ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق18

يكي از شلواركهاي من رو پاش كرده بود. با يه تيشرت كه يه آرم نايكي بزرگ روسينش نقش شده بود و رنگش هم ليمويي بود.لباسا تو تنش گريه ميكرد. يه نخ هم سيگار گرفته بود دستش. از سيگار يه كام زد و يه چرخي هم به بدنش داد.
م : چيه ؟ خوشگل شدم نه ؟
ك : آره. فقط يه كم منو ياد دلقكهاي سيرك ميندازي.
م : دلقك خودتي مسخره. با اون دوست دختر جنون سكست كه يه دست لباس پوشيده تو خونت نداره.
براي اينكه تيكه اي كه انداخته بود رو تلافي كنم بهش گفتم : كجاش رو ديدي. تازه مياد خونه.همون لباسها رو هم تنش نميكنه.چون هميشه بايد در دسترس باشه.بد خورد تو پرش وحالش گرفته شد.
م : خيلي بيشعوري كامي. يه كلام آدم باهات شوخي ميكنه تا لگد مالش نكني ول نميكني. اين هم هديه تولدت. من برم حاضر شم برم خونه.
ك : شوخي كردم ديوانه.
م : از لحنت معلوم بود كه داري شوخي ميكني.يه جعبه كادو يي كوبيد رو ميزو رفت سمت اتاق من
ك : مريم. مريم وايسا ببينم.
تا برسم بهش در اتاق رو از داخل قفل كرد. چند تا ضربه زدم به در صداش كردم. جوابي نداد.نشستم پشت در و باهاش صحبت كردم.
ك : باشه. تو هم برو. تمام دلخوشيم اينه كه يه دختر دايي دارم كه حرفم رو ميفهمه. دركم ميكنه. جنبش زياده تو شوخي. حالا يه شوخي باهات كردم اينجوري قهر ميكني ميري كه چي بشه ؟ چقدر بي جنبه شدي تو. ميگم شوخي بود. احمق نميفهمي مگه ؟
م : كامي صدات رو ببر. حرف نزن. خوب ؟
ك : باشه. اصلا من لال ميشم. فقط بگو كه باهام قهر نيستي. جون كامي بگو ديگه.
م : باشه. من قهر نيستم. خوب شد ؟
ك : آره ديوونه خوب شد. جون كامي بيا بيرون ديگه. لوس نشو.
م : بايد نازم رو بكشي.
ك : برو بابا. من از اين قرتي بازيا بلد نيستم. بيا. بيا برو خونتون تا منو سوسول نكردي.
م : ااا. يعني ناز ص رو هم نميكشي وقتي اذيتش ميكني ؟
ك : ص كه سهله. نازه باباش رو هم نميكشم. تو كه منو خوب ميشناسي چه كله خريم.
م : كله خر نيستي. بيشعوري. احمق بايد بلد باشي ناز دختر ها رو بكشي. والا ازت سرد ميشن. خري ديگه نميفهمي.
ك : برو بابا. من از اين كارا بلد نيستم.
م : به درك. از من گفتن بود.
اومدم جوابش رو بدم كه زنگ در رو زدن.آيفون رو برداشتم و جواب دادم. پيتزا رسيده بود. در رو باز كردم و رفتم پشت در اتاق.
ك : مرمري. درو باز كن شلوارم رو بردارم ميخوام پول غذا رو بدم.
م : لازم نكرده بياي تو. از لاي در بگيرش.
شلوارم رو از لاي در داد بيرون و در رو دوباره بست.پول غذارو حساب كردم و در رو بستم.
ك : مرمري. بيا سرد ميشه ها.
م : من ميل ندارم. ميرم خونه يه چيزي ميخورم.
ك : به درك كه ميخواي بري. غذات رو بخور بعدش هر گوري خواستي ميتوني بري.
م : نميخورم. مگه زوره ؟
ك : آره زوره. اگر نخوري. اجازه نداري پات رو از در اين خونه بذاري بيرون.
م : خوب. پس نميخورم.ديگه معلوم شد فقط داره منو اذيت ميكنه
ك : اي ول پس من سهم تو رو هم ميخورم.
م : غلط كردي. دارم از گشنگي ميميرم. كوفت بخوري.
ك : خوب تو كه نمياي بيرون من چيكار كنم. ؟
م : بذار جلوي در بر ميدارم تو اتاق ميخورم.
ك : نخير. فقط تو آشپزخونه غذا سرو ميشه. دوست داشتي مياي اونجا ميخوري. بهت هم بگم اگر تا 1 دقيقه ديگه بيرون نياي همش رو دهن ميزنم كه نتوني بخوري. حالا خود داني.رفتم تو آشپزخونه و نشستم پشت ميز. به اندازه اي كه ميدونستم مريم ميخوره گذاشتم تو يه بشقاب و قايم كردم. يه اسلايس هم گرفتم دستم كه تا اومدش تو آشپزخونه بهش وانمود كنم كه دارم ميخورم. از سر هر اسلايس هم يه گاز زدم و گذاشتم سر جاش. به يه دقيقه نكشيد كه اومد بيرون. از صداي در فهميدم.
پشتم به در اتاق بود. سريع يه اسلايس رو گذاشتم دهنم و مشغول شدم.
م : كوفتت بشه. اون همرو خوردي. هنوز كه يه دقيقه تموم نشده بود نامرد
م : كامي. كامي ؟ چي شدي ؟ واي خدا مرگم بده.
يه ليوان آب گرفتم دستم و خوردم. مريم هم پشتم وايساده بود و داشت با مشت ميزد پشتم.
ك : بسه بابا. استخوانهام رو شكستي. بيا بشين.
م : نميخوام همش رو دهني كردي حالا ميگي بيا غذا بخور.
ك : برو گذاشتم رو صندلي زير ميز. بردار. من تك خور نيستم.
م : ميدونستم پسر عمم تك خور نيست. ولي خيلي ديوونه اس. چون حتي بلد نيست دل من و اسير كنه اونوقت توقع داره دل يه گرگ رو بدست بياره.
ك : جون مريم بيخيال. بيا بشين مثل يه دختر خوب غذات رو بخور. ولش كن بذار ص هر بلايي ميخواد سر من در بياره. بيخيال.
م : خودت خواستيها. من ديگه از اين به بعد اصلا راجع به ص هيچ صحبتي نميكنم. ولي بعدا حتي دوست ندارم درد دلت رو گوش كنم.
ك : ايول دختر خوب. بارك ا...
مريم نشست پشت ميز و مشغول شد. يه لحظه زد به سرم يه پيك ويسكي بريزم و با غذام بخورم. بلند شدم و يه ليوان برداشتم و رفتم سر يخچال. ليوان رو نصف پر كردم و با نوشابه اومدم سر ميز.
م : كامي جان ؟
ك : جانم ؟
م : براي من هم ميريزي ؟
ك :چشم دايي روشن. سيگار كه ميكشي. مشروب هم ميخواي. از فردا سينما هم برو.
مرده بود از خنده. قهقهه ميزد.
م : خيلي مسخره اي. مگه من چمه ؟
ك : چت نيست. تويي كه به سيگار كشيدن من گير ميدادي يه ربع پيش سيگار گوشه لبت بود. تويي كه تا حالا لب به مشروب نزدي الان مشروب ميخواي. ديگه چيكارا ياد گرفتي اين چند وقته بگو ما هم ياد بگيريم. از كي ياد گرفتي بچه پر رو اين كارارو ؟
م : از افشين جونم.
ك : گه خورده پسره بچه قرتي. غلط كرده.
م : كامي. تو خودت هم از اين كارا ميكني. چرا به اون فحش ميدي ؟
ك : من تا حالا به كسي سيگار تعارف كردم يا مشروب تعارف كردم.؟
م : خوب نه.
ك : پس غلط كرده بهت اين كاررو ياد داده.
م : از يه نظر تو راست ميگي. ولي اگه من خودم خواسته باشم چي ؟
ك : تو چشاي من نگاه كن ببينم. خودت خواستي ؟
هي ميخواست نگاهش رو از نگاهم بدزده ولي نميذاشتم.
ك : من منتظر جوابم. فقط راستش رو بگو.
يه بغض تو گلوش پيچيد. يه كم چشاش خيس شد. ميدونست دروغ بگه ميفهمم.
م : نه. خودم نخواستم. ولي اون هم مجبورم نكرده.
ك : من به خاطر خودت ميگم مريمم. قربونت برم. با خودت اين كارا رو نكن. تازه اگر هم هوس همچين كاري رو كرده بودي ميومدي پيش خودم. نه پيش يه پسر غريبه كه معلوم نيست وقتي مست كردي چه بلايي ميخواد سرت بياره.خيسي چشاش بيشتر شد. حس كردم كه با اين طرز حرف زدنم ناراحت شده. بايد از دلش در مياوردم.
رفتم سر يخچال.
ك : خوب. چقدر بريزم برات ؟
م : نميخوام كامي جان. منصرف شدم.
ك : لوس نكن خودت رو. ميريزم برات هر چقدر دوست داشتي بخور. باشه ؟
م : باشه.
براش يه كم ريختم تو ليوان و آوردم سر ميز. دادم بهش.
ك : چند بار خوردي تا حالا.
م : الان رو هم حساب كنم دفعه هشتمم هستش.
ك : اوكي. بخور نوش جونت.
م : مرسي. كامي كه اينقدر روي من متعصبي. ولي بدون كه من هم نسبت به تو تعصب دارم.
ك : ميدونم دختر خوب. ولي من با تو فرق ميكنم. تو اگر برات اتفاقي بيافته شايد غير قابل برگشت باشه. ولي من يه پسرم. شايد اغلب اتفاقها فقط برام يه كم دردسر درست كنه. اين رو درك كن.
م : درك ميكنم. خوب هم درك ميكنم.
ك : حالا بخور كه سرد شد.
بدون هيچ حرفي غذامون رو ميخورديم و همديگرو نگاه ميكرديم. ليوانم خالي شد. بلند شدم پرش كردم.
م : كامي جان. به منم ميدي ؟
شيشه رو آوردم گذاشتم سر ميز. براش دوباره ريختم.
م : كامي ؟
ك : جانم ؟
م : ميشه اجازه بدي بخورم تا مست شم. ؟
ك : تا حدي كه خرابكاري نكني ايراد نداره. ولي براي چي ميخواي مست بشي. ؟ خوشحالي يا غمگيني ؟
م : دلم گرفته كامي. ميخوام باهات درددل كنم. ميخوام مست كنم برات حرف بزنم.
ك : باشه عزيز. بخور. ولي هر جا كه فكر كردي بستته ديگه نخور.
م : چشم.
ك : بي بلا.
شام رو خورديم. آثار مستي تو صورت مريم مشهود بود. تو حال خودش بود. من هم يه كم داغ كرده بودم. به قول ابي رفيقم دو لاين بالا بودم.ظرفها رو جمع كردم و يه دستي به آشپزخونه كشيدم. مريم هم رفت تو حال نشست روي مبل. من هم به درخواست مريم يه سي دي از فرامرز اصلاني گذاشتم.يه ديواره ، يه ديواره ، يه ديواره
يه ديوار كه پشتش هيچ چي نداره.نشستم كنار مريم. سيگارم رو روشن كردم و كام زدم. يه نگاه بهم كرد.
ك : چيه ؟
م : ميشه من هم بكشم ؟
ك : دوست داري بكش. ولي در كل چيز خوبي نيست.
م : ميدونم. ولي الان ميچسبه.
براش يدونه روشن كردم و دادم بهش. داشت كام ميزد به سيگار ولي من متوجه اون لبهاي زيباش بودم كه به دور فيلتر سيگار چسبيده بود چقدر دوست داشتم لبهاش رو. لبهايي سكسي كه با رژ صورتي كم رنگ قشنگترهم شده بود. قيافش خيلي ناز شده بود. از شدت مستي گونه هاش گل انداخته بود و چشايه قشنگش صد چندان قشنگتر شده بود. به قول قديميها چشاش شهلا شده بود. رنگ چشاش زيتوني بود وقتي يه نوري توش بازتاب پيدا ميكرد. تلالو رنگ رو ميشد تو چشاش ديد.خداي من من چقدر مريم رو ناديده گرفته بودم. چقدر زيبا شده بود تو اين مدتي كه من با ص دوشت شده بودم و از مريم دور بودم.قيا فش به طرز قابل قبولي لوند شده بود و دل هر پسري رو ميتونست بلرزونه. ميتونست با نگاهش هر پسري رو به زانو در بياره و يوق بردگي رو بر گردنش بندازه. و من افتخار ميكردم كه اين فرشته معصوم الان در كناره منه و من رو دوست داره.با صداي مريم به خودم اومدم.
م : كامي ؟
ك : جانم ؟
م : به چي زل زدي ؟
ك : به تو عزيزم. به تو.
م : كامي ميدونستي وقتي مستي چشات خيلي نافذ تر و قشنگتر ميشن ؟
ك : نه.
م : اون برق تكبر و غرورت كه تو چشاته تبديل ميشه به يه برق محبت. آدم دلش ميخواد تو چشات غرق بشه.
ك : نگو از اين حرفها. پر رو ميشم به خدا.
م : كامي خيلي دلم گرفته. خيلي خوشحالم كه الان پيشتم.
ك : خوب بگو ببينم چي ميخواستي بگي ؟
م : بريم تو اتاق دراز بكشيم با خيال راحت برات تعريف كنم.
ضبط رو خاموش كردم و رفتيم تو اتاق و روي تخت دراز كشيديم.مريم سرش رو گذاشت رو دست چپم و آروم گرفت.
ك : خوب. بگو. من گوشم با توئه عزيز.
م : كامي فقط بايد يه قولي بدي. هيچ گونه عكس العمل فيزيكي نبايد انجام بدي.
ك : يعني چي ؟
م : يعني اينكه قشنگ به حرفاي من گوش ميدي و از راه عقل كمكم ميكني نه از راه زور.
ك : تا ببينم چي باشه.
م : نه بايد قول مردونه بدي. قول. ؟
ك : باشه قول.
م : بگو به جون مريم منطقي عمل ميكنم.
ك : باشه. به جون خودت منطقي عمل ميكنم.
م : ارواح خاكه عمه يه بار تو زندگيت منطقي باش.
ك : چشم. حالا ميگي چي شده يا نه.؟
م : كامي جان. من يه كار خيلي بدي كردم. ميترسم بابا م بفهمه.
ك : چي شده. واضح حرف بزن. چيكار كردي ؟
م : تقصير افشون بود. البته من هم مقصر بودم. خودم خواستم.
ك : چيكار كردين شما دوتا احمق ( لحنم عصبي بود. دلم بد جوري شور افتاده بود )
م : كامي تو قول دادي عصبي نشي. اصلا نميگم.
ك : باشه بابا. بگو خودم رو كنترل ميكنم.
م : من و افشين با هم سكس داشتيم. ( يه قطره اشك از گوشه چشمش غلطيد رو دستم. )
ك : تا چه حدي بوده كه اينجور پريشوني ؟
م : كامي جان. منو ببخش. به خدا اصلا نفهميديم چي شد.
ك : گفتم تا چه حدي بوده ؟
م : كا... كامل. كامي من ديگه دختر نيستم. ( صداي حق حقش فضاي آروم اتاق رو به لرزه در آورد )
ميخواستم از جام بلند شم و اعتراض كنم بهش و سرش يه داد بزنم كه قولم يادم اومد.اشك از پهناي صورتش سرازير شده بود. دلم طاقت ديدن اشكاش رو نداشت. ولي چي كنم بايد ميذاشتم خودش رو خالي كنه. معلوم بود خيلي وقته كه داره با اين موضوع جدال ميكنه و همه درداش رو ريخته تو خودش.تو دلم گفتم : خاك بر سرت كامي. اينقدر به ص توجه كردي كه مريم رو فراموش كردي. اصلا نفهميدي كي اين قضيه پيش اومده. ناراحتيش رو هم نديدي كه ازش بپرسي دختر خوب چته ؟ چي شده ناراحتي ؟ چه مرگته ؟ مستي از سرم پريده بود. بدنم از شدت عصبانيت ميلرزيد.خدايا يعني چي ؟ چرا مريم احمق اجازه داده بود يه همچين قضيه اي اتفاق بيافته؟ اگر دايي ميفهميد سرش و از تنش جدا ميكرد. بايد يه فكري ميكردم. بايد به مريم كمك ميكردم. حالا چه شكلي بايد ميفهميدم.مريم هنوز داشت گريه ميكرد ولي بيصدا.بلند شدم رفتم تو آشپزخونه يه قهوه براش درست كردمو يه مقدار كمي هم ويسكي ريختم تو قهوه اش. بايد آرومش ميكردم.قهوه رو دادم خورد. بهش گفتم : پاشو برو يه دوش بگير بعد ببينيم چيكار ميتونيم بكنيم.مريم رفت حموم. من هم نشستم و يكم فكر كردم چيكار بايد كرد. به فكرم رسيد به ص زنگ بزنم و باهاش مشورت كنم. ولي ديدم ص از اين موضوع خبر دار نشه بهتره
به فكر افسانه افتادم. گوشي رو برداشتم و بهش زنگ زدم. زنگ دوم گوشيو برداشت.
ا : بفرماييد ؟
ك : سلام عرض شد.
ا : سلام. شما ؟
ك : ديگه نميشناسي ؟
ا : ا. كامي تويي ؟
ك : نه پس شوهر عممه. ماشالا اينقدر پسر دورو برته كه نميشناسي كي به كيه.
ا : نه به خدا. الان دوست پسر ندارم. باور كن.
ك : باشه بابا باور كردم. تازه داشته باشي به من چه مربوطه ؟
ا : نگو اين حرف رو. شما صاحب اختياريد.
ك : باشه. حالا جاي تعارف كردن گوش كن ببين چي ميگم زنگ زدم يه كم ازت راهنمايي بگيرم.
ا : جانم در خدمتم.
ك : ببين اين حرفهايي كه الان بينمون زده ميشه فقط بينه خودمون ميمونه. هيچ كس نبايد بفهمه. حتي ص. اوكي ؟
ا : خيالت راحت. من دهنم قرصه. بگو ببينم چي هست حالا ؟
ك : والا يكي از رفيقام با دوستش يه كم شلوغ كاري كردن و كار داده دست دختره. ميخواستم ببينم چه ميشه كرد ؟
ا : چي شده حالا. حامله شده دختره ؟
ك : نه بابا. اوپن شده.
ا : خوب دوستت كه الان بايد عشق دنيا رو بكنه.
ك : ببين افسانه الان وقت شوخي نيست. خيلي هم دارم جدي صحبت ميكنم. اگر نميتوني راهنماييم كني بگو با كس ديگه اي در ميون بذارم.
ا : باشه بابا. بايد دختر رو ببرين ريكاورش كنيد.
ك : كجا ؟ تو ميشناسي كسي رو يا نه ؟
ا : من ميشناسم. ولي اول بايد بهم بگي چرا نبايد اين قضيه رو ص بفهمه. ؟ اين اتفاق براي رفيقت افتاده.
ك : داستانش مفصله. بعدا بهت ميگم.
ا : نكنه خودت شيطوني كردي. حالا ميترسي ص بفهمه.
ك : نه عزيزم. من تا وقتي كه ص باشه زير آبي نميرم براش. خيالت راحت.
ا : كامي ؟
ك : جانم ؟
ا : سعي كن زياد توي دوستيت با ديگران صادق نباشي. يه وقت ضربه ميخوريها.
ك : چطور ؟ چيزي شده مگه ؟
ا : نه. ولي در كل گفتم. تو پسر خوبي هستي. دوست ندارم غمت رو ببينم.
ك : اين نظر لطفته دختر خوب. ولي اگر موضوعي هست كه اذيتت ميكنه بهم بگو.
ا : نه عزيز. بيخيال. حالا نميگي قضيه چيه ؟
قضيه مريم رو براش تعريف كردم. خيلي ناراحت شد.
ا : روي من حساب كن. در ضمن خيالت راحت باشه. هيچ بني بشري اين موضوع رو از من نميشنوه.
ك : مرسي. ايشالا جبران كنم.
ا : جبران هم ميكني. مطمئن باش.
ك : اوكي. حتما. الان امري نيست.
ا : نه برو به مريم خانوم برس كه خيلي احتياج داره به محبت. خوش به حالش حد اقل يكي هست براش درد دل كنه. ما كه همينم نداشتيم.
ك : هر وقت دلت گرفت به من بگو. باشه ؟
ا : آره. بايد يه كم باهات درد و دل كنم خالي شم ولي ايشالا سر فرصت.
ك : به هر حال من در خدمتم. فعلا با اجازت رفع زحمت ميكنم.
ا : فعلا باي. خبرش رو هم ميدم بهت.
ك : مرسي. خداحافظ.
گوشيو گذاشتم سر جاش. يه دوري توي اتاق زدم و شروع كردم به فكر كردن. يه سيگار روشن كردم و نشستم جلوي شومينه. تو فكر بودم كه دست مريم رو روي شونم حس كردم.
م : كامي ببخشيد اذيتت كردم.
ك : از اين تعارفها نكن كه خوشم نمياد.
اومد جلوم وايساد. حوله حمام من تنش بود. ولي بندش رو نبسته بود و تقريبا تمام هيكلش از روبرو معلوم بود. موهاي لختش ريخته بودن رويه حوله و يه نماي زيبا از رخش رو به تصوير كشيده بودند.
ك : خودتو بپوشون دختر. سرما ميخوري ها. ( نميخواستم با ديدن اندامش تحريك بشم. دوست نداشتم توي اون شرايط به سكس فكر كنم )
م : چشم. شما امر بفرماييد.
ك : بريم تو اتاق يه دست لباس بدم بپوش.
م : نه همونا رو ميپوشم.
ك : باشه. برو بپوش تا من هم بيام اونجا ببينم چه خبر بوده.
م : چشم.
ك : بي بلا.
مريم رفت تو اتاق خوابم. من هم رفتم توي آشپزخونه و دوتا ليوان نسكافه درست كردم و رفتم پيشش.لباساش رو پوشيده بود. موهاش رو هم از بالاي كلش كش بسته بود. شده بود عينهو ساموراييها. ميدونست كه من عاشق اين كارشم. داشت آرايش ميكرد.
ك :كم بمال اين آشغال ها رو به سر و صورتت. بابا خداييش همين جوري هم خوشگلي به خدا. تازه الان جايي نميخواي بري كه داري آرايش ميكني.
م : براي تو دارم آرايش ميكنم عزيز. بعدشم اگر اينها آشغاله شما چرا داريد ميفروشيد.؟
ك : براي اينكه دختر ها اگر از گشنگي بميرن هم مهم نيست براشون ولي لوازم آرايش از نون شب هم واجبتره.از جلوي آيينه دويد اومد سمتم. دستش رو انداخت پشت گردنم و يه لب ازم گرفت.
م : چشم. هر چي شما بگي.
از گونه اش يه بوس كردم وراهنماييش كردم كه روي تخت بشينه. خودم هم نشستم كنارش. دوباره دستاش قفل شد دور گردنم. يه لب ديگه. با تمام وجودم داشتم مقاومت ميكردم. دوست نداشتم پهلوي خودش فكر كنه كه الان من ته دلم صابون زدم بابت اين قضيه.
ك : مريم جان. خوب بگو ببينم چرا گذاشتي اين جوري بشه. ؟ تو كه دختر عاقلي هستي.
م : به خدا كامي دست خودم نبود. يه نيروي دروني قوي باعث شد كه اون درخواست رو از افشين بكنم.
ك : اون چرا اين كارو كرده. ببينمش گردنش رو خرد ميكنم.
م : نه كامي. ترو خدا به خودت مسلط باش. هر دوتامون مقصر بوديم.
ك : خوب حالا بگو ببينم چطور شد ؟
م : باشه.
پاهاش از تخت آويزون بود. يه تكوني به خودش داد و به صورت چهار زانو نشست روي تخت. من هم مجبور شدم يه كم زاويه ام رو تغيير بدم كه بهش مسلط باشم.مريم شروع كرد به تعريف ماجرا از سير تا پياز.تو كه افشين رو ديدي ميدوني كه اين چيزا ازش بر نمياد. يعني اينكه اونقدر مثل امثال تو توي سكس حرفه اي نيست. معموليه.يه ماه بعد از آشناييمون بود كه بهم گفت خونشون كسي نيست. حوصلش هم سر رفته. بهم پيشنهاد داد بريم بيرون يه دوري با هم بزنيم. من هم قبول كردم. با هم رفتيم يه كم توي خيابونا گشتيم. من ازش پرسيدم كه مادرت اينا كجان. اون هم جواب داد كه رفتن كرج مهموني و امشب هم نميان خونه.با هم رفتيم توي يه كافي شاپ نشستيم و از هر دري صحبت كرديم. يواش يواش راه افتاديم سمت خونه. من كنجكاو شده بودم كه خونشون رو ببينم. فقط ميدونستم كه توي گيشاست خونشون.فكر ديگه اي تو سرم نبود.به غير از اين براي همين يه جورايي بحث رو كشوندم به خونشون يكم كه صحبت كرديم افشين بهم گفت : اگر ديرت نميشه. بيا بريم خونمون رو ببينيم. بعدش هم خودم ميرسونمت.
من هم يه كم براش ناز كردم و بعدش قبول كردم. توي يه ماهه گذشته راجع به احساسمون و ديدمون راجع به سكس چند باري حرف زده بوديم.رسيديم دم در خونشون. در رو باز كرد و راهنماييم كرد داخل خونه. خونه قشنگ و با صفايي داشتن. داخل پذيرايي خونشون كه شديم بهم تعارف كرد كه بشينم. من هم نشستم و افشين هم يه مقدار وسايل براي پذيرايي آورد و نشست روي مبل رو بروم. چند دقيقه اي گذشته بود كه افشين بهم گفت : چرا مانتو روسريت رو در نمياري؟ من هم گفتم كه ميخوام برم ديگه. راحتم. اومد سمت من و نشست كنارم روي مبل. به چشام زل زد و ازم پرسيد :
ا : مريم. من و تو الان يه ماه هست كه دوستيم و من حس ميكنم كه هنوز يخ بينمون آب نشده و صميمي نشديم با هم.
م : چرا ؟ مگه من برخورد بدي باهات ميكنم. ؟
ا : نه عزيز. نه. فقط نميدونم كه چرا از من دوري ميكني. مثلا الان بهت ميگم مانتوت رو در بيار ميگي ميخوام برم. مگه چقدر طول ميكشه در آوردن و پوشيدنش. ؟
م : آخه پسر خوب. اين كه نشد دليل. شايد من زير مانتوم يه لباس ناجور تنم باشه كه تو نبايد ببينيش.
ا : ا. اگر من نخوام ببينم پس كي بايد ببينه ؟
م : هنوز زوده پسر خوب.
ا : خيلي هم ديره. دوستاي من با يه دختر دوست ميشن به يك هفته نرسيده با دختره سكس ميكنن. اونوقت من هنوز از تو يه لب هم نگرفتم.
م : ببين من با اون دخترها فرق ميكنم. تو هم سعي كن با رفيقات توي اين زمينه فرق كني. باشه ؟
ا : نه. نميتونم. دختري مثل تو در كنارم باشه و من نتونم حتي لمسش كنم. اين خيلي سخته.
م : يعني ميخواي بگي كه با من دوست شدي به خاطر سكس و....
ا : نه به خدا. منظورم اين نبود. من تو رو با تمام وجودم دوست دارم. باور كن. ولي توي دوستي اين چيزا هم هست قبول كن.
يه كم با هم جدال كرديم و بالاخره به قول خودش خامم كرد و من رو راضي كرد به اين كه يه مقداري روابطم رو گسترش بدم و يه كم اجازه معاشقه بهش بدم. به شرط اينكه زياده روي نكنه.راستش خودم هم بدم نميومد يكم باهاش راحت تر باشم.با شنيدن اين حرف مثلا ذوق زده شد و از لپم به اين بهانه يه ماچ كرد. من هم بهش گفتم كه خودش رو لوس نكنه. ولي ول كن نبود ديگه. اينقدر باهام حرف زد و رو ي مخم راه رفت تا اين كه من هم تشويق شدم به همراهي باهاش.اونروز در حد عشق بازي رفتيم جلو. هم اون و هم من راضي بوديم به اين كار. حس بدي نسبت بهش نداشتم. دوست داشتم تا حدودي رابطه داشته باشيم با هم. نه زياد. از خونشون اومديم بيرون و من رو تا يه مسيري رسوند و من هم رفتم سمت خونه. شبش بهت زنگ زدم تا باهات در ميون بزارم. ديدم سرت گرمه ص هستش و باهاش رفتي بيرون.يه جورايي به ص حسوديم شد.داشتم ميديدم كه با ورود ص به زندگيت نقش من داره كمرنگ و كمرنگ تر ميشه. يه كم فكر كردم. تصميم گرفتم كه نيازي كه تو تا اون روز برام بر آورده ميكردي رو بسپارم به دست افشين. اينجوري هم تو با ص بودي وخوش ميگذروندي هم من با افشين كه بهش علاقه داشتم عشق بازي ميكردم.صحبتش به اينجا كه رسيد بهم اشاره كرد كه نسكافش رو بدم بهش. تو سكوت داشتيم نسكافمون رو ميخورديم و هر كدوممون به يه چيزي فكر ميكرديم.داشتم به خودم فحش ميدادم كه چرا مريم رو ناديده گرفتم كه بخواد بره محبت رو از توي آغوش يه نفر ديگه تمنا كنه. ولي ص رو مقصر نميدونستم.
ك : خوب بقيش.
چند روزي از اون قضيه گذشته بود. رابطه من و افشين هم نزديكتر و گرمتر شده بود. يه روز جمعه به پيشنهاد افشين رفتيم سمت كردان. اونجا يه باغ داشتن. رفتيم اونجا براي تفريح. ميدونستم كه بريم اونجا افشين دست از سرم برنميداره. راستش خودم هم دلم ميخواست كه اين قضيه اتفاق بيافته و به يه عشق بازي ختم بشه . براي همين به خودم رسيدم و خودم رو آراسته كردم. سر ساعت سر قرار حاضر شد و به سمت باغشون راه افتاديم.وقتي رسيديم يه كم تو باغشون گشتيم و دست در دست هم براي هم شعر زمزمه ميكرديم. گهگاهي هم افشين در گوشم جمله هاي عاشقانه ميگفت. نزديك ظهر بود كه بساط ناهار رو كه افشين آماده كرده بود رو از ماشين در آورديم و مشغول تهيه اش شديم. جوجه كباب بود و مقداري مخلفات در كنارش. وقتي غذا حاضر شد نشستيم سر ميز كه ديدم افشين با خودش مشروب آورده. بهش چيزي نگفتم. دوست نداشتم ناراحتش كنم. ولي در كمال ناباوري ديدم كه براي من هم ريخت و گذاشت جلوم.
بهش گفتم : چيكار ميكني آقا پسر ؟
ا : مشروب ريختم برات. كار بدي كردم ؟
م : كار بد كه نه. ولي من نميخورم.
ا : مگه ميشه. يه بار اومديم بيرون با هم خوش باشيم اونوقت تو نميخواي مشروب بخوري ؟
م : من تا حالا نخوردم از اين چيزا.
ا : تو گفتي و من هم باور كردم. كامرانتون مثل اژدها مشروب ميخوره اونوقت تو ميگي تا حالا نخوردم.
م : كامران ميخوره. به من چه ربطي داره.
ا : يعني تو تا حالا با كامران مشروب نخوردي ؟
م : نه.
ا : يعني تا حالا بهت نگفته كه بخور ؟
م : نه. اون ميگه هر كس دوست داشته باشه خودش ميخوره. نيازي نيست كسي رو تشويق كرد به اين كار.
ا : جدا.
م : آره.
ا : اوكي. حالا بايد از يه جايي شروع كني ديگه. از همين جا شروع كن. خيلي حال ميده.
م : نه نميتونم.
ا : فكر كن كامران بهت تعارف كرده. دست اون رو هم اينجوري رد ميكني ؟ با اين حرفش من رو شانتاژ كرد كه اين كار رو بكنم. نقطه ضعفم رو پيدا كرده بود. ميدونست تو يعني همه چيز براي من.من هم مشروب رو گرفتم از دستش و يه سره رفتم بالا. تا ته معدم رو سوزوند. افشين هم سريع يه تيكه جوجه داد بهم كه پشت سرش بخورم تلخيش از بين بره. از چشام اشك راه افتاده بود. خيلي تلخ بود مزش غريب بود برام. همونجا تو دلم گفتم اين كامران خر چجوري اين كوفتي رو ميخوره و حال ميكنه باهاش.
ا : چطور بود ؟
م : خيلي بد مزه بود.
ا : اولين بارت بوده. چند بار بخوري بهش عادت ميكني. درهمون حال هم دوباره برام مشروب ريخت

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر