ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق8

vتو اين ميونه مريم به دادم رسيد. وقتي كه فهميدم پسر عمه مريمي خيلي
خوشحال شدم و بالاخره با كمك مريم با تو دوست شدم و الان هم فقط براي
توام.راجع به قضيه پرده ام هم بايد بگم من با دوست پسرايي كه داشتم سكس
داشتم قبلا هم بهت گفتم. ولي نه از جلو و هميشه از عقب بود تا اينكه اون
روز رسيد.يه روز طبق معمول داشتم با ابراهيم كل كل ميكردم تا به اينجا
رسيد كه بهش پيشنهاد دادم به هم بزنيم. آخه از دوستي فقط دعوا كردن و دري
وري گفتن به هم رو ياد گرفته بوديم.ابراهيم تهديدم كرد كه اگر بخوام
باهاش به هم بزنم آبروم رو تو خونه ميبره من هم ترسيدم از اين تهديدش و
كجدار مريض باهاش رفاقت ميكردم تا اينكه يه روز بهم گفت : برم خونشون.
ميدونستم كه ميخواد باهام سكس بكنه براي همين طفره رفتم اما بالاخره با
تهديد مجبورم كرد برم اونجا. بهم گفت كه ميخواد براي بار آخر با هم سكس
داشته باشيم و بعد هر كدوممون بريم سمت زندگي خودمون.پيش خودم گفتم : اين
همه با هم حال كرديم اين يه بار هم روش. ميرم و بعدش خلاص ميشم از اين
نكبت.رسيده بودم در خونشون و لي يه حسي نميذاشت كه جلوتر برم. دلم شور
ميزد ولي بالاخره خودم رو مجاب كردم و در زدم. ابراهيم اومد دم در و
راهنماييم كرد داخل.وقتي رسيديم تو اتاقش اومد بغلم كنه كه من نذاشتم و
ازش اول قول گرفتم كه بعد از انجام اين سكس ديگه با من كاري نداشته باشه.
اون هم قول داد و بهم گفت يه سكسي باهات بكنم كه خودت بياي دنبالم براي
اينكه بكنمت. حالا ميبينيم.شروع كرد به لخت كردن من و خودش يه كم كه گذشت
من هم حشري شده بودم و دوست داشتم كه اين كار انجام بشه.‎@‎ديگه از
دستمالي گذشته بوديم و ابراهيم كونم رو آماده ميكرد براي كردن كه ديدم در
اتاق باز شد و اون 2 تا نوچه هاش لخت مادر زاد اومدن تو اتاق. داشتم از
ترس قالب تهي ميكردم. به ابراهيم يه نگاهي كردم و بهش گفتم خيلي نامردي.
گريم گرفته بود مستاصل شده بودم. اون نامرد هم يه نيشخندي زدو گفت كه
رسمه اونها اينه كه هر كدومشون دوست دخترشون ميخواد به هم بزنه بايد اون
2 تاي ديگه هم دختر رو بكنن. پس اگر صدات در نياد خيلي زود تموم ميشه اما
اگر بخواي شلوغ كني ديگه تا اونجايي كه ميشه ميكنيمت. من با يه صداي خفيف
ميخواستم داد بزنم و در برم اما زورم بهشون نميرسيد. ديگه داشتن تهديدم
ميكردن كه كار دستت ميديم و از اين حرفها. ديگه خودم رو به دستشون سپردم
و دعا ميكردم كه هر چه زودتر تموم بشه.اون سه تا نره خر افتادن به جونم.
حسابي از كون كردن من رو. ديگه نا نداشتم تكون بخورم چه برسه به اين كه
بخوام داد و بيداد كنم. تو همين احوال بوديم كه يكيشون كه اسمش سعيد بود
پيشنهاد داد از جلو بكنن منو تا تنبيه بشم. ابراهيم موافقت كرد ولي اون
يكي كه اسمش يادم نيست گفت كه من نيستم. گناه داره بدبخت. ولي اون 2 تا
نامرد دست از سرم بر نداشتن و با وجود التماسهايي كه ميكردم كار خودشون
رو ميكردن. سعيد دستهاي من رو گرفت و و يه دستش هم جلوي دهنم بود تا داد
نزنم ابراهيم هم رفت وسط پاهام و با تمام نيرويي كه داشت كيرش رو كرد تو
كسم. داشتم از درد ميمردم. اون زير به خودم فحش ميدادم كه چرا اومدم تو
اين خونه و...ديگه تقلا نميكردم چون كار از كار گذشته بود. ابراهيم كه
خالي شد جاش رو با سعيد عوض كرد و سعيد هم منو از جلو كرد. كارش كه تموم
شد منو مجبور كرد آبش رو هم قورت بدم تا آخرين قطره. بعدش هم كمكم كردن
لباسام رو تنم كردن و منو از خونه انداختن بيرون. اينقدر تحقير شده بودم
كه حتي نتونستم يه فحش بدم بهشون.ميترسيدم دوباره شروع كنن.اومدم خونه.
قضيه رو به الناز گفتم. الناز هواي من رو داشت تا كسي نفهمه قضيه رو.
شنيده بودم كه وقتي پرده پاره ميشه خون مياد.ولي من يه كم خونريزي داشتم
اون هم به خاطر پارگي كوچولويي بود كه پايين كسم ايجاد شده بود. فرداش هم
با الناز رفتم دكتر قضيه رو براش تعريف كردم.اون هم منو معاينه كرد و بهم
گفت كه پرده من از نوع حلقويه. باور كن اينگار دنيا رو به من داده باشن.
خيلي ميترسيدم كه خانوادم اين موضوع رو بفهمن. ولي خوب به خير گذشت. از
اون روز به بعد با هيچ پسري دوست نشدم و تنها زماني كه از جلو حال كردم
همون روز بود و امروز. اونروز به من تجاوز شد و من لذتي نبردم. اما امروز
با كمال ميل اين كار رو انجام دادم و لذت كامل رو بردم. البته اين نتيجه
اينه كه تو خيلي خوبي و بايد اين امتياز رو داشته باشي. هميشه هم در
كنارت ميمونم تا وقتي كه تو بخواهي. و تا اونروز هم قول ميدم به هيچ پسري
فكر نكنم.حرفهاش كه تموم شد دچار چند گانگي شخصيت شده بودم.از طرفي دلم
براش سوخت و ميخواستم باهاش همدردي كنم.از طرفي هم به شعورم بي احترامي
شده بود. اون من رو به عنوان يه باديگارد انتخاب كرده بود. انگار كه من
براش حكم يه سگ نگهبان رو داشتم حس ميكردم باهام بازي كرده.با صداي ساناز
به خودم اومدم.
س : كامران. چته ؟ به چي فكر ميكني ؟
ك : هيچ چي نيست. ميشه بري خونتون. ؟
س : آخه چي شده. چرا ؟ به خدا من تو رو دوست دارم.
ك : فقط برو خونتون. هيچ چيز ديگه اي هم نگو.
س : نه. من نميرم تا نگي چي شده.
ك : برو. هروقت كه من رو فقط به خاطر خودم ميخواستي بيا. اما الان برو.
اشك تو چشاي ساناز جمع شده بود. داشت گريه ميكرد.
ك : ساناز برو. خواهش ميكنم برو. حداقل الان اينجا نباش. خودم بعدا بهت زنگ ميزنم.
ساناز بلند شد و با چشماني اشكبار لباساش رو تنش كرد و از خونه زد
بيرون.تمام لذت امروزم كوفتم شد. بد جوري به هم ريختم. دلم براش ميسوخت
اما بايد ميفهميدم الان من چكارم تو زندگيش. يه دوست يا يه سگ نگهبان ؟دل
و دماغ درس خوندن نداشتم ولي چه كنم كه بايد ميخوندم.يه مقداري سرم به
كتاب و درس بود و فكرم مشغول شده بود. صداي زنگ منو به خودم آورد. آيفون
رو برداشتم.
ك : بله. بفرماييد ؟
م : كامران در رو باز كن.
ك : مريم تويي. ؟ بيا تو.
تو پذيرايي بودم كه مريم اومد داخل.
م : سلام.
ك : سلام به روي ماهت. خوبي ؟
م : اي بد نيستم. چيكار ميكردي ؟
ك : درس ميخوندم.
م : چرا صبر نكردي تا ما هم بيايم. ؟
ك : خوب با شما هم دوره ميكنم. چه عيبي داره.
م : باشه. پس بذار زنگ بزنم ببينم ساناز چرا نيومده هنوز.؟
اسم ساناز رو كه شنيدم همه چيز يادم اومد. اما چيزي به مريم نگفتم. فكر
كردم اگر ساناز بهش بگه بهتره.
م : مادرش ميگه 11 صبح رفته هنوز نيومده خونه. نميدونه كجاست. تو ميدوني ؟
ك : نه. به من هم چيزي نگفته. ( فكر كنم از قيافم تابلو بود كه دارم دروغ ميگم. )
م : كامران. چيزي شده ؟
ك : منظورت چيه ؟
م : ميگم بين تو و ساناز چيزي شده ؟
ك : نه بابا. چي ميخواد بشه.
م : دروغ نگو. مگه ميشه تو از ساناز بي خبر باشي ؟ مگر اينكه يه اتفاقي
افتاده باشه بينتون.
ك : حالا بعدا بهت ميگم. الان فكر كن ببين ساناز كجا ميتونه باشه ؟
م : اول بگو چي شده.
ك : حتما بايد الان بگم ؟
م : آره.
تمام قضيه رو براش تعريف كردم. به غير از قضيه سكس و او ن قضيه كه فقط
خود ساناز ميدونست و البته من.( پرده اش )
م : خيلي بي شعوري كامران. فكر كردي همه مثل من هستن كه هرچي ميگي بهم
جوابت رو نميدم و يا عكس العملي نشون نميدم.؟
ك : چي شده مگه ؟
م : آخه پسر خوب اگر به من همچين حرفي رو ميزدي با شناختي كه ازت دارم
ميفهميدم كه دليلت چي بوده. اما ساناز كه هنوز تو رو خوب نميشناسه.
نميدونه منظورت از اين كارا چي هست.
ك : بابا من اون موقع قاتي بودم. نبايد اينجا ميموند. اگر اينجا ميموند
شايد بدتر از اين ميشد.
م : ميدونم. اما ساناز كه اين قضيه رو نميدونه. اگر بدوني چقدر دوست
داره. اگر بدوني حاضره به خاطر تو هر كاري بكنه اين جوري باهاش برخورد
نميكني و نميكردي.
ك : تو از كجا ميدوني كه خيلي منو دوست داره ؟
م : آخه كله پوك. من با ساناز رفاقت ديرينه دارم. درضمن خودم هم دخترم.
همه چيز رو حس ميكنم.
ك : خوب حالا ميگي من چه كار بايد بكنم. ؟
م : هيچ چي. مرگ ميخواي برو بمير. دختر به اين خوبي و خوشگلي اومده تو
زندگيت اونوقت تو داري جفتك ميندازي. ؟
ك : من نميخوام جاي تو رو با ساناز عوض كنم. اما اون ميخواد اينجوري باشه.
م : خوب اين كه خيلي هم خوبه. شايد اون بهتر از من بشه برات.
ك : برو بابا. ببين به كي دلمون رو خوش كرديم.
م : ديوونه. مساله من و تو كه معلومه. هم با هم فاميليم. هم اينكه بهترين
دوستان هم هستيم. اما ساناز امروز هست و فردا نيست. كامران دم رو غنيمت
بشمار. سعي كن تا آخرش باهاش باشي. وگرنه غلط كردي از روز اول بهش بله
گفتي براي دوستي. حالا از تو خوشش اومده خواسته باهات دوست بشه. دلش دوست
پسر قلدر ميخواسته. شايد برعكس ميشد و تو از اون خوشت ميومد و به من
ميگفتي كه من باهات دوستش كنم. اونوقت اون اگه تورو تحويل نميگرفت تو
دوران دوستيتون خيلي بهت حال ميداد آره ؟
( با اين حرف مريم به خودم اومدم. با اينكه ساناز رقيبش شده بود ولي اون
باز هم از اون حمايت ميكرد. حرفش هم تقريبا حق بود )
ك : خوب الان ميگي چكار كنيم.
م : هيچ چي. بالاخره ميره خونه. من هم باهاش حرف ميزنم اما جوري كه نفهمه
تو ميدوني. كاري ميكنم كه اون دوباره پيشقدم بشه. چون ميدونم كه غرور
مسخره تو اجازه چنين كاري رو نميده تا پيشقدم بشي.
ك : باشه. فقط بهم بگو. تا سوتي ندم.
م : باشه بابا. فقط قول بده دوباره جفتك نندازي ها ؟ اگر من رو دوست داري
سعي كن اون رو هم مثل من دوست داشته باشي. و هيچ وقت هم سعي نكن دل دختري
رو بشكني كه اين كار بزرگترين خيانت به اون دختره. چون همين قضيه ميتونه
تو زندگيش تاثير خيلي بدي بزاره.
ك : چشم. مادر بزرگ. تموم شد ؟
م : آره تموم شد. اما تنبيهت مونده.
ك : واي نه بيخيال. درس داريم ها.
م : نكنه كمرت خاليه ؟
ك : نه بابا. اين چه حرفيه.
م : با ساناز هم آره ؟
تا اومدم جوابش رو بدم گفت : دروغ نگو. ناراحت نميشم. خوب ؟
ك : آره.
م : بارك ا... پس من هم ميخوام.
ك : جون مريم بيخيال امروزرو.
م : شرمنده. قرارمون يادت نره. باشه؟چون يكم به قول بچه ها داستان تو
اتاق خواب بود براي همين اينجا رو سانسور ميكنم ميرم تو حياط ( شوخي کردم
).مريم كه رفت داشتم به حرفاش فكر ميكردم. به اينكه اين دخترها چه قدر
حساسن و از اين حرفها. ديگه نا نداشتم راه برم چه برسه به اين كه بشينم
پاي درسم. يه حموم رفتم و گرفتم خوابيدم. ميخواستم 4 صبح پاشم درسم رو
بخونم.فرداش از امتحان اومدم بيرون و رفتم سمت خونه.يكي ديگه از
امتحانهام مونده بود.اون رو هم ميدادم خلاص ميشدم.نشستم سر درسم و خر زدم
حسابي. اونروز اتفاق خاصي نيافتاد. قرار بود مريم كارها رو رديف
كنه.آخرين امتحان رو كه دادم يه نفس راحت كشيدم و از اينكه دوباره آزاد
شدم و البته ول خيلي خوشحال بودم. هم ميتونستم برم باشگاه هم اينكه
موتورم از مصادره در ميومد و حسابي كس چرخ ميزدم تو شهر حال ميداد.ناهار
خورده بودم كه زنگ زدن.
در رو باز كردم. مريم و ساناز اومدن داخل. يه لحظه ديدم الناز هم
باهاشونه. چه خبر بود.نميدونم.
م : سلام آقاي عصبي.
ك : عليك سلام مادر فولاد زره.
س : سلام كامران.
ك : سلام خانوم خانوما. خوش اومدي.
ا : سلام آقا كامران.
ك : سلام الناز خانوم. خوش اومدين. حداقل يه خبر ميدادين همتون با هم
مياين حول كردم.
م : نترس بابا. خوبه دختريم.
ك : والا همينش ترس داره.(هممون زديم زير خنده و رفتيم تو پذيرايي)
اون ها نشستن و من هم رفتم تو آشپزخونه تا شربت درست كنم و شيريني كه
اونها آورده بودن رو بچينم تو ظرف. مشغول كارم بودم كه يه دست اومد رو
شونه هام.
ساناز بود. سرش و گذاشت رو پشتم و با يه صداي گرفته گفت : كامران.از دستم
ناراحتي؟.برگشتم سمتش. سرش رو انداخت پايين. دستم رو انداختم زير چونش و
سرش رو آوردم بالا تو چشاش نگاه كردم و گفتم : فكر ميكنم تو از دست من
ناراحتي.
س : من ؟ نه به خدا. من بهت حق ميدم. راست گفتي. من بايد به خاطر خودت
دوست داشته باشم نه به خاطر چيز ديگه اي.
ك : من هم زياد تند رفتم. من و ببخش.
س : تو بايد منو ببخشي. الان هم فقط به خاطر خودت اومدم اينجا. فقط خودت.
دوست دارم حالا ميخواي باور كن ميخواي نكن.
سرش رو گذاشت رو سينه ام.
ك : من هم دوست دارم. مطمئن باش. ( كاملا بغلش كرده بودم و به خودم فشارش ميدادم )
س : مرسي عزيزم ( اشك تو چشاش جمع شده بود حالا نميدونم از احساسش بود يا
از فشاري كه من بهش داده بودم. )
لبش رو به لبم نزديك كرد. لبهامون تو هم قفل شد و با تمام وجود داشتيم از
خجالت هم در ميومديم.
يه لحظه سرم رو جدا كردم از سرش ديدم مريم و الناز دارن مارو نگاه ميكنن.
تا منو ديدن مريم داد زد به افتخارشون و هر دوشون شروع كردن دست زدن.
سلناز رو ول كردم و افتادم دنبالشون. مريم زياد اومده بود خونمون و همه
جا رو ميشناخت به همين دليل سريع از دستم در رفت. يه لحظه متوجه الناز
شدم تا برگشتم سمتش ترسيد اومد فرار كنه پاش گير كرد به ميز وسط پذيرايي
و يه صداي وحشتناكي به هوا بلند شد.(كرك و پرم ريخت)در ورودي پذيرايي
بسته بود و الناز حواسش نبود به خاطر همين وقتي خواست از در فرار كنه مثل
اين گربه هه تو تام و جري با در يكي شده بود.من از طرفي ترسيده بودم. از
طرفي هم از خنده اشك تو چشام جمع شده بود. نميتونستم جلوي خنده ام رو
بگيرم. الناز كه پخش شده بود كف اتاق. مريم و ساناز هم داشتن به من و
الناز نگاه ميكردن. من با صداي ساناز به خودم اومدم.
س : اگر طوريش شده باشه. گردنت رو ميشكنم كامران.
ك : بابا به من چه ؟ ميخواست فضولي نكنه. ( هنوز خنده هام قطع نشده بود )
س : الناز فضول نيست.
اين ايده دختر داييه محترمت بوده.
ك : خوب بالاخره شريك جرم حساب ميشه ديگه. بايد تنبيه ميشد.
ساناز و مريم زير بغل الناز رو گرفتن و آوردنش رو كاناپه نشوندن. من هم
خودمو جمع و جور كردم و رفتم تو آشپزخونه. 4 تا شربت تپل درست كردم و با
شيريني آوردم تو پذيرايي.
معاينه تموم شده بود و خيال هر سه شون راحت شده بود كه بلايي سر الناز نيومده.
بهشون تعارف كردم و نشستم رو يدونه از مبلها. تازه يادم افتاده بود الناز
رو ديد بزنم. همچين بد هم نبود. اگر يه پرده چاق ميزد بهتر ميشد. تو حال
و هواي خودم بودم كه با صداي ساناز به خودم اومدم.
س : آهاي. خورديش. تموم شد.
ك : نه بابا. تازه مزه كرده. ( هممون زديم زير خنده )
اونروز هم با هم خيلي سر و كله هم زديم و شوخي كرديم. ديگه برناممون شده
بود هر روز همديگرو ديدن. بعضي وقتها هم مريم يا ساناز تنهايي ميومدن
خونه تا با هم فوق برنامه داشته باشيم.
من قبول شدم و بعد از كنكور دادن وارد دانشگاه شدم. منتها رشته اي رو كه
دوست داشتم دانشگاه آزاد قبول شدم و مجبور شدم برم دانشگاه آزاد و مثلا
درس بخونم تا براي خودم كسي بشم. ( نيست خيلي هم درس خونديم )
حس كردم سردم شده. پاهام خسته بود. ديگه نميتونستم سر پا وايسم. از حموم
اومدم بيرون. 2 تا مسكن خوردم تا شايد سر دردم خوب بشه.
دلم گرفته بود. خيلي هم گرفته بود. از زندگيم حالم به هم ميخورد.
يه لحظه يه فكري به سرم زد. آره خودشه مريم. تنها كسي كه ميتونه منو از
اين حالت در بياره. خيلي وقت بود نديده بودمش. دلم براش تنگ شده بود.
بهش زنگ زدم. با دومين زنگ گوشيو برداشت.
م : سلام. چه عجب يادي از فقير فقرا كردين.؟
ك : سلام مريم حالم خوب نيست. مياي پيشم. ( ديگه بغض گلوم و گرفت. زدم زير گريه. )
م : چته كامران. ؟ چي شده ؟
هق هق گريه ام امونم رو بريده بود نميتونستم حرف بزنم.
م : كامران خونه اي ؟
ك : آره
م : تا نيم ساعت ديگه اونجام.
ك : منتظرم.
درسم تموم شده بود. از سربازي هم به خاطر سابقه بابا تو جنگ معاف شدم. يه
كمي پول جمع كرده بودم.(زماني كه دانشگاه قبول شدم. مصادف بود با پايان
ساخت و ساز خونه تو خيابان باستانمون. از بابا خواستم كه يه واحد از
اونجا رو بده به من. من هم در قبالش اجاره بدم بهش. ميخواستم مستقل
باشم.بابا هم قبول كرد و من وارد آپارتمانم شدم. ميخواستيم همه واحدها رو
اجاره بديم. براي همين من شدم مسئول تاييد مستاجرها و مثلا مدير ساختمون.
تو اون ايام كارو كاسبي بابا هم سكه شده بود. بازنشست شده بود و رفته بود
( كلن ) يه كارگاه زده بود. كار فرش رو برد اونجا. خونه تو اميريه هم دست
داداشم بود كه ازدواج كرده بود. من هم هم زمان با درسم كار هم ميكردم. تو
يه شركت كامپيوتري مشغول به كار شدم تا خود كفا بشم و كمتر از بابا پول
بگيرم).به خاطر مشعله درسي و كاري كه داشتم زياد مريم رو نميديدم. ماهي
يه بار اگر ميشد. مريم هم مترجمي زبان ايتاليايي قبول شده بود و با قدرت
درس ميخوند. از ساناز هم تقريبا 2 سالي بو د بي خبر بودم. بعد از دانشگاه
تصميم گرفتم براي خودم كار كنم. حالا ديگه هم تجربه داشتم و هم
تحصيلات.ياد روز آشناييم باهاش افتادم. رو تخت دراز كشيدم و رفتم تو
فكر...یکی از روزهای آذرماه بود تقریبا ساعت 10 شب بود.تو باشگاه داشتم
بیلیارد بازی میکردم که موبایلم زنگ خورد. بر خلاف عادت همیشگیم که اگه
شماره غریبه باشه جواب نمیدم جواب دادم :
بفرمائید؟
سلام ، اقای م ؟
خودم هستم امرتون ؟
من ص هستم.
به جا نمیارم. میشه بیشتر توضیح بدید؟
شما میتونید با شماره ای که افتاده تماس بگیرید ؟
بله حتما. منتهی من الان جایی هستم که امکانش نیست. میتونم تا 1 ساعت
دیگه زنگ بزنم ؟
بله. حتما من تا ساعت 2 بیدارم منتظرتون هستم.
قربان شما حتما زنگ میزنم. پس فعلا بای.
مرسی خدانگهدار.(هنوز اون مکالمه جزء به جزءش یادمه).طرف مکالمه من یه
دختر بود با یه صدای ناز که تو صداش یه جذبه خاصی بود. دیگه تامل جایز
نبود بر عکس همیشه که تا منو از در باشگاه بیرون نمی انداختن من از بچه
ها خداحافظی کردمو سریع رفتم طرف خونه. تا رسیدم موتورم رو گذاشتم تو
پارکینگ و یه کله رفتم تو خونه. دیدم ساعت یک ربع به یازده میخواستم تل
بزنم که با خودم گفتم این یه رب رو هم دندان رو جیگر بذار تا طرف فکر کنه
خیلی دقیقی.تو این مدت همش فکر میکردم که شماره من از کجا رسیده دست این
بابا. آخه من خیلی کم پیش میاد به کسی شماره بدم (به خاطر اینکه تو این
کارا یه کم کودن هستم).ساعت یازده گوشیو برداشتم و زنگ زدم. بعد از چند
تا زنگ گوشیو برداشت. سلام و احوالپرسی و بعدشم یه یکدستی توپ. بهش گفتم
بابا اینا نگن این وقت شب با کی حرف میزنی؟گفت که یه سوییت جداگانه تو
خونشون هست و اون تنها اونجا زندگی میکنه.بعد از یه کم چاپلوسی گفتم
امرتون بفرمایید؟گفت که با دوستش اومده بودن درب مغازه من که برای دوستش
نوت بوک بخرن. بر حسب اتفاق کارت ویزیت من افتاده بود دست ایشون و چون
ایشون توی آزمایشگاه یه بیمارستان کار میکردند میخواستن اوقات بیکاریشون
رو روی نوت بوکهای من به صورت ویزیتوری پر کنن. قرار شد فردای اونروز
بیاد در مغازه تا با هم دیگه حرف بزنیم.بعد از خدا حافظی ازش رفتم تو فکر
که این از کجا سبز شده. همش تو این فکر بودم که دوستام دارن مسخره بازی
در میارن تا یه کم بخندن. آخه من خودم از این کارا زیاد میکنم.
بگذریم.صبح شد و من رفتم در مغازه. یه ساعتی بود در مغازه بودم داشتم
فیلم نگاه میکردم که یه نفر سلام کرد. با دلخوری صدای دستگاهمو قطع کردم
و جواب سلام دادم. سرمو که گرفتم بالا یک دفعه هنگ کردم. یه دختر با قد
تقریبا 1.80 و خیلی خوش هیکل رو بروم وایساده بود و با اون چادر عربی که
سرش کرده بود هوش از سر آدم میبرد. متوجه هنگ کردن من شد و سریع خودشو
معرفی کرد. تازه 2 زاریم افتاد. همون دیشبیه بود.خلاصه با زحمات خودمو
جمع جور کردم و بهش تعارف زدم که بشینه. وقتی نشست بهش گفتم چای میل
میکنید یا کافی میکس ؟ گفت چایی ؟ لیوان برداشتم که براش چایی بریزم که
یهو داد زد : وای تو این میخواین چایی بریزید برای من؟ یه دفعه به خودم
اومدم دیدم لیوان خودمو برداشتم. آخه من یه لیوان آبجو خوری خفن دارم که
تو اون مایعات میخورم. خلاصه معذرت خواهی کردم خواستم لیوانو عوض کنم که
گفت دوست داره با لیوان من چایی بخوره. من هم اطاعت امر کردم و براش چایی
ریختم. خلاصه بعد از چند دقیقه صحبت متفرقه رفتیم سر اصل مطلب. من مشخصات
دستگاههامون رو بهش دادم و قرار شد بابت فروش هر دستگاه 20 هزار تومان
بهش پورسانت بدم. داشت بلند میشد که بره من هم به یه بهانه ای تا دم
پاساژ با هاش رفتم و ازش برای 5 شنبه شام دعوت کردم و اون هم با کمال میل
قبول کرد. 5 شنبه من رفتم فلکه دوم صادقیه و چون هم بارون میامد هم دفعه
اول ملاقات هر دومون بود موتور نبردم و با خط 11 رفتم. جلوی گلدیس
وایساده بودم که یه نفر صدام کرد. برگشتم. خودش بود. با یه تریپ خفن اما
با کلاس سلام و احوالپرسی و بعدش پیشنهاد خفن من جهت رفتن به فرحزاد. یه
دربست گرفتم و هر دو سوار شدیم توی راه هیچ صحبتی بینمون ردو بدل نشد.
رسیدیم اونجا یه قهوه خونه خوب بلدم که آبگوشت با عشقی داره و پاتوقمه.
داخل شدیم و نشستیم. بهش گفتم چی میل داری؟گفت هر چی خودتون میخورید.گفتم
من میخوام آبگوشت بخورم.در کمال نا باوری گفت: آخجون آبگوشت.خلاصه سفارش
دادیم تا بیارن. بعد از خوردن شام سفارش چای دادم (جای همه خالی دلتون
نخواد).دست کردم جیبمو بسته سیگارمو در اوردم. یه نخ برداشتم اومدم اتیشش
کنم دیدم داره نگاه میکنه. گفتم شما هم میکشید یا من حق ندارم بکشم؟.گفت
من هم میکشم. خلاصه یه تریپ با کلاس بازی در آوردمو سیگاره اونم روشن
کردمو با هم شروع کردیم صحبت کردن. من از زندگی خودم گفتم. اونم از این
که یه بار ازدواج نا فرجام داشته الان رو پای خودشه و با خانوادش مشکل
داره و غیره.خلاصه به ساعتم نگاه کردم دیدم نزدیک 12 گفتم دیرتون نشه گفت
که شب خونه نمیرم. میرم خونه دوستم که دهکده میشینه. یه آن رگ غیرتم گرفت
یهو متوجه شد و گفت نترس بابا دختره. هر دومون خندیدیم.از قهوه خونه که
اومدیم بیرون به پیشنهاد من تو دره فرحزاد شروع کردیم به قدم زدن زیر
بارون و جای همتون خالی زمزمه کردن شعر بزن باران حبیب با صدای خر در چمن
من. نمی دونم چرا من بچه مثبت شده بودم و از این تریپها پیاده میکردم.
خلاصه یه آن به خودم اومدم دیدم میدان پونکیم. حسابی سردش شده بود داشت
به وضوح میلرزید. بالاخره رضایت دادیم و یه تاکسی دربست گرفتیم. تو ماشین
که نشستیم دستش رو گرفتم دیدم مثل برف سرده. یکم هاش کردم گرم بشه. وقتی
رسیدیم دهکده داشتم از ماشین پیادش میکردم که یه لبخند قشنگ تحویلم داد
وازم تشکر کرد. من هم گفتم که قابل نداشت و خداحافظی کردم وقتی نشستم تو
ماشین دیدم ساعت تقریبا 2.5 شده. اونشب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود.
اما نمیدونستم روزگار داره با هام بازی میکنه.فردای اونروز جمعه بود و من
هم باید تو نمایشگاه الکامپ تو غرفه وا میستادم. خیلی خسته بودم دیدم که
موبایلم زنگ میزنه دیدم خودشه. با سلام احوال پرسی شروع شد و قرار شد که
من بعد از ظهر 2 باره تو صادقیه ببینمش. چون دوستش یک کار تحقیقاقی رو با
هندی کم تهیه کرده بود و من قرار شد فیلمهای هندی کم رو ازش بگیرم و به
VHS تبدیل کنم.وقتی رسیدم بارون بند اومده بود.رفتیم تو کافی شاپ پردیس
فلکه اول نشستیم یه نیم ساعتی حرف میزدیم راحع به این که خیلی دیشب حال
کردیم و.یکهو بهم گفت که: کامی دلم میخواد برم یه جای دنج.من هم که آخر
فردینم گفتم پاشو بریم. مثل این ادم چتا رفتیم پارک پرواز. هوا سرد بود.
کاپشنم رو در آوردم و انداختم.من هم که آخر فردینم گفتم پاشو بریم. مثل
این ادم چتا رفتیم پارک پرواز. هوا سرد بود. کاپشنم رو در آوردم و
انداختم رو دوشش. داشتیم سیگار میکشیدیم که یه دفعه منو جو گرفت و بهش
گفتم : میای با هم دوست شیم.؟یه نگاهی بهم کردو گفت : مگه نیستیم ؟گفتم :
نه. منظورم اینه که فقط مال هم باشیم. یه سری حرف زدیم و بالاخره به این
نتیجه رسیدیم که شخص اول زندگی هم بشیم.ازش تشکر کردم و چیشانیش رو
بوسیدم. یه ماشین گرفتم بردمش دم خونشون و از اونجا هم رفتم خونه.دیگه
خواب نداشتم تصور اینکه یه همچین دختری با من یه لا قبا دوست بشه خیلی
مشعوفم کرده بودو...روزی چند ساعت با هم تلفنی حرف میزدیم و قربون صدقه
هم میرفتیم.2 شنبه بود که اومد در مغازه فیلمها رو که تبدیل کرده بودم و
گرفت و رفت خانه دوستش.شب زنگ زد که فیلمها توی دستگاهشون پخش نمی شه.
قرار شد صبح برم اونجا و براشون راهش بندازم.ادامه دارد....

1 نظرات:

ناشناس گفت...

خيلي زيباستتتتتتتتتتتتتتتت

 

ابزار وبمستر