ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ماجرای دختر سرهنگ

من ماهان هستم 24 ساله اهله تهران این اولین خاطره ی سکسی منه امیدوارم
که خوشتون بیاد. قضیه از اونجا شروع شد که وقتی نتونستم کنکور کاردانی به
کارشناسی قبول بشم مثل بقیه پسرا مشمول خدمت مقدس سربازی میشدم و منم
خیلی ناراحت و نگران تن به این کار دادم خلاصش اینکه ما رفتیم خدمت و
دوره ی آموزشی نظام وظیفه رو با کون پاره شدگی و دهن سرویس شدگی به پایان
بردیم و از شانس تخمی تخیلی روز دادن حکمهای تقسیم ( اونایی که خدمت رفتن
میدونن من چی میگم) حکم اینجانب رو به استان ( حالا بماند کجا) دادن منم
که اولش کوپ کرده بودم و از یه طرف خوشحال بودم که مثل اکثریت قریب به
اتفاق سر از هنگ مرزی در نیاوردیم و به اتفاق سه نفر دیگه از دوستام بعد
از 3 روز مرخصی پایان دوره راهی این استان شدیم ( بی خبر از اینکه تو
همین استان قراره یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیم رخ بده)آقا به هر
بدبختی بود رسیدیم و سرتونو درد نیارم بعد از یه دو هفته دیزل پست بودن
من و دوستامو تقسیم کردن و هر کدومو دادن به یه بخش ( راستی یادم رفت
براتون بگم من تو نیرو افتضاحی خدمت کردم) که منو تک و تنها دادن به
راهنمایی و رانندگی خلاصه ما رفتیم اونجا و خودمونو به نگهبانی معرفی
کردیم و اونم یه راست منو برد پیش رییس راهنمایی رانندگی سرهنگ...( به
دلایل امنیتی از بردن نام افراد معذورم) که تا دیدمش ان تو کونم آلاسکا
شد یه مرد 52-53 ساله ریشو چرک( چرکشو با تشدید بخونین) که بیشتر به درد
خدمت در سپاه میخورد تا نیرو انتظامی. خیلی خشک و محکم باهام رفتار کرد و
در آخر سر هم گفت اگه گواهینامه داری یه ماشین بهت تحویل بدم و اگر نه که
مثله بقیه بفرستمت بری سر چهار راه وایسی و اینقدر سوت بزنی تا تخمات باد
کنه ( مرتیکه دقیقا عین همین جمله رو بهم گفت بدون هیچ حجب و حیایی) منم
که تو دلم داشتم خواهر مادروشو آباد میکردم و از یه طرف به خودم اطمینان
کامل داشتمو از رانندگیم مطمئن بودم و از طرف دیگه کونم گشاد بود و حس و
حال سر چهار راه وایسادنو نداشتم قبول کردم خلاصه تخمی تخمی شدیم راننده
ی جناب سرهنگ کله کیریان.اقا 6 و نیم صبح ماشینو در میاوردم میرفتم
دنباله سرهنگ میاوردمش پاسگاه و ساعت و 2 بعد از ظهر هم برش میگردوندم
خونش یه دو ماهی به همین منوال گذشت تا بر اثر خایه مالی های اینجانب و
سر موقع اومدن و ادا اطوار های نظامی بازی و از این کس شعر ها جناب از ما
خوششان اومد و از این به بعد با همدیگه به گشت زنی در شهر میرفتیم و کلی
پلیس بازی در میاوردیم ( سرهنگ کس خل بنز الگانس و ول میکرد با سمندی که
تحویل من بد به گشت میومد) دیگه یه جورایی بهم اطمینان پیدا کرده و بود
همش ازم تمجید و تشکر می کرد ( بدبخت خبر نداشت با دخترش چی کار میخوام
بکنم) تا یه روز حین گشت که دیگه داشت هوا تاریک میشد بهم گفت بپیچ تو
فلان خیابون منم اطاعت اوامر کردمو بعد از آدرس دادنهای پی در پی تا به
خودم آومدم دیدم جلو یه موسسه ی آموزشی آمادگی کنکور وایسادیم بعد سرهنگ
گوشیشو در آورد با یکی تلفونی صحبت کرد و بهش گفت من جلو در وایسادم منم
که از حس کنجکاوی داشتم میمردم ( آخه این سرهنگ داستانه ما اهله دادن
توضیحات اضافه نبود) که دیدم یه دختر 18-19 ساله خوشکل با یه مانتو ی
طوسی که بدن خیلی حرفه ای هم داشت درب عقب ماشینو باز کرد و با گفتن سلام
سوار شد من که اولش هنگ کرده بودم تا این حوریو دیده بودم به خودم اومدم
و بعد از بابا جونش بهش سلام کردم و راه افتادم سمت خونه ی سرهنگ ولی همش
توی مسیر داشتم تو آینه دختر رو با اون بدن و مانتو ی کوتاه و پاهای تو
پرش دید میزدم ( طوری که جناب سرهنگ نفهمه وگرنه که تخمامو می کشید
مینداخت دوره گردنم) خلاصه اصلان نفهمیدم چطوری رسیدیم در خونه ی جناب
سرهنگ. پیادشون کردمو بعد از خداحافظی و ادای احترام نظامی رفتم پاسگاه.
توی راه همش به قیافه و هیکل دختر فکر میکردم و یه چند باری هم مثل کس
دستهای تازه وارد نزدیک بود تصادف کنم تا به هر بدبختی بود رسیدم پاسگاه
ولی اصلا تو حال خودم نبودم بعد از پارک کردن ماشین یه سلام علیک زورکی
با بقیه ی سربازا کردمو رفتم سر کمدم و حوله و لباسم و برداشتم رفتم حموم
تو حموم هم یه جق اساسی به یاد دختر سرهنگ زدمو خودمو خلاص کردم ( واسه ی
اونایی که نمیدونن میگم در خدمت مقدس سربازی به دلیل نبود امکانات کافی
جلق زدن یکی از راه های مفید برای رهایی از تحریکات جنسیه) بعد از حموم
اومدیم مپله بقیه روزها با بقیه آشخورها شام خوردیمو با یه کم ورق بازی و
هر و کر رفتیم که لالا کنیم واسه ی آمادگی برای یه روز کیریه دیگه اما من
اونشب اصلا خوابم نمی برد و همش تو فکر اون دختر بودم تا یه دو هفته گذشت
و من کم کم داشتم از فکر دختر سرهنگ بیرون میومدم که سرهنگ یه روز که با
بنز رفته بئد گشت و بازدید از مرکز تعویض پلاک زنگ زد به پاسگاه و به
افسر نگهبان گفتش که به استوار وظیفه فلانی بگو با ماشین بره دنبال دخترم
دمه آموزشگاش خودش مسیر بلده بگو بره منم از خدا خواسته راه افتادم تو
مسیر داشتم پرواز میکردم تا رانندگی تا رسیدم هنوز تعطیل نشده بودن تا یه
20 دقیقه اونجا مثل دول آویزون وایسادم تا بالاخره خانوم خانوما اومدن و
بعد از سلام کردن سوار شدن خودشو معرفی کرد و گفت من ساناز هستم و شما
استوار اسمتون چیه منم که از گرم گرفتن این دختر خانوم با من تعجب کرده
بودم گفتم استوار وظیفه ماهان... ( آخه این دفعه یه مانتوی مشکی کیمونو
پوشیده بود که خیلی توش جیگر شده بود و اصلا طرز برخوردش به باباش نمی
خورد خیلی خون گرم و صمیمی منو تحویل گرفت دقیقا بر عکس بابای کس کشش
بود) که اونم بعد از معرفی من گفت خوشبختم از آشنایی با شما که من هم در
جواب گفتم من بیشتر خانوم خلاصه بعد از اینکه حسابی منو سوال پیچ کرد و
از سنم پرسید ( اون موقع من 21 سالم بود) از اینکه چند ماه دیگه خدمت
دارم و بچه ی کجا هستم و... تا اینکه نزدیک خونشون رسیده بودم که یهو یه
سوال ازم پرسید که برق از سه فاز کونم پرید اونم این بود که با یه لحنه
شیطنت آمیزی پرسید : دوست دختر داری ؟ من یهو کوپ کردم واسه ی این که
جلوش کم نیارم گفتم داشتم ولی پرید. که اون گفت واسه ی چی ؟ که من باز
جواب دادم به خاطر خدمت مقدس سربازی همین که الان باید در خدمت پدر محترم
شما و خود شما باشم که اونم با یه لحن مسخره جوابمو داد و گفت آخی
حیوونی....خیلی بهم برخورد طوری که دیگه تا پایانه مسیر باهاش حرف نزدم و
توی دلم داشتم اول به بابای دیوثش بعد هم به خوش فحش میدادم.... تا
رسیدیم در خونشون که تا درو باز کرد و خواست پیاده شه گفت خداحافظ بد
اخلاق منم گفتم خداحافظ دختر جناب سرهنگ که تا این جمله رو گفتم درو محکم
بست و رفت منم از لجش پر گاز و تکاف کشون از اونجا راه افتادم رفتم خلاصه
بعد از اون روز دیگه جناب سرهنگ با سمند حال نمیکردن و همش با بنز اینور
اونور بودن و منم شده بودم راننده ی شخصی خانوم... میبردمش
کلاس...میاوردمش ( بعد میگن استفاده ی اختصاصی از ماشین دولتی ممنوعه ! )
واسشون خرید میکردم خلاصه اینکه یه جورایی شده بودم محمد امین خانواده ی
جناب سرهنگ تا اینکه یه روز که دختر سرهنگ و بعد از کنکور آزمایشی سوار
کرده بودم و داشتم بر میگشتیم خونه دیدم بد جوری حالش گرفتست که ازش
پرسیدم چرا سگرمهاتون تو همه سرهنگ ( به دخترش به شوخی میگفتم سرهنگ اونم
بهم میگفت سرباز ) که گفت من هرچی ریاضی و فیزیک و خوب تست میزنم نمیدونم
چرا نمیتونم از پس زبان انگلیسی بر بیام و واسم مشکله و از این جور کس
شعرا.... منم گفتم خوب لابد دانش لغویت کمه یا شاید علاقه بهش نداری ؟ که
جواب داد تو فوق دیپلم چی داری ؟ که منم گفتم کامپیوتر که اون باز پرسید
پس باید زبانت خوب باشه که منم به شوخی گفتم خوبه سلام میرسونه زبان شما
چطوره ؟ کا داد زد بی مزه من اصلا حالم خوب نیست باهام شوخی نکن میتونی
بهم زبان یاد بدی ؟ منم که یه جورایی باز پشمام ریخته بود بابت این
پیشنهاد جوابشو دادم و گفتم من سرباز راننده ی بابای جناب عالی هستم و
باید 24 ساعت در خدمت پدر شما باشم که با عصبانیت گفت اون با من دیگه چه
مشکلی داری؟ که من جواب دادم دیگه سلامتی شما مشکل خاصی نیست حالا کجا
کلاس بذاریم ؟ که جواب داد تو پاسگاه که نمیشه پس مجبوریم بریم خونه ی
خودمون که من اولش داشتم می خندیدم ولی بعد همین جور حاج و واج داشتم از
تو آینه دید میزدم تا رسیدیم در خونسون موقع پیاده شون بهم گفت مرسی
ماهان جون من با بابا صحبت میکنم نمیتونه نه بیاره ! منم که هنوز ماق
بودم گفتم من هموجوره در خدمتتون هستم... بعد خداحافظی کرد و رفت منم طبق
معمول رفتم سمت پاسگاه.....فردا صبحش سرهنگ منو خواست و پرسید دخترم ازت
خیلی تعریف کرده و گفته زبان انگلیسی بلدی راست گفته میخوام از خودت
بشنوم ؟ منم با یه خورده منو من کردن گفتم ایشون لطف دارن نه اونجوریا هم
که میگن نیست ای یه لکو کی بلدیم که سرهنگ جواب داد از فردا ساعتای بع د
از کلاس آموزشگاه میری باهاس زبان کار کنی وای به حالت اگه اون تو کنکور
نتونه زبان بزنه.....منم که باز کوپ کرده بودم گفتم قربان ماشین چی میشه
؟ که گفت به سرباز فلانی هم بگو باید بیاد ماشینو تحویل بگیره و با تو
بشید دو تا راننده که وقتی تو نیستی اون راانندگی کنه بهش بگو این یه
دستوره.... بهد بهم گفت مرخصی منم بعد از پاچسبوندن رفتم بیرون تو دلم یه
حسه عجیبی داشتم مثله یه جور استرس تا اینکه روز موعود رسید سرباز فلانی
منو با ماشین نظام جلوی در خونه سرهنگ انداخت پایین و خودش گورشو گم کرد
و رفت منم با یه دنیا استرس زنگ اف اف خونرو زدم که یه صذای نازی بهم
جواب داد کیه؟منم گفتم استوار ماهان فلانی هستم حسب الامر جناب عالی خدمت
رسیدم که در باز شدو رفتم داخل عجب حیاط بزگی داشت یه زانتیا هم کنج حیاط
بود مه تو دلم گفتم کس کشا خودشون ماشین دارن اونوقت از ماشین دولت به
جای سرویسه مدرسه ی دخترشون استفاده میکنن از پله ها رفتم بالا جلو ی در
وایسادم منتظر بودم تا خود سرهنگ درو بازکنه اما چی دیدم ! دخترش با یه
چادر سفید خیلی نازک که راحت اونور چادر پیدا بود اومد به استقبال و بهد
از یه یالا گوفتن رفتم تو که مادرشو دیدم که رو ویلچر با یه بلوز و دامن
و روسری نشسته بود و یه پسره 9-8 ساله هم پای تلویزیون داشت پلی استیشن
بازی میکرد تا منو دیدن یه احوالپرسی ازم کردن که انگار منو چند ساله که
میشناسن بعد مادره به دخترش گفت ساناز جان آقا معلمتو ببر بالا تو اتاق
خودت ( راستی یادم رفت بهتون بگم خونشون دوبلکس بود ) اقا ما رفتیم بالا
البته پشت سره ساناز خانوم که سره پله ها بزرگی باسن خانوم از زیر چادر
سفید خودنمایی میکرد که منو بد جوری حالی به حالی میکرد رفتیم تو یکی از
اتاقها و درب اتاف بست گفت بفرمایین بشینین تل من هم کتابامو
بیارم....... کتاباشو آورد و کنار من روی صندلی بقلدست و کتابها رو روی
میز گذاشت منم یکیو برداشتم تا اومدم ورق بزنم دیدم قسمت بالای چادرو شل
کرده طوری که زیرش یه تی شرت چسبون سفید رنگ تنگ آستین کوتاه که رو سینش
هم عکس یه گل سرخ رنگی بود تنش کرده بود. همون لحظی بود که کیر من یه
تکونی خورد تی شرتش یقش باز نبود بلی بر آمدگی سینه هاش بدجوری تو چشم
میزد...مثلا خواستم خودمو عادی نشون بدم و کتابیو که تو دستم بود و باز
کردم گفتم کجاشو اشکال داری که جواب داد:» همشو و منم گفتم خوب اشکالی
نداره منم از درس اول شروع کردم به توضیح دادن مشغول تدریس شده بودم و هر
از چند گاهی هم نیم نگاهی به سر و سینه ی خانوم مینداختم اونم همینجور
داشت خیره به صورتم نگاه میکرد که بعد از یه یک ساعتی بهم گفت استاد یه
زنگ تفریحی. استراحتی چیزی نمیدی منم که دیدم جلسه ی اولی ضایعس بخوام
اینقدر زیاده روی کنم بهش گفتم خوب پس یه 15 دقیقه استراحت میکنیم بعد
دوباره شروه میکنیم اونم گفت ok.دیگه کیره من داشت عرض اندام میکرد و منم
حسابی داشتم دیدش میزدم که اون وایساد به تک و تعریف از زندگیش که مادرش
تو یه تصادف فلج میشه از اون روز به بعد باباش دیگه پشت فرمون نمیشینه
زیاد و باباش خشکه مذهبیو و.... تا اینکه من حرفشو قطع کردم گفتم بسه بیا
ادامه درسو با هم بخونیم که اونم این بار صندلیشئ آورد جلوتر نزدیکه
صندلیه من طوری که رونه پاش به پای من مالیده میشد من که دیگه اصلا حواسم
به درس نبود عجب حرارتی داشت بدنش داشت پاش دستمو کذاشتمو روی پای خودم
که مثلا خستگی در کنم اما پشت دستم به بغل رون پای اونم میخورد عجب گوشتی
بود اووووووووووف.دیگه حسابی داغ کرده بودم چادرش از سرش افتاده بود
موهاشو دم اسبی بسته بود کیرم هم حسابی به حالت آماده باش در اومده بود
طوری که کاملا از روی شلوار معلوم بود نگاهش کردم دیدم اصلا تو بر درس
نیست یه چند ثانیه نگاهامون به هم قفل شده بود یک دفه بهم نزدیک شد و
لبمو بوسید منم دیگه طاقت نیاوردمو و بوسشو پاسخ داد و شروع کردیم از
همدیگه لب گرفتن خیلی حرفه ای این کارو میکرد طوری زبونشو تو دهنم می
چرخوند که انگار هر روز ایکار رو تمرین کرده دستمو گذاشتم قسمت بالایی
رون پاش نزدیک آلت تناسلیش و به سمت پایین فشار دادم که یه آهی کشید که
کیریم داشت منفجر میشد.... دستش میلرزید نمیدونم از زور شهوت بود یا
ترس... دست گذاشت از روی شلوار روی کیرم که گفت چه سفته... منم دستمو
آوردم بالا و سینه ی سمت چپشو گرفتم تو دستم و همزمان با لب گرفتن داشتم
میمالیدم بعد بلند شدیم رفتیم رو تخت کنار اتاق و شروع کردیم به لخت کردن
هم اول اون منو لخت کرد و کیرمو با دستش لمس کرد که هم زمان با لمسش من
یه لرزی تئ تنم حس کردم بعد من تی شرتشو در آوردم یه سوتین سفید خوشکل
بسته بود بعد رفتم سراغ شلوار استرج سیاهی که تنش بود اونم در آوردم دیدم
که یه شورت سیاه توری تنشه که پشمای کسش ازش زده بیرون صورتمو بردم
نزدیکش و باز لبشو بوسیدم و با آرومی سوتینشو باز کردم
واااااااااااااااااااااای خدای من دو تا گوی سفید گوشتی با نوک قهوه ای
روشن با سر بالا و خوش استیل جلوم بودن دیگه حالیم نبود دارم چه کار
میکنم افتادم ب جون سینه هاش و دهنمو تا اونجا که جا میشد از سینش پر
میکردم اونم نفس نفس میزد و آروم آه میکشید رفتم پایین سر قت کسش دیدم
خودشو خیس کرده یه ماچ از روی شرت از کسش کردم و اونو در آوردم
اوووووووووووووووووووووووووووووف عجب کسی بود با اینکه من تو عمرم هزاران
فیلم سوپر دیده بودم ولی هیچکدوم به خوشکلی این نبود لبه هاش کپ کپ بودن
بدون حتی یه ذره گوشت اضافه افتادم روش و تا جون داشتم خوردم که دو بار
لرزید و قشنگ آبشو تو دهنم خالی کرد من دیگه دهنم کف کرده بود از بس کس
لیسی کرده بودم حالا نوبت اون بود هر کاری کردم برام ساک بزنه قبول نکرد
میگفت حالم به هم میخوره فقط واسم دستمالی میکرد واسم جق زد تا آبم اومد
از کنار تختش دستمال کاغذی براشت دست خودشو و کیر منو تمیز کرد... بلندش
کردم روی تخت درازش کردم رفتم سراغ سوراخ کونش اونقدر انگشت کردم تا بزرگ
شد بعد کیرمو تف مالی کردم یه تفم انداختم رو سوراخش و سر کیرمو فرو کردم
که یه جیغ کوچولو زد منم سریع بالشو بهبش دادم تا بذاره جلو دهنش بعد از
چند دقیقه که ماهیچه های کونش عادت کردن تا ته فرو کردم و تلنبه زدنو شرو
کردم یه 20 دقیقه ای کردم که دیدم آبم داره میاد که همون تو خالی کردم و
افتادم روش یه 10 دقیقه ای بی حال بودم بعد کیرمو بیرون کشیدم دیدم سر
کیرم گهی شده که پاکش کردمو اونم خودش جمو جور کرد بعد از یه لب بازی
دیگه لباسامون پوشیدیم به ساعت نگاه کردیم دیدیم یک ساعت و نیم کلاس پر
شده بهد با هم رفتیم پایین ولی اون یه خورده بد راه میومد بعد از
خداحافظی از مادر و برادرش تو حیاط یه چشمک بهم زد و منم قبل از اینکه
سرهنگ پیداش بشه گورم گم کردم و رفتم و این تازه شروع ماجرای منو و ساناز
شاگردم بود.پایان

1 نظرات:

ناشناس گفت...

دمت گرم امير جون!
ميشه داستان هاي جديد رو برام ايميل كني!
ايميل من:iq2242@yahoo.com

 

ابزار وبمستر