگه مریم به من دلداده بود و ول کن نبود. شده بودم عینهو آدمی که اره رفته تو کونش نه راه پس داشتم و نه راه پیش.تو همین فکرا بودم که ص اومد تو اتاق و گفت: کامی بلند شو مهمونا الان میرسن.از جام بلند شدم و یه نگاه تو آئینه به خودم کردم و یه دستی هم تو موهام کشیدم. یه شیشکی هم برای خودم بستم و بعدش هم یه نیشخند. این هم از محاسن کسخل بودنه دیگه.مهدیه گفت که باباش اینا پشت در هستن من هم رفتم تا در رو باز کنم براشون.از جاده سنگلاخی رفتم به سمت در و بازش کردم. زانتیا نوک مدادی پشت در ایستاده بود و آقای اشکان پشت فرمون بود. با دیدنشون یه دست تکون دادم براشون و دعوتشون کردم داخل. ماشین به حرکت در اومد و خیلی خرامان خرامان به سمت عمارت به حرکت در اومد. در رو بستم به سمتشون حرکت کردم. ماشین از حرکت ایستاد و آقای اشکان و مادر مهدیه و سمیرا از ماشین پیاده شدن. داشتن به اطراف نگاه میکردن و صحبت میکردن که من رسیدم بهشون.
ک : مخلص آقای اشکان. خوش آمدید.
% : سلام به کامران عزیز. ببخشید مزاحم شدیم.
ک : نزنید از این حرفها. مزاحم رو یه نقطه اش رو بردارید میشه مراحم.
بچه ها هم به جمع ما اضافه شده بودن.
% : میگم آقا کامران از طرف من به دوستتون به خاطر سلیقه ای که تو ساخت ویلا به خرج بردن آفرین بگید. واقعا جای خارق العاده ایه. آدم به آرامش میرسه اینجا. بیخود نیست که دختر ها از اینجا اینقدر تعریف میکردن.
ک : نمیتونم بگم قابل نداره چون متعلق به من نیست ولی من هم با نظر شما کاملا موافقم. اینجا جاییه که من خودم واقعا هر وقت میام داخلش آرامش از دست رفته ام رو پیدا میکنم.
ص : میگم کامی جان مهمونها پاشون درد گرفتا. بفرمایید داخل.
ک : راست میگی. تو رو خدا بفرمایید داخل. من اصلا حواسم نبود.
با تعارف و این چیزها همگی به داخل ویلا رفتیم و توی پذیرایی نشستیم. ص و افسانه رفتن داخل آشپزخونه و با سینی چای برگشتن پیش ما. من و آقای اشکان هم داشتیم خوش و بش میکردیم و شوخی میکردیم با هم. با وجود اینکه فاصله سنیمون زیاد بود و از لحاظ وضعیت مالی هم با هم هیچ گونه سنخیتی نداشتیم ولی حسابی با هم گرم گرفته بودیم و انگار فامیل هم هستیم.دوباره بساط تخته نرد به راه شد و دوباره جیغ های بنفش ص و افسانه و مهدیه و سمیرا داشت گوشمون رو کر میکرد. حسابی سر گرم بودیم و هیچ رقمه متوجه گذشت زمان نمیشدیم. بعد از بازی من بلند شدم و از جمع اجازه گرفتم که برم برای آماده کردن سور و سات.آقای اشکان هم بلند شدو دنبالم اومد هر چی بهش التماس کردم که بشینه میون جمع قبول نکرد. داشتم منقل رو درست میکردم و آقای اشکان هم وایساده بود و نگاه میکرد.
% : آقا کامران خیلی خوشم اومد از جمع شما ها. من و یاد زمان جوونی خودم میندازی. پر شور و انرژیک و حاضر جواب.
ک : شرمنده میکنید به خدا. خال مه رویان سیاه و دانه فلفل سیاه...... هر دو سوزانند اما, این کجا و آن کجا ؟
من انگشت کوچیکه شما هم نمیشم.
% : از این تعارفها نکن که اصلا خوشم نمیاد. نگاه به ظاهرمون نکن. ما هم مثل خودت خاکی هستیم.
ک : باور کن آقای اشکان خاک هم با خاک فرق میکنه. خاک شما مرغوب تر بوده.
% : امان از دست تو پسر بازیگوش. بنده خدا پدرت چی کشیده تا تو به این سن برسی.
ک : وینستون قرمز میکشه.
% : نه نمیشه اصلا با تو کل کل کرد.
ک : من بیجا کنم با شما کل کل کنم.
% : دور از جونت.
یکم کل کردیم و بعدش من بساط کباب جات رو از تو یخچال آوردم بیرون و چیدم رو میز.ص و افسانه هم برنج رو آماده کرده بودن و دیگه چیزی نمونده بود که بخوان بکشنش تو دیس. یه سر به ماهیچه زدم دیدم قشنگ جا افتاده و آماده خوردنه. با کمک آقای اشکان شروع کردیم به کباب کردن جوجه کباب و ماهی قزل آلا.خانمها یواش یواش اومدن دور میز نشستن و دختر ها هم با دیس برنج و بقیه خوراکیها که آماده کرده بودیم به جمع ما پیوستن. تو همین حین من هم رفتم و ظرف عرق رو برداشتم و اومدم سر میز و به آقای اشکان تعارف کردم که بیکار نشینه. طبق عادتم یه سیخ گذاشته بودم کنار برای خودم و همزمان با پختن جوجه ها ازش میخوردم و پشتش هم مشروبم رو میزدم وحال میکردم. اشکان هم به من پیوست و شروع کردیم همونجا پای منقل به می خوری کردن. جوجه ها که حاضر شد بردم سر میز و به همه تعارف کردم که مشغول بشن. ماهیها رو چیدم رو آتیش و ص هم با ماهیچه ها سر و کله اش پیدا شد. جالب اینجا بود که مادر سمیرا از من دستور طبخ ماهیچه رو پرسید و اشکان موادی که به جوجه زدم رو پرسید. خداییش از حق نگذریم دستپختم خوبه.شام رو با شادی و خنده خوردیم. خدا رو شکر همه از شام خوششون اومدو البته به اندازه هم پخته بودیم و اضافه نیومد که بخواد اصراف بشه. بعد از شام دختر ها ظرفها رو جمع کردن و بردن داخل آشپزخونه.
% : میگم کامران جان ممنونم بابت پذیراییت. خیلی عالی بود.
ک : شرمندمون نکنید تو رو خدا کاری نکردیم که.
% : نه اتفاقا خیلی هم عالی بود فقط قولت یادت رفته بود.
ک : من که بهتون گفتم روی قول جوونای این دوره زمونه نمیشه حساب کرد.
% : امان از دست شما جوونا.
بعد از اینکه ظرفها شسته شد نشستیم به ورق بازی کردن اونم چی ؟ قاشق بازی. کلی خندیدیم. بنده خدا آقای اشکان سرعت عملش پایین بود و اغلب مواقع آخر میشد. چقدر تنبیهش کردیم. یه تریپ هم مهدیه باخت که بهش گفتم باید صدای گوسفند در بیاره که هممون اینقدر خندیدیم اشک از چشامون سرازیر شده بود.بالاخره زمان خداحافظی فرارسید. آقای اشکان با در آغوش کشیدن من ازم تشکر کرد و شماره اش رو بهم داد و گفت که هر وقت کا ری داشتم میتونم باهاش تماس بگیرم. دختر ها هم از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن سوار ماشین شدن. بعد از رفتن اونها ما هم برگشتیم داخل ویلا و ظرفها رو جمع کردیم و با کمک همدیگه ویلا رو مرتب کردیم. ساعت از 1.30 گذشته بود که کارامون تموم شد و با فراغ خاطر نشستیم جلوی شومینه.
ص : کامی جان بابت همه چیز ممنونم. این چند روزه حسابی خوش گذشت.
ا : منم همینطور. خیلی عالی بود.
ک : خواهش میکنم. من که کاری نکردم تازه اشم من باید از شما تشکر کنم. الانم بلند شید بریم بخوابیم که فردا میخوایم راه بیافتیم بریم تهران.
بلند شدیم و رفتیم داخل اتاق خواب و آماده شدیم برای خواب. تازه داشت چشام گرم میشد که یه دست اومد رو کیرم و شروع کرد به مالیدن. ص بود از صدای نفسهاش میشد فهمید.
ک : بچه جان بگیر بخواب کار میدم دستتها.
ص : آخجون من میخوام دستم کار بدی.
ک : خیلی وقته دستت کار دادم نفهمیدی.
ا : منم بازی. منم بازی.
ک : بگیر بخوا ب بابا حال نداری.خلاصه اینقدر به پرو پای من پیچیدن تا مجبور شدم به انجام عملیات فتح المبین 28.سکسی چنان با شور و هیجان که خیلی کم پیش اومده تو زندگیم اینجوری سکس کنم. بدجوری تحریکم کرده بودن و من رو به هوس انداخته بودن.صبح که از خواب پاشدم یه سره رفتم حمام و داشتم خودم رو میشستم که دیدم در حمام باز شدو افسانه اومد داخل.
ک : اینجا چیکار میکنی؟؟؟ برو بیرون من الان میام بعدش تو بیا.
ا : بیخیال کامی.چه عیبی داره من هم با تو حموم کنم ؟
ک : برو عزیز یه وقت ص میاد یه فکرایی میکنه.
ص : سلام بابایی من اینجام.
ک : سلام و زهر مار. مگه این حموم چقدر جا داره که سه نفری اینجا باشیم؟؟؟
ص : بابایی ما اومدیم تو رو بشوریم.
ک : بیخود کردید برید بیرون بینم.
ص : نمیریم.
ک : خودتون خواستیدهاااااااا
دوش آب گرم رو بستم و با آب سرد بهشون آب پاشیدم. جیغ میزدن و التماس میکردن که بیخیال شم ولی چه کنم که کرمم گرفته بود و بیخیال نمیشدم.بالاخره فراریشون دادم و خودم رو شستم و اومدم بیرون. اون دوتا هم وایساده بودن جلوی در تا من بیام بیرون.
ص : حالا که اینجوری شد ما امشب میایم خونه تو میخوابیم.
ک : ما هم خوشحالیم که شما قابل دونستین و ما رو به عرصه سیمرغ دعوت کردید.
ص : من هم همینطور واقعا از دیدارتون خوشوقتم.
ا : من هم همین طور آقای اشکان.
% خوش اومدیداینجا رو ویلای خودتون بدونید.ویلسون هم به جمع ما پیوست.من یادم افتاد که هدیه ای که براشون آورده بودیم رو یادم رفته بیارم.برگشتم سمت ماشین و دوشیشه مشروبی که یکیش ابسولوت لیمو بود و اون یکیش هم یه ویسکی B W بود رو برداشتم برگشتم به سمتشون.
ک : به رسم ادب تقدیم به شما. ببخشید که متای ناقابلیه و قابل شما رو نداره.
% : خواهش میکنم پسر جون. حضور شما جوونا خودش بهترین هدیه است برای ما.
دست پهنش روی شونه هام سنگینی میکرد. داشتم با خودم فکر میکردم که ما اینجا چیکار میکنیم و اینها برای چی ما رو به جمع خودشون راه دادن, یه لحظه پشیمون شدم ولی دیگه حاصلی نداشت. با مشایعت آقای اشکان داخل عمارت ویلا شدیم.خدای من چی میدیدم. ضلع شمالی ویلا که رو به دریا بود و فاصله اندکی هم تا دریا داشت که اون محیط هم خودش جزو مشاع خود ویلا بود از شیشه سکوریتهای بزرگی تشکیل شده بود و یک ویو فوق العاده رو به نمایش در میاورد. چه زیبا بود این منظره خلق شده توسط آهن و شیشه. و چه زیبا بود منظره غروب خورشید که به راحتی میشد تو زمان خودش از این مکان به تماشا نشست. با سرو صدایی که به پاشد من به خودم اومدم, مهدیه و سمیرا اومده بودن به داخل سالن و چنان با ص و افسانه خوش و بش و چاق سلامتی میکردن گو اینکه از دوران طفولیت داخل قنداق همدیگه جیش میکردن. چنان صمیمی که هر کسی که جمع رو نمیشناخت فکر میکرد این چند نفر سابقه دوستی دیرینه با هم دارن و خیلی هم با همدیگه عیاق هستند.دو زن شیک پوش و میانسال با لباسهای فاخر به جمع اضافه شدند و بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی با ص و افسانه به سمت من اومدن که مثل این بچه گداهای سرتق که سر چهار راه وامیستن همونجا وایساده بودم. به سمت من اومدن و به همدیگه توسط سمیرا معارفه شدیم و من هم خودم رو معرفی کردم و ازشون بابت مزاحمتی که ایجاد کرده بودیم معذرت خواهی کردم. مادر سمیرا رو به من گفت : آقا کامران به قیافتون نمیخوره آدم بد قلق و خشکی باشید.
ک : اشتباه به عرضتون رسوندن. راوی دروغ گفته.
# : حتی چکی که تو گوش دخترم هم زدین دروغ بوده ؟
یکم شوک شدم, با خودم گفتم : دیدی کون رو به گا دادی
ک : نخیر اون رو راست گفتن ولی باید یه نفر این مسئولیت خطیر رو به عهده میگرفت تا بعدها مشکل جدی تری پیش نیاد خدای ناکرده.
# : اتفاقا برای همین دیروز برای معذرت خواهی فرستادیمشون پیش شما.
ک : واقعا میگم اصلا نیازی به اون کار نبود وظیفه من بود که برای معذرت خواهی خدمت برسم.
% : خوب دیگه تعارف بسته بریم بشینیم یه پذیرایی از شما به عمل بیاریم.
همگی با هم به سمت مبلهای راحتی داخل سالن رفتیم و نشستیم روی اونها. مهدیه از جمع جدا شد و بعد از چند لحظه برگشت و نشست پیش ما ها. تو دلم گفتم : معلوم نیست کی میخواد پذیرایی کنه همه که اینجا نشستن.تو همین حین یه خانم میانسال دیگه با تعدادی چای که توی استکانهای کمر باریک شاه عباسی ریخته شده بود به جمع ما ملحق شد و من به این نتیجه رسیدم که بعله اینها اعوان و انصار زیاد دارن. کلفتی و نوکری و از این قبیل چیزها. ما رو باش دیشب از این دو تا دختر ناز پرورده چقدر کار کشیدیدم.
% : خوب جوون تعریف کن ببینم چی کارا میکنی ؟
ک : والا چی بگم ؟ من کامران هستم و شغلم هم کامپیوتره و در حال حاظر نوت بوک میفروشم و در کنار این کار هم یه مغازه لوازم آرایش فروشی داریم که جنسهای بنجلمون رو میفروشیم به جماعت نسوان. ایشون هم نامزدم ص هستش که هم توی مغازه با من شریکه و هم توی بیمارستان.... کار میکنه و تحصیلات شون هم فوق لیسانس.... هستش و ایشون هم که دوست شفیق ص و البته من افسانه خانم هستن که شغلشون هم.... هستش.
% : ماشالا چه نفسی. من هم که خودم رو معرفی کردم و میدونید که پدر مهدیه هستم و شریک پدر سمیرا خانم که در حال حاظر در ایران نیست. ایشون هم همسر من هستن و ایشون هم که مادر سمیرا جان. من و پدر سمیرا از 17 سالگی با هم دوست هستیم و الان هم شریک تجاری هم هستیم و البته به غیر از زنامون همه چیزمون رو شریک هستیم. شغلمون هم..... هستش که توی کارمون میتونم بگم جزو بهترینها هستیم.
ک : از اینکه با شما آشنا شدم واقعا خوشحالم. ممنونم که مارو قابل دونستین و دعوت کردید.
% : ما از شما ممنونیم که دعوت ما رو پذیرفتید. بچه ها راحت باشید و فکر کنید اینجا خونه خودتونه. کامران خان پدر و مادر چه کار میکنن و کجا هستن.؟
ک : پدر که در حال حاضر توی کار فرش هستند البته نه در ایران و مادرم هم که در قید حیاط نیستن و عمرشون رو دادن به شما.
% : خدا بیامرزدشون
ک : خدا اموات شما رو هم بیامرزه. راستی آقای اشکان واقعا تبریک میگم به خاطر حسن سلیقه اتون بایت طراحی و ساخت ویلا تون من که خیلی خوشم اومد از این محیط.
% : قابلت رو نداره کامی خان کج سلیقگی من و پدر سمیراست.
ک : صاحبش بیشتر لازم داره خیلی هم شیک و بی نقصه.
% : مهدیه راست میگفت که از زبون کم نمیاری.
ک : نه به خدا من اتفاقا همیشه ریپ میزنم موقع صحبت کردن باور کنید.
% : پر واضحه. ولی مهدیه هم از ویلای شما خیلی تعریف کرده و گفته که یه ویلا جنگلی دنج و با عشق دارید توی دو هزار.
ک : اونجا برای من نیست. برای یکی از دوستان هستش که لطف کرده و اجازه داده ما سرایدارش باشیم برای چند روزی.
% : خدا این دوستان رو از آدم نگیره.
ک : الهی آمین.
یکم دیگه با همدیگه صحبت کردیم و جمع به نسبه صمیمی شده بود. به پیشنهاد آقای اشکان بساط تخته نرد پهن شد و تقسیم شدیم به دو جبهه. آقای اشکان با زنش و مادر سمیرا یک طرف و من و اون چهار تا خل و چل یک طرف دیگه. دست اول خیلی معمولی بازی کردم و باختم مثلا میخواستم تستش کنم ببینم چقدر وارده. لا مصب خدای تخته بود دستش هم که معرکه میومد. خداییش هنوز تو کف تاس ریختنش هستم. نبرد وحشتناکی بود با زدن هر مهره ای که روی زمین بود صدای داد همه در میومد. این دختر ها اینقدر جیغ زدن پشت سر من که پرده گوشم داشت سوراخ میشد. دو تا 7 پارت بازی کردیم که مساوی تموم شد.
% : کامران خان تخته رو از کی یاد گرفتی ؟
ک : از بابام. هنوز هم تو حسرت اینم که بتونم ببرمش خیلی با فکر بازی میکنه.
% : از سبک بازیت معلومه که حریفت قدر بوده.
تخته رو جمع کردیم و شروع کردیم صحبت کردن راجع به کار و کاسبی و از این حرفها. خانمها هم که شروع کرده بودن به حرف زدن راجع به این ور و اونور که مادر سمیرا ازم پرسید : آقا کامران ایشالا کی شیرینی عروسیتون رو میخوریم ؟
ک : هر وقت شما امر بفرمایید. من همیشه در خدمت گذاری حاضرم.
# : پس ما هم دعوتیم دیگه.
ک : حتما. چه کسی از شما ها بهتر.
# : به پای هم پیر بشین ایشالا.
ک : ممنونم از شما بابت این همه محبت که نسبت به ما دارید.
متوجه گذشت زمان نمیشدیم غرق بودیم تو صحبت کردن و گپ زدن.واقعا انسانهای شایسته ای بودن.آقای اشکان که مرد پخته ای بود و البته با مطالعه. راجع به هر چیزی با هم بحث کردیم و تبادل نظر کردیم.این تکه کلامی که من میگم به نظر شخصیه من.از همون موقع تو مغز من رسوب کرد. هر وقت میخواست نظرش رو بگه از این واژه استفاده میکرد و هیچ وقت نظر خودش رو به طرف مقابلش تحمیل نمیکرد.وقت ناهار شد و میز غذا خوری یواش یواش رنگ گرفت از انواع خوراکیهای متنوع. با مشایعت آقای اشکان همگی به سمت میز حرکت کردیم و پشت میز مستقر شدیم. جای همگی خالی تقریبا 5 نوع غذا روی میز بود که ماهی اوزون برون توی همش تک بود. دوستانی که عرق خوری میکنن میدونن که بهترین و لذیذ ترین خوراکی در کنار عرق ماهی اوزون برونه که البته اگر کبابی باشه خیلی بهتره. سرم رو با ماهی گرم کرده بودم که اقای اشکان با دو تا پیک نسبتا بزرگ مشروب به دادم رسید.
% : خوب کامی جان من سلیقه مشروبت رو نمیدونم ولی ایشالا که خوشت بیاد.
افسانه این وسط خودش رو قاطی کرد و گفت : آقای اشکان این کامی فقط با عرق کشمش حال میکنه.
یه چش غره بهش رفتم که یعنی آبروم رو بردی بچه با این عرق کشمش گفتنت.
% : اتفاقا خود من هم با عرق بیشتر حال میکنم.
بنده خدا از جاش بلند شد و رفت داخل آشپزخونه و با دو تا لیوان دیگه برگشت که از رنگش میشد حدس زد عرق ناب محمدیه.
% : بزن روشن بشی آقا کامی که خیلی با عشقه این عرق. سرگله.
یه بوی کوچولو کردمش و یه مقداری خوردم. واقعا عرق خوبی بود اون چیزی بود که من خودم دوست داشتم. به هر حال غذا رو با اشتهای کامل خوردم و تقریبا 3 تا لیوان هم عرق باهاش ریختم تو خندق بلا. حسابی داغ بودم و داشتم حال میکردم با گرمای مشروبی که تو وجودم به گردش در اومده بود. بابت ناهار تشکر کردم و از آقای اشکان اجازه گرفتم یه چند دقیقه ای جیم شم توی حیاط و برگردم. ازم پرسید کجا میری که بهش گفتم با اجازتون میرم یه نخ سیگار بکشم و بیام.
% : بیا پسر جون همینجا بکش. من هم خودم سیگاریم. فکر میکردم ناراحت بشی برای همین نکشیدم.
ک : این دیگه از اون حرفها بودا. شما صاحب خونه ای من مهمون برای چی باید ناراحت بشم.
% : رسم ادب حکم میکنه پسر جان.
ک : ممنونم از توجهتون.
آقای اشکان از بسته سیگارش به من یه نخ تعارف کرد و بعدش هم برام فندک روشن کرد. با همدیگه نشستیم و شرو ع کردیم به سیگار کشیدن. تقربا ساعت 3 بود که یه فکری به نظرم رسید. ص و افسانه رو کشیدم کنار و بهشون گفتم : میتونید فردا رو هم سر کار نرید و امشب رو هم بمونیم ؟
ص : آره من که از خدامه.
ا : من هم مشکلی ندارم.
ک : اوکی پس من به اشکان میگم برای شام بیان ویلای علی اینا.
ص : وای کامی چه فکر بکری.
ک : فقط اگر حوصله اش رو دارید ها.
ا : نه بابا. حتما این کار رو بکن. خیلی حال میده.
برگشتم پیش آقای اشکان و گفتم : آقای اشکان من واقعا ازتون ممنونم بابت پذیرایی امروزتون.
% : از این حرفها نزن که خوشم نمیاد یه لقمه غذا بود در کنار هم به لذت و شادی خوردیم.
ک : میخوام یه خواهشی بکنم فقط خواهشا روی من رو زمین نندازید.
% : بگو جوون.
ک : امشب شام مهمون ما هستید. حتما هم باید بیاید. چون اگر نیاید ناراحت میشم.
% : ببین من اهل تعارف نیستم. ولی تا اونجایی که یادمه گفته بودید که امشب بر میگردید تهران.
ک : الان تصمیم گرفتیم که بمونیم و فردا برگردیم.
% : باشه من حرفی ندارم ولی اجازه بده از وزرای جنگ که خدا رو شکر تعدادشون هم کم نیست کسب تکلیف کنم.
هر دومون خندیدم. اشکان رفت به سمت خانمها و دعوت من رو به گوششون رسوند. دختر ها که از خوشحالی جیغ میزدن و خانمها هم با کمال میل قبول کردند.
% : فقط باید قول بدی زیاد تو زحمت نندازی خودت رو.
ک : چشم. یه نون پنیر در کنار هم میزنیم و حالشو میبریم.
% : اوکی پس ما میایم.
ک : ممنونم که دعوتم رو قبول کردید. پس با اجازتون ما مرخص بشیم تا شما تشریف بیارید به کارهامون برسیم.
% : قولت یادت نره جوون.
ک : شما که میدونید جوونای الان یکم بد قولن ولی چشم. حتما.
با ص و افسانه حاضر شدیم که بزنیم بیرون که دیدم مهدیه و سمیرا از مادراشون اجازه گرفتن و میخوان با ما بیان. من هم آدرس ویلا رو هم به صورت کتبی و هم به صورت کروکی کشیدم و دادم به آقای اشکان. اون دوتا میخواستن ماشینشون رو بیارن که من گفتم با ماشین من میریم شب هم که آقای اشکان هست و با ایشون برمیگردید.قبول کردند و راه افتادیم که بریم به سمت ویلا تا هر چه سریعتر بساط سور وساط شب رو تهیه کنیم.توی راه خرید های لازم رو انجام دادم و به دختر ها هم گفتم که هر چیزی که لازم میدونید رو تهیه کنید تا همه چیز به نحو احسنت تهیه بشه. مقداری هم میوه و تنقلات خریدیم و بعدش هم به سمت ویلا حرکت کردیم. فقط مونده بود چند تا ماهی قزل آلای تازه که اونم قرار شد از توی جاده دو هزار از سر حوضچه بخریم که هم تازه باشه و هم سایزش کوچیک باشه که خوشمزه تر باشه.صدای ضبط تا دسته زیاد بود و کسخل بازیهای ما به اون دوتا دختر باکلاس هم سرایت کرده بود و پابه پای ما میخوندن و داد میزدن. با صدای همیشه سحر انگیز شهیار قنبری که میخوند :نخواب ای حسرت سفره گل گندم
نباش تو دالونای قصه سردرگم
نخواب رو بالش پرهای پروانه
که فریاد تو رو کم دارن این مردم
لالا لالا دیگه بسه گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هرساله
هنوزم تیر و ترکش قلبو میشناسه
هنوزم شب زیر سرب و چکمه می ناله
نخواب آروم گل بی خار و بی کینه
نمی بینی نشسته گوله تو سینه
آخه بارون که نیست رگبار باروته
سزای عاشقای کرد ما اینه
نترس از گوله ی دشمن گل لادن
که عزالدین و داره سرزمین من
اجاق گرم سرمای شب سنگر
دلیل تا سپیده رفتن و رفتن
نخواب آروم گل بادوم ناباور
گل دلنازک خسته، گل پر پر
نگو باد ولایت پر پرت کرده
دلاور قد کشیدن رو بگیر از سر
دوباره قد بکش تا اوج فواره
نگو این ابر بی بارون نمی ذاره
مث کرد دلاور نشکن از دشمن
ببین سر می شکنه تا وقتی سر داره
نذاشتن هم صدایی رو بلد باشیم
نذاشتن حتی با همدیگه بد باشیم
کتابای سفیدو دوره می کردیم
که فکر شبکلاهی از نمد باشیم
نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب
نگو کو تا دوباره بپریم از خواب
بخون با من نترس از گوله ی دشمن
بیا بیرون بیا بیرون از این مرداب
نگو تقوای ما تسلیم و ایثاره
نگو تقدیر ما صد تا گره داره
به پیغام کلاغای سیاه شک کن
که شب جز تیرگی چیزی نمیاره
نخواب وقتی که هم بغضت به زنجیره
نخواب وقتی که خون از شب سرازیره
بخون وقتی که خوندن معصیت داره
بخون با من بیا تا من نگو دیره
سکوت شیشه های شب غمی داره
ولی کرد تو مشت محکمی داره
عزیز جمعه های سرخ آزادی
کلاغ پر بازی با تو عالمی داره
دوران خوشی بود و سرمستی از عشق یادش به شر.بعد از خریدن تعدادی ماهی قزل آلای تقریبا 250 گرمی راهی ویلا شدیم. به ویلا که رسیدیم تقسیم مسئولیت کردیم. من شدم مسئول تدارک شام و بقیه هم شدند مسئول تهیه سالاد و پذیرایی و سفره آرایی و غیره.با سرعت نور ماهیچه هایی رو که گرفته بودم بارگذاشتم و رفتم سروقت ماهیها بعد از نیم ساعت ماهیها سیخ شده بودن و آماده بودن برای کباب شدن. مقداری هم جوجه کباب آماده کردم. بعد از این که کارم تموم شد رفتم سر وقت دخترها که ببینم چی کار کردن. تو کاراشون بهشون کمک کردم و بعدش هم دسته جمعی میز ناهار خوری داخل ویلا رو به روی تراس منتقل کردیم و شروع کردیم به چیدن میز.داخل ویلا رو هم مرتب کردیم و بالاخره کارمون تموم شد و وقت کردیم که یه کمی استراحت کنیم. افسانه و ص بساط چای رو براه کردن و تنقلاتی رو هم که خریده بودیم رو داخل ظرفهای مخصوص به خودشون ریختن و چیدن روی میز عسلیهای داخل پذیرایی. عرقی که مونده بود رو ریختم توی یه ظرف گذاشتم داخل یخچال تا خنک بشه. دیگه کارمون تموم شده بود و منتظر بودیم تا مهمونها بیان.تو همین حین یه زنگ به داش عل زدم و بهش قضیه رو گفتم که منتظرم نباشه چون فردا میام سمت تهران. یه زنگ هم به مریم زدم و حالش رو پرسیدم.
ک : سلام به مرمری خودم. خوبی ؟
م : علیک سلام. خوبم ولی مثل اینکه شما بهتری.
ک : نه بابا چه خوبی. اینقدر اینجا بدبختی دارم که نگو.
م : کاش همه مردم بدبختیهاشون مثل تو بود اونوقت دنیا گلستان میشد. میدونم دیگه الان فقط داری میخوری و میخوابی و حال میکنی.
ک : خوب حالا که چی ؟ میخوای بیام تهران بشینم ور دلت تا یه وقت شیطونی نکنم تا تو ناراحت نشی.
م : نخیر. ولی الان 4 روزه از من خبر نگرفتی. نمیگی ببینم مریم زنده است. مرده. بلایی سرش اومده و....
ک : راست میگی. بهت حق میدم عزیز. شرمنده اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت این چند روز.
م : شما پسرا همتون همین جوری هستین.
ک : بیخیال من رو با بقیه مقایسه نکن.
م : آره راست میگی تو از همشون بدتری.
ک : مثل اینکه اشتباه کردم بهت زنگ زدم. برو به کارت برس خداحافظ.تا اومد بگه کامی گوشی رو قطع کردم روش. چند بار زنگ زد ولی ریجکتش کردم. یه اس ام اس زد و توش معذرت خواهی کرد ولی من خره خودم رو سوار بودم و دیگه جوابش رو ندادم.دختر ها داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن. ص اومد پیش من و گفت : بابایی با کی حرف میزدی ؟
ک : با مریم.
ص : حالش خوب بود ؟
ک : آره سلام رسوند.
ص : سلامت باشن. چیزی میخوری برات بیارم ؟
ک : اگه یه چایی بیاری میخورم.
ص : چشم بابایی.
ک : بی بلا.
چایی رو خوردم و دراز کشیدم روی تخت یه نخ سیگار روشن کردم و رفتم تو فکر.از یه طرف میخواستم با ص ازدواج کنم و از طرف دیگه مریم به من دلداده بود و ول کن نبود. شده بودم عینهو آدمی که اره رفته تو کونش نه راه پس داشتم و نه راه پیش.تو همین فکرا بودم که ص اومد تو اتاق و گفت: کامی بلند شو مهمونا الان میرسن.از جام بلند شدم و یه نگاه تو آئینه به خودم کردم و یه دستی هم تو موهام کشیدم. یه شیشکی هم برای خودم بستم و بعدش هم یه نیشخند. این هم از محاسن کسخل بودنه دیگه.مهدیه گفت که باباش اینا پشت در هستن من هم رفتم تا در رو باز کنم براشون.از جاده سنگلاخی رفتم به سمت در و بازش کردم. زانتیا نوک مدادی پشت در ایستاده بود و آقای اشکان پشت فرمون بود. با دیدنشون یه دست تکون دادم براشون و دعوتشون کردم داخل. ماشین به حرکت در اومد و خیلی خرامان خرامان به سمت عمارت به حرکت در اومد. در رو بستم به سمتشون حرکت کردم. ماشین از حرکت ایستاد و آقای اشکان و مادر مهدیه و سمیرا از ماشین پیاده شدن. داشتن به اطراف نگاه میکردن و صحبت میکردن که من رسیدم بهشون.
ک : مخلص آقای اشکان. خوش آمدید.
% : سلام به کامران عزیز. ببخشید مزاحم شدیم.
ک : نزنید از این حرفها. مزاحم رو یه نقطه اش رو بردارید میشه مراحم.
بچه ها هم به جمع ما اضافه شده بودن.
% : میگم آقا کامران از طرف من به دوستتون به خاطر سلیقه ای که تو ساخت ویلا به خرج بردن آفرین بگید. واقعا جای خارق العاده ایه. آدم به آرامش میرسه اینجا. بیخود نیست که دختر ها از اینجا اینقدر تعریف میکردن.
ک : نمیتونم بگم قابل نداره چون متعلق به من نیست ولی من هم با نظر شما کاملا موافقم. اینجا جاییه که من خودم واقعا هر وقت میام داخلش آرامش از دست رفته ام رو پیدا میکنم.
ص : میگم کامی جان مهمونها پاشون درد گرفتا. بفرمایید داخل.
ک : راست میگی. تو رو خدا بفرمایید داخل. من اصلا حواسم نبود.
با تعارف و این چیزها همگی به داخل ویلا رفتیم و توی پذیرایی نشستیم. ص و افسانه رفتن داخل آشپزخونه و با سینی چای برگشتن پیش ما. من و آقای اشکان هم داشتیم خوش و بش میکردیم و شوخی میکردیم با هم. با وجود اینکه فاصله سنیمون زیاد بود و از لحاظ وضعیت مالی هم با هم هیچ گونه سنخیتی نداشتیم ولی حسابی با هم گرم گرفته بودیم و انگار فامیل هم هستیم.دوباره بساط تخته نرد به راه شد و دوباره جیغ های بنفش ص و افسانه و مهدیه و سمیرا داشت گوشمون رو کر میکرد. حسابی سر گرم بودیم و هیچ رقمه متوجه گذشت زمان نمیشدیم. بعد از بازی من بلند شدم و از جمع اجازه گرفتم که برم برای آماده کردن سور و سات.آقای اشکان هم بلند شدو دنبالم اومد هر چی بهش التماس کردم که بشینه میون جمع قبول نکرد. داشتم منقل رو درست میکردم و آقای اشکان هم وایساده بود و نگاه میکرد.
% : آقا کامران خیلی خوشم اومد از جمع شما ها. من و یاد زمان جوونی خودم میندازی. پر شور و انرژیک و حاضر جواب.
ک : شرمنده میکنید به خدا. خال مه رویان سیاه و دانه فلفل سیاه...... هر دو سوزانند اما, این کجا و آن کجا ؟
من انگشت کوچیکه شما هم نمیشم.
% : از این تعارفها نکن که اصلا خوشم نمیاد. نگاه به ظاهرمون نکن. ما هم مثل خودت خاکی هستیم.
ک : باور کن آقای اشکان خاک هم با خاک فرق میکنه. خاک شما مرغوب تر بوده.
% : امان از دست تو پسر بازیگوش. بنده خدا پدرت چی کشیده تا تو به این سن برسی.
ک : وینستون قرمز میکشه.
% : نه نمیشه اصلا با تو کل کل کرد.
ک : من بیجا کنم با شما کل کل کنم.
% : دور از جونت.
یکم کل کردیم و بعدش من بساط کباب جات رو از تو یخچال آوردم بیرون و چیدم رو میز.ص و افسانه هم برنج رو آماده کرده بودن و دیگه چیزی نمونده بود که بخوان بکشنش تو دیس. یه سر به ماهیچه زدم دیدم قشنگ جا افتاده و آماده خوردنه. با کمک آقای اشکان شروع کردیم به کباب کردن جوجه کباب و ماهی قزل آلا.خانمها یواش یواش اومدن دور میز نشستن و دختر ها هم با دیس برنج و بقیه خوراکیها که آماده کرده بودیم به جمع ما پیوستن. تو همین حین من هم رفتم و ظرف عرق رو برداشتم و اومدم سر میز و به آقای اشکان تعارف کردم که بیکار نشینه. طبق عادتم یه سیخ گذاشته بودم کنار برای خودم و همزمان با پختن جوجه ها ازش میخوردم و پشتش هم مشروبم رو میزدم وحال میکردم. اشکان هم به من پیوست و شروع کردیم همونجا پای منقل به می خوری کردن. جوجه ها که حاضر شد بردم سر میز و به همه تعارف کردم که مشغول بشن. ماهیها رو چیدم رو آتیش و ص هم با ماهیچه ها سر و کله اش پیدا شد. جالب اینجا بود که مادر سمیرا از من دستور طبخ ماهیچه رو پرسید و اشکان موادی که به جوجه زدم رو پرسید. خداییش از حق نگذریم دستپختم خوبه.شام رو با شادی و خنده خوردیم. خدا رو شکر همه از شام خوششون اومدو البته به اندازه هم پخته بودیم و اضافه نیومد که بخواد اصراف بشه. بعد از شام دختر ها ظرفها رو جمع کردن و بردن داخل آشپزخونه.
% : میگم کامران جان ممنونم بابت پذیراییت. خیلی عالی بود.
ک : شرمندمون نکنید تو رو خدا کاری نکردیم که.
% : نه اتفاقا خیلی هم عالی بود فقط قولت یادت رفته بود.
ک : من که بهتون گفتم روی قول جوونای این دوره زمونه نمیشه حساب کرد.
% : امان از دست شما جوونا.
بعد از اینکه ظرفها شسته شد نشستیم به ورق بازی کردن اونم چی ؟ قاشق بازی. کلی خندیدیم. بنده خدا آقای اشکان سرعت عملش پایین بود و اغلب مواقع آخر میشد. چقدر تنبیهش کردیم. یه تریپ هم مهدیه باخت که بهش گفتم باید صدای گوسفند در بیاره که هممون اینقدر خندیدیم اشک از چشامون سرازیر شده بود.بالاخره زمان خداحافظی فرارسید. آقای اشکان با در آغوش کشیدن من ازم تشکر کرد و شماره اش رو بهم داد و گفت که هر وقت کا ری داشتم میتونم باهاش تماس بگیرم. دختر ها هم از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن سوار ماشین شدن. بعد از رفتن اونها ما هم برگشتیم داخل ویلا و ظرفها رو جمع کردیم و با کمک همدیگه ویلا رو مرتب کردیم. ساعت از 1.30 گذشته بود که کارامون تموم شد و با فراغ خاطر نشستیم جلوی شومینه.
ص : کامی جان بابت همه چیز ممنونم. این چند روزه حسابی خوش گذشت.
ا : منم همینطور. خیلی عالی بود.
ک : خواهش میکنم. من که کاری نکردم تازه اشم من باید از شما تشکر کنم. الانم بلند شید بریم بخوابیم که فردا میخوایم راه بیافتیم بریم تهران.
بلند شدیم و رفتیم داخل اتاق خواب و آماده شدیم برای خواب. تازه داشت چشام گرم میشد که یه دست اومد رو کیرم و شروع کرد به مالیدن. ص بود از صدای نفسهاش میشد فهمید.
ک : بچه جان بگیر بخواب کار میدم دستتها.
ص : آخجون من میخوام دستم کار بدی.
ک : خیلی وقته دستت کار دادم نفهمیدی.
ا : منم بازی. منم بازی.
ک : بگیر بخوا ب بابا حال نداری.خلاصه اینقدر به پرو پای من پیچیدن تا مجبور شدم به انجام عملیات فتح المبین 28.سکسی چنان با شور و هیجان که خیلی کم پیش اومده تو زندگیم اینجوری سکس کنم. بدجوری تحریکم کرده بودن و من رو به هوس انداخته بودن.صبح که از خواب پاشدم یه سره رفتم حمام و داشتم خودم رو میشستم که دیدم در حمام باز شدو افسانه اومد داخل.
ک : اینجا چیکار میکنی؟؟؟ برو بیرون من الان میام بعدش تو بیا.
ا : بیخیال کامی.چه عیبی داره من هم با تو حموم کنم ؟
ک : برو عزیز یه وقت ص میاد یه فکرایی میکنه.
ص : سلام بابایی من اینجام.
ک : سلام و زهر مار. مگه این حموم چقدر جا داره که سه نفری اینجا باشیم؟؟؟
ص : بابایی ما اومدیم تو رو بشوریم.
ک : بیخود کردید برید بیرون بینم.
ص : نمیریم.
ک : خودتون خواستیدهاااااااا
دوش آب گرم رو بستم و با آب سرد بهشون آب پاشیدم. جیغ میزدن و التماس میکردن که بیخیال شم ولی چه کنم که کرمم گرفته بود و بیخیال نمیشدم.بالاخره فراریشون دادم و خودم رو شستم و اومدم بیرون. اون دوتا هم وایساده بودن جلوی در تا من بیام بیرون.
ص : حالا که اینجوری شد ما امشب میایم خونه تو میخوابیم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر