ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق21

با یه فشار پاره میکردن. سینه های آزیتا هم داشتن لباساش رو جر میدادن. یه کم موذب نشسته بود زیاد راحت نبود. میدونستم که با دیدن مریم تو خونه من یه چند تا علامت سوال تو مغزش به وجود اومده. برای همین زیاد چیزی نگفتم تا یه کم فکرش مشغول بمونه.مریم و شکوفه اومدن. چایی و شیرینی و میوه رو چیدن روی میز و بعد از چند تا تعارف رد وبدل کردن نشستن.
ک : خوب. خوش اومدین. صفای قدمتون. بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
یه کم سر و کولشون زدم تا جو یه کمکی از حالت رسمی در بیاد.رو کردم به آزیتا و شروع کردم.
ک : خوب آزیتا خانوم خوش اومدین. کلبه حقیر ما رو گرم کردید با وجودتون.
آ : ممنونم. آقا کامران. خواهش میکنم.
ک : میدونم که یه چند تا سوال برات پیش اومده که وظیفه خودم میدونم جوابشون رو بدم.
آ : بله. ممنون میشم که این کار رو انجام بدید.
ک : چشم. آقا رضا رو که میشناسید. دوست پسر شکوفه خانوم هستن که دوست شماست.
آ : بله. میشناسمشون.
ک : مریم خانوم رو هم که میشناسین. حتما. ؟
آ : بله. چند باری دیدمشون.
ک : کجا ؟
آ : جای خاصی نبوده.بیچاره نمیدونست چه شکلی باید جواب بده. میترسید مثلا پته مریم رو بریزه رو آب
ک : چرا اتفاقا. جاش خاص بوده. منزل خودتون. مگه نه. ایشون دوست دختر آقا افشین برادر محترم شما هستن مگه نه ؟
آ : بله.تردید از صحبتهاش هویدا بود
ک : خوب منم که معرف حضورتون هستم. کامران هستم و پسر عمه مریم جان.
آزیتا یه نفس راحت کشید. معلوم بود که یه فشار سنگین از روی دوشش برداشته شده.
آ : بله. تازه یادم اومد. افشین خیلی از شما تعریف میکنه. سامان هم که قسم راستش روی سر شماست. ببخشید همون اول نشناختم.
ک : خواهش میکنم. نظر لطفشونه. از آشنایی با شما هم خوشوقتم.
آ : من هم همینطور. خیلی دوست داشتم از نزدیک زیارتتون کنم.
ک : باعث افتخار منه.
یکمی حرف زدیم و از این ور اونور تعریف کردیم.با اشاره من رضا و شکوفه پیچیدن به بازی و رفتن تو اتاق خواب من.مریم و آزیتا هر دوشون استرس زیادی رو تحمل میکردن.از چهره اشون مشخص بود.
ک : خوب آزیتا خانوم. حتما میخوای بدونی که برای چی اینجایی و هدفم از این کار چی بوده ؟
آ : بله. خیلی.
ک : باشه. من حرف میزنم شما هم گوش بده. هر جایی برات نامفهوم بود بعدش بهم بگو که برات توضیح بیشتری بدم.
لحن صحبتم جوری بود که نتونه مخالفتی بکنه. خیلی محکم و رسمی.یه سیگار برداشتم و روشنش کردم. یه کام عمیق بهش زدم.یه نفسی چاق کردم و شروع کردم.
ک : خوب آزیتا خانوم گوش بده و خودت قضاوت کن. امروز اینجایی چون که من و مریم ازت یه کمکی میخوایم.کمکی که فقط از دست تو برمیاد انجام بشه.
آ : من اگر کاری از دستم بر بیاد حتما انجام میدم.شروع کردم به تعریف کردن قضیه ای که بین مریم و افشین پیش اومده بود. آزیتا هم با نگرانی داشت گوش میداد و هیچ حرفی نمیزد. مریم برخلاف دستوری که بهش داده بودم خیلی آروم اشک میریخت و دل من و بیشتر خون میکرد.بعداز تمام شدن صحبتهام.مریم رو فرستادم که چایی بیاره.خودم هم یه سیگار روشن کردم. آزیتا از من اجازه گرفت و یه سیگار از توی پاکت سیگارم برداشت. براش فندک روشن کردم و گرفتم طرفش. زد رو دستم و ازم تشکر کرد.مریم هم با چایی اومد نشست پیشمون. با چشم غره من خودش رو جمع و جور کردو صورتش رو مرتب کرد.
آ : خوب. حالا از دست من چه کمکی ساخته است ؟
ک : ببین. من و مریم هیچ توقعی از افشین نداشتیم. نه پول خواستیم ازش و نه اینکه بهش گفتیم باید مسئولیت این کار رو گردن بگیره. همونطور که گفتم فقط ازش خواستیم یه کمک کنه یه دکتر پیدا کنیم و مشکل مریم رو حل کنیم فکر نکنم این خواسته بزرگی بود. حتی میتونست به دروغ قبول کنه این مسئولیت رو. میدونم که مریم رو هم مقصر میدونی. خود من هم همین عقیده رو دارم. ولی اگر افشین به خواسته مریم عمل نمیکرد هیچ وقت این قضایا پیش نمیومد. من میخوام بدونم اگر مریم از افشین میخواست که یک نفر رو بکشه. باز هم افشین خواسته مریم رو اجابت میکرد یا نه ؟
آ : خوب فکر نکنم.
ک : چرا ؟
آ : چون سودی نداشت براش.
ک : آفرین. من هم منظورم همینه. پس معلوم میشه افشین خیلی دوست داشته که این اتفاق بیافته که خواسته مریم رو اجابت کرده. دوما بعد از این کاربرای اینکه بتونه از مریم دوباره کام دل بگیره به دروغ به مریم قول ازدواج داده. کاری که بعید میدونم هیچ وقت انجام بشه. که خودش جای بحث داره. من هم چون میبینم که افشین به قول خودش زرنگی کرده و زده و در رفته میخوام یه حال اساسی بهش بدم که یه چند وقتی تو کما باشه. میخوام روحیش رو به هم بریزم و یکم داغونش کنم. چون اون با مریم اینکار رو کرده. تو خودت دختری و بهتر از هر کس دیگه ای میتونی خودت رو جای مریم بذاری. حالا هم اگر جایی از حرفهای من بیربطه بگو. من ناراحت نمیشم.
آ : ببین آقا کامران. من خواهر افشین هستم و طبیعتا طرف برادرم رو میگیرم. ولی وقتی خودم رو میذارم به جای مریم به این نتیجه میرسم که بی غرض باید داوری کنم. پس افشین رو 70 % توی این قضیه مقصر میدونم. و عمل غیر مسئولانه ای که انجام داده رو رد میکنم. حالا شما میخوای چیکار بکنی که افشین تنبیه بشه ؟ من کمکتون میکنم.
ک : خیلی گلی به خدا. پس من نقشه ای که توی سرم هست رو برات میگم. نقاط قوت و ضعفش رو هم با هم ارزیابی میکنیم. مریم پاشو برو پیش رضا اینا ببین چیزی نمیخوان ؟
م : یعنی برم دنبال نخود سیاه ؟
ک : آفرین دختر باهوش. خوشم میاد زود میگیری قضیه از چه قراره.
مریم رفت. من و آزیتا تنها موندیم. یکم که در سکوت گذشت آزیتا گفت : خوب من در خدمتم.
ک : راستش نقشه من اینجوریه که....نقشه رو براش شرح دادم. در حین صحبت کردنم. چهره اش همه نوع حالتی میگرفت به خودش. عصبانیت. شادی. خجالت و...
بعد از تموم شدن صحبتهام میتونم بگم تو شوکه کامل به سر میبرد. آب دهنش رو به زور قورت داد. یکم من و من کرد و بعدش شروع کرد به صحبت کردن.
آ : آقا کامران نقشه اتون خوبه. اما چند تا ایراد داره. اولا شما از کجا میدونید سامان قبول کنه این قضیه رو.؟
ک : سامان با من. رو حرف من حرف نمیزنه.
آ : دوما شما از واکنش افشین نسبت به این قضیه چیزی نمیدونید. شاید در واکنش به این قضیه بلایی سر من بیاره.
ک : نترس. تا زمانی که افشین کلا متوجه قضیه بشه و بفهمه که فقط داشته تنبیه میشده شما پیش ما هستید. دستش بهتون نمیرسه که بخواد کاری انجام بده.
آ : فکر آبروی من رو هم کردید ایشالا دیگه. نیاید آبروی دختر داییتون رو حفظ کنید آبروی من رو ببرید.
ک : نترس دختر خوب. تو هم مثل مریم برای من دارای احترام و حرمتی. خیالت راحت باشه.
آ : باشه. شما موافقت سامان رو بگیر. باقیش با من. من همکاری میکنم باهاتون. افشین باید یه بار اینجوری تنبیه بشه. تا با آبروی کسی بازی نکنه و غرورش باید لگد مال بشه.
ک : مرسی دختر خوب. به خدا خیلی گلی.
آ : از این حرفها نزنید. خوش به حال مریم که یه پسر عمه خوب مثل شما داره. بیخود نیست سامان اینقدر دوستون داره.
ک : نه بابا. زیاد شلوغش میکنن. خیلیها که من میشناسمشون از من خیلی بهتر هستن. باور کن.
آ : شما هر قدر هم بگید من حرف خودم رو میزنم.
ک : باشه بابا. مثله اینکه مرغ شما هم یه پا داره.
آ : نترسید از شما لجبازتر نیستم. بدبخت افشین که یه همچین نقشه ای براش کشیدین.
ک : اوکی. پس حله دیگه.
آ : آره. خیالتون راحت.
ک : پس یا علی.دستم رو دراز کردم سمتش. بدون معطلی دستش رو به دستم رسوند و باهام دست داد
آ : علی یارت.
ک : ممنونم. ایشالا برات جبران میکنم.
آ : مرسی.
ک : آهای رضا. مریم نمیاین بیرون ؟
ر : اومدیم داداش. چرا داد میزنی.مگه سر جالیزی ؟
ک : فرض کن که هستیم. بیا یه فکری برای شام بکن پسر.
آ : نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشیم. دیگه رفع زحمت میکنیم.
ر : ا. بیخیال رو حرف کامی حرف نزن دیگه.
ک : آره. بابا شام رو بخورید بعد برید. البته مهمون آقا رضای گل هستیم هممون.
ر : چرا من حالا ؟
ک : سزای آدم چتر باز همینه. من این خانومهای محترم رو دعوت کردم. تو چرا خودت رو قاطی میکنی ؟
ر : باشه بابا. حالا یه لقمه شام میخوای به ما بدیا. هی تحقیرمون کن جلوی دوستمون.
ک : بیخیال بابا. شکوفه میدونه تو چه مارمولکی هستی.. ضایع نمیشی جلوش. تازه بهت افتخار هم میکنه. مگه نه شکوفه خانوم ؟
ش : والا چی بگم ؟
ک : یه چیزی بگو که به ضرر رضا نشه. همین.
همین جوری یکم دیگه کل کل کردیم و خندیدیم. قرار شد شام رو بخوریم و بعدش رضا ببره برسونتشون.رضا رفت بیرون کباب گرفت و مخلفات. دخترها هم میز رو چیدن و یه کم خونه رو مرتب کردن.موقع شام اینگار هممون صد ساله که همدیگرو میشناسیم. باخنده و شوخی شام رو خوردیم. جو کاملا دوستانه بود.برای آزیتا و شکوفه جالب بود که من چجوری میتونم هم اینقدر خشک و رسمی باشم و هم اینکه اینقدر شوخ.بعد از شام یه چایی دیشلمه زدیم تو رگ و بعدش هم موقع خداحافظی فرارسید.شکوفه و آزیتا اومدن جلو با مریم روبوسی کردن و با من هم دست دادن.رضا هم که اومد تو بغل من و همدیگرو درآغوش گرفتیم.موقع رفتن آزیتا ازم شماره تلفن گرفت تا باهام هماهنگ باشه.بعد از رفتن اونها. رفتم رو کاناپه ولو شدم. یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن.با صدای مریم به خودم اومدم.
م : کامی با تواما. کجایی ؟
ک : هان. همینجام. داشتم فکر میکردم.
م : خوب نمیخوای بگی با افشین میخوای چیکار کنی ؟
ک : به وقتش میفهمی. عجله نکن.
م : ببخشید ولی مثل اینکه این مسئله منم هستا.
ک : تو خراب کردی. من میخوام آبادش کنم. اگر هم بهت چیزی نمیگم. برای خودته وگرنه بهت میگفتم. یه کم دندون رو جیگر بذار.
م : باشه. فقط خدا کنه گند نزنی.
ک : نترس. من گند نمیزنم. خیالت راحت باشه.
مریم رفت جلوی تلویزیون و زد رو ماهواره. من هم یه سیگار دیگه آتیش کردم. یاد ص افتادم. بهش گفته بودم زنگ میزنم.تلفن رو برداشتم و شماره خونش رو گرفتم. اشغال بود. ردیال کردم. بازم اشغال. چند باره گرفتم باز هم اشغال. دیگه داشت اعصابم خرد میشد. موبایلش رو گرفتم. در دسترس نبود. نگرانش شده بودم.گذاشتم روی اتو ردیال. تا تقربا بیست دقیقه طول کشید تا آزاد شد. مریم هم فهمیده بود که اعصابم به هم ریخته. یه گوشه ای سر خودش رو گرم کرده بود و با من کاری نداشت.زنگ اول گوشیو برداشت.
ص : جونم عزیزم.
ک : سلام با منی.؟ رفت تو شوک.فکر کنم اصلا توقع من یکی رو نداشت. یکم مکث کرد و جواب داد
ص : آره دیگه بابایی. پس با کیم. ؟
ک : همینجوری. آخه گوشیه تو که آی دی کالر نداره. تو از کجا فهمیدی منم.؟
ص : حس ششم بابایی.
ک : آفرین به تو. چه خبر ؟
ص : سلامتی. تو چه خبر ؟
ک : بد نیستم. خدا رو شکر. چی کار میکردی ؟
ص : کار بدی نمیکردم بابایی.توهمین حین صدای زنگ موبایلش رو شنیدم.یکم متعجب شدم.سریع هم صداش قطع شد
ک : موبایلت زنگ میخوره.پارازیت موبایل افتاده بود روخط
ص : نه بابایی. قطع شد.
ک : کی بود ؟
ص : فرزانه بود.
ک : اوکی. دیگه چه خبر. حالا کار بد نمیکردی درست. کار خوبی که انجام میدادی چی بود ؟
ص : هیچ چی داشتم موزیک گوش میدادم.
ک : خوبه. خوبه.(دوباره پارازیت )
ص : بابایی. من بهت زنگ بزنم ؟
ک : بزن عزیز. تا کی.؟
ص : 1 دقیقه دیگه.
ک : اوکی منتظرم.
ص : مرسی بابایی مهربون.گوشیو گذاشت سرجاش
گوشیو گذاشتم سر جاش و به فکر فرو رفتم. یعنی چی؟؟؟ ص منتظر تلفن بود. اما نه تلفن من.موبایلش هم زنگ میخورد ولی جواب نمیداد. من هم راجع به اشغالی تلفن بهش چیزی نگفتم. اون هم دروغ گفت که داشته موزیک گوش میداده چون حداقل باید یه صدایی چیزی از خونش میومد.خدا به خیر بگذرونه. یاد حرف افسانه افتادم که گفت : کامی محبتت رو برای هر کسی خرج نکن. یعنی چی ؟ یعنی این یه نوع هشدار بوده برای من.بازم احساسم به منطقم غلبه کرد و پیروز شد.بچه جان تو چقدر مشکوکی.مگه بده که دوست داره و منتظر تلفنت میمونه؟ حتما فرزانه بوده که رو موبایلش زنگ میزده. چرا اینقدر زود به همه چیز شک میکنی.تو همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد. از شمارش فهمیدم ص هستش.
ک : جانم.
ص : سلام بابایک : سلام عزیز. خوبی ؟
ص : آره من خوبم. ولی تو خوب نیستی مثل اینکه.
ک : منم خوبم. نگران نباش.
ص : باشه. ببخشید که قطع کردم. میخواستم ببینم افسانه چی میگه.
ک : مگه جلوی من نمیتونستی صحبت کنی ؟
ص : آخه بابایی من و فرزانه بیتربیتی حرف میزنیم تو ناراحت میشی اونوقت.
ک : اوکی. دیگه چه خبر. ؟
ص : سلامتی.
10 دقیقه ای حرف زدیم و بعدش هم قطع کردیم.
با اینکه بیخیال شده بودم ولی ته دلم یه جوری بود. یه حس غریب.
م : کامی ؟
ک : جانم ؟
م : چیزی شده ؟
ک : نه عزیز. چیزی نیست.
م : اگر فکر میکنی که به من بگی سبک میشی بگو. چرا یه دفعه اینجوری به هم ریختی ؟
ک : گفتم که چیزی نیست. خیالت راحت.
م : باشه. ولی من باور نمیکنم.
رفت پی کارش. من هم دوباره رفتم تو فکر. باید بیشتر به ص توجه میکردم خیلی بیشتر از الان.
تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ زد.
ک : جانم ؟
ا : سلام. خوبی ؟
ک : به سلام. چطوری دخمل ؟
ا : بد نیستم. خدا رو شکر. تو چه خبر ؟
ک : منم خوبم. بگو ببینم چیکار کردی ؟
ا : ردیفه ردیفه. هفته دیگه میریم پهلوی یه دکتره که کارش اینه. از یکی از دوستام آدرسش رو گرفتم.
ک : مطمئنه ؟
ا : آره بابا. یکشنبه هفته دیگه وقت گرفتم ازش.
ک : ص که نفهمید.؟
ا : نه بابا. مگه بچه ای.
ک : اوکی مرسی از لطفت. ایشالا جبران کنم برات.
ا : این حرفها چیه میزنی پسر خوب. این همه من به تو زحمت دادم و خواهم داد. یه بار هم من کاری برای تو انجام بدم. چیزی ازم کم نمیشه.
ک : مرسی دختر خوب. حالا هزینه اش چقدری میشه ؟
ا : نمیدونم. رفتیم پهلوش ازش میپرسیم.
ک : باشه. خوبه.
ا : کامی ؟
ک : جانم ؟
ا : برنامه شمال که به هم نمیخوره ؟
ک : نه عزیز. اون سر جاشه.
ا : ایول. میخوام یه چند روزی عشق و حال کنم.
ک : ایشالا همینجور هم میشه.
ا : میتونم یه خواهشی بکنم ؟
ک : بگو عزیز.
ا : من میخوام تورو داداشی صدا کنم. برای تو ایرادی داره ؟
ک : نه. ولی دلیلش چیه ؟
ا : آخه مثل داداش دوست دارم.
ک : ولی هیچ داداشی با خواهرش سکس نمیکنه. مگه نه ؟
ا : اون یه قضیه فرق میکنه. اون زمانها من رو به یه چشم دیگه نگاه کن.
ک : نمیدونم والا. اونوقت من هم حتما تورو باید آبجی صدا کنم ؟
ا : نه بابا. هر چی دوست داشتی صدام کن.
ک : باشه ببینم چی میشه.
ا : مرسی داداشی.
ک : خواهش میکنم آبجی.
ا : تنهایی ؟
ک : ای تقریبا. چطور ؟
ا : هیچ چی. میخواستم ببینم اگر دوست داشته باشی بیام پهلوت.
ک : نه عزیز. امشب اصلا حوصله ندارم. ولی اگر خواستی فردا شب بیا اتفاقا کارت هم دارم. منتهی ص نباید بفهمه.
ا : چیکار؟؟؟
ک : منحرف منظورم اون کارا نبود. یه کم میخوام باهات حرف بزنم.
ا : اتفاقا چون منظورت رو فهمیدم تعجب کردم.
ک : حالا فردا راجع بهش حرف میزنیم. فقط یادت باشه چی بهت گفتم.
ا : میدونم بابا. ص هیچ چیز نفهمه.
ک : آفرین دختر خوب.
ا : خواهش میکنم داداشی گلم.
ک : خیلی خوب دیگه لوس نشو.الان کاری نداری.
ا : نه عزیز. فردا باهات هماهنگ میشم.
ک : باشه. فعلا بای تا فردا.
ا : بای.
گوشیو گذاشتم سرجاش.ما روباش رو دیوار کی یادگاری مینویسیم. من میخوام اینو از زندگیم دکش کنم. این به من میگه داداشی. فردا یه کوچولو آماده اش میکنم که از شمال اومدیم دکش کردم بهش بر نخوره.مریم رو صداش کردم پیش خودم و قضیه رو براش تعریف کردم.
م : مرسی کامی. نمیدونم چه شکلی این کارات رو جبران کنم.
ک : جبران نمیخواد. فقط به فکر خودت باش تا باز از این بلاها سر خودت نیاری.
م : چشم عزیزم. هر چی تو بگی.
ک : آفرین دختر خوب.
م : کامی.میشه امشب هم با هم باشیم.
ک : با همیم دیگه.
م : نه. از اون لحاظ میگم.
ک : از کدوم لحاظ ؟
م : بابا. چقدر خنگی. میگم امشب هم میای با هم سکس کنیم ؟
ک : باز که گفتی. دیشب هم از دستم در رفت.
م :مگه قرار نیست هفته دیگه برم دکتر و درستش کنم. ؟
ک : خوب چرا. آره.
م : خوب این یه هفته رو بذار حداقل استفاده کنیم.
ک : مریم یه چیزیت میشه ها. یعنی چی ؟
م : یعنی اینکه من میخوام این یه هفته باهات از جلو سکس داشته باشم.البته من هم بدم نمیومد از این حرکت. ولی خوب یه حسی داشتم به این موضوع.
ک : باشه. حالا ببینیم چی میشه.
م : مرسی. مرسی.
پرید یه ماچم کرد.
م : پس من برم حمام و یکم به خودم برسم.
ک : برو. ولی یادت باشه حرف من به منزله قبول کردنم نبودا.
م : درست میشه. نترس.یه چشمک بهم زدو رفت به سمت حمام.بلند شدم و استریو رو روشن کردم. یه فرامرز اصلانی گذاشتم و برگشتم و سر جام. یه سیگار برداشتم و روشن کردم.دوباره اون حس لعنتی اومد به سراغم. گوشیو برداشتم و شماره ص رو گرفتم. زنگ میخورد ولی بر نمیداشت. کجاس یعنی؟؟؟ موبایلش رو هم گرفتم. زنگ 6 یا 7 بود برداشت.
ص : سلام بابایی.صدای محیط باز میومد.مثل پارکی یه همچین چیزی
ک : سلام. کجایی ؟
ص : هیچ چی فرزانه اومد دنبالم. گفتم بریم شیان یه کم بچرخیم.
ک : این وقت شب ؟
ص : آره دیگه بابایی.
ک : قدیمها این کارارو با من هماهنگ میکردی. اجازه میگرفتی.
ص : یدفعه ای شد بابایی. قربونت برم.
ک : ایراد نداره. ولی دفعه بعد به من بگو دختر خوب باشه. ؟
ص : چشم بابایی.
ک : کی میری خونه ؟
ص : خونه نمیرم دیگه. میرم خونه نرگس.
ک : کی میرسی اونجا ؟
ص : الان ساعت چنده. یه ساعت دیگه.یه نیگاه به ساعت انداختم.9.20 بود
ک : باشه رسیدی خونشون به من زنگ بزن. منتظرم.
ص : چشم بابایی. دوست دارم.
ک : منم همینطور. مواظب خودتون هم باشید.
ص : چشم بابایی.خداحافظی کردم و گوشیو گذاشتم. دلم عجیب شور افتاده بود. مثل سیر و سرکه میجوشید. کاملا بیقرار بودم. کاری هم از دستم بر نمیامد.یکم تو خونه گشتم. مثل مرغ سرکنده بودم.لباسام رو تنم کردم.رفتم پشت در حمام وبه مریم گفتم : میخوام برم بیرون
مریم ازم پرسید : کجا این وقت شب ؟
ک : میرم جایی کار دارم زود برمیگردم. در رو از داخل قفل کن. زود میام.سر کوچه یه تاکسی در بست گرفتم و آدرس خونه نرگس رو بهش دادم. 30دقیقه بعد اونجا بودم.از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم. یه سیگار روشن کردم و ازش یه کام عمیق گرفتم. از سرما تو خودم کز کرده بودم. یه 15 دقیقه ای اونجا وایسادم بعدش زنگ زدم خونه نرگس.
ن : بفرمایید ؟
ک : سلام نرگس خانوم. خوب هستین من کامرانم.
ن : به به. آقا کامران گل. چه عجب از این ورا ؟
ک : ما که همیشه مزاحمیم. شما خوبید؟
ن : مرسی به لطف شما.
ک : غرض از مزاحمت. ص گفته بود که میاد اونجا پیش شما. میخواستم ببینم اومده یا هنوز نیومده.
ن : هنوز نیومده. ولی زنگ زده بهم. الان دیگه باید پیداش بشه.
ک : اگر اومد بهش بگید که به من یه زنگ بزنه. من منتظرشم.
ن : باشه حتما بهش میگم.
ک : ببخشید دیگه مزاحمتون شدم.
ن : خواهش میکنم. این چه حرفیه شما مراحمید.
ک : ممنونم. با اجازتون. خدانگهدار.
ن : خدا نگهدار.
گوشیو قطع کردم و برگشتم سرجام. نمیدونم چرا ولی حس ششمم میگفت یه اتفاقی در حال به وقوع پیوستنه.هنوز ده دقیقه نگذشته بود که یه پراید سفید سر کوچه نگه داشت. موقعیتم جوری بود که اگر ص اومد من رو نبینه. اینطوری بهتر بود.فقط میخواستم ببینم چه خبره.وای خدای من چی میدیدم. پاهام شل شد. نمیتونستم وایسم. خیلی به خودم فشار آوردم که به خودم مسلط باشم و محکم. الان زمانی نبود که بخوام ضعف نشون بدم.
مرتضی اینجا چیکار میکنه. ؟
اینا همدیگرو کجا دیدن ؟
خدایا چی میدیدم.
مرتضی راننده بود و ص بغل دستش نشسته بود. فرزانه هم با یه پسر که نمیشناختمش عقب نشسته بودن. هر چهار تاشون نیششون باز بود و داشتن با هم میگفتن و میخندیدن.ص با مرتضی دست داد و مرتضی اون رو کشید سمت خودش و یه لب جانانه از همدیگه گرفتن. دیگه قاط زدم. دست خودم نبود. از تو مخفیگاهم اومدم بیرون.خیلی محکم ولی آهسته رفتم سمت ماشین. رسیدم جلوی ماشین و با دوتا دستم محکم کوبیدم رو کاپوتش. هر چهار تاشون متوجه حضور من شدن.مرتضی و ص که با تعجب داشتن من رو نگاه میکردن. پسری که عقب پهلوی فرزانه نشسته بود ( که فهمیدم صاحب ماشین اونه ) در رو باز کرد و اومد پایین.
% : هو. چه مرگته ؟ کسخلی مگه ؟
ک : خفه شو. بشین تو ماشین تا نزدم مادرت و نگاییدم.
% : با کی هستی تو ؟
ک : با تو مادر قحبه. گفتم بتمرگ تو ماشین. گه زیادی هم نخور. بگو چشم.
پسره اومد بیاد سمت من که مرتضی پیاده شد و جلوش رو گرفت.
% : ول کن مرتضی. بزار بزنم کونش رو پاره کنم.
ک : ولش کن ببینم میخواد کیرم رو بخوره. ( تو همین حین دست ص رو روی بازوم حس کردم. )
ص : کامران. بیا اینور من بهت توضیح میدم همه چیز رو.
ک : تو خفه شو. اصلا نمیخوام صدات رو بشنوم.
% : درست صحبت کن باهاش.
دیگه نفهمیدم چی کار میکنم. اون زمان همیشه یه زنجیر توی جیبم داشتم که برای دعوا درستش کرده بودم. از این زنجیر های ریز اما تو پر که برای غلاده سگ استفاده میکنن. دستم رفت تو جیبم. سردی جسم زنجیر و گرمای دست من تلفیقی نا مانوس پدید آورده بودن. از برزنتی که سر زنجیر تعبیه کرده بود م به عنوان دستگیره گرفتم و از جیبم کشیدمش بیرون. مرتضی میدونست که نباید دعوا شروع بشه.چون روز اول که مغازه آرایشی رو گرفته بودیم اونجا یه دعوا کرده بودم با یکی از کسبه اونجا و در آخر هم منجر به شکسته شدن دو تا شیشه سکوریت شده بود.تا مرتضی بخواد به خودش بجنبه و جلوی من رو بگیره. اولین ضربه زنجیر به کاپوت ماشین اصابت کرد. یه صدای عجیبی از کاپوت بلند شد. همه برای چند ثانیه مکث کردن. ص داشت التماس میکرد. فرزانه که ریده بود به خودش.و از جاش تکون نمیخورد. مرتضی هم که فهمیده بود چه گندی زده دو به شک بود که بیاد منو آروم کنه یا تو روم وایسه. مونده بود اون بچه کونی که اصلا نمیدونست من کی هستم و چی میخوام؟؟؟
% : هو. کثافت. چی کار میکنی ؟
ک : گفتم خفه شو. وگرنه بد میبینی.
% : خودت خفه شو.
ک : نه مثل اینکه تا مادرت رو نگام ول کن نیستی.هااااااان.دیگه خون به مغزم نرسید. زنجیر رو بردم هوا و با یه چرخش دور سرم با شدت کوبیدم تو شیشه در راننده. شیشه پودر شد اومد پایین.دومی هم همچینین و لی فقط ترک خورد. پایین نریخت.اومدم برم سمت شیشه جلو که با صدای مرتضی به خودم اومدم.
م : کامران بسته دیگه. بیخیال شو.
ک : تو حرف نزن که نوبت توام میشه.
م : میدونم. ولی با ماشین این بدبخت چیکار داری. ؟ کس دیگه بهت خیانت کرده. نارو زده. حالا تو داری دق دلیت رو سر ماشین این بیچاره پیاده میکنی.یکم از خشمم کم شد. پسره بدبخت داشت گریه میکرد. زنجیر رو از مچم در آوردم و گذاشتم تو جیبم.
ک : هو. دزد ناموس. به این بچه ننه بگو فردا بیاد در مغازه به رامین میگم خسارتش رو بهش بده. بگو وا نیسه اونجا مثل زنا گریه کنه.خودم هم یه نگاه با نفرت کردم به ص و روم رو برگردوندم و خیلی داغون راه افتادم که برم. چند نفری وایساده بودن و شاهد ماجرا بودن. با تعجب داشتن نگاهم میکردن.
ک : چیو نگاه میکنین. ؟ حلوا که خیر نمیکنن. چند تا آدم مادر قحبه من و به گا دادن. اگر میخواین تشویق کنین باید اینا رو تشویق کنین.با دستم بهشون اشاره کردم و سرم رو انداختم پایین و به راه خودم ادامه دادم.
ص : کامران ؟ کامران وایسا کارت دارم. کامران با توام.
دست انداخت و دستم رو کشید. روبروم که قرار گرفت. هنوز ثابت نشده بود که یه چک خیلی محکم خوابوندم زیر گوشش. خودم دردم گرفت. قلبم به درد اومد.با وجودیکه از شدت سیلی شوکه شده بود دست انداخت و یقه لباسم رو چسبید.
ص : تو منو بکش. ولی اول به حرفهام گوش بده. بعد هر کاری خواستی انجام بده.
ک : من هیچ صحبتی با تو ندارم. دیگه اصلا کاری ندارم باهات. برو خوش بگذرون. هر دقیقه تو بغل یکی باش و باهاش دل و قلوه رد و بدل کن. تو دیگه برای من مردی. میفهمی ؟ مردی.
ص : کامران جون هر کس که دوستش داری. فقط 10 دقیقه. بعدش هر کاری که بگی من انجام میدم. بذار 10 دقیقه برات توضیح بدم.
ک : من تو رو دوست داشتم. ولی الان دیگه نه. برو پی زندگیت. برو.
ص : بابایی. تو رو خدا.

1 نظرات:

ناشناس گفت...

امير جون خيلي اين داستان قشنگه خواهشا ادامش رو سريعتر بذار دمت گرم.

 

ابزار وبمستر