ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق يا نامردي7

سلام پسرم. خوبی چرا نیومدی اینجا بی وفا. راستشو بگو کسی جای مارو گرفته؟خندیدم. نمیدونستم منظورش خودمم که با یه دختر آشنا شدم یا منظورش بابامه که میخواد دوباره ازدواج کنه.چی بگم زن عمو. ما شرمنده شماییم همیشه. کم سعادتی ما بوده.ای زبون باز بسه دیگه زبون نریز. من نمیدونم تو با این زبون تا حالا چند تا مخ رو زدی تا حالا؟نه بابا ما و چه به این حرفا. من یه پسر مظلوم ساده کمرو.......بسته بابا مارو سیا نکن ما خودمون بچه کیپ تاون هستیم.خوب زن عمو زیاد مزاحم نشم بابام هست ؟زن عمو به قربونت بره مزاحم چیه پسر خوشگلم.الان صداش میکنم چند لحظه گوشی. از طرف من خدا حافظ.دو دقیقه شد تا بابا اومد:الو ؟سلام بابا.سلام پسر خوبی؟ممنون. چطوری چه خبر ؟بی ما خوش میگذره؟بی شما که نه اما اینجا عموت اینا اینقدر مهمون نوازن که آدم احساس کمبود نمیکنه.راستی بابا زنگ زده بودی. گوشیمو جا گذاشته بودم کاری داشتی؟کار زیاد مهمی نداشتم. فقط خواستم بگم فردا برمیگردم. طرفای ظهر میرسم خونه. خواستم ببینم خونه هستی نهار درست کنی. خبرای خوبی برات دارم.کلاس دارم ولی بیخیالش خونه می مونم و نهارو ردیف میکنم.پس دانشگاه چی؟یه روزه بابا. بذار این یه روزو با هم باشیم.با بابا خدا حافظی کردم و خونه خاله رو کنسل کردم و موندم خونه.صبح زود رفتم خیابون برای خرید. وسایل لازم رو برای درست کردن یه قرمه سبزی مشت خریداری کردم و اومدم خونه. غذا رو بار گذاشتم و منتظر اومدن بابا شدم.سات دوازده بود که صدای کلید در اومد. رفتم تو حال بابام بود.بغلش کردم و آوردمش تو:بشین بابا برم برات یه چای بیارم خستگی راه از تنت در ره.
خسته نیستم. بیا این سویچ رو بگیر برو یه دوری بزن سرحال بیای.به..ماشین خریدی ای ول. حالا چی هست ؟نمیدونم چیه. اینو عموت پسندیده. ببین چطوره؟سویچ رو گرفتم و رفتم بیرون. تو کوچه پنج تا ماشین بودن. سه تاش مال همسایه ها بود و دو تای دیگه نا آشنا. یه پژو پارس بود با یه ماکسیمای سیاه. اول ذهنم رفت سمت پژو اما وقتی ریموت رو زدم فلاشر های ماکسیما روشن شد. به پسر معرکس. چه بزرگ و جا داره. توش کاملن احساس امنیت میکنی. استارت زدم و راه افتادم. ثمل یه بچه حرف گوش کن راه افتاد. با این هیکل گندش خیلی سر به زیر می نمود. من که تا حالا با بیشتر از پریاد رانندگی نکرده بودم باورم نمیشد با این عروس دارم خیابون های تهرون رو میگردم.احساس دیگه ای داشتم. انگار مردم جور دیگه ای نگام میکردن. راستی بابام اینو از کجا خریده بود. آها ارثیه .... حتما خیلی زیاده که بابام علی الحساب اینو خریده. وای چه کارا که نمیشه کرد. با این برم دنبال سارا چی میگه. راستی فکر بدی هم نیست. موبایل رو ور داشتم و بهش زنگ زدم :سلام سارا کجایی؟سلام. الان کلاس تموم شد. چرا نیومدی؟ دلم خیلی هواتو کرده.قربون دلت برم. حالا کجایی بیام دنبالت؟ماشین داری نا قلا؟ از کی تا حالا؟آره. تو بگو کجایی بیام اونجا؟ درست دم در دانشگاه. جلوی مغازه فتوکپی. بیا اونجا.گازو گرفتم و به سمت سارا تاختم.دیدمش منتظر تو پیاده رو ایستاده. چند تا بوق زدم. بدون اینکه نگاه کنه چند قدم رفت اون طرف تر وایساد. فهمیدم فایده نداره پیاده شدم و داد زدم:سارا ؟ بیا بابا نترس خودیه.سار با یه حالت بیگانگی بر گشت و مات ومبهوت منو نگا کرد:ماشینت اینه؟آره. چیه بهمون نمیاد سوار ماشینای خوشگل بشیم.چرا ولی....آخه....ولی و آخه نداره. زود بیا سوار شو. دیگه روز روز ماست. باید امروزو خوش بگذرونیم. شاید فردا مردیم.و هر دوی ما شاد شادرفتیم تا لحظات رویایی دیروز رو تکمیل بکنیم. البته نه با سکس بلکه با عشق و با احساس یکی شدن....اون روز یه ساعتی با سارا بیرون بودم. بهش پیشنهاد دادم بریم و تو یه کافی شاپ با کلاس یه چیزی بخوریم. رفتیم توو نشستیم. یه ده دقیقه نشستیم تا سفارشات ما رو بیارن. کافی شاپ یه کم شلوغ بود. از هر تیپی دختر پسر میومدن تو.... داشتم با سارا حرف میزدم که سارا یه دفه اومد جلو و جوری که انگار میخواست خودشو از یه نفر مخفی کنه با هام در مورد چیزای مسخره شروع کرد به حرف زدن :راستی تو از چی خوشت میاد مهران؟چی؟؟؟؟ چی داری میگی بابا؟ من دارم در مورد یه چیز دیگه حرف میزنم.حالت خوبه؟هیس. تابلوش نکن. مامانم دم در وایساده داره با موبایلش حرف میزنه. نمیخوام منو اینجا ببینه.آها. خوب کجاس ؟ کدومه؟اون چادر سیاهس دم در.مادرش یه زن درشت اندام بود که قد بلندی هم داشت. البته زیاد بلند نبود اما نسبت به سارا بلند تر بود. قیافش زیاد معلوم نبود اما پیدا بود که ظاهر بدی نداشت. داشتم نگاش میکردم که یه دفه چشمش به سارا افتاد اونو شناخت. بدون معطلی اومد تو و اومد طرف میز ما و نشست. سارا با بهت زدگی مادرشو نگا میکرد و خواست حرفی بزنه که مادرش نذاشت و گفت ساکت باشه و اینکه قصد بدی نداره و میخواد با من آشنا بشه. حالا میتونستم مادرشو از نزدیک ببینم. یه زن میانسال با پوست روشن که گذر زمان زیاد اون رو عوض نکرده بود و به قولی خوب مونده بود. یه ساعتی باهم نشستیم و از هر دری باهم حرف زدیم و پاشدیم بریم. مادرش میز ما رو حساب کرد و پاشدیم رفتیم. تو راه دیگه روم باز شده بود و دیگه حتی با مادرشم شوخی میکردم. حالا دیگه در مورد مادر و پدر سارا حق رو به مادرش میدادم. زنی که اینقدر خوش برخورد و لارج باشه که رابطه دخترش بایه پسر غریبه رو اونم در محدوده ای که اطرافش رو مذهبیون گرفته باشن باید زن خوبی باشه که تو یه محیط بد گیر کرده. یادم میاد دبیرستان بودم یه دبیر دینی داشتیم که یه روز در مورد معاشقه با همسر با ما صحبت میکردو میگفت که شما وقتی دارین با همسرتون زناشویی میکنید نباید بدن همدیگرو ببینید و در هنگام هم آغوشی باید بدن هر دوتون مستور باشه و آلت شما البته طوری که همسرتون نبینه بیرون بیارین و اونم جلوش در محل آلت تناسلیش و یه برش کوچیک از چادر رو باز بذاره برای دخول. تازه اونم بعد یه خوندن نماز نمیدونم چیچی. آره دیگه وقتی یه آدم تو یه همچین وضع خفقانی باشه خوب معلومه که تو دام یه آدم فاسدی ولو برادر زاده شوهرش باشه میافته و تازه تاوان این رو باید دخترش تو سنی بده که حتی تا اون موقع شاید اسم کیر یا کس رو نشنیده باشه.رسیدیم خونشون پیادشون کردم. رفتن. منم خواستم برم که یه دفه مادرش برگشت و شماره موبایلمو ازم گرفت برای روز مبادا. البته بعدش گفت که به سارا نگم که شماره رو ازم گرفته و گفت بایدبه صورت خصوصی ببینمت. منم قبول کردم و شماره خودمو دادم و رفتم.رسیدم خونه و رفتم تو.پدرم تو حال نشسته بود و سیگار میکشید. رفتم تو و سلام کردم:سلام.سلام بابا. خوش گذشت ؟آره. راستی اینو از کجا خریدی؟از سهم ارثی که بهم رسیده بود.خوب پولشو میاوردی میزدیم توی یه کار نون و آب دار.غصه نخور پسر اون قدر هست که خودتم باهاش یه کار به قول شما جوونا توپ را بندازی.مگه چه قدره راستش من حساب نکردم. ولی اون جوری که عموت گفته دو میلیارد تومنی میشه.چشام گرد شده بود. دو میلیارد تومن!!!!!!باهاش چه کارا که نمیشه نکرد. دلم میخواست به آرزوی همیشگیم برسم و یه باشگاه بیلیارد بزنم. خیلی بیلیارد دوست داشتم و همیشه دوست داشتم که باشگاه بیلیارد داشته باشم و روز و شب بدون هیچ دغدغه خاطری بیلیارد بازی کنم. تو خیالاتم خودمو صاحب باشگاه کامران میدیدم. میخواست باشگاهش رو بفروشه. داییش تو کانادا براش دعوتنامه فرستاده بود و اونم میخواست بره. البته به داییش سفارش کرده بود دنبال کارای اقامتش تو کانادا بیافته. خودشم که از خداش بود بره اونجا. اکازیون بود. مثل اینکه کارای اقامتش جور شده بود چون خیلی خوشحال بود. منم دورادورهوای باشگاهشو داشتم که میخواد به کی بفروشه. طرف آدم بدی نبود میشناختمش. اما چون مشتری نبود میخواست زیر قیمت ازش بخره. منم به فکر این افتادم که حالا بهترین موقعیته که باشگاه رو ازش بخرم که هم کامران زیاد ضرر نکنه و هم منم میتونم مشتریای قدیمی کامرانو داشته باشم. البته همشونو میشناختم یا بهتر بگم پوزه همشونو تو بیلیارد به زمین مالیده بودم. به بابام پیشنهاد خرید باشگاه رو دادم. اونم مخالفت نکرد و گفت که تو فکر درست باش من خودم میرم با این دوستت حرف میزنم و باهاش معامله میکنم. منم دیگه تو کونم عروسی بود. چه زود به خواسته هام رسیده بودم. رفتم تو اتاقم و کامپیوترو روشن کردم. راستی باید کامپیوتر رو هم یه ارتقای اساسی بدم. هنوز کامپیوترم روشن نشده بود که موبایلم زنگ خورد. شماره نا آشنا بود. موبایلمم دیگه جواد جواد بود باید عوضش میکردم. جواب دادم:بله بفرمایید؟سلام. آقا مهران؟بله خودم هستم. شما؟من سعیده هستم.. مادر سارا.بله بله سلام خوب هستید خانواده خوبن چه خبرا؟خیلی ممنون. همه خوبن ببینید من نمیتونم زیاد صحبت کنم. فقط خواستم فردا ببینمتون. میتونین بیاین منزل ما؟منزل شما؟ چشم حتمن. راستی با اون نگهبان ها چی کار کنم ؟ به اونا چی بگم؟نترس. تو بیا اونا رو میتونم با نفری ده هزار تومن بخرم. اونا سربازن و ده هزار تومن میتونه یه هفتشون رو بسازه.باهاش قرارو گذاشتم و قرار براین بود که فردا بعد از نهار برم خونشون. راستی چه کاری میتونست باهام داشته باشه ؟ برای یه لحظه ترس ورم داشت. نکنه بخواد سرمو زیر آب کنه. نه بابا اونی ک من امروز دیدم اصلن به این جور چیزا نمیخورد. شایدم خیال کرده که من عاشق دخترشم و میخواد باهام آشنا بشه. البته سارا رو خیلی دوست داشتم اما اصلن تو فاز ازدواج نبودم. بالاخره خودمو راضی کردم که برم خونشون. نمیخوان که منو بکشن. خدا رو چه دیدی شاید رابطه منو سارا هم بهتر شد. فرداش بعد از کلاس رفتم خونشون. دم در که رسیدم یه زنگ زدم به شماره دیشب. مادر سارا بود :سلام سعیده خانم دم در هستم.سلام آقا مهران بفرماین تو.نگهبان ها رو چی کار کنم؟بهشون خودتو معرفی کن.چشم الان میام تو.سربازا بعد از معرفی کردن منو راهنمایی کردن برم تو. رفتم تو. یه حیاط بزرگ و دراز بود که یه خونه بزرگ تهش بود. یه کم احساس وحشت کردم. تو حیاط یه خورده وحشتناک بود. البته شاید من با محیط آشنا نبودم اینجوری برام وحشتناک بود. درختای بزرگ و زیاد که برگاشون ریخته بود و به طرز سهم ناکی کج ومعوج شده بودن. به هر ترتیبی بود رفتم تو. درو که بستم وبرگشتم یه خونه بزرگ رو میدیدم که به سبک خونه های دوبلکس قدیمی ساخته شده بود. یه هال بزرگ که دو تا اتاق دو طرفش قرار داشت و یه پله که به صورت راهرو از دو طرف به سمت بالا سوق داده شده بود.همون جا موندم تا مادر سارا بیاد. یه صدای پا از طبقه بالا اومد حدس زدم باید خودش باشه. خودش بود اما با اون روز خیلی فرق میکرد. مثل مردا یه روبدو شامبر پوشیده بود با یه روسری ابریشمی نازک که موهاش از زیرش پیدا بود. اومد جلو و باهام دست داد :راحت باش آقا مهران کسی خونه نیست. بیا بشین.خیلی ممنون سعیده خانم راحتمداری تعارف میکنی؟بعدش دستمو گرفت و رو مبل نشوند و شروع کرد به صحبت کردن:مبخوام باهات راحت باشم مهران.میتونم؟البته سعیده خانم اختیار دارین.خانمش رو ور دار همون سعیده صدام کن.آخه...شما...پس نمیخوای باهات راحت باشم؟نه با با این چه حرفیه.......سعیده..اها حالا شد. راستش میدونی... پدر سارا تصادف کرده و معلوم هم نیست که بهوش بیاد یا بمیره. من میخوام تو هیچ وقت سارا رو تنها نذاری. اون خیلی تو زندگی سختی کشیده.آره میدونم تعریف کرده...یه دفه چشای سعیده گردشد:بهت چی گفته؟وای بازم دهنمو بی موقع باز کردم و خودمو لو دادم. پسر تو نمیتونی یه دقیقه دهنتو باز نکنی و گه زیادی نخوری.هیچی سعیده خانم. ببخشید سعیده فقط گفته که بابام باهام بداخلاقی میکنه.نه باباش باهاش بداخلاق نیست. اتفاقن خیلی هم دوسش داره. میدونم تموم ماجرا رو برات تعریف کرده. حتی ماجرای حسین بی همه چیز رو. حسین همونیه که سارا رو....یه دفه گریش گرفت. دلم به حالش سوخت. پس اسم پسر عموی سارا حسینه. خواستم برم طرف سعیده دلداریش بدم اما روم نمیشد. رفتم سمت یکی از اتاقا. اتفاقن آشپزخونه بود. یه لیوان آب ور داشتم و اومدم طرف سعیده:بفرمایین.خیلی ممنون.آبو ازم گرفت و یه قلب تا آخرش خورد.مثل اینکه کسی خونه نبود. چون سعیده زیر روبدوشامبر شلوار نپوشیده بود.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر