نفهمیدم کی خوابم برد ولی با تکونهایی که ص داشت بهم میداد ازخواب بیدار شدم.
ص : بابایی تنبل پاشو ؛ چقدر میخوابی ؟
ک : مگه چقدر خوابیدم ؟
ص : تقریبا دو ساعته.
ک : جون من ؟ اصلا نفهمیدم کی خوابیدم.
ص : آره دیگه. بابایی عصبانی من امروز با همه سر جنگ داره.برای همین خسته شده دیگه.تازه یادم افتاد چه اتفاقی افتاده. یه کوچولو پشیمون بودم از کاری که کردم ولی در کل تخمم هم نبود.ازجام پاشدم و از تخت اومدم پایین. ص زل زده بود تو چشام.
ک : چیه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
ص : هیچ چی. دارم چشمات رو نگاه میکنم. ایراد داره ؟
ک : نه عزیزم. چه ایرادی ؟
دست انداختم دور گردنش و یه لب اساسی ازش گرفتم. با هم دیگه از اتاق زدیم بیرون. من رفتم سمت دستشویی تا هم آمپرم رو بیارم پایین و هم سر و صورتم رو بشورم ص هم رفت برای چیدن میز ناهار.از دستشویی که اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه. از بوی غذا معلوم بود که اون دو تا واقعا تلاش کردن که یه غذای توپ درست کنن.افسانه داشت برنج میکشید توی دیس و ص هم داشت ظرفها رو میچید روی میز. یه سلام مقوی کردم بهشون که افسانه با یه قیافه عاقل اندر صفیح برگشت نگاهم کردو گفت : خسته نباشی رزمنده.
ک : با پاکفوم پاک کردم. خسته نیستم.
ا : مسخره.
ک : حیف که حوصله ندارم جوابت رو بدم بزار ناهرم رو بخورم بعدش خدمتت میرسم.
ا : برو بابا. خوبه همیشه جلوی من کم میاری.
ک : اگر منظور اون جلوته که صد البته. بشکنه کیری که جلوش کم نیاره.
ا : خیلی بی ادبی کامی.
ک : خوب وقتی میبینی که من حوصله ندارم کل کل نکن. میمیری ؟
ا : برو بابا.
رفتم نشستم پشت میز و خودم رو با خوراکیهای رو میز مشغول کردم. غذا اومد سر میز. یه دیس برنج خوش عطر و بو و یه دیس با 5 تا ماهی قزل که از قیافه اشون معلوم بود حسابی تو روغن سرخ شدن و البته باید خوشمزه هم باشن.
ک : من میخوام با دست غذا بخورم. کسی که ناراحت نمیشه ؟
ا : نخیر انسان اولیه. جمع خودمونیه. کسی ناراحت نمیشه.
ص : نه بابایی. من هم میخوام با دست بخورم.
یه بشقاب پر برنج کشیدم و یدونه از ماهیها رو هم برداشتم و شروع کردم به در آوردن تیغ هاش و خردش کردم رو برنجم.بعد از تمیز کردن ماهی شروع کردم به خوردن.نمیدونم چرا اینقدر گشنه بودم. جاتون خالی ماهی پلو با سیر ترشی و بقیه مخلفات چه حالی میده. حسابی خوردم یعنی میتونم بگم تا سر حد انفجار.بعد از غذا یه نخ سیگار روشن کردم و دختر ها هم شروع کردن به جمع کردن میز. سیگارم که تموم شد افسانه با یه سینی چایی اومد نشست سر میز و یه نخ سیگار برداشت و برای خودش روشن کرد. یکم که گذشت ص رو به من کرد و گفت : کامی چرا با دختره اونجوری برخورد کردی ؟
ک : حقش بود. باید یکی تنبیهش میکرد.
ا : نیست خودت خیلی با احتیاط رانندگی میکنی ؟
ک : من هر جوری هم رانندگی کنم با جون دیگران بازی نمیکنم.
ص : خوب این درست ولی برخوردت با اون دو تا دختر مناسب شخصیت تو نبود. یه لحظه یاد اونشب افتادم که داشتی فرزانه رو خفه میکردی ؛ خیلی ترسیدم.
ک : حالا دیگه یه اتفاقی افتاده ؛ پیگیریش هم بی حاصله پس بیخیال شید.
ص : هر جور راحتی.
رفتم جلوی شومینه و جام رو مرتب کردم. مثل این گربه خونگیا بیکار میشدم میرفتم جلوی شومینه و چرت میزدم.
ص : بابایی ؟
ک : جانم ؟
ص : چند تا از دوستام اومدن شمال. میتونم آدرس بدم بیان اینجا ببینمشون ؟
ک : فکر نکنم مشکلی باشه بگو بیان. کیا هستن ؟
ص : تو نمیشناسیشون بابایی.
ک : اوکی.
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که خوابم برد.با صدای ظرف و ظروف از توی آشپزخونه بیدار شدم.دوساعتی میشد که خوابیده بودم.ازجام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.دیدم اون دوتا دارن مثل قرقی کار میکنن. افسانه داشت میوه میشست و ص هم داشت خشکشون میکرد و میچید تو ظرف.
ک : اوه. ببین چیکار دارن میکنن به خاطر چند تا دوست فکسنی. هر کی ندونه فکر میکنه نوه آشیخ ممد حسن کون پاره داره میاد اینجا.
ص : بابایی بیدار شدی ؟
ک : با این سر و صدایی که شما دو تا به پا کردین خرس قطبی هم از خواب زمستونیش بیدار میشه چه برسه به من که خوابم هم سبکه.
ا : صدای خرو پفت تا تهران میرفت اونوقت میگی خوابم سبکه ؟
ک : برو ضعیفه سر به سر من نذار.
ص : بابایی میری یه دوش بگیری سر حال بیای ؟
ک : مگه خواستگار داره میاد که باید مرتب باشم ؟
ص : نه بابایی ولی خوشتیپ باشی بد نیست.
ک : حالا کی میان این شازده ها ؟
ص : دیگه الان پیداشون میشه.
ک : باشه پس من تو حمومم هرکدومشون سکسی تره بفرستید اونجا.
صدای جیغ بنفش ص ویلا رو به لرزه در آورد و همزمان یه سیب هم به سمتم پرتاب شد.
ص : کامی میکشمت که همش به فکر اینی که یه نفر رو بزنی زمین.
ک : اصلا این وصله ها به من نمیچسبه. خودت که میدونی کیر من فقط برای شاشیدنه.
ص : خاک بر سرت.
ص دوید به سمت من و من هم در رفتم تو حمام. پشت در حمام داد میزد و هی میگفت مردی بیا بیرون. یدفعه در رو باز کردم و دویدم سمتش بدبخت ریده بود به خودش پا گذاشت به فرار افسانه که ترکیده بود از خنده ؛ خودم هم داشتم میخندیدم.
ص : افسانه مسخره نیشت رو ببند وگرنه میزنم تو سرت ها.
ا : به من چه ؟ زورت به کامی نمیرسه میخوای عقده هات رو سر من خالی کنی.
ص : خف بابا.
ک : اوهوی این تیکه کلام رجیستر شده است تو حق نداری ازش استفاده کنی.
ص : کامی برو به کارت برس الان اینا پیداشون میشه.
ک : باشه بابا. برو یه دست لباس برام بیار.
خودم هم رفتم داخل حمام و یه استحمام مشتی کردم و صورتم رو هم شیو کردم. داشتم خودم رو خشک میکردم که ص در زد. در رو باز کردم و اومد داخل رختکن. حوله رو از دستم گرفت و شروع کرد به خشک کردن من.
ک : هنوز نیومدن ؟
ص : چرا بابایی. اومدن افسانه پهلوشونه.
ک : خوب تو هم برو من خودم میام.
ص : بابایی یه وقت دیدیشون و ناراحت شدی خواهشا اون دقیقه عکس العمل نشون نده بعدش که رفتن هر کاری دوست داشتی بکن.
ک : تو که میدونی اگر من ببینمشون ممکنه عکس العمل نشون بدم برای چی دعوتشون کردی که بیان اینجا ؟
ص : باید میومدن بابایی.
ک : فرزانه که نیست ؟
ص : نه بابایی گلم.
ک : اوکی برو من هم میام.
ص : مرسی بابایی ؛ ادوکلنتم آوردم بزن خوشبو بشی دختر های مردم مست بشن و من بهت افتخار کنم که تو عشق منی.
ک : این همه چیز تو دنیا برای قیف اومدن هست اونوقت تو میخوای با من لگن قیف بیای ؟
ص : تو بهترین هستیه منی.
ک :برو دیگه هندونه نذار زیر بغل من ؛ بچه پر رو.
ص یه زبون در آورد و در رفت بیرون. لباسام رو پوشیدم و میخواستم بیام بیرون که یادم افتاد جوراب پام نیست. ای بمیری ص با این لباس آوردنت. از در اومدم بیرون که بپیچم برم تو اتاق جوراب پام کنم دیدم جورابام از دستگیره در آویزونه. پام کردم و به سمت حال حرکت کردم. دو تا دختر پشت به من نشسته بودن و من قیافه هاشون رو نمیتونستم تشخیص بدم. ص و افسانه با دیدن من از جاشون بلند شدن و اون دو تا هم متوجه حضور من شدن و بلند شدن و برگشتن به سمت من.وای خدای من چی میدیدم همون دو تا دختری بودن که تو ماکسیما بودن اینا اینجا چیکار میکنن؟؟؟؟ چه شکلی ما رو پیدا کرده بودن؟؟؟ زیاد نباید به خودم فشار میآوردم.حکما کار یکی از این دو تا مارمولک بوده.یه سلام و احوالپرسی نه چندان گرم کردم و رفتم بشینم روی مبل روبروییشون. در همین حین هم یه چش غره به اون دو تا ضعیفه کردم که یعنی بعد از رفتن این دو تا کونتون پاره است محرز.
ص : کامی جان ایشون سمیرا خانم هستن و ایشون هم مهدیه دوستشون. میشناسیشون که ؟
ک : بله امروز یه ملاقات دوستانه داشتیم باهم.لحنم نشون میداد که از حضور اون دوتا در این مکان اصلا راضی نیستم
ص : به هر حال هر دوشن اومدن که بابت قضیه امروز معذرت خواهی کنن.
ک : نیاز به این همه زحمت نبود, چون فکر نکنم دوباره هم رو میدیدیم که بخوایم تو معذورات قرار بگیریم. حالا هم اگر معذرت خواهیشون رو کردن من رفع زحمت کنم. ص از مهموناتون پذیرایی کنید سعی کنید بهشون خوش بگذره.
از جام بلند شدم و میخواستم برم از ویلا بیرون که اونی که اسمش سمیرا بود از جاش بلند شد و صدام کرد.
س : آقای کامران خان ؟
ک : بله. بفرمایید ؟
س : فکر کردی کی هستی که اینجوری برخورد میکنی ؟
ک : من کسی نیستم ؛ همونطور که شما هم کسی نیستی. متوجه شدید ؟
س : من وظیفه خودم میدونستم که بیام و از شما و دوستانت معذرت خواهی کنم برای همین این همه راه رو اومدم تا اینجا.
ک : اگر اون اتفاق جور دیگه ای تموم میشد چه جوری معذرت خواهی میکردی ؟
م : حالا که به خیر گذشت.
ک : بله. شانس آوردید به خیر گذشت والا الان یکی از شما دوتا ناقص روی تخت بیمارستان بودید, چون من تونستم خودم رو کنترل کنم و بلایی سرتون نیاوردم. حالا هم با اجازتون من رفع زحمت میکنم.
س : فکر نمیکنی یه کم گنده دماغی ؟
برگشتم سمتش و یه نگاه اجمالی بهش کردم.
ک : آره هستم. اگر اومدم خواستگاریت بهم جواب مثبت نده.خودم خندم گرفت
س : هر هر هر خندیدم.
ک : میتونی گریه کنی به حال من فرقی نمیکنه.
ص : کامی, سمیرا بیخیال شید تو رو خدا.
ک : تو حرف نزن تا بعد باهات کار دارم.
م : سمیرا پاشو بریم مثل اینکه اینا با خودشون هم دعوا دارن.
ک : خوش گلدین, هری.
در رو باز کردم و با دست بهشون راه رو نشون دادم. اون دوتا هم پاشدن از در زدن بیرون. اعصابم به هم ریخته بود دلم نمیخواست از دستم ناراحت بشن. بالاخره رسم ادب رو به جا آورده بودن و اومده بودن برای معذرت خواهی. ماشینشون استارت خورد تا میخواست راه بیافته صداش زدم.
ک : سمیرا ؛ وایسا.
س : بعله امرتون ؟
ک : حالا بیاید بالا یه چایی بخورید بعد برید.
س : نه بابا نه به اون بی احترامیت و نه به این دعوتت.
ک : بیا پایین لوس نشو. زود باش.
یکم ناز و گوز کردن و از ماشین اومدن بیرون. لبخند رضایت رو توچهره ص دیدم. هدایتشون کردم داخل ویلا و خودم هم داخل شدم. افسانه هم رفت تو آشپزخونه و چایی ریخت و آورد پیش ما.شروع کردیم به صحبت کردن با هم دیگه و یواش یواش جو صمیمی شد. من هم کوتاه اومده بودم و دیگه داشتم کس کلک بازی در میآوردم و اونها رو میخندوندم. نزدیکای 7.30 بود که اون دوتا بلند شدن که برن. من گفتم که شام بمونید ؟
س : نه دیگه بیشتر از حد زحمت دادیم.
ک : نه بابا چه زحمتی اگر میتونید بمونید تعارف نکنید.
ص : راست میگه دیگه بمونید تعارف نکنید.
س : باشه بذار ببینم میتونیم بمونیم یا نه.
سمیرا رفت زنگ بزنه که برای شام هماهنگ کنه تا بمونن. ص بهم گفت : حالا میخوای چی درست کنی ؟
ک : یه چیزی درست میکنیم نترس.
سمیرا برگشت و گفت که میمونن.
من به ص گفتم که از اونها پذیرایی کنن تا من برم یه کم خرید کنم و برگردم. افسانه هم گفت که با من میاد.
ص : آهای نرید شیطونی کنید ها.
ک : نترس, ما تک خور نیستیم.
از ویلا زدیم بیرون و با نهایت سرعت خودم رو به رامسر رسوندم وقت تنگ بود و غذای وقت بر نمیتونستم درست کنم. پس در نتیجه مقدار قابل توجهی جوجه کباب مثلا آماده خریدم و مقداری هم بال مرغ برای خودم خریدم. یکم دیگه هم خرت و پرت خریدیم برای سالاد و گازش رو گرفتیم سمت ویلا. توی راه افسانه به حرف اومد و شروع کرد به صحبت کردن.
ا : میگم کامی قضیه مریم رو چیکار میکنی ؟
ک : قرار شد با تو بیاد کاراش رو انجام بدید دیگه.
ا : اون رو که میدونم. منظورم اینه که حالا که میخوای با ص ازدواج کنی مریم رو چیکار میکنی ؟
ک : مریم هم میره سر زندگیش.
ا : تو که با مریم اینقدر جوری چرا با مریم ازدواج نکردی ؟
ک : شرایطمون با هم جور در نمیاد. داییم یه بچه مایه دار میخواد که بره دامادش بشه و رو حرفش هم حرف نزنه. نه من بچه پررو که با همه دعوا دارم و تو هفت آسمون ستاره که هیچی یدونه افتابه هم ندارم.
ا : آهان پس اینطور ولی باید از خداشون هم باشه.
ک : همین رو بگو. الان نظر تو چیه ؟ به نظرت من و ص میتونیم خوشبخت بشیم ؟
ا : نمیدونم والا. ولی تو میتونی هر کسی رو خوشبخت کنی.
ک : آره والا. مگر اینکه تو من رو تایید کنی.
ا : نه جدی میگم کامی. بعضی وقتها به ص و مریم و همه کسایی که دورو برت هستن حسودیم میشه.
ک : این حرفا رو نزن دختر خوب. من که به نظر خودم خیلی هم آدم مزخرفی هستم و لیاقت هیچ کس رو ندارم. در ضمن تو خودت هم جزو دورو بریهای من محسوب میشی.
ا : میدونم ولی بعد از ازدواجتون چی ؟
ک : مثل الان, هیچ فرقی نمیکنه. فقط دیگه سکس بینمون نیست.
ا : ایشالا که به پای هم پیر بشین.فکر میکنی پدرت با این ازدواج موافقت کنه ؟
ک : مطمئن باش با شناختی که من از تیمسار دارم اگر با بابا صحبت کرده باشه الان بابا نقشه اتاق حجله رو هم کشیده.
ا : پس یه شیرینی حسابی افتادیم.
ک : آره اونم از نوع مرغوبش. اگر عمری باقی بمونه همگی دسته جمعی بعد از عروسی میایم اینجا یه چند روزی عشق و حال میکنیم.
ا : وای کامی چه حالی میده ها.
ک : ایشالا بی حرف پیش.
دیگه رسیده بودیم به ویلا. وسایل رو از ماشین خالی کردیم و رفتیم داخل. اونا لباسای بیرونشون رو در آورده بودن و راحت نشسته بودن. تا دیدمشون یه یا الله بلند گفتم که ص خنده اش گرفت.
ص : بیا تو بابا یه نظر حلاله.
ک : میدونم ولی امان از اون یه نظر که ادم رو گمراه میکنه.
س : آقا کامران اگر معذب هستید لباسامون رو بپوشیم.
ک : نه بابا شوخی کردم. مگه خل شدم خودم رو از دیدن زیباییهایی که خدا خلق کرده بی نصیب کنم.
ایما و اشاره های ص بهم فهموند که کونم پاره است به وقتش. سریع رفتم و بساط آتیش رو براه کردم و برگشتم داخل ویلا و با کمک افسانه شروع کردم به سیخ کشدین جوجه ها. ص هم داشت برنج درست میکرد. بهش گفته بودم کته درست کنه تا سریعتر حاضر بشه. جوجه ها که سیخ شدن و من رفتم تو تراس و جوجه ها رو چیدم روی منقل و شروع کردم به پختنشون. همزمان دو تا سیخ بال هم گذاشتم در کنارشون تا یه لبی تر کنم. به دستور من یه لیوان عرق کشمش ناب محمدی برام محیا شد و شروع کردم به می گساری و آشپزی در کنار هم. جوجه ها آماده شده بودن. دختر ها هم داشتن باقی کارها رو انجام میدادن. میز روی تراس داشت یواش یواش پر میشد و من هم لیوان دومم رو داشتم خالی میکردم. بالاخره میز چیده شد و هممون دور میز جمع شدیم و شروع کردیم به شام خوردن. من که خودم برنج نخوردم جوجه خالی میزدم و با لیوان سوم سرگرم بودم.
ص : میگم کامی بد نگذره تنهایی داری میزنی و حال میکنی؟
ک : تا کور شود هر آنکس که نتواند دید.
س : آقا کامران قدیما یه تعارفی میزدن به مهمون.
ک : قدیما دست فرمون مهمونا خوب بود نه الان که هم دست فرمونشون افتضاحه و هم اینکه شبه و مهمونا میخوان تو این جاده رانندگی کنن. ایشالا روز تشریف بیارید در خدمتتون هستیم.
سمیرا رو کرد به ص و گفت : شماها با این زبون که از نیش مار هم بدتره چه جوری کنار میاین ؟
ک : اینا شیفته اخلاق من شدن.
س : آره والا. رفتی خونه به مادرت بگو برات اسفند دود کنه تا یه وقت چش نخوری با این اخلاقت.
با این حرفش ص و افسانه بهتشون زد و به من نگاه میکردن فکر میکردن که الان یه عکس العمل از جانب من میبینن ولی من خیلی ریلکس رو کردم به سمیرا و گفتم : میگم بریزه تو جوب آب میگن اونجوری بهتره.یکم دیگه کل کل کردیم و سرو کول هم زدیم. شام که تموم شد من یه سیگار برای خودم روشن کردم و در حالی که به سیاهی حاکم بر بلندی درختهای ویلا خیره شده بودم ازش کام میگرفتم. محو جمال تاریکی شده بودم و داشتم باهاش حال میکردم. به غیر از صدای دختر ها که داشتن با همدیگه حرف میزدن گهگداری هم صدای به هم خوردن بالهای یه پرنده که تو سیاهی شب دیده نمیشد به گوش میخورد.
ص : کامی بیا اینجا دیگه دلمون گرفت.
ک : پودر چانته بریزید باز میشه.
برگشتم پیششون و باقی مونده لیوانم رو یه سره رفتم بالا. ص داشت سیگار میکشید. افسانه یه نخ سیگار برداشت و میخواست روشن کنه که دیدم مهدیه داره بد نگاه میکنه.
ک : میگم مهدیه خانوم صامت اگرسیگاری هستی تعارف نکن, شام که چتر شدید یه نخ سیگار هم روش.
م : من نمیکشم ولی به خاطر این حرفت یه نخ بر میدارم برای سمیرا.
ک : آدم زنده وکیل وصی نمیخواد, خودش بخواد برمیداره. در ضمن اگر سیگاری نیستی هیچ وقت دست بهش نزن چون جیزه.
م : چشم. بیا سمیرا بردار یدونه بکش و بعدش هم بریم.
سمیرا یه نخ سیگار برداشت و روشن کرد به پیشنهاد من ص و افسانه رفتن داخل و با یه سینی چای داغ و مقداری میوه برگشتن. بعد از صرف چای و میوه اون دو تا بلند شدن که برن. من هم سفارشهای لازم رو بهشون کردم و بعد از معذرت خواهی از همدیگه اونها راه افتادن به سمت ویلای خودشون که تو عباس آباد بود. من که مست بودم و حس کار کردن نداشتم. دختر ها شروع کردن به تمیز کاری و این حرفها. دختر ها بعد از نظافت اومدن کنار من توی حال نشستن و شروع کردیم به صحبت کردن راجع به مسایلی که پیش اومده بود. تو همین حین موبایل ص زنگ خورد. سمیرا بود که به توصیه من بعد از رسیدنشون زنگ زده بود که بگه سلامت رسیدن. ص گوشی رو آورد سمت من و گفت که کامی با شما کار دارن.
ک : بله بفرمایید ؟
باور کنید یه سبیل رفت تو گوشم. یه صدای مردونه و با صلابت که مو به تن هر پهلوونی سیخ میکرد چه برسه به من جیغیلی. ( حدس زدم که بابای یکی از اون دوتاست.)
% : سلام آقا کامران.
ک : سلام از بنده است قربان. حال شما خوبه. ؟ خانواده محترم خوب هستن. ؟
% : ممنونم به لطف شما. من پدر مهدیه هستم. زنگ زدم از بابت پذیرایی امشبتون از دخترها تشکر کنم.
ک : خواهش میکنم. این چه حرفیه. برگه سبزی بود تحفه درویش, کار خاصی انجام ندادیم که وظیفه بوده.
% : نظر لطفتونه. ببخشید که بچه ها مزاحمت ایجاد کردن براتون. میخواستم ازتون خواهش کنم اگر دعوت مارو بپذیرید فردا ناهار در خدمتتون باشیم.
ک :خدمت از ماست قربان. شما اجازه بفرمایید این کار رو من حقیر انجام بدم و شما کلبه محقر ما رو با وجودتون نورانی کنید.
% : اختیار دارید قربان. اونجا و اینجا نداره که حتما تشریف بیارید. میخوایم از شما زوج خوشبخت پذیرایی کنیم و یه چند ساعتی در کنار هم باشیم.
ک : ا طاعت امر میشه ولی جسارتا ما فردا عازم هستیم و در ضمن مزاحمتون هم نمیشیم. ( ص داشت با مشت میزد به پهلوم یعنی اینکه قبول کنم )
% : حالا بعد از ظهر حرکت کنید. اشکالی پیش نمیاد. ما هم خوشحال میشیم که زیارتتون کنیم.
ک : خواهشا اینجوری حرف نزنید من ادبیاتم یکم زیر پنجم دبستانه نمیتونم جواب بدم شرمندتون میشم. چشم فردا میرسیم خدمتتون.
پدر مهدیه با خنده گفت : از دست شما جوونا. پس ما فردا منتظر شما هستیم. من الان گوشی رو میدم به بچه ها که آدرس رو بدن بهتون.
ک : اوکی. ایشالا که تا فردا از دعوتتون پشیمون نشید. حتما خدمت میرسیم. به خانواده محترم سلام برسونید. با اجازتون.
خداحافظی کردیم و تا سمیرا گوشی رو گرفت من هم گوشی رو دادم به ص که آدرس بگیره. صحبتشون که تموم شد رو کردم به ص و گفتم : ببین چیکار میکنید شماها. تا میرسید به یکی زرتی شماره رد و بدل میکنید و جی جی باجی میشید. حالا فردا چیکار کنیم. اینقدر حرف زد نتونستم نه بیارم.
ص : خوب چه عیبی داره. میریم باهاشون آشنا میشیم.
ک : بله شاید هم همش نقشه است تا بریم اونجا و من تقاص اون دو تا چک رو بدم. با اون صدای کلفتی که باباهه داشت تصور کن چه کیری میتونه داشته باشه بعد از این همه سال بالاخره فردا دامن من لکه دار میشه و آبرو برام نمیمونه.افسانه که ترکیده بود از خنده. داشت دسته مبل رو گاز میگرفت. ص هم داشت فحشم میداد که چقدر بی ادبم و از این حرفها یکم که گذشت به ص گفتم یه زنگ بزن به این سمیرا ببین باباش اینا اهل مشروب هستن یا نه ؟
ص هم زنگ زدو بعدش اومد گفت : میگه آره. اونم چه جورم.
ک : داش عل کجایی که بار به گا رفت.
ص : چطور مگه ؟
ک : بابا جان دست خالی که نمیشه رفت اونجا, یه چیزی باید ببریم دیگه. فکر کنم باید از مشروبهای علی کار بگیرم.
ا : بیچاره علی. همش باید زیر بار ظلم تو باشه.
ک : تو یکی خودت رو ناراحت نکن که کل دنیا زیر یوق استعمار داش علی ان.
یکم دیگه صحبت کردیم و بعدش هم رفتیم به سمت منطقه عملیاتی تا با رمز یا کاندوم رزم شبانه رو شروع کنیم.شب آخر بود و حسابی باید حال میکردیم چون بعد از این سفر قرار بود دیگه سکس سه نفری نداشته باشیم و افسانه از برنامه سکسمون بره بیرون. پس باید سنگ تموم میذاشتم که این کار رو هم کردم و یه سکس خاطره انگیز براشون به یادگار گذاشتم.صبح از خواب پاشدیم با همدیگه شروع کردیم به مرتب کردن ویلا تا وقتی میریم پیش خانواده سمیرا و از همون طرف هم گازش رو بگیریم به سمت تهران. وسایل رو جمع کردیم و کردیم تو ماشین. یه مقداری هم مواد غذایی مونده بود تو یخچال که مجبور شدیم یخچال رو خاموش نکنیم و همون جور بمونه. در ویلا رو بستیم و افتادیم تو جاده و به سمت آدرس حرکت کردیم. سر راه چون هنوز زود بود که بریم ویلای سمیراشون یه جای دنج پیدا کردم و رفتیم لب ساحل. یکم نشستیم اونجا و مقداری میوه که داشتیم رو خوردیم و یکم هم به موجهای سرگردان دریا نگاه کردیم که به نظر من کسخلن. آخه با یه امیدی میکوبن میان سمت ساحل و با سر و صدا از روی هم رد میشن و خودشون به ساحل میکوبن ( چون فکر میکنن که خیلی گردن کلفتن ) بعدش دست از پا دراز تر برمیگردن تو دریا چون کسی توی ساحل منتظرشون نیست. بعد از گذشتن زمان راه افتادیم به سمت ویلای سمیراشون.با هر جون کندنی بود ویلاشون رو پیدا کردیم. یه ویلای ساحلی شیک ؛ که یه جای دنج بنا شده بود و سبک ساخت ویلا با ظرافت و وسواس خاصی طراحی شده بود. نمای مرمر سفید رنگ دو طبقه ویلا چشم هر انسانی رو نوازش میداد و سفالهای روی سقفش توی نور کم رمق آفتاب درخشش خاصی داشتن. مثل درخشش چشمای یه انسان واقعا عاشق که معشوقه اش رو میخواد طلسم کنه.درب عمارت بزرگ بود و روی در دو تا سرباز هخامنشی از جنس برنز وظیفه محافظت از در رو به عهده داشتن ورخ زیبایی به در ورودی داده بودن. زنگ ویلا رو به صدا در آوردم. صدای سمیرا از پشت آیفون شنیده شد, من هم خودم رو معرفی کردم. چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که درتوسط یه مرد باز شد بعد از سلام و احوالپرسی , من هم برای داخل کردن ماشین سوار شدم و بعد از اینکه در کاملا باز شد ماشین رو تو دنده گذاشتم و راه افتادم داخل محوطه. یه لحظه فکر کردم وارد یکی از عمارتهای دوره رنسانس ایتالیا شدم. جاده ای که به عمارت ویلا ختم میشد جنسش از مرمر رگه دار بود و شکل جاده به صورت یه موج بود, کناره های جاده محصور شده بود از درختهای کاج کوتاهی که به صورت زیبایی حرس شده بودن و به شکل مارپیچ در اومده بودن و با نظم خاصی روبروی هم کاشته شده بودن. پشت کاجها هم محوطه ای چمن کاری شده بود که معلوم بود رسیدگی زیادی میشه به اون منطقه. در بین چمنها تعدادزیادی تخته سنگ به صورت ناهماهنگ پخش بودن و این ناهماهنگی خودش یه نظم زیبارو به وجود آورده بود. انتهای جاده ختم میشد به یه آبنمای زیبا که شامل یه حوض نسبتا بزرگ و گرد میشد و در میانش هم یه تندیس دلفین وجود داشت که از دهانش آب به بیرون میریخت. ماشین رو در کنار 3 تا ماشین دیگه پارک کردم. یکیش که همون ماکسیمای دیروزی بود و دو تا هم زانتیا با دو رنگ مختلف سفید و نوک مدادی در کنار هم پارک بودن.دخترها محو تماشای زیبایی ویلا بودن و داشتن با هم پچ پچ میکردن در همین حین یه هیولا اومد به سمتمون.وای خدای من تا حالا تو عمرم سگ ژرمن شیپر به این بزرگی و البته سر حالی ندیده بودم. واقعا غولی بود برای خودش. دختر ها که از دیدنش قالب تهی کردن و دویدن پشت سر من. خود من هم یکم ترسیده بودم ولی میدونستم که اگر جلوی سگ یک قدم بری عقب اون دو قدم میاد جلو. پس سعی خودم رو کردم که ریلکس باشم. سگ داشت بهمون نزدیک میشد که صدای مردی که شب قبل باهاش صحبت کرده بودم من رو به خودم آورد.
% : ویلسون بیا اینور. بیا پسر آفرین.
سگ راه خودش رو عوض کرد و به سمت مرد حرکت کرد. من هم یه نفس راحت کشیدم.چهره مرد بسیار برام جذاب بود. از اون چهرها بود که همیشه دوست داشتم قیافه من هم اونجوری بشه اما نشد که بشه.قد بلند و سینه های ستبر؛ از سر شونه های پهنش معلوم بود که حتما ورزش میکنه. دستی تو موهای جو گندمیش کشید و اومد به سمت ما. من و دختر ها هم حرکت کردیم به سمتش. از پله های مرمرین عمارت به سمت پایین سرازیر شده بود. به همدیگه که رسیدیم خودش رو معرفی کرد من اشکان هستم و پدر مهدیه ؛ خوشحالم که دعوت مارو پذیرفتید. شما باید آقا کامران باشید طبیعتا و ایشون باید ص و ایشون هم افسانه خانم؟؟.ادامه دارد..
0 نظرات:
ارسال یک نظر