ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

خانواده باکلاس1

وسطهای سال تحصیلی یه نفر جدید اومد تو كلاسمون از همون روز اول كنار من نشست چند روز اول خیلی معمولی با یه سلام و علیك خشك و خالی گذشت پسر بدی نبود كم كم با هم رفیق شده بودیم از حرفاش فهمیدم كه باباش از اون خرمایه هاست و كلی وضعشون خوبه یه روز آخر كلاس كه میخواستم برم خونه همون پسره كه اسمش نیما بود صدام كرد برگشتم سمتش گفتم جون كاری داشتی گفت راستش میخواستم اگر برات ممكنه چند تا از جزوه هات رو بگیرم از روشون كپی بگیرم منم بهش دادم كلی تشكر كرد اون روز تا یه مسیری با هم رفتیم روز بعد سر كلاس گفت جزوه هات رو نگاه كردم و كپی گرفتم اما من هیچی ازشون نفهمیدم گفتم چرا با خنده گفت آخه من یه كم خنگم گفتم نه بابا دورازجون هر جا مشكل داری بگو كمكت كنم آخه من با همه كونده بازیام خرخون بودم همیشه معلم ها و مسئولان مدرسه میگفتن تو با این همه شر بودنت چطوری درس میخونی. گفت معلم خصوصی دارم ولی فایده نداره گفتم بالاخره من وظیفم بود بگم خلاصه قرار شد یه چند روزی من یه كم با نیما فیزیك و ریاضی كار كنم قرار بر این شد كه اون بیاد خونه ما دو ماهی از دوستیمون گذشته بود دیگه با هم ایاق شده بودیم با هم راحت بودیم پسر خوبی بود اما یه مدلهایی بود یه كم لوس و بچه نه نه بود البته به خاطر شرایط خانواده اش بود یه بار كه اومد خونه ما تا با هم درس بخونیم برای ما سر زده مهمون اومده بود نیما هم كه دید اینطوری گفت بلند شو بریم خونه ما هم با خانواده من آشنا میشی هم با هم درس میخونیم گفتم باشه بریم حاضر شدیم و رفتیم خونشون یه خونه ویلایی توپ تو فاز 4 مهرشهر تو دلم گفتم كوفتتون بشه داخل ساختمون كه نگو دیگه همه چیزش لوكس بود تعارف كرد نشستم روی مبل مامانش رو صدا زد گفت مامان من اومدم خونه صدای مامانش از یه اتاق دیگه اومد خوش اومدی عزیزم چه زود برگشتی گفت آخه سعید اینا مهمون داشتن با هم اومدیم اینجا درس بخونیم مامانش گفت كار خوبی كردی الان میام پسرم. حال كردم با یه جوون 19 / 18 ساله مثل یه بچه 6 ساله حرف میزد بعد از چند لحظه مامانش كه اسمش مریم بود اومد داشتم از خجالت آب میشدم یه زن خوشگل و مامانی حدود 45 ساله تو پولی با یه تاپ و دامن كوتاه اومد جلو دستش رو دراز كرد با دست لرزون بهش دست دادم نشست روی مبل روبروی ما و بعد از كلی تشكر كه آره شما خیلی لطف میكنین نیما خیلی ازتون تعریف كرده بود آشنایی شما باعث افتخار بود و فلان منم تا اونجا كه بلد بودم حرفای قلنبه سلنبه زدم كه كم نیارم چند دقیقه بعد یه خانم با یه سینی شربت و میوه اومد تو اتاق اونا رو گذاشت روی میز رو كرد به مریم خانم گفت خانم امری ندارین بعد بدون گرفتن جواب رفت فهمیدم كارگرشونه. با دیدن اون وضع خونه و وضع لباس پوشیدن مریم خانم مغزم هنگ كرده بود یه كم حرف زدیم بعد به نیما گفتم خوب كتابت رو بده درس رو شروع كنیم نیما گفت اینجا كه نمیشه بیا بریم تو اتاقم مریم خانم گفت آره شما برین اونجا منم به زری میگم براتون میوه و شربت بیاره اونجا خونشون دوبلكس بود و اتاق نیما با دو تا اتاق دیگه بالا بود تا رسیدیم تو اتاق نیما كفم برید تو اتاقش تلویزیون ریسیور و ویدئو و یه سیستم صوتی توپ كامپیوتر آنچنانی هنوز مثل اون ندیده بودم اما چه فایده نیمای احمق فقط بلد بود باهاش آهنگ گوش كنه بهش گفتم پسر تو چرا اینطوری هستی_ گفت چطوری گفتم تو نباید به من بگی وضعتون اینطوریه گفت نمیفهمم چی میگی. گفتم بابا تو میای خونه ما یه آپارتمان 90 متری روی فرش میشونمت اونوقت پذیرایی خونه شما از كل خونه ما بزرگتره فكر نمیكردم اینقدر مایه دار باشین+ خوب میگفتی من الان شرمنده شدم خندید یكی زد روی شونه ام گفت سعید بی خیال این چیزا باش اینا كه مهم نیست خودت رو عشقه. شده بودیم بهروز وثوق و ناصر ملك مطیعی یه كم با سعید حرف زدیم باز هم زری با یه در زدن وارد شد و برامون میوه و شربت آورد اون روز تا غروب من و نیما با هم درس خوندیم ساعت 7 بود میخواستم برم خونه برگشتیم تو سالن مریم خانم نشسته بود تا ما رو دید با لبخند گفت خسته نباشید منم تشكر كردم گفتم با اجازه من مرخص میشم گفت حرفشم نزن امشب شام پیش مایی گفتم مرسی تعارف نمیكنم مزاحمتون نمیشم گفت این چه حرفیه تو هم مثل نیما گفتم آخه خانواده خبر ندارن نگران میشن گفت خوب خرجش یه تلفنه بعد به نیما گفت تلفن رو بیار سعید جون یه زنگ بزنه هر چه اصرار كردم موفق نشدم به ناچار قبول كردم به خونه هم زنگ زدم و گفتم شام نمیام بعد نشستیم روی مبل من و نیما كنار هم بودیم و مریم خانم روبروی ما بود و شروع كردیم با مریم خانم صحبت كردن در مورد درس و امتحان. چند دقیقه بعد یه نفر از پشت سرم سلام كرد ... تا برگشتم كم مونده بود سكته كنم یه خانم جوون حدود 23 یا 24 ساله اونم مثل مریم خانم یه تاپ تنش بود ولی یخه تاپش بیشتر باز بود و خط سینه هاش معلوم بود بعد كه اومد جلوم دیدم یه شلوار پارچه ای تنگ كه خط شورتش معلوم بود پاشه منم بلند شدم سلام كردم دستش رو دراز كرد دست دادیم مریم خانم گفت پروانه دخترمه. گفتم خوشبختم پروانه گفت شما هم حتما آقا سعید هستید گفتم بله یه لبخندی زد و گفت مشتاق دیدار ما فقط تعرفتون رو شنیده بودیم بعد با نیما دست داد مریم خانم گفت بشین سعید جون راحت باش پروانه هم گفت بفرمائین خواهش میكنم. نشستم سر جام ولی زبونم قفل شده بود پروانه رفت سمت مامانش با هم روبوسی كردن و نشست كنار مامانش و گفت خوب چه عجب آقا سعید شما رو زیارت كردیم بی اختیار گفتم زیارتتون قبول یه دفعه صدای خنده همشون بلند شد مریم خانم رو كرد به پروانه گفت پری جون واقعا نیما حق داشت این همه از سعید جون تعریف كنه من كه خیلی ازش خوشم اومده منم همونطور كه سرم پائین بود و گلهای قالی رو میشمردم گفتم خواهش میكنم ما كنیز شمائیم باز صدای خندشون رفت هوا. نیما خندید گفت پس چی فكر كردید من با هر كسی دوست میشم پروانه پرید وسط حرفش گفت مطمئنم آقا سعید هم چند وقت دیگه كه بیشتر تو رو بشناسه از دستت فرار میكنه دستم رو گذاشتم روی پای نیما گفتم نه بابا این چه حرفیه مگه نیما خفاش شبه حدود نیم ساعت با هم حرف زدیم كه زری باز اومد گفت شام حاضره تعجب كردم ساعت 8 شام میخوردن مریم خانم بلند شد پشت سرش پروانه بعد نیما و بعد هم من راه افتادم به نیما گفتم پدرت مگه نمیاد گفت نه مسافرته رفته كانادا برای كارهای شركتش. رفتیم تو یه سالن بزرگ دیگه یه میز بزرگ بود نشستیم دور میز مثل فیلمهای خارجی زری برامون سوپ ریخت خوردیم چهار نفر آدم بودیم اندازه 10 نفر غذا درست كرده بودن یه كم غذا خوردم بعد تشكر كردم صندلیم رو یه كم عقب دادم نشستم بعد از شام برگشتیم تو همون سالن قبلی چند دقیقه بعد مریم خانم گفت من میرم و شما جوونها رو تنها میذارم بعد خداحافظی كرد و به نیما گفت حتما سعید جون رو برسون خونه بحث درس و دانشگاه بود پروانه گفت امروز كلاس كامپیوتر داشتم مغزم داغون شده. گفتم چرا_ گفت خیلی سخته اصلا یاد نمیگیرم گفتم اگر علاقه داشته باشین زود یاد میگیرن چیزی نیست كه+ نیما با خنده گفت آخه سعید بحث اینه كه پروانه به جز مهمونی, گردش به چیزی علاقه ندار.ه پروانه خندید گفت آره راست میگه گفتم ای بابا من بر عكس شما هستم. عشقم كامپیوترمه پروانه خندید گفت خوش به حال كامپیوترت منم زدم به حساب شوخی بعد گفت راستی آقا سعید شما برنامه نویسی هم بلدین_ گفتم بله گفت وای چه خوب میشه به من هم یاد بدین نیما خندید گفت سعید این آیكیوش از منم پائین تره قبول نكن! گفتم نه بابا این چه حرفیه پروانه خانم هم مثل خواهرمه هر كاری از دستم بربیاد در خدمتم اومد جلو لپم رو كشید و گفت كاشكی واقعا تو داداشم بودی جای این نیما بعد با خنده رفت چند دقیقه بعد برگشت چند تا جزوه و كتابم دستش بود كتابها رو یه نگاه كردم گفتم اینا كه چیز خاصی نداره پروانه گفت بیا بریم یه كم به من كامپیوتر به من یاد بده نیما گفت ول كن پری این خسته است بذار برای یه وقت دیگه. من موندم تو رودربایستی گفتم نه مشكلی نداره فكر كنم بتونم نیم ساعت در خدمتتون باشم نیما گفت من كه از خدامه تو تا صبح بمونی. گفتم نه بابا تو جدا خفاش شبی! پروانه كه غش كرده بود از خنده گفت خوب اگر خسته هستید بذاریم برای وقت دیگه من مزاحمتون نشم گفتم نه اختیار دارین بلند شدیم من فكر كردم كامپوترشون همون یكیه داشتم میرفتم تو اتاق نیما كه پروانه گفت از این طرف لطفا. بعد رفتیم تو اتاق پروانه اوه اوه اونجا دیگه چی بود در و دیوارش پر بود از عكس خواننده و هنرپیشه های خارجی با لباسهای سكسی یه تخت استیل و یه میز آرایش گوشه اتاق بود اونجاهم همه چیز بود. كامپیوتر پروانه خوشگل تر بود روشنش كردم پروانه گفت بشین روی صندلی بعد خودش نشست روی تخت پشت سرم ما نیما هم سر پا بود ویندوزش كه بالا اومد دیدم ویندوزش 98 گفتم چرا 98؟ گفت یعنی چی گفتم ویندوزش رو میگم گفتم خوب پس چند باشه؟ گفتم چند وقته خریدیش گفت حدود چهار ساله گفتم اگر بخواهید براتون ویندوز اكس پی نصب كنم. گفت آره بی زحمت نصب كن. گفتم من كه نگفتم الان! گفت چرا؟ گفتم باید سی دیش باشه براتون میارم نصب میكنم برای پروانه كه اومده بود اون سمت من توضیح دادم ایستاده بود نگاه میكرد ولی خنگ خنگ بود نیما كه سر پا بود گفت من خسته شدم میرم پائین تا كارتون تموم بشه پروانه اینقدر به من نزدیك بود كه گاهی پاش میخورد به دستم بوی عطرش هم كه دیوونه ام كرده بود. بیست دقیقه ای گذشت گفت میتونین هفته ای چند ساعت با من كار كنید گفتم باشه مشكلی نداره برگشتیم پیش نیما كه مشغول تماشای ماهواره بود پروانه گفت نیما سعید جان قبول كرده كامپیوتر یادم بده اونم خندید گفت خوبه بعد رو كرد به من گفت برات متاسفم سعید اون شب گذشت قرار شد من سه شنبه ها ساعت 6 تا 8 برم به پروانه كامپیوتر یاد بدم جلسه اول كه رفتم باز هم با یه استقبال گرم از طرفشون روبرو شدم ولی منم یه كم باهاشون راحت تر شده بودم اون جلسه به نصب ویندوز و كارهای مقدماتی گذشت تو جلسه دوم و سوم پروانه یه كم راه افتاده بود و كلی خوشحال بود نیما هم با من خیلی صمیمی تر شده بود اینم بگم كه موقع كلاس فقط من و پروانه تو اتاقش بودیم اونم همچنان با اون لباس پوشیدنش من رو دیوونه میكرد البته با هم راحت شده بودم و به اسم كوچیك همدیگه رو صدا میكردیم. سه شنبه چهارم از مدرسه با نیما رفتیم خونشون پروانه نبود. نیم ساعت نشستیم نیومد منم برگشتم خونه هفته بعدش كه رفتم گفتم هفته پیش غیبت داشتی گفت ببخشید كار داشتم نتونستم خودم رو به موقع برسونم گفتم خیر بوده؟ یه لبخند زد و گفت ای همچین كلید كردم كه چی شده و كجا بودی اولش. چیزی نگفت بعد گفت رفته بودم خونه دوست پسرم. خوب مگه نمیدونستی كلاس داری چرا زود تر نیومدی یه خنده شیطنت آمیز كرد گفت كارمون طول كشید گفتم چه كاری گفت كار دیگه بابا! گفتم میری خونشون رو تمیز میكنی؟ خندید گفت نه یعنی تو نفهمیدی؟ گفتم نه! اومد كنار گوشم گفت شیطونی میكردیم دیگه مگه نمیدونستی كلاس داری چرا زود تر نیومدی یه خنده شیطنت آمیز كرد گفت كارمون طول كشید گفتم چه كاری گفت كار دیگه بابا! گفتم میری خونشون رو تمیز میكنی؟ خندید گفت نه یعنی تو نفهمیدی؟ گفتم نه! اومد كنار گوشم گفت شیطونی میكردیم دیگه اصلا ساعت از دستم خارج بود گفتم ببین پروانه من نمیفهمم چی میگی ساعتم خارجی بود و این حرفا یعنی چی اونقدر كلید كردم تا بالاخره گفت داشتیم با هم سكس میكردیم از شنیدن این حرفا یه كم حالم دگرگون شده بود دوست داشتم باز هم ادامه بدم. گفتم مگه تو دختر نیستی گفت چرا گفتم پس چطوری با دوست پسرت سكس میكنی گفت خوب از پشت تازه پرده من حلقویه مغزم داغ كرده بود نفهمیدم چی شد گفتم خوش بحال دوست پسرت! خندید گفت چر؟ا گفتم به خاطر این كه تو دوستشی. گفت خوب دوست تو هم هستم دیگه گفتم بله اما این دوستی كجا و اون دوستی كجا خندید گفت خوب تو نخواستی اونطوری با هم دوست باشیم گفت خوب حالا میخوام یه دفعه لبش رو گذاشت روی لبم و یه لب جانانه گرفتیم لبم رو كه برداشتم گفتم پروانه بسه! گفت چی شد گفتم آخه من با نیما دوستم دلم نمیخواد با تو كاری بكنم گفت برو بابا من تو محل قبلیمون با چند تا از دوستای نیما رابطه داشتم نیما هم میدونه ولی براش مهم نیست نباید هم باشه مگه اون خودش كاری نمیكنه؟ گفتم چرا ولی راست میگی با دوستای نیما رابطه داشتی و نیما میدونه گفت آره خوب منم میدونم نیما چند تا دوست دختر داره تازه بعضی وقتها هم كه مامان نیست میارتشون خونه. گفتم خوبه ولی نیما چیزی به من نگفته بود پروانه گفت اون همینطوریه تا سر یه چیزی حرف نشه اون چیزی نمیگه. یه كم فكر كردم راست میگفت تو این مدت من و نیما هیچ حرفی در این باره نزده بودیم پروانه گفت به چی فكر میكنی گفتم هیچی دستم رو گذاشتم روی پاش یه كم خودش رو چسبوند به من. گفتم خوب حالا كی وقت داری با هم شیطونی كنیم؟ خندید گفت همین امروز گفتم مامانت و نمیا چی؟ گفت امشب مامان میخواد بره خونه مادربزرگم. مطمئنم نیما میبرتش بعد من میمونم و تو گفتم مگه كی میخوان برن؟ گفت ساعت 7.30 یا 8 میرن. گفتم خوب منم كه اون موقع باید برم گفت نترس من میگم چون هفته قبل نبودم و چند روز دیگه امتحان دارم امشب میخوایم بیشتر با هم كار كنیم. گفتم نمیدونم یه وقت ضایع نشه؟ خندید یه لب دیگه گرفتیم گفت تو بسپرش به من. بعد گفت بلند شو بریم پائین. رفتیم دیدیم مریم خانم و نیما آماده نشستن و منتظرن مریم خانم گفت خسته نباشین. تشكر كردم بعد مریم خانم به پروانه گفت زود حاضر شو بریم دیر شد. پروانه گفت من الان نمیام. مریم خانم گفت چرا؟ بعد طبق قرار پروانه گفت من چون هفته قبل نبودم و چند روز دیگه امتحان دارم امشب میخوایم بیشتر با هم كار كنیم. نیما گفت پروانه تو دیگه داری سواستفاده میكنیا! مریم خانم هم گفت راست میگه پروانه شاید سعید كار داشته باشه منم به شوخی گفتم قرار شده بعد از ساعت 8 هر چی بیشتر موندم دو برابر حق تدریس بگیرم. همه خندیدن مریم خانم به نمیا گفت بلند شو بریم بعد رو به پروانه گفت خوب زودتر میگفتی ما رو اسیر نمیكردی پروانه رفت بوسش كرد و معذرت خواهی كرد بعد گفت شما برین منم آژانس میگیرم میام. نیما گفت یه آژانس هم برای سعید بگیر پولش رو هم حساب كن. پروانه گفت از حق تدریسش میده. مریم خانم و نیما با خنده خداحافظی كردن رفتن من و پروانه هم رفتیم بالا تو اتاق پروانه. من نشستم لب تخت پروانه اومد جلوم ایستاد گفت من پول الكی نمیدما باید با من خوب كار كنی. دستش رو گرفتم نشوندمش روی پام گفتم حتما لبم رو گذاشتم روی لبش و با یه دستم پشتش رو میمالیدم با یه دستم هم پستوناش رو دستم رو از پشت تا بالای كونش میرسوندم یه چند دقیقه تو اون حالت بودیم و من حسابی لب و گردن و گوش پروانه رو خوردم بعد تاپش رو بالا زدم یه كرست گیپور آبی داشت كه از جلو باز میشد با كمك خودش اونم باز كردم و شروع كردم به خوردن اون پستونای قشنگ و شیرینش پستوناش سفت سفت بود و سفید با یه دایره قهوه ای خیلی كم رنگ نوكشون هم خیلی كوچولو و خوشگل زده بود بیرون با خوردن پستوناش ناله پروانه بلند شده بود داشتم حال میكردم از ناله هاش یه دستم رو از روی شلوار گذاشتم روی كسش داغ داغ بود آروم میمالیدم بعد پروانه بلند شد تو یه حركت تیشرتم رو در آورد من رو خوابوند روی تخت افتاد روم اونم شرع كرد به خوردن سینه من وای كه چه حالی میداد چرخیدم پروانه رفت زیر من و اومدم بالا از زیر گلوش شروع كردم به خوردن رفتم پائین به شلوارش كه رسیدم

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر