ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روي عشق3

خيلي پكر بودم.نميدونستم چيكار كنم.آخه عادت كرده بودم به ورزش.علي الخصوص كه با جو باشگاه هم اخت شده بودم. شب وقتي بابا اومد خونه همه چيز رو واسش تعريف كردم.اونم يه كم فكر كرد وگفت:يه چند جلسه اي فقط برو باشگاه و بشين تماشا كن. آخر هفته هم كه وقت دكتر داريم براي دماغت.بعد از اون برو پهلوي استادت ببين اين دفعه چي بهت ميگه؟از فكرش خوشم اومد. پيش خودم گفتم:نهايت يه چند روزي تو خونه تمرين ميكنم تا ببينم چي ميشه.5 شنبه بود كه صبح زود با بابام رفتيم بيمارستان. چشمتون روز بد نبينه.بعد از اينكه 2 تا آمپول كه سرنگش اندازه سرنگ دام پزشكها بود و مخصوص احشام استفاده ميشه زدن تو دماغم(واقعا درد كشنده اي داشت) بينيم تقريبا بي حس شد كه دكتر اومد سر وقتم. با يه سري ميله فلزي كه قطرشون فرق ميكرد شروع كرد جا انداختن دماغم. از درد داشتم دسته صندلي كه روش نشسته بودم رو ميكندم.صداي جابجا شدن استخوانهام رو ميشنيدم. بالاخره بعد از نيم ساعت مصيبت تموم شد و با يه استراحت پزشكي 3 روزه و مقدار زيادي داروي مسكن راهي خونه شديم.همونجا بود كه به خودم قول دادم ديگه دعوا نكنم (آره ارواح عمم.تا الان سه بار دماغم شكسته)جمعه كه تو خونه جمع بوديم و خبري نبود. شنبه صبح بابا و داداشم رفتن پي كار خودشون. من موندم و تنهايي. نشستم يه كم كتاب خوندم ولي حوصلم سر رفت. خودم رو مشغول كردم تا اينكه ظهر شد ميخواستم غذام رو بذارم داغ بشه كه يه دفعه زنگ در رو زدن. با خودم گفتم : حتما همكلاسيام هستن اومدن حالم رو بپرسن. اف اف رو برداشتم و گفتم : بله.
% : سلام. مريمم. باز كن در رو.
ك : به به مريم خانوم از اين طرفها راه گم كردين ؟
م : لوس نشو درو باز كن. خسته شدم.
در رو باز كردمو و رفتم يه دستي سريع تو اتاق كشيدم تا مرتب بشه.
م : صاحبخونه كجايي پس ؟
ك : خونه نيست بيا تو.
م : چي ميگي تو ؟
ك : مگه با صاحبخونه كار نداشتي. بابام نيست ديگه.
م : هر هر هر خنديدم.
از در كه اومد تو انگار برق بهم وصل كردن. داشتم همينجور نگاش ميكردم كه با صداي مريم به خودم اومدم.
م : هوي. چيه اينجوري نگاه ميكني ؟
ك : بابا تعجب كردم. تو همون مريم كوچولوي مايي ؟( خيلي وقت بود نديده بودمش. دخترها رو هم كه ديدين يه دفعه اي مثل درخت لوبياي سحر آميز رشد ميكنن. )
م : خوبه خوبه. همچين ميگه مريم كوچولو. انگار بابابزرگمه. نيست خودت خيلي بزرگي.
ك : نه به خدا خيلي فرق كردي. باور كن.
م : تو هم فرق كردي. گوريلي شدي واسه خودت. ( با خنده )
ك : حيف كه دوست دارم وگرنه ميدونستم چيكارت كنم.
م : بذار دماغت خوب بشه بعد شاخ و شونه بكش براي من. راستي نميخواي اينا رو از من بگيري. ؟ خسته شدم.
اصلا حواسم نبود بنده خدا يه سبد دستش بود كه توش 2 تا قابلمه بود. از دستش گرفتم و گفتم : خريد بودي ؟
م : نخيرم. مادرم براي حضرت عالي غذا درست كردند. دادن من حمال بيارم خدمت شما تا شما تناول كنيد.
ك : اي واي چرا زحمت كشيده زندايي. راضي به زحمت نبودم. از حمالي شما هم ممنونم.
م : واقعا كه جاي تشكركردنته. نوش جان كنيد من هم ميرم ديگه.
برگشت طرف در كه بره تازه فهميدم چه غلطي كردم. ازپشت گرفتمش و گفتم : بابا شوخي هم حاليت نميشه ؟
م : نه حاليم نميشه. كسي به تو ياد نداده با يه دختر چه شكلي بايد صحبت كني ؟
ك : آخه من تا حالا به غير از تو با دختر ديگه اي برخورد نداشتم كه بخوام ياد بگيرم. تو هم كه بهترين دوست مني. فكر نميكردم اينقدر بهت بر بخوره. من معذرت ميخوام.
مريم يه دفعه روش رو برگردوند طرف من و گفت : يعني تو توي اين چند وقته هنوز يه دوست دختر هم واسه خودت پيدا نكردي ؟
ك : نه بابا. كي مياد با منه به قول تو گوريل رفيق بشه؟
م : واقعا كه بي عرضه اي.
ك : چون دوست دختر ندارم بي عرضه ام ؟
م : آره ديگه.
ك : بابا من كه وقت ندارم از اين كارا بكنم. تازه تو كه منو ميشناسي من آدم خجالتيم. يا درس ميخونم يا اينكه ورزش ميكنم.
م : واقعا خجالتي هستي. يه ساعته دستت رو بازوهاي منه اونوقت ميگي خجالتي هستي ؟
تازه متوجه دستام شده بودم. دستام رو ازش جدا كردمو گفتم : ببخشيد حواسم نبود. راستي ناهار خوردي ؟
م : نه. ولي ميرم خونه ميخورم.
ك : نه ديگه نرو. منم حوصلم سر رفته.
م : خوب پاشو بيا خونه ما.
ك : نه بابا. روم نميشه. تازه هوا هم سوز داره ميخوره به دماغم از درد تير ميكشه. بيا از همين غذا با هم ميخوريم.
م : باشه. چيكارت كنم. پسر عممي ديگه. ( با يه حالت خاصي اين جمله رو گفت كه واقعا تو اون لحظه به دلم نشست )
سبد رو برداشتم وبا هم رفتيم تو آشپزخونه.
م : تو بشين من خودم غذا رو ميكشم.
ك : ايول دختر خوب. خوشم اومد.
م : عوضش تو بايد ظرفهارو بشوري. باشه ؟
ك : تو هم كه فقط ضد حال بزنا.
م : باشه بابا. حالا قر نزن بعد از غذا تصميم ميگيريم كه كي بشوره.
وقتي در قابلمه رو باز كرد لذت وافري بردم.چون غذايي كه زنداييم درست كرده بود قرمه سبزي بود.غذاي دلخواهم.
ك : واقعا دست مادرت درد نكنه. خداييش خيلي باحاله كه قرمه سبزي درست كرده.
م : آره والا. ما كه بهش ميگيم چي درست كنه ميگه هر چيزي كه من درست كنم بايد بخوريد. اما براي تو غذاي مورد علاقت رو درست ميكنه.
ك : چه كنيم ما اينيم ديگه.
مريم مشغول گرم كردن غذا بود كه من تازه متوجه يه چيز خارق العاده شدم كه تازه نظرم رو جلب كرده بود.و اون چيزي نبود به جز اندامه زيباش كه بعد از به قول قديميها استخوان تركوندنش زيبا تر هم شده بود. قد نسبتا بلند. سينه هاي ليمويي. كمر باريك. وپاهاي نسبتا كشيده(اون موقع ها واليبال بازي ميكرد).تو دلم گفتم : كاش ميتونستم باهاش اولين سكسم رو تجربه كنم.( با توجه به پيش زمينه اي كه از قبل داشتم و براتون گفتم).ولي بعدش گفتم : ديوونه از اون موقع خيلي گذشته. الان بزرگتر شده ديگه بچه نيست كه مثل اونموقع خودش رو در اختيارت بذاره.تصميم گرفتم بعد از ناهار يه حركتي بزنم اما نه بصورت تابلو كه ازم ناراحت بشه.تو اين فكرا بودم كه صداي بر خورد ظرفهاي غذا منو به خودم آورد.
م : كامران ؟
ك : بله ؟
م : به چي فكر ميكردي ؟
ك : چيز مهمي نبود.
م : دروغ نگو.
ك : حالا بعد از ناهار ميگم بهت. ( ميخواستم در حين غذا خوردن فكر كنم كه از چه راهي موضوع اون سال رو پيش بكشم )
م : الان بگو ديگه.
ك : بذار ناهارم رو بخورم. بعدش بهت ميگم. حيفه آخه 2 باره سرد بشه.(اون زمان يه كارگري ميومد خونمون و غذا درست كردن هم با اون بود.البته هفته اي 2 بار اما هر دفعه كه ميومد براي چند روزمون غذا درست ميكرد.دستپختش خوب بود.اما غذايي كه تازه پخته شده باشه يه طعم ديگه اي داره اونم قرمه سبزي كه زنداييم درست كرده باشه).با ولع تمام غذام رو خوردم و از مريم هم تشكر كردم بابت زحمتش و گفتم كه از مادرش هم تشكر كنه.بعد از غذا رفتيم تو حال روي مبل جلوي تي وي نشستيم.
م : خوب. بگو ببينم به چي داشتي فكر ميكردي ؟
ك : آخه چيز مهمي نبود. باور كن.
م : باور نميكنم. چون چشات به من دروغ نميگن
ك : باشه تسليمم بهت ميگم. ( رومو كردم سمتش و تو صورتش خيره شدم. نقشه خوبي كشيده بودم كه اگه درست اجراش ميكردم موفق به انجام تصميمم ميشدم. )
ك : راستش داشتم فكر ميكردم كه چرا تو تعجب كردي از اين كه من دوست دختر ندارم ؟
م : خوب آخه تعجب هم داره. تو الان ديگه نزديك 18 سالته. دبيرستان ميري. من هر كس رو تو اين سن ميبينم تا الان يه شيطنتي كرده. يه دوستي چيزي براي خودش دست و پا كرده.
ك : يعني اگه كسي تو اين سن اين كارا رو نكرده باشه داخل آدم نيست ديگه ؟
م : نه بابا. منظور منو نفهميدي. آخه تو خيلي آدم شيطوني هستي. و خيلي زود هم با ديگران رابطه بر قرار ميكني. براي همين تعجب كردم.
ك : نميدونم. شايد موقعيتش پيش نيومده. يا اينكه من هنوز به فكرم نرسيده از اين كارا بكنم.
م : نميدونم چي بگم. شايد.
ك : خوب تو بگو ببينم. تو مگه دوست پسر داري الان ؟
م : من ؟ نه بابا. ( ولي قيافش داد ميزد داره دروغ ميگه. )
ك : دروغ نگو به من كوچولو. نترس بين خودمون ميمونه.
م : قول ميدي ؟ ( دستش رو دراز كرد سمتم. منم باهاش دست دادم و بهش قول دادم كه محرم اسرارش باشم )
ك : آره. قول ميدم.
م : راستش رو بخواي با پسر همسايه بغليمون دوست بودم ولي بعد از چند ماه قهر كرديم با هم. الان هم كس ديگه اي با هام دوست نيست
ك : چرا قهر كرديد.؟
م : پرور شده بود. منم ديدم باهاش قهر كنم بهتره.
ك : چيكار ميكرد مثلا ؟
م : هيچي بابا ولش كن.
ك : نه ديگه نشد. قرار شد همشو بهم بگي.
م : آخه روم نميشه.
ك : بگو از من خجالت نكش.
م : يه چند باري با هم يه كارايي كرديم. بعدش هر روز بهم ميگفت برم پيشش. منم ديگه نميخواستم از اين كارا بكنم باهاش قهر كردم.
ك : چه كارايي مثلا ؟ ( نسبتا عصباني بودم. نميدونم چرا يه حس مالك بودن داشتم نسبت بهش. )
م : نپرس ديگه. خجالت ميكشم بگم.
ك : نخير بايد بگي. وگرنه ميام پدر پسر رو در ميارم. خودت ميدوني كه من چه كله خريم.
م : بابا مثلا فكر كن با هم يه كم معاشقه كرديم.
ك : چشمم روشن. مريم من واقعا ازت توقع نداشتم.
م : نميدونم چي شد كه اين اتفاقات بيفته. ولي يه حس كنجكاوي داشتم نسبت به اين قضيه.
ك : معاشقتون چه شكلي بود. تا چه حدي بود ؟
م : چند بار اولش فقط يه كم ماچ و بوسه و لب و يه ذره هم دستمالي همديگه. ولي 2 دفعه آخر يه سكس نيمه داشتيم.
ك : يعني الان دختر نيستي ؟ ( با عصبانيت )
م : نه بابا ديوونه. از عقب منظورم بود.
ك : واقعا احمقي دختر. نگفتي بابات بفهمه كله ات رو ميكنه ؟
م : دست خودم نبود آخه. خيلي لذت داشت برام. اغلب هم كلاسيام از اين كارا با دوستاشون ميكنن. تازه خود ارضايي هم ميكنن.
ك : تو چي ؟ تو هم ميكني ؟
م : گهگداري آره.
ك : تو از كجا ياد گرفتي ؟
م : از همون دوستام.
ك : واقعا بايد تو انتخاب دوستات تجديد نظر كني.
م : كامران جان اين قضيه ربطي به يه قشر خاص نداره. همه ما دخترها يه جورايي راجع به اين قضيه كنجكاويم.
ك : نميدونم چي بگم.
م : ببخشيد كه عصبانيت كردم. ( دستاي منو گرفته بود تو دستاش )
ك : عيبي نداره. ولي از اين به بعد مواظب خودت باش. ميدوني كه تو تنها كسي هستي كه من بهش حساسم )
م : آره. به خدا تو هم مثل داداش ميموني براي من. بگو كه از دستم ناراحت نيستي.
ك : از دستت ناراحتم. ولي سعي ميكنم فراموش كنم.
م : مرسي. حالا من به عنوان جبران اين قضيه ميرم چايي بيارم كه آشتي كنيم.
ك : آره فكر بدي هم نيست.تو فاصله زماني كه مريم رفت از آشپزخونه چاي بياره تصميم خودم رو گرفتم.ميخواستم باهاش سكس كنم.اما نه به هر قيمتي.ادامه دارد..

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر