ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سکس در روستا

من مرتضي الان پسري 21 ساله ودانشجوي رشته عمران دانشگاه آزاداصفهان هستم.ماچندسالي هست كه ساكن اصفهان شديم ولي اصليت مابرميگرده به روستايي درنزديكي شهرنياسر-كاشان.روستايي كه درحدود15 خانوارداره دركناررشته كوههاي كركس.چون پدرومادرم هميشه سرگرم كارشون هستن وحتي يك روز آزاد ندارن،من هميشه تعطيلات تابستان روبه روستايمان مي رفتم وسه ماهه تمام پيش مادربزرگ وپدربزرگ تنهايم زندگي مي كردم.آخه آنهادوتابچه داشتن كه يكيش پدره من كه به اصفهان اومده بود و ديگري عمه ام كه باشوهرش درمشهد مقدس زندگي ميكنن.داستان سكس من برميگرده به سه سال پيش يعني روزي كه كنكورم رو دادم.اونسال ازفرط خستگي همون عصركنكورتصميم گرفتم باروبنديلمو ببندم وبرم روستامون.عصري يه آژانس گرفتم ساكها وكامپيوترم(آخه من نمي تونستم سه ماه يدون كامپيوترم زندگي كنم) توماشين گذاشته وحركت كردم. شب دم دماي 8شب رسيدم.بعداز احوالپرسي با پدرومادربزرگم وسايلم رو به اتاق بالا بردم.(اينم بگم خونه مادربزرگم به صورت دوطبقه بود كه درپايين حمام واشپزخانه ويه اتاق كه پدرومادربزرگم اونجازندگي مي كنند ويه اتاق بزرگ يه دست درطبقه بالا،كه شده بود اتاق من).درحال وصل كردن كامپيوترم بودم كه تلفن زنگ زد.فكر كردم مامانمه.واسه همين سريع رفتم پايين كه ديدم مادربزرگم باعمه ام كه پشت خطه صحبت ميكنه.بعداز تموم شدن صحبتش بهم گفت كه عمه ام وخانواده اش قراره واسه دوهفته بييايند اونجا.ازشنيدن اون صحبت ناراحت شدم چون ازيه طرف آرامش تنهايي ام روبهم ميزد و ازيه طرف عمه ام يه دختره لوس وننر يكي يه دونه داشت كه حالم ازش بهم ميخورد(البته سه چهارسالي ميشد كه ديگه اونو نديده بودم)ولي چاره اي نبود.عصر روزبعدعمه ام دوباره زنگ زد.تلفن و برداشتم و بدترين خبرو شنيدم.عمه ام گفت:چون به شوهرم مرخصي نميدند من وشوهرم نميتونيم بياييم ولي سميرا(دخترشون)مي خواست حتمن بياد،اونو با اوتوبوس فرستاديم.فرداصبح زودازخواب بيدارشدم وباهزارنفرين عازم شهر شدم تاشاهزاده خانوم رواز ترمينال بيارم.تو راه انواع نقشه هاروتو ذهنم گذروندم تا همون روزاي اول سميرا(دخترعمه ام)رو پشيمون كنم تااو زودتر بره پيش مامان جونش.وقتي به ترمينال رسيدم،ديدم كه اتوبوس مشهد رسيده وتموم مسافراش دارن پياده ميشن.رفتم پاي اتوبوس كه ناگهان يه دخترخيلي زيباوناز از اتوبوس پياده شد.خيلي دوست داشتم همون جا مخش رو بزنم ولي حيف كه واسه يكاره ديگه رفته بودم كه ناگهان همون دختر يه نگاهي بهم كردو بلند گفت:تويي مرتضي.واااي باورم نميشد اون سميرا باشه.با اون سميراي قبلي خيلي فرق كرده بود.يه دوسه دقيقه اي به صورت خوشگلش خيره شدم كه باصحبتش كه احوالپرسي مي كرد به خودم اومدم.بعد از سراغ واحوال گيري به سمت روستامون به راه افتاديم.تو ميني بوس كنارهم نشستيم.واي چه دختري شده بود،هنوزباورم نميشد.همينطور كه باهام صحبت مي كرد من نگام به رانها وسينه هاش بود.همونطور كه توفكر بودم كه چه جوري شب نشده كارشو بسازم،به روستامون رسيديم.وقتي به خونه رفتيم سريع وسايلش رو به اتاق بالا برد وبا يه تي شرت تنگ و يه شلوارجين برگشت.من كه كيرم از اون صحنه جق كرده بود،يه لحظه به سرم زد همونجا حتي اگه ازروي شلوارش هم كه شده يكمي بكنمش.ولي دوهفته اي وقت داشتم.اون روز همش به صحبت هايي گذشت كه يا من ازخودم وخانواده ام تعريف مي كردم يا سميرا ازخودش و خانواده اش وياحتي صحبتهاي جالب مامان بزرگم.گذشت گذشت تا شب شدو زمان موعود (خوابيدن)رسيد.خيلي سعي كردم سميرا رو راضي كنم تا اونم بياد اتاق بالا بخوابه ولي نشد كه نشد.دو روزي گذشت ولي من حتي هنوز موفق به يك انگشت انداختن ساده نشده بودم.با اينكه خيلي بامن شوخي مي كرد ولي من جرات نزديك شدن به اورانداشتم.صبح روزه سوم واسه دوش گرفتن به حمام رفتم.وقتي ازحمام بيرون اومدم فقط بايه حوله كه روي خودانداخته بودم؛داشتم ازپله ها بالا مي رفتم كه صداي ترانه اي به گوشم خورد.فهميدم سميرا اومده بالا وپشت كامپيوترم نشسته.يه فكري به ذهنم رسيد.حوله رو روسرم كشيدم وخودموبه كوچه علي چپ زدم وباخوندن آواز و بدن كاملا عريان وكيرشق كرده خودم روبه بالا رسوندم.دريك لحظه صداي جيغ سميراروشنيدم بعد حوله رو ازروسرم برداشتم وسريع مثله آدماي ازهمه جابي خبر،حوله روجلو كيرم گرفتم.بي شعور،كلمه اي بودكه سميرا گفت وسريع رفت پايين.من ازكارم پشيمون شدم ولي عصري باعذرخواهي سميرا كه مي گفت نبايد بدون اجازه من مي رفت بالا؛قضيه ختم به خيرشد.
شب بودكه پسري از اهالي روستا به درخونه اومد ومن وزنمو (چون آدماي روستاي ما،زود ازدواج مي كنند،فكر مي كردند منو سميرا زن وشوهريم)به كوهگشت خونوادگي دعوت كرد.ماهم دعوتش روقبول كرديم وفرداصبح ساعت 5:30 بودكه عازم شديم وحدودساعت نه ونيم برگشتيم.وقتي به خونه رسيديم حال پدربزرگم خوش نبود واسه همين اونوبه بهداري بردم وتا يازده اونجابوديم.وقتي به خونه رسيدم سريع رفتم بالا ومثله جنازه تو رخت وخوابم افتادم.حدودساعت يك بودكه باصداي سميرا واسه خوردن ناهاربيدارشدم.بعداز خوردن نهاردوباره رفتم بالا وكامپوترم روروشن كردم وبعدازگذاشتن موسيقي ملايمي دوباره به رخت وخواب كه جلوي كامپيوتربود،رفتم.داشت خوابم مي برد كه سميرا اومد بالا.سميرا كه هوس شوخي به سرش زده بود ترانه اي گذاشت وناخودآگاه شروع به رقصيدن كرد.منم كه خواب ازسرم پريده بود همينطور نگاش مي كردم.بعدرفت گوشه اي نشست ومشغول گوش كردن موسيقي شد.بعدازگذشت يه ربع سميرابهم گفت فيلم ميلم چيزي نداري؟منم بهش گفتم فقط فيلم سوپر روي هارددارم.سميرابعدازكمي مكث گفت:اگه جنبه شو داري بذارببينيم.منم ازخدا خواسته پريدم وفيلم روگذاشتم.سميرا اومد جلوي كامپيوتر ودريه متري من نشست.اوفيلم ميديد ولي من نگام به خطه سينه هاي اوبود.دوباره كيرم راست شد دوباره خرشدم.واسه اينكه سميرابزرگي كيرموببينه پاهامودراز كردم وخودمو به خواب زدم.بعددوسه دقيقه چشماموبازكردم وديدم سميراحواسش بيشتر به كيره منه،تافيلم.داشتم ازشهوت ميميردم.واسه همين رفتم كنارسميرا وبعدازكمي مقدمه چيني گفتم:سميرا من دختري به خوشگلي تونديدم.واقعا تواين مدت عاشق توشدم.سميرا كه منظورمو فهميد بهم گفت:منظور؟ديگه طاقت نياوردم وبهش گفتم جون هركسي كه دوست منواذيت نكن،بذار يه ذره باهات حال كنم.يه خنده اي كرد ومنم مثله برق توبغلش گرفتم.واي چه لحظه اي بود.اول يه ماچ گنده ازلباش گرفتم.بعدازدوسه تالب وليسيدن صورت ديگه وقتش بود.بلندش كردم اول تي شرتش وبعدكرستشو درآوردم وشروع به خوردن سينه هاي آبدارش كردم.يه ده دقيقه اي سينه هاشو خوردم.بعدسميرا گفت بلندشو،حالانوبته منه.هنوزباورم نميشه.سميراشلوارموكشيدپايين وشروع به ساك زدن كرد.بعدازچنددقيقه گفت بسه ديگه،بهترتمومش كنيم.امامن ميخواستم بكنمش،حداقل ازراه كون.بهش گفتم ولي قبول نكرد.بنابراين به زور شلوارشوپايين كشيدم. رو لحافها به پشت خوابوندمش ويه بالشت زيرشكمش گذاشتم.يه تف گنده روكونش اندختم وكيرم رو روسوراخ كونش گذاشتم.چندبارعقب وجلوكردم تاسوراخ قشنگ بازبشه.بعد ازچندبارتلمبه زدن كوچولو ديگه وقتش بود.بااينكه ميدونستم سميرابخاطربزرگي كيرم احساس دردزيادي داره ولي ناگهان باتمام قوا كيرم رو تاتخمها تو كونش فرو كردم.بااينكه پدربزرگ ومادربزرگم درست نمي شنوند(تاحد كري)اماسميرامي ترسيد داد بزنه.بعد ازگذشت حدود ده دقيقه تلمبه زدن توكونه تنگ وخوشگله سميرادست ازكاركشيدم.سميرا بهم گفت چراقطع كردي.ادامه بده،تازه خوشم اومده.من كه هوس كس كرده بودم بهش گفتم حالاديگه وقتشه كه تو كست كنم.سميراوقتي اينوشنيد به شدت مخالفت كرد وگفت كه من يه دخترم.خجالت نمي كشي ميخواي پرده بكارتم روپاره كني.ولي ازشدت شهوت اين حرفا توگوش من نرفت كه نرفت.چون ميدونستم احتمال داره بعدازپاره شدن پرده اش ازكسش خون بياد؛ازجابلندشدم ويه تكه بزرگ مشما (نايلون)كه به ديوارچسبيده بود كندم.اونوگوشه اتاق پهن كردم وملافه سفيدي رو روش كشيدم.سميراهمينطوركه بابهت بهم نگاه ميكرد،بهم گفت ميخواي چيكاركني.دستشو گرفتم ورو ملافه به پشت خوابوندمش.پاهاشو ازهم باز كردم وكيرمو سر سوراخ كسش گذاشتم.خواستم فشاربدم كه ناگهان سميراخودشوعقب كشيدو شروع به التماس كردن كرد.ولي من طاقت نياوردم وبالاخره كاره خودموكردم..كيرموگذاشتم لبه سوراخ كسش ويكمي فشاردادم.بعدفشاروبيشتر كردم وهمينطوربيشتر...بيشتر..بيشتر..تا اينكه جاش كمي بازشد.بعد شروع به تلمبه زدن كردم.يه پنج دقيقه اي تندتندتلمبه زدم تااينكه آبم داشت ميومد.واسه همين سميرا را رو روشكم خوابوندم وباكونش ادامه دادم بعد تمام ابمو توش خالي كردم.وقتي تموم ابم بيرون ريخت ديگه هيچي حاليم نبود ازيه طرف كوهنوردي صبح وازيه طرف سكس واقعاخسته ام كرده بود.واسه همين خودمو يه گوشه اي پرت كردم وبه دودقيقه نكشيده خوابم برد.بعدازگذشت چنددقيقه باصداي گريه سميرا ازخواب بيدارشدم.خواستم علت گريه اش رو بپرسم كه ناگهان نگاهم به ملافه سفيدي خورد كه الان ديگه باخون قرمزشده بود.تازه ازكثافت كاري خودم باخبرشدم.بعدازنيم ساعت سميراهنوز گريه ميكرد.خواستم دلداريش بدم.رفتم جلو با اولين كلمه اي كه گفتم سميرانگاهي بهم كردوبعدبا تمام قدرت يه شاكي محكم توصورتم خواباند.يه لحظه سرم گيج رفت.اصلن منگه منگ شده بودم.رفتم گوشه اي ديگر اتاق نشستم وسرم روگذاشتم رو زانوهاموناخودآگاه زدم زيره گريه.همينطور كه گريه مي كردم ديدم سميرا اومد كنارم.سرشو گذاشت رو شونه هام وهق هق كنان بهم گفت:اين چه كاري بودبامن كردي؟من ديگه خجالت مي كشم توروي خونواده ام نگاه كنم و...فكركنم منظورشوفهميدم.اوبيشتر بخاطرآينده اش ازلحاظ ازدواج مي ترسيد.براي اينكه بهش دلداري بدم گفتم كه من تورو دوست دارم اگه راضي هستي بهت پيشنهاد ازدواج ميدم.نگاهي بهم كردوچيزي نگفت.ازجا بلند شدم ملافه هاي كثيف وبرداشته واتاق را مرتب كردم.چون حمام طبقه پايين بود به سميراگفتم اول تو برو بعد من.وقتي ازحمام بيرون اومدم ديدم سميرا كنارايينه داره هق هق گريه مي كنه.شونه رابرداشتم موهاشو شانه زدم.كمي اروم گرفت.دراين حال بودكه مامان بزرگم صدام زد تابرم نون بگيرم.چون تا نانوايي فاصله زيادي داشتيم به سميراگفتم واسه اينكه آب وهوايي عوض كني لباساتو بپوش تاباهم بريم(همونطوركه گفتم اهالي روستافكرمي كردند مازن وشوهريم واسه همين بهمون مشكوك نميشدند)اونم قبول كرد.بعدازاينكه نون گرفتيم واسه قدم زدن به باغ رفتيم.اونجابود كه سميرا بهم گفت كه مرتضي پيشنهاد ازدواجت جدي بودياواسه اينكه دل منوخوش كني گفتي.منم بهش گفتم كه جدي جدي بود!!اون بدون نازو عشوه پيشنهادمو قبول كرد.باورم نميشد روزي باچنين دختر زيبايي ازدواج كنم.دلم ميخواست همون موقع بريم باهم عقد كنيم.ولي بالاخره رسم ورسومي وجودداشت.از اون روز ديگه منو سميرا باهم يكي شده بوديم.اصلاهيچ تعارفي باهم نداشتيم.انگاري واقعازن وشوهريم.سميرا بايه دامن بلند ويه تي شرت توخونه مي گشت وديگه ازشورت وكرست وشلوارخبري نبود.اونم واسه اينكه مامان بزرگ وپدربزرگم بهمون شك نكنند كه البته بنده خداها اونقدر به مااطمينان داشتند كه وقتي ازبيست وچهارساعت همش منو سميرابا هم بوديم ياحتي وقتي منوسميراباهم بالاميخوابيديم،چيزي نمي گفتند.اصلاچون ميدونستيم اونا نمي تونند پاشونو بالا بذارن اتاق رو منطقه آزاد كرده بوديم.راست راست لخت ميگشتيم.ويه سره منوسميرا باهم حال ميكرديم.تو چهار روز پنج باربا سميرا سكس داشتم.انواع حالتها راباهاش كاركردم. يه روزصبح كه ازخواب بيدارشدم به سميراكه كنارم خوابيده بودنگاهي كردم رفتم برم روش كه بخاطراحساس كمردرد شديدي نتونستم ازجايم تكون بخورم.ازكمردرديه قدم يه قدم راه ميرفتم.بيچاره سميرا خيلي ترسيده بود.بالاخره دمدماي غروب خودموبه حموم رسوندم وبا ماساژه آب گرم حالم كمي بهترشد.ازاون روز تصميم گرفتم يه روز درميان باسميرا سكس داشته باشم.كمربيچاره خشك خشك شده بود.روز يازدهمي بودكه باسميراباهم بوديم كه مامانش(عمه ام)زنگ زدوبهش گفت موندن بسه بهتره برگرده.اماسميرا بهش گفت نميخواد روستاروترك كنه.بهش مي گفت تازگيها چندتارفيق پيداكردم كه خيلي مهربونند.بعد عمه ساده ام قبول كردودخترشو به من سپرد وگفت كه مواظبش باش. (منم خيلي خوب ازش مواظبت كردم)چون سميرا قرارشد تا هروقت دلش ميخواد اوجا بمونه پس مانياز به تقويت جسماني داشتيم(آخه باشكم خالي كه نميشه سكس داشت)واسه همين روزه بعدعازم شهرشديم وتموم پولي روكه واسه سه ماه گرفته بودم صرف موادمقوي وويتامينهاي مختلف وخريدكاندوم كردم.دوماه وخرده اي باهم بوديم.بيش از سي بارباهم سكس داشتيم.اونقدر جرات پيداكرده بوديم كه چهارپنج بارتو باغ سكس كرديم.جالبتر اينكه چندبارتوسط اهالي روستاواسه مهموني دعوت شديم وچندبارم واسه شب نشيني به خونه دوستامون رفتيم.به غيراز سه روزي كه خواهرم وشوهرش اونجابودند بقيه روزا منو سميرا اتاق بالا تنهابوديم.سميرااونقدركيرمو دوست داشت كه اصلا حاضرنميشد اونوتنهابذاره.همش ياكيرم تودستش بو ياتوكون وكسش.اونروزا گذشت تابالاخره روز اعلام نتايج كنكوررسيد.يه خبرخوب.تونسته بودم رتبه قبولي روبيارم.واسه همين بايد به اصفهان برمي گشتم تافرم انتخاب رشته رو ارسال كنم.جداشدن ازسميراخيلي سخت بودولي چاره اي نبود.دوتايي بارمونو بستيم وباپولي كه قرض گرفتيم با اژانس به شهراومديم وسميرا روبه ترمينال رسوندم وقتي سميراميخواست سواره اتوبوس بشه دستشوگرفتم همينطوركه نگاه بهم ميكرديم هردوچشممان پرازاشك شد،اما اتوبوس ميخواست حركت كنه وسميرا روازمن جداكرد.اونروزمن به خونه اومدموفرداش دفترچه انتخاب رشته ام روپست كردم و...يه چندروزي غمگين كنج خونه نشستم.تابالاخره يه روزعمه ام زنگ زد.اون به مامانم گفت كه به مرتضي بگو،تونميدوني چراسميرا ازوقتي كه ازمسافرت برگشته،ناراحت وعصبانيه.وقتي مامانم بهش گفت كه مرتضي هم چنين حالتي داره،صداي خندههاي عمه ام ازپشت گوشي شنيده ميشد.اون فهميده بودمادوتاعاشق يكديگه شديم.جريان وبه مامانم گفت ومامانم به پدرم.پدرم وقتي قضيه روفهميدهمه چيزروبه عهده خودم گذاشت واينطوربود كه...مامانم روزبعدبه صورت تلفني ازسميراخواستگاري كردو اون وخونواده اش قبول كردند.بعدقرارشدتاتابستان صبركنيم تاسميراپيش دانشگاهي اش تموم بشه وبعد عقد.همه چيزبه راحتي تموم شد.توي اون يه سال منوسميرا به دفعات باتلفن بايكديگه صحبت ميكرديم وازخاطرات گذشته وبرنامه هاي آينده مون يادمي كرديم(يادم رفت بگم همون تابستون من دردانشگاه ازاد اصفهان رشته عمران قبول شده بودم) تااينكه تابستون سال بعدرسيد.يه روزبه خونه عمه ام زنگ زدم وبهش گفتم كه حالاديگه وقتشه.اونايه هفته بعد به اصفهان اومدند ودريك مراسم ساده باحضورتمام اقوام منوسميرابه عقديكديگه دراومديم.دوروزبعدازعقدزمان رفتن خونواده عمه ام رسيد.راستش خيلي مي ترسيدم سميرا روباخودشون ببرند.آخه قرارشد عروسي روبعدازگرفتن ليسانس بگيريم(چون بابايم تاموقع سربازي بالاي شصت سال ميشد معاف بودم)ولي اونروزخونواده عمه ام دخترش روبه منوخونواده ام سپرد وعازم شهرشون شدند.بعدازرفتن اونا مامانم يكي ازاتاقهاي خونه روخالي كرد وبه سميراداد.من ازاين بابت غمي نداشتم.چون پدرومادرم از 6صبح تا6بعدازظهرسركاربودند وماتو اين مدت ميتونستيم باهم سكس داشته باشيم كه مانم اين كاروكرديم.الان كه دوسالي از عقدمون ميگذره چندصدبارباخيال راحت وتوي خونه خودمون باهم سكس داشت وهيچ كسي هم ازقضيه رابطه ماخبردار نشد(فقط يه روزوقتي خواهرم به خونه اومدمنو روكارديدكه بعدش بهم گفت كه چون عقدكرده ايد اشكالي نداره وبهم قول داده كه به مامان وباباچيزي نگه.تازه ازاونروزبه بعدهروقت ميخواد بيادخونه،اول زنگ ميزنه اجازه ميگيره وبعدش مياد)يادم رفت بگم سميراهم سال بعدازعقدمون دررشته كامپيوتردانشگاه اصفهان قبول شد.الان منوسميرا خيلي همديگه رودوست داريم وخيلي دلمون ميخوادهرچه زودترعروسي كنيم!!!آخه سميرا ميگه شب عروسي دستمال خوني ازكجا بياريم تا نشون بديم..

2 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام
من این داستانو نخوندم
ولی بقیه داستانات عالیه.
بخصوص خونوادگیا
یه خواهش دارم ازت
داستان سکس خونوادگی میذاری که توش خواهره داداشرو بکنه ؟
اول مثلا پسره باهاش حال کنه ولی بعد بهش بگه که دوست داره خواهرم بکندش!!
بعد یه دونم بذار که مامانه به زور پسرشو بکنه.
باحال باشه ها . مرسی

ناشناس گفت...

مرسی امیر جون داستانها خیلی باحالن مخصوصن داداش با خواهر خیلییییییییی توپن مرسی اگه بازم خواهر برادر داری بذار بعد ادامه امیر و بیتا رو هم بذار مرسی

 

ابزار وبمستر