ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق15

دوتای دیگه هم که هرکدوم يه خونواده.نسترن و سودابه دعوتشون كردم داخل.ص رفته بود دعوتشون كرده بود و از خونوادشون اجازه گرفته بود.بنده خداها فكر كرده بودن اومدن جشن تولد دوستشون.تا پسرا رو ديدن يه جورايي معذب شدن كه ص بهشون فهموند كه جمعي كه اينجا هستن.آدمهاي خوبين و خيالشون رو راحت كرد دوباره بساط بزن و برقص بر پا شد.دوباره در زدن.رفتم در رو باز كردم.خايه هام چسبيد زير گلوم.واي خداي من تيمسار بود.پدر شادي و شيما و دوست و همسنگر بابا تو جنگ.گفتم الان يه چك افسري ميزنه تو گوشم و آبرومون رو ميبره.با حلقه زدن دستاش دور گردنم و ماچش خيالم راحت شد...ت: كامران جان تولدت مبارك.تعارفش كردم بياد داخل.اين بنده خدا همدوره بابا بود و با هم خيلي صميمي بودن.روزيكه ميخواستيم خونه رو اجاره بديم به پيشنهاد بابا اومد اونجا نشست.بابا هم ازشون اجاره نميگيره.ولي خودشون بنده خداها پول شارژ رو به زور ميدن به من.خيلي آدمه خوبيه.يه خونه تو لواسون داره داده اجاره اومده تو آپارتمان ما.در كل آدم خيلي خوبيه.خداييش من كه تا حالا ازش بدي نديدم.تو خيلي از بحرانها به من مثل يه دوست كمك كرده.پشت سر تيمسارهم زنش اومد داخل و به من تبريك گفت.بچه ها يه لحظه از وجود اين دو تا انسان سن بالا شوكه شدن.ولي بعد از يكم كه گذشت ديدن تيمسار هم اهله دله و دوباره پايكوبيمون شروع شد.تيمسار بغل دست من نشسته بود و به سلامتيه هم پيك ميرفتيم بالا.هي ميزد رو شونه من و تشويقم ميكرد كه تو مشروب خوري باهاش كل بندازم. خلاصه نتيجه كل كل من و تيمسار هم شد پاتيل شدن.ديگه وقت شام بود.من كه مست بودم و كاري نميتونستم بكنم. ص و افسانه و چند تا ديگه از دخترها بساط شام رو آوردن و از همه پذيرايي كردن.بعداز شام به درخولست من و بعدش پافشاري بچه ها شادي رفت از خونشون ويلن تيمسار رو آورد پايين.تيمسار هم به افتخار تولدم حسابي سنگ تموم گذاشت.خداييش خوب ويلن ميزنه.هممون داشتيم از حضور تيمسار و خانوادش لذت ميبرديم.خيلي لحظات قشنگي بود.يه شب خاطره انگيز كه فكر نكنم هيچ وقت يادم بره.بعد از شام يه كم مستيم پريده بود و حواسم جمع تر بود.كيك تولدم شبيه يه سل بود(يكي از نتهاي موسيقي).كيك رو بريديم و تقسيم كرديم.ديگه نوبت باز كردن كادوييها رسيد.هر كسي به نوبه خودش وبه اندازه توان ماليش هديه گرفته بود. يه ساعت سواچ 4 تا سكه طلا يه گردنبند طلا يه پلاك و غيره.خانواده تيمسار هم يه كاپشن خيلي خوشگل بهم هديه دادند و البته شادي هم يه تابلو منظره كه خودش كشيده بود رو به عنوان هديه به من داد.ديگه نوبت ص بود كه هديه بده.بلند شدم و ص رو پيش خودم كشيدم. رو به جمع گفتم كه : بهترين هديه اي كه ص ميتونست به من بده همين برگزاري جشن امشب بود كه خيلي غيره منتظره و دلنشين بود.ص عزيز من خيلي خوشحالم كه به فكر من بودي و اين جشن رو تدارك ديدي و خيلي هم زحمت كشيدي.ازهمه كسايي هم كه تشريف آوردن و كلبه حقير ما رو روشن كردن سپاسگذارم و اميد وارم كه بتونم يه روزي و يه جايي جبران همه خوبيهاتون رو بكنم.مخصوصا از تيمسار عزيز.دوست خوب خانوادگيمون كه با حضورخودشون و خانواده محترمشون به جشن ما صفا دادن.خيلي گلي عمو جان (من تيمسار رو عمو صدا ميكنم.چون از وقتي كه چشمم رو باز كردم ديدمش).بعداز صحبتهام همه برام دست زدن و دوباره سرود تولدت مبارك رو برام خوندن.ص هديه خودش رو بهم داد. يه انگشتر طلا كه به حلقه دانشجويي معروفه.ميدونست كه خيلي وقته ميخوام يدونه از اين حلقه ها بخرم.خيلي هديه اش برام زيبا مينمود.افسانه هم يه دستبند طلا خريده بود.از همه تشكر كردم.خيلي خوشحال بودم كه اين همه آدم دورو برم هستن و جزوي از زندگيمن.ديگه كم كم وقت رفتن بود. مهمونا جفت يا تك خداحافظي ميكردن و ميرفتن به سمت خونه هاشون.خانواده تيمسار هم رفتن.ولي تيمسار وايساده بود جلوي در آپارتمان.بعداز بدرقه مهمونا ازش تشكر كردم.
ت : ميگم كامران. توهم كم شيطون نيستيا.
ك : چطور عمو جان ؟
ت : همين جوري. اين دفعه بابات بياد ايران بايد دستت رو بند كنيم. ديگه وقت ازدواجته.
ك : اين حرف ها چيه عمو ؟ كي دخترش رو ميده به من ؟
ت : يه كم به اطرافت نگاه كني ميبيني كه طرف برات حلقه هم خريده. پس دخترشون رو ميدن بهت.شب به خير.با اين حرفش ازشرم خون تو صورتم دويد.
ك : شب به خير عمو جان. باز هم ممنون از همه زحماتتون.
ت : برو پسر به مهمونات برس.
ك : چشم. شب خوش.
برگشتم تو آپارتمان و در رو بستم. ص و افسانه با هم اومدن سمتم و هر كدومشون يه گونه ام رو بوس كردن. من هم هر دوشون رو بوسيدم و ازشون تشكر كردم.با همديگه كمك كرديم و خونه رو مرتب كرديم. ص ظرفها رو ميشست و من و افسانه هم مشغول جمع كردن ظروف و نظافت شديم.ساعت حدود 1 بود كه كارامون تموم شد.
ك : خوب بچه ها من يه دوش بگيرم و بيام. شما هم كم كم حاضر بشيد و بگيريد بخوابيد.
ا : خوب كامران جان. قبل از اينكه بري حموم من باهات خداحافظي كنم و برم.
ك : كجا ايشالا ؟
ص : راست ميگه. اين وقت شب كجا ميري ؟
ا : برم ديگه. آخه مزاحمتون ميشم.
ك : اين حرفها چيه ؟ شما مراحميد.
ص : افسانه خودت رو لوس نكن. فردا هم كه جمعه اس. با هميم خوش ميگذره.
ا : به خدا من از خدامه كه با شما ها باشم. ولي ميترسم كه تو روابطتون تاثير بذاره.
ك : نترس بابا. من و ص خيلي با شعور تر از اين حرفها هستيم كه بخوايم از اين كارا بكنيم. ولي من با كسي تعارف ندارم. تو هم مثل ص عزيزي براي من. هيچ وقت هم حس نكن كه مزاحمي. اگر مزاحم هم باشي اينقدر رك هستم كه بهت بگم. خيالت راحت.
ا : نظر لطفته. مرسي. حالا اگر از حموم اومدي بيرون نبودم. ناراحت نشو.
ك : باشه. هر جور راحتي. خوشحال ميشم اگر بموني.
رفتم سمت حموم.يه صفايي به سرو صورتم دادم و يه آبتني حسابي كردم. حولم رو تنم كردم و اومدم تو حال. خبري نبود. فكر كردم افسانه رفته.دنبال ص ميگشتم. رفتم تو اتاق خودم ديدم جفتشون اونجان. داشتن لباس عوض ميكردن. تا چششون به من افتاد يه معذرت خواهي كردم و اومدم بيرون از اتاق. افسانه صدام كرد.
ا : كامي بيا ؟
برگشتم تو اتاق.
ك : جانم ؟
ا : بيا تو بابا. دم در بده. من امشب ميمونم.ايرادي كه نداره. ؟
ك : نه بابا. چه ايرادي ؟ خونه خودته.
ا : آخه شايد بخواي شيطوني كني. من مزاحم ميشم.
ك : نترس بابا. اگر بخوايم شيطوني كنيم تو رو هم بازي ميديم.
ص : چشمم روشن. مثل اينكه مزه كرده.
ك : آي گفتي. ولي شوخي بود به دل نگير.
ص : آهان. حالا شدي پسر خوب.
ك : خوب ديگه به جاي اين حرفها به افسانه يه لباس راحتي بده.
ص : بابا جان. من هر چي لباس دارم اينجا همش ولنگ و بازه.
ك : نيست لباسي كه تنشه همچين پوشيدس.
هممون زديم زير خنده.من هم لباسام رو برداشتم اومدم توي حال عوض كردم.ديگه خواب از سرم پريده بود. يكي نبود به من بگه. كسخل آدم عاقل ساعت 1 بعد از نيمه شب ميره حموم.(خودم گفتم.شما نگيد ديگه).با بچه ها نشستيم به صحبت كردن راجع به كسايي كه اومده بودن تولدم و مخصوصا تيمسار و خانوادش.يه كم كه صحبت كرديم. هديه ها رو آورديم و دوباره ديد زديم. شده بوديم مثل اين بچه كوچيكا كه از ذوق هديه تولدشون رو شبا تو خواب بغل ميگيرن.نوبت هديه افسانه شد. دستبندي كه خريده بود رو گرفت و به دستم بست. خيلي قشنگ بود.ازش دوباره تشكر كردم و آرزو كردم كه بتونم جبران كنم. ص هم انگشتري رو كه خريده بود رو به انگشت حلقه دست چپم كرد و من هم به عنوان قدرداني ازش يه لب جانانه گرفتم. افسانه هم داشت مارو نگاه ميكرد.يه كم كه گذشت افسانه گفت : ميگم بچه ها من كه ماشين دارم يه برنامه بذاريم يه شمال بريم.
ص : آره. كامي جان ميشه بريم ؟
ك : آره چرا نميشه. فقط كي بريم ؟ كجا بريم ؟
ص : بريم ويلاي علي رفيقت. اونجا خيلي باحاله.
ك : بايد ببينم كه خودشون اگر نميرن كليد بگيرم ازش. جا كه رديف ميشه. كي بريم ؟
ا : هفته ديگه خوبه ؟
ك : اگر اينجوريه بايد چهارشنبه بعداز ظهر راه بيافتيم تا حداقل از 5 شنبه و جمعه اش استفاده كنيم. شما ها بايد ببينيد ميتونيد بياين يا نه؟
ا : من كه كارم دست خودمه. هر وقت بخوام نميرم.
ص : من هم اين هفته دو تا شيفت شب واميسم. 3 روز مرخصي ميگيرم.
ك : اوكي. پس اگر نمردم و زنده موندم. 4 شنبه ساعت 1 ظهر راه ميافتيم. حله ؟
ص : حله.
ا : اي ول بزن قدش.
من هم زدم قدش و ص هم همين كار رو كرد.
ص : خوب بچه ها بريم بخوابيم. الان خروسها شروع ميكنن به خوندن.
ك : شما بريد. من الان ميام. ( هوس مشروب كرده بودم. ميخواستم برم يه دو پيك بزنم حال كنم. )
دختر ها رفتن جاي خواب رو آماده كنن. من هم رفتم سر يخچال و يكي از شيشه هايي كه نصفه مونده بود رو برداشتم با يه ليوان. اومدم نشستم رو صندلي نعنويي خودم.پيك اول رو زدم. يه تكه شكلات تلخ هم دستم بود. يه گاز ازش زدم. مزه مشروب و شكلات يه مزه خوب رو تو دهنم به وجود آورد. و تشويقم كرد به ادامه. يه پيك ديگه ريختم و دوباره رفتم بالا.
ص : بد نگذره. تك خور ؟
ك : نه بابا. اتفاقا تك خوري خيلي هم حال ميده.
ص : من هم ميخوام.
ك : برو بخواب بچه. دير وقته. شب تو جات جيش ميكني.
ص : مسخره.
ك : اسم بابات اصغره.
ص : خيلي لوسي. من هم ميخوام.
ك : خوب به جاي اينكه غر بزني برو ليوان بيار بريزم برات. اون بسته سيگار من و با يه جاسيگاري هم بيار.
ص : نخواستم بابا. حالا يه پيك مشروب خواستم. اندازه يه باكس مشروب ازم ميخواد كار بكشه.
ا : بفرماييد اين هم سيگار. ( افسانه يه سيگار روشن كرده بود و تعارف ميكرد بهم )
زدم رو دستش وازش گرفتم. يه كام زدم و دودش رو دادم بيرون.
ا : كامي به من هم ميدي ؟
ك : آره بابا. برو ليوان بيار براي تو هم بريزم.
ا : نه. تو ليوان خودت بده.
ك : دهنيه. مريض ميشي. ( يه چشمك زدم بهش )
ا : نترس مريضيت واگير دار نيست.
براش يه پيك ريختم يه نفس رفت بالا. بهش يه تيكه شكلات دادم.
ص : پس من چي ؟
ا : حسود.
ك : بيا بابا. بيا تو همين ليوان بخور.
ص : نه تو ليوان نه.
ك : پس چي. ؟ ميخواي تو پارچ بريزم برات.
ص : نه از دهنت ميخوام بخورم.
ك : دهن من مگه استكان عرق خوريه دختر ؟
ص : نه. ولي دوست دارم امتحان كنم.
يه پيك ريختم و رفتم بالا. تو دهنم نگه داشتم. بهش اشاره كردم كه بياد جلو.
لبش رو به لبم نزديك كرد. وقتي لبامون به هم رسيد از دهن خودم ريختم تو دهنش.
ا : من هم ميخوام.
ك : تو كه اصلا. نامحرمي گفتن. محرمي گفتن.
ا : نيست تو هم اين چيزا سرت ميشه.
ك :بيا بابا. حوصله ندارم باهات كل كل كنم.
ا : بچه پر رو نميگه از خدامه. ميگه نميخوام كل كل كنم.
ك : حالا هر چي. ميخواي يا نه ؟
ا : آره چرا نميخوام.
ص : زود باش كامي بعدش من هم دوباره ميخوام.
دوباره پيك رو پر كردم و به افسانه اشاره كردم كه بياد جلو. اون هم لبهاشو به لبم چسبوند و من مشروب تو دهنم رو خالي كردم تو دهنش.يه نيم ساعتي كارم شده بود همين.يه بار ص. يه بار افسانه.دوستاني كه مشروب ميخورن ميدونن كه زبان خيلي سريع تر از جاهاي ديگه بدن الكل رو جذب ميكنه در نتيجه ديگه مست شده بودم. اون دو تا هم يكم تكون خورده بودن.دو تا پيك هم خودم خوردم و بلند شديم. تلو تلو خوران رفتم شيشه رو گذاشتم تو آشپزخونه. يه سيگار ديگه روشن كردم. توپ تكونم نميداد. بعد از سيگار رفتم تو اتاقم. ديدم اون دو تا ضعيفه رو تختن. رفتم سمت كمد كه رختخواب در بيارم بخوابم رو زمين كه ص صدام كرد.
ص : كامي چيكار ميكني ؟
ك : جا ميندازم بخوابم.
ص : بيا همين جا پيش ما.
ك : نه بابا. جاتون تنگ ميشه.
ص : بيا بابا. ما كه كوچولوييم. ميترسيم تنها بخوابيم. بيا بابايي.
رفتم رو تخت كه ص بلند شد من كه دراز كشيدم ص اومد بغلم. من بين ص و افسانه قرار گرفته بودم.
دست چپم رو دراز كردم ص سرش رو گذاشت رو دستم. افسانه هم دست راستم رو گرفت و سرش رو گذاشت رو دستم.
داشتم به اون روز فكر ميكردم كه چقدر ص و افسانه زحمت كشيده بودن براي تولدم. بايد يه جوري جبران ميكردم براشون. برنامه شمال فرصت خوبي بود براي اين كار. بايد يه سفر به ياد موندني براشون تدارك ميديدم.
تو همين فكرا بودم كه يه دست اومد رو سينم و مشغول شد نوازش كردن سينه ام. خيلي دلم ميخواست امشب به سكس تپل ختم بشه. ولي ميترسيدم ص ناراحت بشه. ( خداييش از افسانه نميشد چشم پوشوند. )دست همين جور رو تنم ميلغزيد و بالا و پايين ميرفت.
بعد از چند لحظه اززير تي شرتم دستش رو به تن لختم رسوند و شروع كرد به بازي با پشمهاي سينم. يه دفعه حس كردم كه افسانه نفسي كه تو سينش حبس بود رو رها كرد.گرماي نفسش تو صورتم خورد و يه حس عجيب و قشنگ بهم دست داد. ديگه مطمئن شدم كه افسانه است داره باهام ورميره.بدنم داغ بود.خودم قشنگ ميتونستم حس كنم اين قضيه رو.دستم رو تكون دادم و بهش فهموندم كه صورتش رو به صورتم نزديك تر كنه.لبهاش رو به گوشم نزديك كرد. صداي نفساش داشت ديوونم ميكرد.خيلي آروم گفت : كاش ميشد شيطوني كنيم.
ص يه تكوني به خودش داد و خودش رو به من فشار داد. دستش رو گذاشت رو سينه ام. دستش با دست افسانه برخورد كرد. تو دلم گفتم : كامي جان به گا رفتي برادر.
منتظر عكس العمل ص شدم. تنها عكس العملش اين بود كه اون هم دستش رو زير تيشرتم ببره و شروع كنه به بازي با شكم و نافم.پس مسئله حله.يكم كه گذشت دست ص خيلي آروم و با تومانينه به سمت شلواركم رفت. بعد از چند لحظه دستش رو كير نيم خيزم بود و داشت باهاش ور ميرفت.
ص : چيه ؟ دلت شيطوني ميخواد ؟
ك : بستگي داره به نظر شما.
ص : شب تولدته. روت رو زمين نميزنم. دوست داري ؟
ك : آره. چرا كه نه. كدوم احمقي حاضر ميشه دو تا داف تو بغلش. تو يه تخت بخوابن و بهشون دست نزنه.
ص : پس بدون كه خودت خواستي. اگر اعتراض كني ما ميدونيم و تو.
ك : چطور مگه ؟
ص : امشب ميخوايم شيره جونت رو بكشيم. ميخوام كاري كنم كه اگر خوشگل ترين دختر دنيا هم بياد تو بغلت. حتي خيال سكس هم باهاش نكني.
ك : ببينيم و تعريف كنيم.
ص : افسانه. دست به كار شو كه آقا كامران امشب قصد كل كل دارن.
ا : به روي چشم عزيزم.
ك : فقط يه خواهش. بذاريد من اسپري بزنم كه زمانش زياد بشه. نميخوام زود دست از سرتون بر دارم.
ص : نميخواد آقا كامران. خودم برات حلش ميكنم. امشب خواب به چشمات حرومه شازده پسر.
ص از روي تخت بلند شد و افسانه رو هم با خودش بلند كرد. شروع كردن به رقصيدن و در حين اين كار لباساي همديگه رو هم در مياوردن.هر تكه از لباساشون كه در ميومد به سمت من پرت ميشد.من هم داشتم از نگاه كردن بهشون لذت ميبردم.بعد از اينكه لخت شدن خيلي آروم اومدن به سمت تخت. ص رفت سراغ تي شرتم و با كمك خودم درش آورد. نشست رو شكمم و لبش رو به صورتم نزديك كرد. افسانه هم موفق شد شلوارك و شورتم رو از پام در بياره. يه آه از سر شهوت كشيد.
ا : واي. ص ببين چه كرده لا مصب.(شب قبلش حسابي تميز كاري كرده بودم پايين رو)
ص : آره. ناقلا از قبل آماده بوده مثل اينكه.
ك : نه بابا. ديشب زدم.
ا : خوش به حالت ص. از يه روز قبل خودش رو مرتب ميكنه تا باهات سكس بكنه.
ك : امشب كه تو هم بي نصيب نموندي خوشگل.
ص : آره والا همين رو بگو.
ا : مگه نشنيدي ميگن مادر زنت دوست داره. حالا معلوم نيست من رو كي دوست داشته؟؟؟
هممون زديم زير خنده و دوباره مشغول شديم. من با ص داشتم عشق بازي ميكردم و لبهامون تو هم گره خورده بود. ص دختر هاتي بود.البته زماني كه حسابي تحريك ميشد يا مست بود.خيلي از زمانايي كه با افسانه و ص همزمان سكس كردم هر دوشون مست بودن.شايد هم خودشون رو ميزدن به مستي كه من اينجوري فكر كنم.در حال خوردن لبهاي ص بودم كه خيسي و گرميه زبون افسانه رو بغل تخمام حس كردم. بعد از چند لحظه خيسي زبونش رو روي كيرم حس كردم. زبون گرمي داشت و خيلي خوب ساك ميزد. حسابي تحريكم كرده بود. ميترسيدم ادامه بده آبم بياد.بلند شدم و ص و افسانه رو خوابوندم رو تخت. هر دوشون پاهاشون رو باز كرده بودن و با چشاشون التماس ميكردن كه بهشون حال بدم.سرم رو بردم لاي پاي ص. اولين ليسي كه بروي كسش زدم. يه آه شهواني غليظ كشيد كه افسانه در جوابش گفت : خوش به حالت. حالشو ببر.يه كم كه به كس ص زبون زدم رفتم سراغ افسانه. يه زبون به كسش زدم. خيس آب شد. بيچاره حسابي كسش له له ميزد واسه سكس.من و ص هر وقت كه ميخواستيم ميتونستيم سكس كنيم. حتي چند باري كه شيفت شب بود تو بيمارستان. رفته بودم و تو همون بيمارستان يه سكس اساسي كرده بوديم. اما افسانه از زماني كه براي اولين بار تو خونه من و به همراه من وص سكس كرده بود ديگه با كسي سكس نداشت و به ص گفته بود يه بار سكس با شما دوتا اندازه 100تا سكس تكي حال ميده. من كه از خدام بود كه گهگداري به افسانه يه سيخي بزنم. ص هم از اشتياق من خبر داشت و ما نع نميشد.يه كم هم براي افسا نه رو ليس زدم و سرم رو آوردم بالا ديدم دارن سينه هاي هم رو ميمالن.يه كاندوم تاخيري كشيدم رو كيرم و فيكسش كردم.
ك : خوب كدومتون اول ميخواد پذيرايي بشه ؟
ص : اول افسانه. چون خيلي دلش تنگ شده.
ك : به روي چشم خانومي. عسل مني ؟
ص : آره. قربونه اون چشات برم كه هر وقت مست ميكني يا حشري ميشي دل آدم رو ميبره.
ك : قابل نداره خوشگله.
ص : صاحابش لازم داره.
رفتم سمت افسانه. دستش رو چوچولش بود و داشت بازي ميداد.پاهاش رو از هم باز كردم و سر كيرم رو مماس كردم به سوراخش.آروم آروم هل دادم داخل. تو همين حين از زور شهوت و يا درد گوشه چپ لبش رو يه گاز گرفت كه به مذاق من خوش اومد.خيلي حال ميكردم كه ميديدم يه نفر داره از سكس با من لذت ميبره.داخل كوسش مثل كوره ذوب آهن بود.تو دلم گفتم : الان وقتشه كه كيرم رو بيارم بيرون و بزارم رويه يه سندون با چكش يه شكل خوشگل بهش بدم.از اين فكر لبخند رو لبم نشست.افسانه در حالي كه داشت ناله ميكرد متوجه لبخند من شد.
ا : اين لبخنده پيروزيه ؟
ك : نه عزيزم. ياد يه چيزي افتادم بعدا ميگم شما هم بخندين.
ص : كامي تو نميتوني موقع سكس توجهت رو به سكس جلب كني. من كه ميدونم الان به قول خودت يكي از اين فكراي جوجه اي اومد تو مغزت كه نيشت تا بناگوش باز شد.
ك : سكس با خوشحالي بيشتر بهم حال ميده.من سكس ميكنم كه عشق و حال كنم.نه اينكه فقط كمرم رو خالي كنم.
با صداي افسانه به خودم اومدم.
ا : كامي ولش كن.محكم بززززن.بززززن ميخوام حال كنم.
ك : اي به چشممممممم خانومي.الان همچين جرت بدم تا يه هفته نتوني راه بري.
ا : آرهههه.جرررررم بدههههه.دوستتتت دارمممممم جرررررم بدییییي.محكممم.محكممم تررر.
با تمام قوايي كه تو كمرم بود داشتم تلمبه ميزدم.سركيرم رو حس ميكردم كه به ته كوسش ميخوره.از كوسش زياد كار نكشيده بود.لامصب مثل جارو برقي كيرم رو ميكشيد تو خودش و لبه هاش دور كيرم رو احاطه ميكرد.خيلي دختر سكسي و جذابي بود.ص رو ديدم كه داره به خودش ميپيچه.
ك : خوب نوبتي هم كه باشه نوبت عسل خودمه. دوست داري بيام روت ؟
ص : آره عزيزم. چرا كه نه. من دوست دارم هميشه زيرت باشم.
رفتم بين پاش يه ليس به كوسش زدم و آروم سر كيرم رو فرو كردم تو كوسش واي خداي من چقدر ترشح كرده بود.معلوم بود كه از صحبتهاي من و افسانه خيلي لذت برده.
ك : دوست داري چيكارت كنم.؟
ص : جرممممممم بدهههههه كامییییي.جررررم بدهههه.همش براي خودتهههه.هركاري كه دوست داري بكننننن
ك : چشم عزيزم. چشم.
داشتم با تمام قوا تلمبه ميزدم. ليدوكائين تو كاندوم اثر خودش رو كرده بود. مستيم هم شده بود مزيد بر علت. به افسانه گفتم كه پوزيشنش رو عوض كنه و آماده باشه تا من بيام.برگشت رو دوتا زانوش رو تخت قنبل كرد. سرش به طرف ما بود و با يه دستش هم داشت با كوسش ور ميرفت.رفتم سمتش و شروع كردم از عقب كردن تو كوسش.يه كم كه گذشت.بلندش كردم و خودم خوابيدم رو تخت.افسانه اومد با كوسش نشست رو صورتم و ص هم اومد رو كيرم نشست و خودش رو بالا و پايين ميكرد.تو اوج لذت بوديم هرسه تامون.فضاي اتاق آكنده شده بود از بوي شهوت و ناله هاي شهوت باري كه هركدوممون براي تشويق ديگري از گلومون خارج ميكرديم. بعد از چند لحظه افسانه با يه فشار كه به لبهام آورد به ارگاسم رسيد و شل شد. حالا نوبت ص بود كه به ارگاسم برسه. من اصولا وقتي به پشت رو ي زمين يا تخت ميخوابم كمك ميشه به دير انزال شدنم. پس حالا حالا ها جا داشت كه به انزال برسم. ص با تمام وجودش داشت بالا پايين ميشد و همزمان هم داشت با يه دستش با چوچولش بازي ميكرد. چند دقيقه اي گذشت و ص هم ارگاسم شد. بلندش كردم از روي خودم.رفتم سر وقت افسانه.
ك : ميونه ات با آبم چطوره ؟
ا : چيكارش كنم ؟
ك : بخوريش ؟
ا : تو هم هر كاري كه ص برات انجام نميده از من ميخواي ها ؟
ك : حالا مگه چي ميشه ؟
ا : هيچ چي. به يه بارش فكر كنم بيارزه. تا حالا امتحان نكردم.
ك : پس شروع كن ببينم چي كار ميكني ؟
كاندوم رو از رو كيرم كشيدم بيرون و افسانه شروع كرد به ساك زدن. واقعا با تمام وجودش اين كار رو ميكرد. ص هم حالش اومده بود سر جاش. بلند شد اومد سمتم و دستش رو انداخت دور گردنم و شروع كرد به خوردن لبام. ديگه فشار آب رو تو كمرم حس ميكردم. وقتش رسيده بود كه خالي بشم.هيچ مقاومتي در مقابل خروج آبم نكردم.آبم با همه فشار وارد دهن افسانه شد. افسانه هم با اينكه دفعه اولش بود ولي كم نياورد و نگهش داشت تو دهنش. چند باري به حالت خفگي افتاد و با فشار سرفه اي كه ميكرد. آبم از بغل دهنش ميزد بيرون بالاخره تموم شد. يه كم از آبم رو مزه مزه كرد و قورت داد. باقيش رو هم با آب دهنش از لبش بيرون داد. اون هم ليز خورد و از زير گردنش تا روي سينه هاي خوش استايلش اومد پايين. ديگه رمق سر پا وايسادن نداشتم. نشستم لبه تخت.
ص : كامي وقتي ارضا شدي يه فشار به من آوردي كه با وجود دردش خيلي لذت بخش بود. از اين به بعد يادت باشه هميشه اين كار رو بكن. اينجوري يه حس قشنگي به آدم دست ميده. حسي كه به آدم ميفهمونه طرفش چقدر لذت برده از اين رابطه.
ك : چشم عزيزم. از هر دوتون هم ممنونم. خيلي حال داد. دمتون گرم.
ا : نه بابا. حالا تاصبح خيلي مونده. مگه نشنيدي كه ص چي گفت. ميخوايم شيره جونتو بكشيم بيرون.
ك : بيخود زحمت نكشين با يه معجون دوباره كمرم توپ ميشه.
ص : حالا كه اينجوري شد. امشب يه كاري ميكنيم كه كمري بشي. بچه پر رو.
هممون دوباره زديم زير خنده. با هم رفتيم حموم.و اومديم بيرون. تا صبح يه بار ديگه هم سكس كرديم. خيلي خوش گذشت اون شب.
ميخواستيم ديگه بخوابيم كه نظرم به حياط جلب شد. توي گرگ و ميش صبحگاهي چشمم به حياط پوشيده از برف خورد.
ك : بچه ها بياين ببينيد چه برف باحالي داره مياد.
دختر ها دويدن سمت پنجره.
ص : واي خداي من. خيلي با حاله.
ا : نه بابا. كجاش باحاله. مثلا امروز ميخواستيم بريم بيرون بگرديم.
ك : خوب طوري نشده كه. ميريم ميگرديم.
ا : جدي ميگي ؟
ك : آره عزيزم. ناهار هم ميريم فرح زاد يه آبگوشت توپ مهمون منيد. خوبه ؟
هردوشن پريدن بغلم كردن و عينهو بچه كوچولوها كه ذوق ميكنن داشتن ذوق ميكردن.بنده خداها با ساده ترين چيزي كه از طرف من بهشون پيشنهاد ميشد به طور محسوسي ذوق زده ميشدن در صورتي كه اين كار براي ما پسرها عادي بود كه وقتي برف مياد بريم يه جايي يه كم برف بازي كنيم و بعدش هم بريم يه غذاي زمستوني بزنيم به بر بدن.بعدا از زبون خودشون شنيدم كه من تنها پسري بودم كه وقتي در كنارشون بودم پايه همه نوع كس كلك بازي بودم و فقط به سكس با هاشون فكر نميكردم.
ك : بسه ديگه بريم بخوابيم يه كمكي. والا فردا اردو بي اردو.
ص : چشم بابايي.
ا : من هم چشم بابايي.
آخيش بعد از يه شب كه حسابي شب كاري داشتم چه خوابي من رو گرفته بود. خيلي داشتم حال ميكردم. مخصوصا اين كه دو تا پري دريايي تو بغلم خوابيده بودن.
صداي موبايل ص آرامش خونه رو به هم زد.
ص رو تكونش دادم تا بيدار بشه. تو خواب وبيدار رفت سر وقت موبايلش. افسانه هم چشش رو باز كرده بود. از جام بلند شدم كه برم دستشويي و سر و صورتم رو بشورم. يه دفعه چشم افسانه به كير سيخم افتاد. چشاش داشت از حدقه ميزد بيرون.
ا : آقا رو باش ما ديشب خودمون رو جر داديم راست نكنه. ببين چه سيخه لا مصب.
ك : نترس بابا. از شهوت نيست دليلش چيزه ديگه ايه.
ا : دليلش چيه ؟
ك : بابا جيش دارم اينجوري شده.
ا : بي ادب. مسخره.
خنديدم و از در اتاق رفتم بيرون. ص اومد سمتم. يه لب از هم گرفتيم.
ك : كي بود خانومي ؟
ص : غزاله بود.
ك : چي ميگفت ؟
ص : ميگفت حوصلش سر رفته. من هم گفتم كه خونه توام. جايي نميتونم برم.
ك : خوب اگر دوست داري بهش بگو بياد با ما بريم بيرون.
ص : حالا ما كه خودمون معلوم نيست كجا ميخوايم بريم تو اين برف.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر