ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من بچه ميخوام2

روز جمعه با جواد وسايل لازمه رو جمع كرديم و گذاشتيم تو ماشين ، از تهران تا باغ آقا يوسف حدود يه ساعت و نيم بيشتر راه نبود.در طول راه من چشامو بسته بودم و خودم رو زده بودم بخواب ولي در اصل همه هوش و حواسم به آقا يوسف و چگونگي رابطه آغاز كردن با اون بود. و اصلا نفهميدم كه كي رسيديم جلو در باغ.وقتي آقا يوسف در رو باز كرد و از ما استقبال كرد تازه بخودم آمدم و مشغول حال و احوال پرسي با اون و خانمش شدم. آقا يوسف دو تا بچه كوچولو بامزه داشت يكي يه پسرسه ساله به اسم رضا و اون بزرگه يه دختر ده ساله به نام رويا. هر دو شون شيرين و خواستني بودن. هم من و هم جواد خيلي اونها دوست داشتيم. زنش پري ده ، دوازده سالي از من بزرگتر بود.يه فضاي بزرگ پر از درخت و گل كاري شده و يه استخر كوچك اولين چيزهايي بود كه در ورود به چشم مي يومد و ساختمان هم عقب زمين واقع شده بود. معمولا تو يه فضاي قشنگ زير درخت ها فرش مي انداختيم رو زمين و بيشتر طول روز بيرون بوديم و نهار هم همونجا مي خورديم. وقتي كه مردها مي خواستن از استخر استفاده كنند من و پري مي رفتيم تو ساختمون و تدارك غذا رو مي ديديم. چون از باغ استفاده هميشه گي نمي شد و هر دو سه هفته يه بار مي يومندن اينجا وسايل زيادي اينجا نبود و فقط چيزهاي خيلي ضر روري توش بود تو حال يه تلوزيون و يه دست مبل رنگ رو رفته و يك ميز مبل به چشم مي خورد و يك گاز و يك يخچال قديمي و دو سه تا كابينت كه تو آشپزخونه بود بقيه وسايل اون خونه رو تشكيل مي داد دو تا اتاق خواب هم داشت كه تو هر كدوم يك تخت خواب قديمي و مختصر وسايل خواب اضافه يك گوشه اش رو كف اتاق قرار داشت. همه جا رو با موكت فرش كرده بودن و چون وسايل براي آشپزي نبود. قرار گذاشته بوديم و هر خانواده از قبل غذا مي پخت و وقتي به باغشون مي رفتيم موقع نهار يا شام تو آشپزخونه فقط سالاد درست مي كرديم و غذا گرم مي كرديم.و معمولا بيشتر روز بيرون تو باغ بوديم و شب كه شام رو تو حال مي خورديم بعد معمولا يا پاستور بازي مي كرديم و يا ما خانم ها صحبت مي كرديم و جواد با آقا يوسف شطرنج بازي مي كردن. موقع خواب بستگي داشت يا هر خانواده تو اتاق خواب ها مي خوابيدن و يا مردها مي رفتن تو باغ مي خوابيدن و ما خانم ها هم تو يكي از اتاق خواب ها مي خوابيديم.هيچ قانون معيني نبود هرطور كه پيش مي يومد وقت رو مي گذرونديم.تا نزديك ظهر تو باغ دور هم مشغول صحبت و چايي و ميوه خوردن بوديم تا اينكه آقا يوسف با خنده گفت : خوب حالا وقت يه آبتني با حاله.من و پري بلند شديم و رفتيم تو خونه و براي شوهرامون از تو ساك حوله در آورديم و داديم رويا براشون ببره. بد نمي دونستن اجازه مي دادن رويا هم مثل رضا لخت بشه و با مردها برن تو استخر. بعد من و پري مشغول گرم كردن غذايي كه با آمدنمون به باغ مي زاشتيم تو يخچال شديم و در ضمن سالاد درست مي كرديم. صداي خنده و سر و صداي بچه ها و مردها از تو آشپزخونه هم شنيده مي شد. من مثل هميشه نبودم و مدام تو فكر بودم حال خودمو نمي دونستم و چيزي كه همه فكر منو بخود مشغول كرده بود نياز به بچه بود. اون روز عمدا يه لباس لختي تر پوشيده بودم و چون هيچ كدوم از شوهرامون تعصبي نبودن ما خانم ها هم دستمون تو انتخاب لباس باز بود. كمي بعد آقا يوسف در حالي كه هوله رو دور خودش گرفته بود با خنده آمد تو حال و بعد اومد سمت آشپزخونه و با خنده از خانمش خواست كه نوشابه آماده كنه كه ببره بيرون بخورند.وقتي خانمش پشت به ما مشغول باز كردن نوشابه و ريختنشون تو يه پارچ بزرگ بود تا يخ توش بريزه. يه نگاه به آقا يوسف كردم. داشت به ساق پام كه تا زانوم از زير دامن كوتاه هم بيرون بود نگاه مي كرد.لبخندي بهش زدم و گفتم : خوش بحالتون كاش ما هم مرد بوديم مي يومديم تو آب.لبخندي زد و گفت : كاري نداره من و جواد آقا كه اومديم بيرون مي يايم تو اتاق و شما و پري بريين آب تني.پري همون طور كه پشتش به ما مشغول كارش بود با خنده گفت : آره ، چرا كه نه ، وقتي اومديد بيرون ما رو خبر كنيد. حالا يوسف جان از تو كابينت چند تا ليوان بردار بزار تو سيني.يوسف جلو آمد و موقعي كه مي خواست از كنارم رد بشه شونه شو به پشتم ماليد.عمدا اين كار رو كرد. نمي دونم چرا ، دست خودم نبود آه آهسته اي كشيدم و يه لحظه چشامو بستم. همين كار كوچك كه كاملا غير ارادي انجام دادم. از چشم هيز آقا يوسف مخفي نموند. همون طور كه ليوانها رو تو سيني مي گذاشت لبخند معني داري بهم كرد و چشمكي زد.چراغ سبز منو خيلي خوب حس كرده بود چون كيرش از زير حوله كمي بزرگ شده بود وقتي ديد دارم نگاش مي كنم بي شرمانه دستشو رو كيرش يه خورده فشار داد. من اخمي كردم و رو مو بر گردوندم. همون طور كه پهلوم ايستاده بود و ليوانها رو مي چيد تو سيني يه نگاه به خانمش كرد و دستشو گذاشت رو باسنم. وحشت كردم با عجله خودم رو كنار كشيدم و رفتم طرف پري و تو شكستن و يخ ريختن تو پارچ كمكش كردم.زير چشمي نگام به يوسف بود اون با لبخند داشت منو نگاه ميكرد.آقا يوسف ليوان ها رو آورد سمت ما و آن ها رو گذاشت رو ميز كابينت جلو و پري و بهش كه داشت پارچ روتكون ميداد گفت : من مي ريزم خانم ، شما يه زحمت بكش و برام لباس زير بيار.پري پارچ رو داد دستش و رفت سمت يكي از اتاق ها.وقتي رفت تو اتاق يوسف پارچ رو داد دست من و گفت : شما زحمت شو بكشيد مينا خانم. پارچ رو گرفتم و داشتم تو ليوان ها نوشابه مي ريختم كه حركت دستشو رو باسنم حس كردم. دوباره ترس برم داشت مي ترسيدم يهو پري از اتاق بياد بيرون و ما رو ببينه آخه آشپزخونه اوپن بود و از تو حال هم مي شد آشپزخونه رو ديد با ناراحتي كمي خودم رو كنار كشيدم انگشتشو فرو كرد به باسنم كثافت آنقدر محكم فشار داد كه آخ بلندي كشيدم. حسابي دردم اومد. شايد با خودش سوراخ كونم رو نشونه كرده بود ولي در واقع اين طور نبود. از صداي آخ من يوسف خودش رو كشيد عقب و پري هم صداش از تو اتاق شنيده شد كه مي پرسيد : چي شد مينا جون ؟مونده بودم چي بگم ، داد زدم : چيزي نيست ، نزديك بود پارچ از دستم سر بخوره بيافته.يوسف با خنده نزديكم شد پارچ رو گذاشتم رو كابينت و از آشپزخونه زدم بيرون و رفتم پيش پري.كثافت پر رو خيلي بي ملاحظه بود و اصلا نمي فهميد كه ممكنه پري سر برسه و ما رو ببينه. پري لبخندي زد و گفت : چقدر ترسويي دختر ، خوب پارچ بيافته فداي سرت اينكه داد كشيدن نداره ، برو واسه جواد لباس زير بيار ديگه چرا معطلي ؟بعد لبخندي زد و ادامه داد : يا جواد آقا موقع آبتني شورت شو در ميياره.با دست به باسنش زدم و گفتم : بي تربيت نشو.بدجنس با صداي بلند داد زد : آخ.و بعد در جواب يوسف كه مي پرسيد : چي شد ؟با خنده بلند گفت : مگه تو فضولي.هر دو خندمون گرفت. وقتي برگشتم سمت در كه برم براي جواد از تو اتاق خودم كه ساك ها مون توش بود شرت بردارم. ديدم يوسف دم در ايستاده.از كنارش كه رد شدم دستشو رو كسم گذاشت و يك فشار محكم بهش داد.ضعف كردم. حسابي دردم اومد. نزديك بود دوباره داد بزنم. ولي خودم رو كنترل كردم و زود رفتم تو اتاق و با عجله شورت جواد رو برداشتم و از اتاق زدم بيرون مي ترسيدم يوسف پر رويي كنه و بياد تو اتاق وقتي كه تو حال شورت رو دست يو سف دادم تا براي جواد ببره. سيني نوشابه رو گرفت جلوم و گفت : بفرماييد مينا خانم


پري از تو آشپزخونه گفت : من دارم واسه خودمون مي ريزم تو اونها ببر واسه خودتون.اونجايي كه ما ايستاده بوديم پري تو آشپزخونه ديده نمي شد و خوب طبيعيه كه اون هم ما رو نمي ديد. لباشو غنچه كرد و سرش رو جلوم كشيد با عصبانيت از كنارش رد شدم و رفتم تو آشپزخونه.چند دقيقه بعد يوسف كه لباساشو تن كرده بود آمد تو حال و با خنده داد زد : نوبت خانم ها شده ، اگه مي خوايين برين تو آب ، يالا.پري خنده كنان رفت سمت اتاق تا براي خودش لباس برداره و من هم رفتم تو اتاقي كه وسايلمون توش بود و براي خودم لباس زير برداشتم خيلي سريع اين كار رو كردم نمي خواستم تو اتاق زياد بمونم و قتي خواستم برم بيرون ديدم يوسف دم در ايستاده و منو نگاه مي كنه نزديكش كه شدم دستشو آورد سمت پام خودم رو تندي عقب كشيدم با خنده آهسته گفت : ميخواي من هم باهات بيام آبتني ؟از بي شرميش حالم داشت بهم مي خورد خيلي حرصم گرفته بود با عصبانيت ولي آهسته گفتم : عرضه شو داري خوب بيا چرا معطلي ؟ از جلو در بريد كنار و گرنه.... نزاشت حرفم تموم بشه خودش رو كنار كشيد و دستشو گذاشت رو كيرش و با خنده گفت : جون ، بيا برو خوشگل خانم.و بي شرمانه كمي كير شو با دستاش مالوند. در حالي كه مواظب بودم دستشو نياره طرف من به تندي از كنارش رد شدم و با عجله رفتم طرف استخر.جواد داشت مي يومد تو منو كه ديد لبخندي بهم زد و پرسيد : چيزي شده رنگت پريده ؟لبخندي زدم و صورتش رو بوسيدم و گفتم : نه عزيزم يه خورده سر درد دارم ، چيزي نيست.بعد حوله رو ازش گرفتم ، جواد منو محكم گرفت تو بغلش و لباشو گذاشت رو لبام. با صداي خنده اي كه شنيديم هر دو با عجله از هم جدا شديم و به طرف صدا چرخيديم پري كنار يوسف دم در حال داشتن به ما نگاه مي كردن و پري كه خنديده بود. آمد طرفمون و رو كرد به جواد و با خنده گفت : آقا جواد برو تو ديگه ، نكنه خيال داري آبتني ما رو تماشا كني؟جواد سرخ شد و با خنده به سمت يوسف كه جلو در حال دست به سينه ما رو تماشا مي كرد رفت و با خنده گفت : ما غلط مي كنيم.بعد از رفتن آنها به داخل حال من و پري لباسامونو در آورديم و رفتيم تو آب بچه ها داشتن تو آب با همديگه آب بازي مي كردن و مي خنديدند.با حصرت نگاهي به آنها انداختم و آهي كشيدم. پري متوجه شد با خنده گفت : من خبر نتيجه آزمايش رو از يوسف كه اون هم از جواد شنيده بوده مي دونم ، تو هم بدجنس اگه قرص نخورده بودي حتما الان يه بچه تو بغلت بود. البته هنوز هم دير نشده ، اميدوارم خيلي زود شكمت بياد بالا.بعد خنديد و گفت : بچه اول كه بياد تا چشم باز كني دومي و سومي و چهارمي و...نزاشتم حرفش تموم بشه با خنده گفتم : خوب حالا. بزار اوليش بياد.موقع نهار خوردن هر موقع كه چشم به آقا يوسف مي افتاد مي ديدم منو نگاه مي كنه. سايه سنگين نگاهش لحظه اي آرومم نمي گذاشت. اصولا آقا يوسف از چراغ سبز من به اين طرف پاك حالش عوض شده بود و بعضي وقتها من واقعا از چراغ سبزي كه داده بودم پشيمون مي شدم. بعد نهار مشغول پاستور بازي شديم وقتي كه فيلم سينمايي تلويزيون شروع شد آقا يوسف و جواد رفتن تو اتاق پاي فيلم و من پري هم رفتيم تو باغ و متكي گذاشتيم و بيرون دراز كشيديم. خواب بودم كه حس كردم كسي داره لبامو مي بوسه يهو چشم باز كردم ديدم آقا يوسف بالا سرمه نزديك بود جيغ بزنم دست شو زود گذاشت رو دهنم و دست ديگه شو رو سينه هام گذاشت و فشار داد به تندي خودم رو كشيدم عقب و بلند شدم. از هولم نزديك بود پامو بزارم رو پري كه نزديك من خواب بود. يه نگاه تند به آقا يوسف انداختم و دويدم سمت خونه ، بي شرف هيچ حواسش به بقيه نبود و در هر فرصتي سعي مي كرد بهم بچسبه و يا انگولكم كنه.تو خونه جواد روي مبل خوابش برده بود. به ساعتم نگاه كردم و رفتم تو آشپزخونه كه چايي آماده كنم.وقتي كه داشتم كتري رو آب مي كردم. آقا يوسف آمد پشتم و تا بخودم جنبيدم از پشت منو بغل كرد. دستاشو رو سينه هام گذاشت و مرتب مي مالوند. سعي كردم خودم رو بكشم عقب ولي خيلي محكم منو چسبيده بود و مرتب خودشو به باسنم مي ماليد. خيلي مي ترسيدم اگه يه موقع جواد بيدار مي شد واي خدا. از طرفي روم نمي شد داد بزنم و از طرفي اون كثافت محكم سينه ها مو فشار مي داد. خودم رو كشيدم سمت اوپن آشپزخونه اينطوري پاي جواد رو مي تونستم ببينم. جواد پشت به ما روي مبل خوابش برده بود و پاشو گذاشته بود روي ميز. در ورودي هم ديده مي شد يه خورده خيالم راحت تر شد. كتري هنوز تو دستم بود. آقا يوسف دست برد طرف پام و پيرهنم رو كشيد بالا و كمي شكمم رو عقب كشيد و شرتم رو كشيد پايين و يك دفعه كيرش رو روي كونم حس كردم داشت با دست اون رو مي داد سمت كسم. كيرش حسابي بزرگ بود خم شد كه با تفي كه به دستش انداخته بود كير شو كنه.آهسته كتري رو گذاشتم رو اوپن و با سرعت خودم رو كشيدم كنار و دويدم سمت در آشپزخونه. يه نگاه بهش كردم. بيچاره كيرش تو دست مات و دمغ مونده بود. با ناراحتي اشاره كرد برم پيششنگاهي به كير گنده اش كردم معلوم بود كه از كير جواد بزرگتره و يه خورده هم كلفت تره ، حسابي حالش گرفته شده بود هي با اشاره التماس مي كرد برم پيشش. خوب تونسته بودم بهش ضد حال بزنم ، حقش بود تا اون باشه كه اين قدر پر رو بازي در نياره. وقتي براي بار چندم از من خواست برم پيشش لبخندي بهش زدم و با سر اشاره كردم نه با يه دو قدم كه به سمتم آمد دويدم بيرون و رفتم سمت جواد و نشستم كنارش. كثافت پر رو داشت مي يومد جلو جواد رو بغل زدم و لبامو گزاشتم رو لباش ، جواد چشاشو باز كرد و با خنده گفت : تو كي بيدار شدي مينا ؟آقا يوسف دويد سمت آشپزخونه ،جواد منو رو پاش نشوند و لباشو گذاشت رو لبام من از كنار صورتش آقا يوسف رو كه داشت با حسرت مارو تماشا مي كرد ، مي ديدم. براي اينكه بيشتر حرص شو در بيارم دگمه هاي پيرهنم رو باز كردم و سينه هامو كشيدم بيرون و گرفتم سمت دهن جواد و اون هم شروع كرد به خوردن و بوسيدن سينه هام. حسابي داشتم لذت مي بردم نمي دونم چرا ، ولي جلو چشاي آقا يوسف سكس كردن شهوتم رو چند برابر كرده بود جواد منو از رو پاش بلند كرد و نگاهي به اطراف كرد وقتي خواست سمت آشپزخونه رو نگاه كنه دستامو گرفتم به صورتش و نگذاشتم اين كار رو بكنه با خنده گفتم : بيرون خوابند كسي نيست.شرتم رو پايين كشيد چون من روم به آشپزخونه بود بخوبي مي تونستم آقا يوسف رو ببينم. جواد هم شهوتي شده بود كمي بيژامه و شورتش رو پايين كشيد و كير شق شده اش افتاد بيرون ، با تحريكي كه از كار آقا يوسف شده بودم. من خيلي بيشتر از اون شهوتي شده بودم جواد منو طرف خودش كشيد. خم شدم و كير شو گرفتم تو دهنم و يه خورده براش ساك زدم. منو بالا كشيد و كير شو كرد تو كسم.. خم شدم و دو دستم رو به پشتي مبل تكيه دادم و سر جواد بين آرنج دو دستم گير افتاد

نمي تونست سرشو برگونه يه طرف ديگه و همون طور كه نگام به آقا يوسف بود. اون داشت با حرص و لذت ما رو تماشا مي كرد. تكونهاي تند سينه هام كه از تلم زدن كير جواد تو كسم ايجاد مي شد. حسابي حال آقا يوسف رو خراب كرده بود نمي تونستم دستاشو كه پشت اپن بود ببينم ولي از حركت تند شونه هاش معلوم بود داره با كيرش جرق مي زنه. مرتب با حركت لباش بوسه نثارم ميكرد.حسابي تحريك شده بودم حركاتم تند شده بود و ناله مي كردم مي دونستم صداي ناله هاي منو آقا يوسف بخوبي مي شنيد. ديگه كم مونده بود كه آبم بياد از حالت چشام آقا يوسف هم اين رو فهميده بود. آقا يوسف چشمش به من بود كه لبخندي زد و كتري رو برداشت و به سمت شير آب رفت و صداي تق و توق ظرفها رو در آورد.جواد بيچاره يهو منو عقب زد. و من هم سريع دگمه هاي پيرهنم رو بستم و شرتم رو دادم بالا و كنارش نشستم. جواد هم طفلك تندي همون طور كه نشسته بود شورت و بيژامه شو كشيد بالا. اعصابم خراب شده بود كم مونده بود كه به اورگاسم برسم اگه اون كثافت. آخ چقدر حرص مي خوردم.من از رو مبل بلند شدم و لبخندي به جواد زدم و گفتم : من مي رم و پري رو بيدار ميكنم.وقتي داشتم به طرف در مي رفتم نگاهي به آقا يوسف انداختم با بدجنسي لبخندي بهم زد.بعد از شام ، من و پري مشغول شستن ظرفها شديم. و بچه ها هم رفتن تو اتاق و گرفتن خوابيدن و آقا يوسف و جواد داشتن شطرنج بازي مي كردن كمي بعد آقا يوسف آمد تو آشپزخونه و پارچ رو برداشت و اون رو شست و در حالي كه داشت توش يخ مي انداخت گفت : پري ، من و جواد بيرون مي خوابيم. شما هم تو بخوابيد.من به تندي رو كردم بهش گفتم : نه آقا يوسف من و جواد تو اتاق مي خوابيم.راستش يه جورايي مي ترسيدم ، بغل جواد آرامش بيشتري داشتم.اخمي بهم كرد و با خنده گفت : حالا يه شب رو بزاريد جواد آقا راحت بخوابه.جواد از تو حال با خنده گفت : مينا شوخي مي كنه يوسف ، من هم هوس كردم بيرون بخوابم.پري با خنده گفت : يوسف پس شما برو واسه خودت و جواد آقا پتو و متكي ببر.آقا يوسف نگاهي به من كرد و لبخندي زد و گفت : باشه دوغ رو كه رو براه كنم ميرم.آقا يوسف دو بسته دوغ از تو يخچال در آورد و خالي شون كرد تو پارچ.و بعد از تو جيبش يه پلاستيك در آورد و در مقابل چشاي بهت زده من گرد سفيدي كه توش بود خالي كرد تو دو تا ليواني كه جلوش بود و با دست به من فهموند كه براي خواب كردن و اشاره به پري و جواد كرد.و بعد تو ليوان ها دوغ ريخت و با يه قاشق هم زد و دو تا ديگه ليوان رو هم از دوغ پر كرد.در اين موقع پري برگشت و روش رو كرد به يوسف و گفت : براي من نريز يه خورده سرما خوردم. ميترسم اذيتم كنه.آقا يوسف خنديد و گفت : امكان نداره دوغ خوردن بدون تو برام صفايي نداره.و بعد يكي از ليوانهايي كه توش چيزي ريخته بود رو برداشت و برد طرف دهن پري ، و در حالي كه دست ديگه شو به كمرش زده بود گفت : بيا عزيزم ، بخور.پري كمي سرشو عقب كشيد و گفت : اذيت نكن ، بزار بعد مي خورم دستام كفيه.آقا يوسف دستشو كه به كمر پري گذاشته بود پايين كشيد و گذاشت رو باسن پري و كمي فشار داد.پري نگاهي به من كرد و بعد آهسته گفت : اذيت نكن پر رو.آقا يوسف ليوان رو به لب پري چسبوند و گفت : پس زود بخور تا منم بدلم بشينه ، بتونم دوغم رو بخورم.پري سري تكون داد و دستاشو شست و ليوان رو از دستش گرفت و با خنده.گفت : بده خودم ميخورم.آقا يوسف دو تا از ليوان ها رو به دست گرفت و نزديك من شد و يكي شو داد دستم و گفت : ببريد واسه آقا جواد ، بعد يه ليوان ديگه داد دست ديگم و با خنده گفت : اين هم براي شما.به ليواني كه اول داده بود و با دست چپ گرفته بودمش نگاهي انداختم و مونده بودم چكار كنم. از يه طرف دلم نمي يومد داروي خواب رو بخورد جواد بدم و از طرفي من مجبور بودم واسه نقشه ام باهاش همكاري كنم.

پري رو كرد به من و گفت : ببرش مينا جون گرم مي شه.من راه افتادم طرف حال جواد رو مبل نشسته بود و چشاش تو تلوزيون بود و اخبار گوش ميكرد. ليوان دوغ شو دادم دستش و كنارش نشستم و مشغول خوردن شديم وقتي دوغش رو خورد ليوان رو ازش گرفتم و رفتم تو آشپزخونه. آقا يوسف رفته بود كه وسايل خواب رو ببره بيرون جا ها رو درست كنه و پري هم داشت بقيه ظرفها مي شست من هم رفتم كمكش ولي تو دلم احساس بدي داشتم.وقتي شستن ظرفها تموم شد. با هم رفتيم تو حال و نشستيم رو مبل و پري دست برد و صفحه شطرنج رو بهم زد و با خنده گفت : جمع كنيد اينو بياييد پاستور بازي كنيم.يه دو ساعتي كه بازي كرديم آثار خواب آلودي در چهره پري و بعد از مدتي تو چهره جواد آشكار شد. كمي ديگه كه بازي كرديم. پري شروع كرد به چرت زدن. جواد هم تقريبا همين طور. پري بلند شد و با بي حالي رو كرد به ما و گفت : مي بخشيد من خوابم گرفته ، ميرم بخوابم.بعد رو كرد به من و گفت : تو نمي خواي بخوابي ؟آقا يوسف به تندي گفت : تو برو بخواب يه خورده ديگه بازي كنيم ما هم ميريم مي خوابيم.پري شب بخيري گفت و رفت تو اتاق و جواد هم كه حسابي به چرت زدن افتاده بود بلند شد و رو كرد به آقا يوسف و با خنده گفت : انگاري من هم حسابي پنچر شدم. بريم بخوابيم.آقا يوسف بلند شد و گفت : آره من هم خيلي خوابم مي ياد ، تو برو من هم اينجا رو مرتب ميكنم مي يام.جواد رفت طرف بيرون و من هم بلند شدم. آقا يوسف دستمو گرفت و با خنده.گفت : يه لحظه صبر كن كارت دارم.گفتم : ولم كن مي خوام برم بخوابم.بعد بلند شد و گفت : برو ببين جواد خوابيده.بعد دست منو گرفت و برد طرف در بيرون و بعد كمي باسنم رو فشار داد و گفت : برو ديگه ناز نكن.با قدم هاي لرزون رفتم سمت جواد و كنارش نشستم خم شدم روش و لباشو بوسيدم. حسابي خوابش برده بود پتو رو كشيدم روش و برگشتم تو حال. آقا يوسف داشت در اتاق رو كه پري و بچه ها توش خواب بودن از بيرون قفل مي كرد. منو كه ديد لبخندي زد و گفت : جواد خوابه ؟اخمي كردم و گفتم : نه.لبخندي زد و آمد طرفم و دستم رو گرفت و گفت : مي دونم ، بيا بريم.دستمو كشيد و منو برد تو اتاق ديگه و در رو از داخل قفل كرد و مشغول در آوردن لباساش شد.وقتي شرتش رو در آورد كير گنده اش رو گرفت تو دستش و با خنده رو كرد به من و گفت : از بعد از ظهر مست تو شده.بعد آمد كنارم و دگمه هاي پيرهنم رو باز كرد و تا بخودم اومدم همه لباسامو در آورده بود و منو دراز كرد رو تخت. وقتي لباشو رو لبام گذاشت بخودم اومدم و آهسته.گفتم : بزار برم ، خواهش مي كنم.لبخندي زد و گفت : حالا چند ساعت وقت داريم چه عجله اي داري بعد كه چند بار آبمون اومد خواب بيشتر مزه ميده.لباشو دوباره رو لبام گذاشت و سعي كرد زبونش رو بكنه تو دهنم. من لبامو بهم فشار دادم و نزاشتم اين كار رو بكنه. رفت رو سينه هام و مشغول فشار دادن و خوردن سينه هام شد. كم كم حس مي كردم گرم شدم و شهوت وجودم رو در بر مي گرفت مخصوصا وقتي كيرش رو روي كسم مي چرخوند. با ولع عجيبي سينه ها مو مي خورد و مي ماليد خيلي زود تحريك شدم و دستامو روي تخت ميكشيدم.
روز جمعه با جواد وسايل لازمه رو جمع كرديم و گذاشتيم تو ماشين ، از تهران تا باغ آقا يوسف حدود يه ساعت و نيم بيشتر راه نبود.در طول راه من چشامو بسته بودم و خودم رو زده بودم بخواب ولي در اصل همه هوش و حواسم به آقا يوسف و چگونگي رابطه آغاز كردن با اون بود. و اصلا نفهميدم كه كي رسيديم جلو در باغ.وقتي آقا يوسف در رو باز كرد و از ما استقبال كرد تازه بخودم آمدم و مشغول حال و احوال پرسي با اون و خانمش شدم. آقا يوسف دو تا بچه كوچولو بامزه داشت يكي يه پسرسه ساله به اسم رضا و اون بزرگه يه دختر ده ساله به نام رويا. هر دو شون شيرين و خواستني بودن. هم من و هم جواد خيلي اونها دوست داشتيم. زنش پري ده ، دوازده سالي از من بزرگتر بود.يه فضاي بزرگ پر از درخت و گل كاري شده و يه استخر كوچك اولين چيزهايي بود كه در ورود به چشم مي يومد و ساختمان هم عقب زمين واقع شده بود. معمولا تو يه فضاي قشنگ زير درخت ها فرش مي انداختيم رو زمين و بيشتر طول روز بيرون بوديم و نهار هم همونجا مي خورديم. وقتي كه مردها مي خواستن از استخر استفاده كنند من و پري مي رفتيم تو ساختمون و تدارك غذا رو مي ديديم. چون از باغ استفاده هميشه گي نمي شد و هر دو سه هفته يه بار مي يومندن اينجا وسايل زيادي اينجا نبود و فقط چيزهاي خيلي ضر روري توش بود تو حال يه تلوزيون و يه دست مبل رنگ رو رفته و يك ميز مبل به چشم مي خورد و يك گاز و يك يخچال قديمي و دو سه تا كابينت كه تو آشپزخونه بود بقيه وسايل اون خونه رو تشكيل مي داد دو تا اتاق خواب هم داشت كه تو هر كدوم يك تخت خواب قديمي و مختصر وسايل خواب اضافه يك گوشه اش رو كف اتاق قرار داشت. همه جا رو با موكت فرش كرده بودن و چون وسايل براي آشپزي نبود. قرار گذاشته بوديم و هر خانواده از قبل غذا مي پخت و وقتي به باغشون مي رفتيم موقع نهار يا شام تو آشپزخونه فقط سالاد درست مي كرديم و غذا گرم مي كرديم.و معمولا بيشتر روز بيرون تو باغ بوديم و شب كه شام رو تو حال مي خورديم بعد معمولا يا پاستور بازي مي كرديم و يا ما خانم ها صحبت مي كرديم و جواد با آقا يوسف شطرنج بازي مي كردن. موقع خواب بستگي داشت يا هر خانواده تو اتاق خواب ها مي خوابيدن و يا مردها مي رفتن تو باغ مي خوابيدن و ما خانم ها هم تو يكي از اتاق خواب ها مي خوابيديم.هيچ قانون معيني نبود هرطور كه پيش مي يومد وقت رو مي گذرونديم.تا نزديك ظهر تو باغ دور هم مشغول صحبت و چايي و ميوه خوردن بوديم تا اينكه آقا يوسف با خنده گفت : خوب حالا وقت يه آبتني با حاله.من و پري بلند شديم و رفتيم تو خونه و براي شوهرامون از تو ساك حوله در آورديم و داديم رويا براشون ببره. بد نمي دونستن اجازه مي دادن رويا هم مثل رضا لخت بشه و با مردها برن تو استخر. بعد من و پري مشغول گرم كردن غذايي كه با آمدنمون به باغ مي زاشتيم تو يخچال شديم و در ضمن سالاد درست مي كرديم. صداي خنده و سر و صداي بچه ها و مردها از تو آشپزخونه هم شنيده مي شد. من مثل هميشه نبودم و مدام تو فكر بودم حال خودمو نمي دونستم و چيزي كه همه فكر منو بخود مشغول كرده بود نياز به بچه بود. اون روز عمدا يه لباس لختي تر پوشيده بودم و چون هيچ كدوم از شوهرامون تعصبي نبودن ما خانم ها هم دستمون تو انتخاب لباس باز بود. كمي بعد آقا يوسف در حالي كه هوله رو دور خودش گرفته بود با خنده آمد تو حال و بعد اومد سمت آشپزخونه و با خنده از خانمش خواست كه نوشابه آماده كنه كه ببره بيرون بخورند.وقتي خانمش پشت به ما مشغول باز كردن نوشابه و ريختنشون تو يه پارچ بزرگ بود تا يخ توش بريزه. يه نگاه به آقا يوسف كردم. داشت به ساق پام كه تا زانوم از زير دامن كوتاه هم بيرون بود نگاه مي كرد.لبخندي بهش زدم و گفتم : خوش بحالتون كاش ما هم مرد بوديم مي يومديم تو آب.لبخندي زد و گفت : كاري نداره من و جواد آقا كه اومديم بيرون مي يايم تو اتاق و شما و پري بريين آب تني.پري همون طور كه پشتش به ما مشغول كارش بود با خنده گفت : آره ، چرا كه نه ، وقتي اومديد بيرون ما رو خبر كنيد. حالا يوسف جان از تو كابينت چند تا ليوان بردار بزار تو سيني.يوسف جلو آمد و موقعي كه مي خواست از كنارم رد بشه شونه شو به پشتم ماليد.عمدا اين كار رو كرد. نمي دونم چرا ، دست خودم نبود آه آهسته اي كشيدم و يه لحظه چشامو بستم. همين كار كوچك كه كاملا غير ارادي انجام دادم. از چشم هيز آقا يوسف مخفي نموند. همون طور كه ليوانها رو تو سيني مي گذاشت لبخند معني داري بهم كرد و چشمكي زد.چراغ سبز منو خيلي خوب حس كرده بود چون كيرش از زير حوله كمي بزرگ شده بود وقتي ديد دارم نگاش مي كنم بي شرمانه دستشو رو كيرش يه خورده فشار داد. من اخمي كردم و رو مو بر گردوندم. همون طور كه پهلوم ايستاده بود و ليوانها رو مي چيد تو سيني يه نگاه به خانمش كرد و دستشو گذاشت رو باسنم. وحشت كردم با عجله خودم رو كنار كشيدم و رفتم طرف پري و تو شكستن و يخ ريختن تو پارچ كمكش كردم.زير چشمي نگام به يوسف بود اون با لبخند داشت منو نگاه ميكرد.آقا يوسف ليوان ها رو آورد سمت ما و آن ها رو گذاشت رو ميز كابينت جلو و پري و بهش كه داشت پارچ روتكون ميداد گفت : من مي ريزم خانم ، شما يه زحمت بكش و برام لباس زير بيار.پري پارچ رو داد دستش و رفت سمت يكي از اتاق ها.وقتي رفت تو اتاق يوسف پارچ رو داد دست من و گفت : شما زحمت شو بكشيد مينا خانم. پارچ رو گرفتم و داشتم تو ليوان ها نوشابه مي ريختم كه حركت دستشو رو باسنم حس كردم. دوباره ترس برم داشت مي ترسيدم يهو پري از اتاق بياد بيرون و ما رو ببينه آخه آشپزخونه اوپن بود و از تو حال هم مي شد آشپزخونه رو ديد با ناراحتي كمي خودم رو كنار كشيدم انگشتشو فرو كرد به باسنم كثافت آنقدر محكم فشار داد كه آخ بلندي كشيدم. حسابي دردم اومد. شايد با خودش سوراخ كونم رو نشونه كرده بود ولي در واقع اين طور نبود. از صداي آخ من يوسف خودش رو كشيد عقب و پري هم صداش از تو اتاق شنيده شد كه مي پرسيد : چي شد مينا جون ؟مونده بودم چي بگم ، داد زدم : چيزي نيست ، نزديك بود پارچ از دستم سر بخوره بيافته.يوسف با خنده نزديكم شد پارچ رو گذاشتم رو كابينت و از آشپزخونه زدم بيرون و رفتم پيش پري.كثافت پر رو خيلي بي ملاحظه بود و اصلا نمي فهميد كه ممكنه پري سر برسه و ما رو ببينه. پري لبخندي زد و گفت : چقدر ترسويي دختر ، خوب پارچ بيافته فداي سرت اينكه داد كشيدن نداره ، برو واسه جواد لباس زير بيار ديگه چرا معطلي ؟بعد لبخندي زد و ادامه داد : يا جواد آقا موقع آبتني شورت شو در ميياره.با دست به باسنش زدم و گفتم : بي تربيت نشو.بدجنس با صداي بلند داد زد : آخ.و بعد در جواب يوسف كه مي پرسيد : چي شد ؟با خنده بلند گفت : مگه تو فضولي.هر دو خندمون گرفت. وقتي برگشتم سمت در كه برم براي جواد از تو اتاق خودم كه ساك ها مون توش بود شرت بردارم. ديدم يوسف دم در ايستاده.از كنارش كه رد شدم دستشو رو كسم گذاشت و يك فشار محكم بهش داد.ضعف كردم. حسابي دردم اومد. نزديك بود دوباره داد بزنم. ولي خودم رو كنترل كردم و زود رفتم تو اتاق و با عجله شورت جواد رو برداشتم و از اتاق زدم بيرون مي ترسيدم يوسف پر رويي كنه و بياد تو اتاق وقتي كه تو حال شورت رو دست يو سف دادم تا براي جواد ببره. سيني نوشابه رو گرفت جلوم و گفت : بفرماييد مينا خانم

پري از تو آشپزخونه گفت : من دارم واسه خودمون مي ريزم تو اونها ببر واسه خودتون.اونجايي كه ما ايستاده بوديم پري تو آشپزخونه ديده نمي شد و خوب طبيعيه كه اون هم ما رو نمي ديد. لباشو غنچه كرد و سرش رو جلوم كشيد با عصبانيت از كنارش رد شدم و رفتم تو آشپزخونه.چند دقيقه بعد يوسف كه لباساشو تن كرده بود آمد تو حال و با خنده داد زد : نوبت خانم ها شده ، اگه مي خوايين برين تو آب ، يالا.پري خنده كنان رفت سمت اتاق تا براي خودش لباس برداره و من هم رفتم تو اتاقي كه وسايلمون توش بود و براي خودم لباس زير برداشتم خيلي سريع اين كار رو كردم نمي خواستم تو اتاق زياد بمونم و قتي خواستم برم بيرون ديدم يوسف دم در ايستاده و منو نگاه مي كنه نزديكش كه شدم دستشو آورد سمت پام خودم رو تندي عقب كشيدم با خنده آهسته گفت : ميخواي من هم باهات بيام آبتني ؟از بي شرميش حالم داشت بهم مي خورد خيلي حرصم گرفته بود با عصبانيت ولي آهسته گفتم : عرضه شو داري خوب بيا چرا معطلي ؟ از جلو در بريد كنار و گرنه.... نزاشت حرفم تموم بشه خودش رو كنار كشيد و دستشو گذاشت رو كيرش و با خنده گفت : جون ، بيا برو خوشگل خانم.و بي شرمانه كمي كير شو با دستاش مالوند. در حالي كه مواظب بودم دستشو نياره طرف من به تندي از كنارش رد شدم و با عجله رفتم طرف استخر.جواد داشت مي يومد تو منو كه ديد لبخندي بهم زد و پرسيد : چيزي شده رنگت پريده ؟لبخندي زدم و صورتش رو بوسيدم و گفتم : نه عزيزم يه خورده سر درد دارم ، چيزي نيست.بعد حوله رو ازش گرفتم ، جواد منو محكم گرفت تو بغلش و لباشو گذاشت رو لبام. با صداي خنده اي كه شنيديم هر دو با عجله از هم جدا شديم و به طرف صدا چرخيديم پري كنار يوسف دم در حال داشتن به ما نگاه مي كردن و پري كه خنديده بود. آمد طرفمون و رو كرد به جواد و با خنده گفت : آقا جواد برو تو ديگه ، نكنه خيال داري آبتني ما رو تماشا كني؟جواد سرخ شد و با خنده به سمت يوسف كه جلو در حال دست به سينه ما رو تماشا مي كرد رفت و با خنده گفت : ما غلط مي كنيم.بعد از رفتن آنها به داخل حال من و پري لباسامونو در آورديم و رفتيم تو آب بچه ها داشتن تو آب با همديگه آب بازي مي كردن و مي خنديدند.با حصرت نگاهي به آنها انداختم و آهي كشيدم. پري متوجه شد با خنده گفت : من خبر نتيجه آزمايش رو از يوسف كه اون هم از جواد شنيده بوده مي دونم ، تو هم بدجنس اگه قرص نخورده بودي حتما الان يه بچه تو بغلت بود. البته هنوز هم دير نشده ، اميدوارم خيلي زود شكمت بياد بالا.بعد خنديد و گفت : بچه اول كه بياد تا چشم باز كني دومي و سومي و چهارمي و...نزاشتم حرفش تموم بشه با خنده گفتم : خوب حالا. بزار اوليش بياد.موقع نهار خوردن هر موقع كه چشم به آقا يوسف مي افتاد مي ديدم منو نگاه مي كنه. سايه سنگين نگاهش لحظه اي آرومم نمي گذاشت. اصولا آقا يوسف از چراغ سبز من به اين طرف پاك حالش عوض شده بود و بعضي وقتها من واقعا از چراغ سبزي كه داده بودم پشيمون مي شدم. بعد نهار مشغول پاستور بازي شديم وقتي كه فيلم سينمايي تلويزيون شروع شد آقا يوسف و جواد رفتن تو اتاق پاي فيلم و من پري هم رفتيم تو باغ و متكي گذاشتيم و بيرون دراز كشيديم. خواب بودم كه حس كردم كسي داره لبامو مي بوسه يهو چشم باز كردم ديدم آقا يوسف بالا سرمه نزديك بود جيغ بزنم دست شو زود گذاشت رو دهنم و دست ديگه شو رو سينه هام گذاشت و فشار داد به تندي خودم رو كشيدم عقب و بلند شدم. از هولم نزديك بود پامو بزارم رو پري كه نزديك من خواب بود. يه نگاه تند به آقا يوسف انداختم و دويدم سمت خونه ، بي شرف هيچ حواسش به بقيه نبود و در هر فرصتي سعي مي كرد بهم بچسبه و يا انگولكم كنه.تو خونه جواد روي مبل خوابش برده بود. به ساعتم نگاه كردم و رفتم تو آشپزخونه كه چايي آماده كنم.وقتي كه داشتم كتري رو آب مي كردم. آقا يوسف آمد پشتم و تا بخودم جنبيدم از پشت منو بغل كرد. دستاشو رو سينه هام گذاشت و مرتب مي مالوند. سعي كردم خودم رو بكشم عقب ولي خيلي محكم منو چسبيده بود و مرتب خودشو به باسنم مي ماليد. خيلي مي ترسيدم اگه يه موقع جواد بيدار مي شد واي خدا. از طرفي روم نمي شد داد بزنم و از طرفي اون كثافت محكم سينه ها مو فشار مي داد. خودم رو كشيدم سمت اوپن آشپزخونه اينطوري پاي جواد رو مي تونستم ببينم. جواد پشت به ما روي مبل خوابش برده بود و پاشو گذاشته بود روي ميز. در ورودي هم ديده مي شد يه خورده خيالم راحت تر شد. كتري هنوز تو دستم بود. آقا يوسف دست برد طرف پام و پيرهنم رو كشيد بالا و كمي شكمم رو عقب كشيد و شرتم رو كشيد پايين و يك دفعه كيرش رو روي كونم حس كردم داشت با دست اون رو مي داد سمت كسم. كيرش حسابي بزرگ بود خم شد كه با تفي كه به دستش انداخته بود كير شو كنه.آهسته كتري رو گذاشتم رو اوپن و با سرعت خودم رو كشيدم كنار و دويدم سمت در آشپزخونه. يه نگاه بهش كردم. بيچاره كيرش تو دست مات و دمغ مونده بود. با ناراحتي اشاره كرد برم پيششنگاهي به كير گنده اش كردم معلوم بود كه از كير جواد بزرگتره و يه خورده هم كلفت تره ، حسابي حالش گرفته شده بود هي با اشاره التماس مي كرد برم پيشش. خوب تونسته بودم بهش ضد حال بزنم ، حقش بود تا اون باشه كه اين قدر پر رو بازي در نياره. وقتي براي بار چندم از من خواست برم پيشش لبخندي بهش زدم و با سر اشاره كردم نه با يه دو قدم كه به سمتم آمد دويدم بيرون و رفتم سمت جواد و نشستم كنارش. كثافت پر رو داشت مي يومد جلو جواد رو بغل زدم و لبامو گزاشتم رو لباش ، جواد چشاشو باز كرد و با خنده گفت : تو كي بيدار شدي مينا ؟آقا يوسف دويد سمت آشپزخونه ،جواد منو رو پاش نشوند و لباشو گذاشت رو لبام من از كنار صورتش آقا يوسف رو كه داشت با حسرت مارو تماشا مي كرد ، مي ديدم. براي اينكه بيشتر حرص شو در بيارم دگمه هاي پيرهنم رو باز كردم و سينه هامو كشيدم بيرون و گرفتم سمت دهن جواد و اون هم شروع كرد به خوردن و بوسيدن سينه هام. حسابي داشتم لذت مي بردم نمي دونم چرا ، ولي جلو چشاي آقا يوسف سكس كردن شهوتم رو چند برابر كرده بود جواد منو از رو پاش بلند كرد و نگاهي به اطراف كرد وقتي خواست سمت آشپزخونه رو نگاه كنه دستامو گرفتم به صورتش و نگذاشتم اين كار رو بكنه با خنده گفتم : بيرون خوابند كسي نيست.شرتم رو پايين كشيد چون من روم به آشپزخونه بود بخوبي مي تونستم آقا يوسف رو ببينم. جواد هم شهوتي شده بود كمي بيژامه و شورتش رو پايين كشيد و كير شق شده اش افتاد بيرون ، با تحريكي كه از كار آقا يوسف شده بودم. من خيلي بيشتر از اون شهوتي شده بودم جواد منو طرف خودش كشيد. خم شدم و كير شو گرفتم تو دهنم و يه خورده براش ساك زدم. منو بالا كشيد و كير شو كرد تو كسم.. خم شدم و دو دستم رو به پشتي مبل تكيه دادم و سر جواد بين آرنج دو دستم گير افتاد

نمي تونست سرشو برگونه يه طرف ديگه و همون طور كه نگام به آقا يوسف بود. اون داشت با حرص و لذت ما رو تماشا مي كرد. تكونهاي تند سينه هام كه از تلم زدن كير جواد تو كسم ايجاد مي شد. حسابي حال آقا يوسف رو خراب كرده بود نمي تونستم دستاشو كه پشت اپن بود ببينم ولي از حركت تند شونه هاش معلوم بود داره با كيرش جرق مي زنه. مرتب با حركت لباش بوسه نثارم ميكرد.حسابي تحريك شده بودم حركاتم تند شده بود و ناله مي كردم مي دونستم صداي ناله هاي منو آقا يوسف بخوبي مي شنيد. ديگه كم مونده بود كه آبم بياد از حالت چشام آقا يوسف هم اين رو فهميده بود. آقا يوسف چشمش به من بود كه لبخندي زد و كتري رو برداشت و به سمت شير آب رفت و صداي تق و توق ظرفها رو در آورد.جواد بيچاره يهو منو عقب زد. و من هم سريع دگمه هاي پيرهنم رو بستم و شرتم رو دادم بالا و كنارش نشستم. جواد هم طفلك تندي همون طور كه نشسته بود شورت و بيژامه شو كشيد بالا. اعصابم خراب شده بود كم مونده بود كه به اورگاسم برسم اگه اون كثافت. آخ چقدر حرص مي خوردم.من از رو مبل بلند شدم و لبخندي به جواد زدم و گفتم : من مي رم و پري رو بيدار ميكنم.وقتي داشتم به طرف در مي رفتم نگاهي به آقا يوسف انداختم با بدجنسي لبخندي بهم زد.بعد از شام ، من و پري مشغول شستن ظرفها شديم. و بچه ها هم رفتن تو اتاق و گرفتن خوابيدن و آقا يوسف و جواد داشتن شطرنج بازي مي كردن كمي بعد آقا يوسف آمد تو آشپزخونه و پارچ رو برداشت و اون رو شست و در حالي كه داشت توش يخ مي انداخت گفت : پري ، من و جواد بيرون مي خوابيم. شما هم تو بخوابيد.من به تندي رو كردم بهش گفتم : نه آقا يوسف من و جواد تو اتاق مي خوابيم.راستش يه جورايي مي ترسيدم ، بغل جواد آرامش بيشتري داشتم.اخمي بهم كرد و با خنده گفت : حالا يه شب رو بزاريد جواد آقا راحت بخوابه.جواد از تو حال با خنده گفت : مينا شوخي مي كنه يوسف ، من هم هوس كردم بيرون بخوابم.پري با خنده گفت : يوسف پس شما برو واسه خودت و جواد آقا پتو و متكي ببر.آقا يوسف نگاهي به من كرد و لبخندي زد و گفت : باشه دوغ رو كه رو براه كنم ميرم.آقا يوسف دو بسته دوغ از تو يخچال در آورد و خالي شون كرد تو پارچ.و بعد از تو جيبش يه پلاستيك در آورد و در مقابل چشاي بهت زده من گرد سفيدي كه توش بود خالي كرد تو دو تا ليواني كه جلوش بود و با دست به من فهموند كه براي خواب كردن و اشاره به پري و جواد كرد.و بعد تو ليوان ها دوغ ريخت و با يه قاشق هم زد و دو تا ديگه ليوان رو هم از دوغ پر كرد.در اين موقع پري برگشت و روش رو كرد به يوسف و گفت : براي من نريز يه خورده سرما خوردم. ميترسم اذيتم كنه.آقا يوسف خنديد و گفت : امكان نداره دوغ خوردن بدون تو برام صفايي نداره.و بعد يكي از ليوانهايي كه توش چيزي ريخته بود رو برداشت و برد طرف دهن پري ، و در حالي كه دست ديگه شو به كمرش زده بود گفت : بيا عزيزم ، بخور.پري كمي سرشو عقب كشيد و گفت : اذيت نكن ، بزار بعد مي خورم دستام كفيه.آقا يوسف دستشو كه به كمر پري گذاشته بود پايين كشيد و گذاشت رو باسن پري و كمي فشار داد.پري نگاهي به من كرد و بعد آهسته گفت : اذيت نكن پر رو.آقا يوسف ليوان رو به لب پري چسبوند و گفت : پس زود بخور تا منم بدلم بشينه ، بتونم دوغم رو بخورم.پري سري تكون داد و دستاشو شست و ليوان رو از دستش گرفت و با خنده.گفت : بده خودم ميخورم.آقا يوسف دو تا از ليوان ها رو به دست گرفت و نزديك من شد و يكي شو داد دستم و گفت : ببريد واسه آقا جواد ، بعد يه ليوان ديگه داد دست ديگم و با خنده گفت : اين هم براي شما.به ليواني كه اول داده بود و با دست چپ گرفته بودمش نگاهي انداختم و مونده بودم چكار كنم. از يه طرف دلم نمي يومد داروي خواب رو بخورد جواد بدم و از طرفي من مجبور بودم واسه نقشه ام باهاش همكاري كنم.

پري رو كرد به من و گفت : ببرش مينا جون گرم مي شه.من راه افتادم طرف حال جواد رو مبل نشسته بود و چشاش تو تلوزيون بود و اخبار گوش ميكرد. ليوان دوغ شو دادم دستش و كنارش نشستم و مشغول خوردن شديم وقتي دوغش رو خورد ليوان رو ازش گرفتم و رفتم تو آشپزخونه. آقا يوسف رفته بود كه وسايل خواب رو ببره بيرون جا ها رو درست كنه و پري هم داشت بقيه ظرفها مي شست من هم رفتم كمكش ولي تو دلم احساس بدي داشتم.وقتي شستن ظرفها تموم شد. با هم رفتيم تو حال و نشستيم رو مبل و پري دست برد و صفحه شطرنج رو بهم زد و با خنده گفت : جمع كنيد اينو بياييد پاستور بازي كنيم.يه دو ساعتي كه بازي كرديم آثار خواب آلودي در چهره پري و بعد از مدتي تو چهره جواد آشكار شد. كمي ديگه كه بازي كرديم. پري شروع كرد به چرت زدن. جواد هم تقريبا همين طور. پري بلند شد و با بي حالي رو كرد به ما و گفت : مي بخشيد من خوابم گرفته ، ميرم بخوابم.بعد رو كرد به من و گفت : تو نمي خواي بخوابي ؟آقا يوسف به تندي گفت : تو برو بخواب يه خورده ديگه بازي كنيم ما هم ميريم مي خوابيم.پري شب بخيري گفت و رفت تو اتاق و جواد هم كه حسابي به چرت زدن افتاده بود بلند شد و رو كرد به آقا يوسف و با خنده گفت : انگاري من هم حسابي پنچر شدم. بريم بخوابيم.آقا يوسف بلند شد و گفت : آره من هم خيلي خوابم مي ياد ، تو برو من هم اينجا رو مرتب ميكنم مي يام.جواد رفت طرف بيرون و من هم بلند شدم. آقا يوسف دستمو گرفت و با خنده.گفت : يه لحظه صبر كن كارت دارم.گفتم : ولم كن مي خوام برم بخوابم.بعد بلند شد و گفت : برو ببين جواد خوابيده.بعد دست منو گرفت و برد طرف در بيرون و بعد كمي باسنم رو فشار داد و گفت : برو ديگه ناز نكن.با قدم هاي لرزون رفتم سمت جواد و كنارش نشستم خم شدم روش و لباشو بوسيدم. حسابي خوابش برده بود پتو رو كشيدم روش و برگشتم تو حال. آقا يوسف داشت در اتاق رو كه پري و بچه ها توش خواب بودن از بيرون قفل مي كرد. منو كه ديد لبخندي زد و گفت : جواد خوابه ؟اخمي كردم و گفتم : نه.لبخندي زد و آمد طرفم و دستم رو گرفت و گفت : مي دونم ، بيا بريم.دستمو كشيد و منو برد تو اتاق ديگه و در رو از داخل قفل كرد و مشغول در آوردن لباساش شد.وقتي شرتش رو در آورد كير گنده اش رو گرفت تو دستش و با خنده رو كرد به من و گفت : از بعد از ظهر مست تو شده.بعد آمد كنارم و دگمه هاي پيرهنم رو باز كرد و تا بخودم اومدم همه لباسامو در آورده بود و منو دراز كرد رو تخت. وقتي لباشو رو لبام گذاشت بخودم اومدم و آهسته.گفتم : بزار برم ، خواهش مي كنم.لبخندي زد و گفت : حالا چند ساعت وقت داريم چه عجله اي داري بعد كه چند بار آبمون اومد خواب بيشتر مزه ميده.لباشو دوباره رو لبام گذاشت و سعي كرد زبونش رو بكنه تو دهنم. من لبامو بهم فشار دادم و نزاشتم اين كار رو بكنه. رفت رو سينه هام و مشغول فشار دادن و خوردن سينه هام شد. كم كم حس مي كردم گرم شدم و شهوت وجودم رو در بر مي گرفت مخصوصا وقتي كيرش رو روي كسم مي چرخوند. با ولع عجيبي سينه ها مو مي خورد و مي ماليد خيلي زود تحريك شدم و دستامو روي تخت ميكشيدم.

1 نظرات:

ایرانی گفت...

این قسمت هم بد نبود ولی به پای قسمت اول نمی رسید .البته در ادامه خیلی حساس و پر هیجان خواهد بود ..ایرانی

 

ابزار وبمستر