ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روي عشق2

از رو شلوار باهاش بازي كردن. يواش يواش دستش رو كرد تو شرتم داشت باهاش بازي ميكرد كه يه دفعه من يه حسي بهم دست داد كه خيلي غريب بود. كل بدنم سفت شد. فكر كردم كه ميخوام ادرار كنم. اميد هم همينجوري داشت با هاش ور ميرفت كه من به اوج رسيدم. اولين باري بود كه اين حس بهم دست داده بود. خيلي خوشايند بود.ساسان هم كارش تموم شد و من ديدم يه آب سفيد از دولش زد بيرون.
گفتم كه : چرا مال من از اين آبها نداره ؟
س :بايد يه مدت از اين كا را بكني تا براي تو هم بياد.
بعد از اين حرفها ساسان و اميد رفتن خونه هاشون. با وجود اينكه اون حس برام خوشايند بود اما ته دلم پشيمون شدم و هي به خودم لعنت ميفرستادم. اونروز همونجا تصميم گرفتم كه رابطم با ساسان رو كم كنم و ديگه با هيچ كس مثل اميد برخورد نكنم. ( كه خدا رو شكر تا الان موفق شدم. )
شب كه بابا اومد خونه بهش گفتم كه : بابايي ميشه اسمه منو باشگاه بنويسيد ؟
بابا : آره پسرم. چه ورزشي دوست داري ؟
ك : كاراته.
بابا : باشه پسرم. اسمتو مينويسم. به شرط اين كه از درسات عقب نيوفتي.بابام هم از خداش بود من برم يه جايي انرژيم رو تخليه كنم تا ديگه جوني نداشته باشم تو محل پدر همسايه هارو در بيارم.( اما بنده خدا نميدونست كه تازه اول مشكلاتشه. )فرداش با بابا رفتيم ميدان منيريه.اون موقعها يه باشگاهي بود دور ميدان به نام سعديان.رفتيم كلاس كاراته(سبك كان ذن ريو)ثبت نام كرديم و بعدش هم از داخل ميدان از يكي از مغازه ها يه دست لباس فرم كاراته خريديم و رفتيم خونه.فقط ميتونم بگم كه از فرط خوشحالي شب با همون لباس خوابيدم.فرداش بعداز مدرسه سريع از بچه ها خداحافظي كردم و رفتم خونه يه چيزي خوردم و نشستم سر درسم.آخه به بابام قول داده بودم ورزش روي درسم تاثير نذاره. براي همين به خودم قول داده بودم درسم رو بهتر از قبل بخونم تا مشكلي پيش نياد.ساعت شروع كلاسم 4:30 بود. ولي من از 4 اونجا بودم. وقتي كلاسم داشت شروع ميشد دست يه نفر رو روي شونم حس كردم. برگشتم ديدم يه آقاي ميانسال با موهاي جو گندمي و قد متوسط وايساده پشتم.(اون مرد كه ميشه گفت تمام استواريم رو تو زندگي از اون دارم استادم بود)
ك : سلام.
ا : سلام آقا پسر گل. تازه ثبت نام كردي؟
ك : بعله.
ا : اسمت چيه ؟
ك : كامران.
ا : چرا كاراته رو انتخاب كردي ؟
ك : ميخوام قوي باشم و هر كس بهم زور گفت و بزنم داغونش كنم.
ا : جدي ميگي ؟ براي همين قضيه اومدي باشگاه. ؟
ك : بعله.
ا: پس كوچولو اشتباه اومدي. اينجا به كسي دعوا كردن ياد نميدن.
ك : پس چي ياد ميدن ؟
ا : اينجا مردونگي ياد ميدن. سرفرازي ياد ميدن. استوار بودن ياد ميدن. طريقه بهتر زندگي كردن رو ياد ميدن. اون كارايي كه تو ميخواي اينجا ياد بگيري رو تو دروازه غار ياد ميدن نه اينجا.
اونهايي كه اينجا ورزش ميكنن ياد ميگيرن باوجود اين كه زورشون زياد ميشه ولي سرشون به كار خودشون باشه و با كسي حتي ضعيفتر از خودشون حتي بلند هم صحبت نكنن چه برسه به اينكه بخوان دعوا كنن.حالا اگر ميتوني اين كار رو انجام بدي قدمت روي چشم. والا اينجا به درد تو نميخوره.
ك : باشه سعي ميكنم ياد بگيرم.
ا : بارك ا.. پسر خوب. خوب حالا برو لباسات رو عوض كن الان تمرين شروع ميشه.
ك : چشم.
رفتم تو رختكن. چند تا بچه هم سن و سال خودم و چند تا هم آدم بزرگ داشتن لباس عوض ميكردن. من هم لباسام رو از توي ساك در آوردم و تنم كردم. رفتم تو سالن داشتم به اطراف نگاه ميكردم كه يدفعه يه صداي فرياد اومد : همه رو به استاد. و يه كلماتي به زبان غير ايراني گفت. همه يه حالت احترام به خودشون گرفتن و با هم گفتن : اوس
من هم كه مثل اين آدماي منگ وايساده بودم و داشتم اين حركات رو با تعجب نگاه ميكردم كه يدفعه ديدم همون مردي كه باهام حرف ميزد استادمونه.تو دلم گفتم : كامران دهنت سرويسه به اون حرفهايي كه زدي جلوش الان اينقدر اذيتت ميكنه كه خودت بزني به چاك.تو اين فكرا بودم كه يه نفر داد زد كه همه تو يه صف. من هم كه وارد نبودم رفتم پشت سر همون آقاهه وايسادم كه چند نفري شروع كردن خنديدن.(آخه من رفته بودم با كمربند سفيد كه هنوزم بستنش رو بلد نبودم پشت سر شاگرد ارشد كلاس كه دان 4 بود وايساده بودم).يه نفر بهم توضيح داد كه بايد برم آخر صف وايسم.خلاصه اونروز من با بقيه شروع كردم به تمرين كردن و بعدش استاد يكي از شاگردهاي بلند پايه كلاس رو مامور كرد كه به من قوانين كلاس رو يادم بده و يه كم هم با من تمرين كنه.بعد از كلاس وقتي رسيدم خونه با خودم عهد بستم كه اين ورزش رو ادامه بدم(البته با وجود دردي كه كل بدنمو گرفته بود به خاطر حركات كششي كه اون روز تو كلاس انجام داده بوديم).اونشب بابا از كلاسم پرسيد و من هم بهش گفتم كه سخت بود ولي خوب بود.
بابا هم تشويقم كرد كه ادامه بدم و از دعوا كردن و اين جور چيزا اجتناب كنم.(ميتونم بگم يكي از كارايي كه بابام برام انجام داد و الان خود من دارم ثمرش رو ميبينم همين كلاس ورزشي بود).روزها ميگذشت و من هم درسم رو ميخوندم هم ورزش ميكردم.گه گداري البته خود ارضايي هم ميكردم كه از همكلاسيها م ياد گرفته بودم. تا اين كه دوران راهنمايي تموم شد و من وارد دبيرستان شدم. دبيرستان رهنما (ميدان منيريه) با وجود ممارستي كه تو تمرينام داشتم يكي از بهترين افراد كلاسمون شده بودم و حالا ديگه برا خودم تو باشگاهمون كسي بودم. گه گداري تو اين مدت دعوا كرده بودم.(تقريبا هفته اي 2 بار البته).ولي دعواهاي جدي نبود و اگر هم بود من سعي ميكردم از فنوني كه تو باشگاه ياد گرفته بودم استفاده نكنم.بيشتر موقع دعوا با كله ميذاشتم تو صورت طرف يا مثلا پاهاش رو ميگرفتم و زير يه خم ازش ميگرفتم(البته نه به صورت حرفه اي).وقتي وارد دبيرستان شدم ديگه تقريبا همه چيز رو تا حدي راجع بهش ميفهميدم. و سرو گوشم شروع كرد به جنبيدن از دبيرستان كه ميومديم بيرون اگه دختري ميديديم يه كس شري ميگفتيم و هرهر بهش ميخنديديم. يادمه سال دوم بودم كه به يه دختر يه چيزي گفتم : داشتيم ميخنديديم كه يدفعه يه چيزي خرد تو مخم. يه لحظه برگشتم ديدم يكي از سال چهارميهاست با كلاسورش زده بود تو سرم.نگاش كردم و گفتم براي چي ميزني ؟
% : بيخود ميكني به دوست من متلك ميندازي ؟
ك : خوب زدن نداره كه ميتوني با حرف هم بگي.
% : چه بچه پررويي هستي. عوض اينكه معذرت خواهي كني جواب منو هم ميدي.
ك : تو مگه مثل آدم رفتار كردي كه منم معذرت خواهي كنم ؟
يه دفعه اومد سمتم و يه چك زد تو گوشم. اومدم برم سمتش منصرف شدم ( راستش يه كم ازش ميترسيدم )
روم كردم اونورو داشتم ميرفتم كه يدفعه گفت : اين دفعه از اين كارا بكني. مادرتو.....
يدفعه قاط زدم. نميدونم چي شد ولي به كلي ريختم به هم. برگشتم به سمتش گفتم : چي گفتي ؟ اومد سمتم به حالت حمله و گفت : همون چيزي كه شنيدي ؟
ديگه نفهميدم چي دورو برم ميگذره.همين جور كه داشتيم سمت هم ميرفتيم.يه ضربه بهش زدم.(ماواشي گري) قشنگ پام نشست بغل گوشش.جا خورده بود از اين حركتم. تا اومد به خودش بجنبه يه لغد هم حواله تخمش كردم و خوابيد رو زمين.تو همين حين 2 تا از رفيقاش هم رسيدن و افتادن به جون من. با وجود اينكه زورم بهشون نميرسيد ولي دست از زدنشون بر نداشتم. اگه ده تا ضربه ميخوردم بالاخره يدونه ميزدم. بالاخره كسبه محل اومدن جدامون كردن و دعوا تموم شد. با سر وروي خاكي رفتم سمت خونه. يه آبي به سر و روم زدمو نشستم فكر كردم كه به ديگران چي بگم.(صورتم كبود بود) بد جوري كتك خورده بودم.شب كه بابام اومد. يدفعه گفت : بچه جان با خودت چيكار كردي.(ميدونست زياد دعوا ميكنم. آخه اغلب مواقع اونايي كه كتك ميخوردن با بابا ننشون ميومدن در خونمون. بدبخت بابا هم يه جورايي رازيشون ميكرد كه بچن و از اين حرفها.اما اين دفعه فرق ميكرد).قضيه رو براش تعريف كردم.اون هم گفت:درسته بهت فحش ركيك دادن ام بايد ميرفتي به مسؤلين مدرسه ميگفتي اون ها هم خودشون حلش ميكردن.بعد ازم پرسيد : دماغت درد نميكنه ؟
ك : آره. چطور ؟
ب : مثل اينكه جلوي آيينه نرفتي. پاشو خودت نگاه كن.
رفتم جلوي آيينه خودم وحشت كردم.(واقعا تركونده بودن سرو صورتم رو) دماغم رفته بود سمت چپ صورتم. تازه فهميدم چرا دماغم درد ميكنه. آخه شكسته بود دماغم.
با بابا رفتيم بيمارستان امير اعلم.دكتره يه مقداري قرص داد بهم و وقت گذاشت براي جا انداختن دماغم.وقتي برگشتيم خونه داداشم هم اومده بود(تازه خدمتش تموم شده بود و سر كار ميرفت. البته تا اون روز ميونه خوبي با من نداشت. ميگفت : تو از خون من نيستي. تو يه غريبه اي).تا منو ديد شكه شد.از بابام پرسيد چي شده ؟
بابام هم گفت : يه نفر به مادرتون فحش داده دعواشون شده.
داداشم پرسيد : زدي يا خوردي ؟
ك : تنها كه بود زدمش. ولي دوستاش ريختن سرم او نا رو هم زدم ولي بيشتر كتك خورم ازشون تا اينكه بزنمشون.
اشك تو چشاي داداشم جمع شده بود.گفت : غصه نخور داداشي خودم فردا ميام پدرشون رو در ميارم.(خودش بعدا كه بزرگتر شديم بهم گفت : اونشب كه فهميدم به خاطر فحش مادر اينجوري دعوا كردي تازه فهميدم كه چه قدر ما هارو از خودت ميدوني و تعصب داري روي ماها.از اون روز من يه حامي پيدا كردم كه با وجودي كه كنارم بود اما با من غريبي ميكرد).
ك : نه داداش. فردا ميرن ميگن فلاني بچه ننه بود. حرف در ميارتن برام.
داداشم گفت : باشه. اما اگه دفعه بعد همچين اتفاقي افتاد بهم بگو تا نشونشون بدم با كي طرفن ؟
ك : چشم.
فرداش كه رفتم مدرسه همه يه جوري نگام ميكردن. فكر ميكردم به خاطره كجي دماغمه. اما يكي از بچه ها كه اسمش احمد بود گفت : پسر دمت گرم. خوب روي اين پسره ابراهيم رو كم كردي. همه دارن حال ميكنن با اين قضيه. تازه يكي از كاسباي محل هم قضيه رو به آقاي ناظم گفته : احتمالا اونها رو تنبيه كنه.(بعد از چند روز اون سه نفر اومدن پيش من و ما با هم آشتي كرديم. البته آقاي ناظم تهديدشون كرده بود كه اگه از من معذرت خواهي نكنن. مدرك بي مدرك).بعد از ظهرش كه رفتم باشگاه داشتم لباسام رو عوض ميكردم كه استادم اومد تو رختكن. بهش سلام دادم و احترام گذاشتم.استاد جواب سلامم رو داد و گفت : نميخواد لباس عوض كني.
ك : چرا استاد.
ا : يعني نميدوني؟
ك :نه بخدا.
ا : قضيه ديروز چي بوده.مثل اين لات و لوتا تو خيابان دعواميكردي.
ك : استاد به خدا اونا مقصر بودن.به من فحش...دادن.
ا : درسته فحش دادن ولي اين دليل نميشه كه تو از ورزشي كه ميكني براي ادب كردنشون استفاده كني. من روز اول هم اگه يادت باشه بهت گفتم كه اين كارا از شاگردهاي من سر نميزنه. يادته؟
سرم پايين بود.
ا :چرا جواب نميدي؟
ك :بعله استاد يادمه.
ا : پس ديگه نميخواد سر كلاس من حاضر بشي.چون من ديگه چيزي به تو ياد نميدم.اشكم دراومده بود. هرچي التماسش كردم به خرجش نرفت كه نرفت.منم از همه جا مونده رونده راه افتادم سمت خونه

1 نظرات:

ناشناس گفت...

عاللللللللللللللي بود

 

ابزار وبمستر