ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مينا و خسرو

وقتی که مجرد بودم با وجود اینکه فردی مذهبی نبودم، اما دلم می خواست همسر آینده ام بکر باشد.ریشه این خواست در این بود که زورم می آمد که در جامعه ما دوستی دختر و پسر منع باشد، اما پسرها هر کاری دلشان بخواهد بکنند ، اما دخترها اگر باکره نباشند طلاق داده شوند. حتی بعضی از خانواده ها دختری را که بکارت خود را از دست داده می کشند.سال سوم دبیرستان که رسیدم روزی کنار خیابان منتظر تاکسی بودم که دیدم خسرو که دوست برادرم بود ؛ جلوی پایم ترمز کرد.پسری زیبا رو کنار او نشسته بود. از نجابت خسرو زیاد شنیده بودم.وقتی به خانه ما می آمد، سرش را از روی پاهایش بر نمی داشت. آن روز هیچ وقت با خود فکر نمی کردم روزی این پسر زیبا رو مرا از زندگی سیر کند.اصلاً هیچ وقت با مفاهیمی چون پدوفیلی و هم جنس گرایی آشنا نبودم که حضور آن پسر در کنار خسرو برایم سؤال برانگیز باشد.
چون از نجابتش آگاه بودم سوار ماشینش شدم.نزدیکیهای مدرسه پیاده شدم.وقتی وارد مدرسه شدم برای دوستم از آنچه رخ داده بود صحبت کردم. دوستم گفت: اگر خسرو به خواستگاری تو بیاید می پذیری؟ من به او گفتم هرگز! چون او 12 سال از من بزرگتر است. از طرفی او در گوشه مسجد بزرگ شده است و یک فرد بسیار مذهبی است. من افکار مذهبی را نمی پسندم.اما دیری نپائید که خسرو به خواستگاریم آمد.او گفت که از 7 سال پیش به ازدواج با من فکر کرده است.من راضی به ازدواج نبودم. چون قلباً به پسر عمویم علاقه داشتم.اما مسائلی که خارج از حوصله این نوشتار است مرا به ازدواج با خسرو ترغیب کرد.چند روز که از ازدواج گذشت؛ با خانواده خودم و خسرو به کوهنوردی رفتیم.در حالی که اول ازدواج بود، دلم می خواست با شوهرم تنها باشم. اما خسرو آن پسر را که نامش رضا بود با خود آورده بود.خیلی زورم گرفته بود. اما چیزی نگفتم. چند روز بعد به او گفتم با هم به پارک برویم. قبول کرد. اما وقتی به خانه آمد تا مرا با خود ببرد ، دوباره دیدم که رضا هم همراه اوست. وقتی به پارک رفتیم ؛ هر چه به او اصرار کردم که سوار چرخ و فلک بشویم قبول نکرد. گفت برای من زشت است. تو و رضا سوار بشوید. اما همینکه رضا از او خواست که او هم با ما همراه شود؛ فوراً پذیرفت. هر روز ظهر که دوست داشتم در کنار همسرم باشم؛ رضا همراه خسرو به خانه ما می آمد. چون سه سال از من کوچکتر بود، بعضی اوقات علنی به او می گفتم چرا هر روز مزاحم می شوی ، اما از رو نمی رفت و فردا دوباره هنگام ظهر به خانه ما می آمد.بعضی از ظهرها خسرو ورضا با هم به سینما می رفتند.اما مرا با خود نمی بردند.وقتی می گفتم چرا مرا با خود به سینما نمی بری؟جواب می داد پسرها زیادند و الفاظ رکیک به کار می برند. همه تفریحات خسرو با رضا بود. رضا رغیب من شده بود.هر شب خسرو دیر به خانه می آمد. یک روز که متوجه شدم شایعه انحراف جنسی خسرو حتی به خانواده خودم هم رسیده است، آنقدر ناراحت شدم که از او خواستم با رضا ترک مراوده کند.بارها در زندگی پیش آمده بود که به خاطر اعتیاد ، یا رفت و آمد با یک زن فاحشه ، یا به خاطر رفت و آمد دوستان ناباب و معتادش به منزلمان تصمیم طلاق گرفته بودم.اما هر بار از من خواهش می کرد که بمانم و اشتباهات او را ببخشم. اما وقتی از او خواستم که با رضا ترک دوستی کند، رک به من گفت: من همینم. با هر که بخواهم دوست می شوم. هر چه بخواهم می خورم. هر چه بخواهم می کشم. می خواهی بمان. نمی خواهی برو.در این موقع من یک دختر چند ماهه داشتم.اما او رضا را به من ودخترش ترجیح داد. پس از چندی رضا با خانواده اش به یکی از شهرهای اطراف کوچ کردند.خسرو باز هم دست از سر رضا برنداشت.از شهر ما تا شهر آنها دو ساعت فاصله بود. خسرو برای او دوتا دوتا شلوار می خرید و هدیه می کرد. اما هرگز برای من هدیه ای نمی خرید.هر چه کردم که نگذارم شلوار را برای رضا نبرد، نشد که نشد. می گفت هر وقت به آنجا می روم خانواده رضا خیلی زحمت می کشند. رو ندارم دست خالی آانجا بروم.هر چه گریه می کردم و التماس می کردم که خسرو خواهش می کنم به آنجا نرو و احساسات مرا زیر پا نگذار ، اهمیت نمی داد. می گفتم همه می گویند تو انحراف جنسی داری ؛ بعضیها می گویند تو به خاطر خواهر رضا که روزی خواستگارش بوده ای به آنجا می روی. بعضیها هم می گویند به مادرش نظر داری. شنیدن این حرفها روحم را آزرده می کند، نرو. اما او به حرفم گوش نمی کرد.شبها که دیر به خانه می آمد ازترس تنهایی و از این همه بی توجهی گریه می کردم و سر خودم را به دیوار می کوبیدم.اما هیچ تغییری در رفتار او بوجود نمی آمد. روزی رضا به خانه ما آمد واز کیف کوچکی که به دیوار آویزان کرده بودم پلاک طلای مرا دزدید.مادر خسرو با چوب قلیان او را زد. اما او از رو نرفت و رفت و آمدش را با ما ادامه داد.روزی در کشوی میز تلویزیون نامه ای با دست خط خسرو دیدم که جملاتی بسیار عاشقانه برای رضا نوشته بود.او برایش نوشته بود که رضا جان چرا تو به من خیانت کردی. من آنقدر تو را دوست داشتم که وقتی یک روز ترا نمی دیدم به کوچه شما می آمدم و به در خانه شما نگاه می کردم تا دلم آرام بگیرد.چرا از خانه دوست خود دزدی کردی ،اما حاضر نمی شد از او دل بکند.بارها و بارها به خاطر رفت و آمد رضا با خسرو کا رما به دعوا کشید.اما او به هیچ چیز به جز رضا توجه نمی کرد. دیگر خسته شدم و علاقه ام به او روز به روز کمتر و کمتر می شد.تا جایی که زندگی در کنار او فقط به خاطر نداشتن سرپناه دیگر ادامه پیدا کرده بود.روزی که پس از سالها از بی مهری من نسبت به خودش گلایه کرد؛گفتم که آنچه از دست او کشیدم باعث شد که مهرش از دلم برود.او به من گفت که علت همه این بی اهمیتیها به تو فقط یک بیماری بوده است.اینکه او از یک بیماری سخن گفت ؛ باعث شد که سر صحبت را با او باز کنم. برایش درباره گرایشهای جنسی مختلف صحبت کنم و از او بخواهم که صادقانه بگوید بیماریش چه بوده است.او در پاسخ من گفت: که او بچه مسجد بوده است.همراه دوستانش در مسجد فعالیت می کردند. از خادمی مسجد گرفته تا مربیگری قرآن و خدمت در مراسم روضه و عزاداری.در شبهایی که در مسجد با دوستان تنها بودند؛ گاهی تریاک می خریدند و باصطلاح خودشان تفریح می کردند. این بود که اغلب بچه های مسجد بعدها تریاکی شدند.دوستان دیگر او در مسجد با دخترهایی که برای کلاس قرآن یا دیگر مراسم در مسجد می آمدند دوست می شدند. اما خسرو اعتقادات مذهبی محکمی داشت و دوستی با دخترها را یک گناه بزرگ می دانست. حتی از نگاه کردن به دخترها هم پرهیز می کرد.او معتقد بوده است که ارضای شهوت پیش از ازدواج گناه نابخشودنی است و باید هر طور شده به خود فشار بیاورد اما به گناه آلوده نشود.پرهیز و تقوی باعث می شود که او میل جنسی را در خود سرکوب کند. او اجازه نمی دهد که میل جنسیش در مسیری درست قرار بگیرد. اما میل جنسی همیشه او را عذاب می دهد. گاهی مجبور به استمنا می شود. کم کم میل خود به زنان را از دست می دهد.وقتی رضا همراه پدرش به مغازه او می آیند دلباخته او می شود. پیش از رضا هم دلباخته یکی از هم کلاسیهایش بوده است.
او می گفت: من هیچ وقت در فکر آزار رساندن به رضا نبودم. دلم می خواست از او لذت جنسی ببرم اما هرگز وجدانم اجازه نمی داد که عملاً اقدام به این کار کنم.فقط در رؤیای بودن با او بودم. خسرو می گفت؛ همیشه خود را آدم کثیفی می دانستم. نمی خواستم تو را رنج بدهم. اما می ترسیدم اگر از بیماریم برای تو بگویم تو برای همیشه از من متنفر بشوی.سالها از اینکه به رضا چنین احساسی داشتم از خودم بدم می آمد. هر وقت که با تو همبستر می شدم دلم می خواست رضا اگر یک کیلومتر دورتر هم که هست وجود داشته باشد.وجود او بیشتر از وجود تو به من آرامش می داد.او می گفت به خواستگاری خواهر رضا هم که رفتم فقط به این دلیل بود که همیشه پیش رضا باشم.او می گفت من سر سوزنی احساس نسبت به زنان نداشتم.اینکه علی رغم گریه های تو به شهر رضا می رفتم فقط به این دلیل بود که فهمیده بودم چند پسر دور او را گرفته اند. می خواستم دورادور مواظب باشم مبادا رضا را مال خود بکنند.او می گفت با تو به این امید ازدواج کردم که روزی این احساس در من کشته شود.فکر می کردم در نهایت هفته اول پس از ازدواج این احساس از بین می رود، اما ازدواج حال مرا بدتر کرد. چندین سال طول کشید تا میل من به رضا کم شد. (رضا معتاد شد. موهایش ریخت و دیگر از شکل و شمایل اولیه افتاد)او می گوید در حال حاضر هیچگونه از نیاز هم جنس گرایانه اولیه در من وجود ندارد.ادعا می کند که بیماریش خوب خوب شده است.برطرف شدن بیماریش را مدیون من می داند.وقتی خسرو برایم حرف زد ، فهمیدم که چقدر اشتباه می کردم که دلم می خواست همسرم بکر باشد. پرهیزکاری و تقوی اسلامی سالهای سال عمر مرا به تباهی کشاند.من به موجود افسرده ای مبدل شدم که به جز مرگ به چیز دیگری فکر نمی کند.سالهای عمرم به جای خوشی کردن فقط در حسرت و آه سپری شد. قدم زدن با شوهرم و گرفتن دستان او برایم آرزو شده بود.اگر همان اول که نیاز جنسی در خسرو شعله کشیده بود، در مسیر درست خود قرار گرفته بود، هرگز به انحراف جنسی کشیده نمی شد.وقتی از خسرو پرسیدم وقتی دیدی که پرهیز و تقوی دارد ترا منحرف می کند ، چرا راه درست را انتخاب نکردی در جوابم گفت: من یک وجهه مذهبی کسب کرده بودم. همه مرا مرد مؤمن و نجیبی می دانستند. نمی خواستم وجهه خود را خراب کنم.به گمان خودم گرایش به پسرها وجهه مرا حفظ می کرد. اما همیشه از اینکه مردم از این نیاز من پی برند وحشت داشتم.با خودم که فکر می کنم می بینم اگر سعدی هم در کتاب گلستان خود در باب جوانی به راحتی از عشق خود به پسر جوانی حرف می زند؛ به این دلیل است که در زمان سعدی یا حافظ یا مولانا زنها در حصار بودند.عجیب نیست که بعضی از افراد عشق مولانا به شمس را از نوع عشقهای هم جنس گرایانه می دانند.وقتی زن در دسترس نباشد. وقتی لذت جنسی گناه محسوب شود. وقتی دینداران با کسانی که از روی عقل و اراده و عشق به هم آغوشی با هم روی آورده اند با سنگسار و اعدام و تازیانه پاسخ می دهد، میل سرکوب شده سعی می کند راه خود را از طریق دیگری باز کند. و چه بسا که در مسیر اشتباه بیفتد.قضاوت با شماست. آیا آزادی جنسی باعث تزلزل خانواده و اجتماع می شود، یا تقوی و پرهیز دینی.پایان

1 نظرات:

رئوف دادا گفت...

داداش تو هم ما رو گیر آوردیا به فکر همه هستی الا ما پس ادامه داستان بابای خوب چی شد؟

قربان مرامت

‏§¤[رئوف]¤§

 

ابزار وبمستر