ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سکس با زن اکبر

زمستون سال هفتاد بود.توي ميني بوس داشتيم ميومديم سنندج. بعد از دو روز علافي مريوان رو به قصد سنندج ترک ميکردم. ماموريت اداري بود و ناچاري. ما هم بايد تن درميداديم. اما با هر بد بختي بود تموم شد و ديگه برميگشتم خونه. هيچ جا خونه خود آدم نميشه. اما وقتي به خونه سرد و بي روح خودم فکر ميکردم حالم گرفته ميشد. حدود شش ماه بود از زنم جدا شده بودم و سواي مسايل سکسي و اين جور مسايل تازه پي برده بودم همه چيز تو زندگي سکس نيست و چيزاي ديگه اي هم وجود داره که بايد مد نظر قرار بگيره. تو همين فکرا بودم که احساس کردم يکي داره صدام ميزنه...آقا؟آقا؟ بفرماين ميوه؟منم رومو طرفش کردم. يه زنه تقريبن چهل ساله بود و يکم چاق و تپل. البته جداي از سنش که از من زياد تر بود خيلي تو دل برو بود. اه بازم از اين فکراي احمقانه کردم. ابله !!!مگه نميبيني شوهرش پيشش نشسته؟ خودمو از اين افکار موذيانه خلاص کردم و گفتم؟خيلي ممنون خواهرم ميل ندارم. اگه تو ماشين چيزي بخورم حالم بد ميشه.اي آقا چي چي ر وحالم بد ميشه. مگه از خوردن تا حالا کسي حالش بد شده ؟ بفرمايين. مطمئن باشين نمک نداره..اينو گفت و خنديد. منم ديگه تعارف رو جايز ندونستم و يه دونه بر داشتم.دستت درد نکنه خواهرم. خيلي ممنونخواهش ميکنم. راستي شما تنها هستين؟بله از ماموريت دارم ميام.اهل سنندج هستين؟بله. شما اهل کجا هستيد. البته به لهجه تون ميخوره اهل سقز يا بانه باشين؟درسته؟بله. ما اهل بانه هستيم.يه نگا بيرون انداختم. کم کم باريدن برف شروع شده بود. رو کردم بهش و گفتم:شما براي چي مريوان رفته بوديد؟شما ازدواج کردين؟يکم فکر کردم. اومدم بگم زنم رو طلاق دادم که گفتم بابا مردم که نبايد همه چيه تو رو بدنن. منصرف شدم و گفتم:بله. الان شش ساله ازدواج کردم. يه بچه سه ساله هم دارم.خدا نگهدارش باشه. راستش دختر بزرگم با يه پسر مريواني ازدواج کرده. ما هم يه هفته اينجا بوديم.اها. به سلامتي. ايشالا خوشبخت بشن.خيلي ممنون.الان ميخواين يکراست از سنندج برين بانه؟بله. توي گاراژ که پياده شديم ماشين ميگيريم و ميريم بانه.ايشالا به سلامت برسين.اينو گفتم و برگشتم. بخار روي شيشه رو پاک کردم و بيرون رو نگا ميکردم. برف آروم آروم ميباريد. دلم هواي امير (پسرم ) رو کرده بود. کاشکي زود تر ميرسيديم. البته فرقي نميکرد. چون خونه مادرم بود و هر وقت که ميرسيدم بايد صبح ميرفتم. ساعت يازده شب بود و تقريبن سي کيلومتر تا سنندج راه مونده بود. نزديکاي سنندج که رسيديم يهو بارش برف شديد شد و شانس با ما يار بود که وقتي جاده بسته شد ما ديگه تو شهر بوديم. رسيديم توي گاراژ و پياده شديم. منتظر شدم ماشين بياد زود برم خونه. کولاک بود. نميتونستي جايي رو خوب ببيني. ماشين نبود برگشتم تو گاراژ يه خورده هوا بهتر بشه ديدم همون زن با شوهرش توي گاراژ ايستادن. با خودم گفتم حتمن منتظر کسي هستن. اما چهرشون به منتظر ها نميخورد. همون جور ساکت و بي حرکت ايستاده بودن. رفتم جلو و بهشون گفتم :منتظر کسي هستين ؟شوهره جواب داد:نه منتظر ميني بوس هستيم بريم بانه.با هوايي که من ميديدم و گاراژ خالي تا فردا صبح ميني بوس در کار نبود. الانم ساعت يازده و نيم بود. اگه اونجا ميايستادن تا صبح يخ ميزدن. بهشون پيشنهاد دادم :حالا ماشين نيست. جاده بستس و تا فردا باز نميشه. بهتر نيست بياين کلبه حقيرانه من فردا صبح برين ؟زنه رو کرد به شوهره و گفت:اکبر آقا بهتره بريم. ما که تو سنندج کسي رو نداريم. فردا صبح زود حرکت ميکنيم و ميريم. البته اگه مزاحم اين آقا نيستيم؟منم سرمو انداختم پايين و گفتم :اي بابا چه مزاحمتي. تازه الانم بچه ام خونه مادرمه و اگه برم خونه تنها هستم.پس خانمتون کجا هستن؟خواستم بگم زنم طلاق گرفته يه دفه يادم افتاد که بهش گفتم ازدواج کردم و حرفي از طلاق نزدم. بعد از کمي تامل گفتم خونه مادرم هستن.با هم رفتيم خونه. حوالي دوازده رسيديم. اون موقع هنوز از لوله کشي گاز خبري نبود و اکثر خونه ها با چراغ نفتي روشن ميشد. بعضي ها که وضعيت بهتري داشتن موتور خونه و شوفاژ داشتن والا اکثر خونه ها با چراغ نفتي روشن ميشد. از زير زمين نفت رو آوردم و تو چراغ ريختم و يه چايي دم کردم. چاي رو که خورديم لرز توي راه از بدنمون بيرون رفت. خونم يه آشپز خونه کوچيک داشت با دو تا اتاق. البته يه چراغ داشتيم درنتيجه يه اتاق گرم داشتيم. بهشون گفتم همين جا تو اين اتاق با هم ميخوابيم. جا انداختم. اتاق زياد بزرگ نبود جاي اونا رو جوري انداختم که زنه بالاي اتاق مرده وسط و خودم پايين يکم با فاصله خوابيدم. يه ساعت از نيمه شب گذشته بود. روم به طرف پنجره بود. از نور تير چراغ برق ميتونستم حجم برف رو ببينم. داشتم ريزش برف رو ميديدم که خوابم برد. يه دفه تو خواب ديدم يکي داره به پام ميزنه. با خودم گفتم شانس ما رو ببين مهمون دعوت کن خونت لگد هم بخوري. بي خيال شدم و گفتم بابا عيبي نداره خوابه نميدونه يکم پايين تر خزيدم ديدم نه لگد زدناش ادامه داره. برگشتم ديدم زنه بغل دستمه. پا شدم و گفتم :مشکلي پيش اومده؟نه عزيز جون چيزي نيست.اينو گفت و کيرمو گرفت تو دستش. يه لحظه يخ کردم. اگه شوهرش بيدار ميشد و اين صحنه رو ميديد چي کار ميکرد ؟ البته نميتونست کاري بکنه چون من خيلي تنومند بودم و چند سالي بود جودو کار ميکردم اما مساله اين نبود. مساله نامردي بود که من درحق اونا ميکردم. خودمو عقب کشيدم و گفتم :نکن. الان اکبر آقا بيدار ميشه خيلي بد ميشه. يه امشب رو بي خيال.تو کاري به اين حرفا نداشته باش. اکبر آقا هم با من. اون کاري نداره. ما يکم با هم حال ميکنيم و بعدش ميخوابيم.چي چي رو اکبر آقا با من؟ اگه بيدار بشه آبروي من ميره.اينو يکم بلند گفتم. احتمالن اکبر آقا شنيده بود اما خودشو به خواب زد و رو شو کرد طرف ديوار. زنه گفت:ديدي؟ ديدي راست ميگفتم. اصلن بذار راحتت کنم. الان چند ساله اکبر اقا از کار افتاده. من خيلي وقت پيش خواستم ازش جدا بشم. اما اون خيلي منو دوست داره. بهم گفته با هر کي ميخواي باش اما حرف طلاق رو نزن. به خاطر بچه ها قبول کردم. البته هنوز هم برام جاي سواله که چطور يه مرد ميتونه اينو قبول کنه. نميدونم.اينا رو گفت و ساکت شد. راستش خودمم يکم هوايي شده بودم. شش ماه بود که کيرم فقط به شرتم برخورد ميکرد و به غير از شاشيدن هيچ کار ديگه اي نکرده بود. پيشنهادشو قبول کردم و رفتم زير پتو. اونم اومد زير پتوي من.صورتمو بردم جلو و يه لب حسابي ازش گرفتم. مثل اينکه اونم مثل من خيلي وقت بود سکس نداشته بود. چون با يه لب آهش در اومد. بهش گفتم يواش حالا که اينجوريه ما هم نبايد سو استفاده بکنيم. باورم نميشد همچين موقعيت توپي گيرم اومده. دست بردم از زير لباسش و دو تا پستوناشو که قد دو تاطالبي بودن گرفتم. سوتين نداشت. حقم داشت. هيچ سوتيني نميتونست اين پستونارو تو خودش جا بده. هوس کردم پستوناشو بخورم. لباسشو دادم بالا و لبامو رو نک پستونش گذاشتم. هر جا رو دست ميزدي پستون بود. يکم پستوناشو خوردم و دستمو بردم تو شلوارش. شرت هم پاش نبود. يکم رو شکمش گشتم تا کسش رو پيدا کردم. از بس چاق بود. البته خودمم خيلي وقت بود سکس نداشتم جاش يادم رفته بود. (البته زنم لاغر بود و کسش هم دم دست ) اما با زن چاق سکس نداشتم و تو اتاق تاريک بود. منم موقعيت استراتژيک کس يادم رفته بود(احتمالن از خوشي). آها بالا خره پيداش کردم. يه کس تپل و گوشتالود درست مثل صورتش. بهش گفتم :_اي جونم. دخترت از اينجا اومده بيرون. خوش به حالش. چه جاي گرم و نرمي اون فقط چشماشو بسته بود. کسش خشک خشک بود. با خودم گفتم اگه اين جوري بکنمش داد و هوارش آبرومونو ميبره. يکم کسشو ماليدم و لاله گوششو خوردم. يواش يواش صداش در اومد. جلو دهنشو گرفتم. بعد از چند ثانيه کسش داغ شد و حرکاتش بيشتر. احساس کردم الانه که ارضا بشه. دستم ديگه خيس شده بود از آب کسش. خواستم دستمو بردارم و از راه کير بهش حمله کنم که دستمو محکم گرفت رو کسش و گفت ادامه بده. مثله اينکه نميخواست اين حال رو از دست بده. منم ادامه دادم و يه دفه يه استکان آب جوش ريخت تو دستم. و بي حرکت ايستاد. دستم از گرماي آب کسش داشت ميسوخت که دو تا فواره ديگه اينبار کمتر از کسش آب ريخت رو دستم. گذاشتم از اون حالت ارگاسم در بياد. دستشو گرفتم و گذاشتم رو کير باد کرده خودم. دستش خشک بود و مالش کيرم با درد همراه بود. دستم هنو.ز از آب کسش خيس بود. يکم دستمو به دستش ماليدم و يکم رو کيرم تا حسابي لرج بشه. آها حالا شد. کيرم باد کرده بود اما هنوز شق نکرده بودم. کيرم يه مقدار بزرگ بود و زمان ميبرد تا شق بشه. يکم ديگه ماليد و تقريبن آماده عمليات شده بودم. خيلي آروم اونو برگردوندم و کيرمو گذاشتم بين لبه هاي کسش. يکم فشار دادم. سرش با زور رفت تو. اومد داد بزنه جلو دهنش رو گرفتم و تا دسته فرستادم تو. اينبار نفسش بند اومد. چند لحظه به همون حالت وايسادم و آروم عقب جلو ميکردم. جرات نداشتم تا ته بکنم توش. ميترسيدم نتونه خودشو کنترل کنه و داد بزنه. ول يبا اينکه سنش زياد بود و مادر هم بود اما کس تنگي داشت. حالا شايد تا حالا کير به اين بزرگي نخورده باشه اما خلاصه خيلي حال ميداد. کسش هر ثانيه داغ تر ميشد. کيرم داشت ميسوخت. درش آوردم و بهش گفتم ميخوام بيام روت. اونم گفت : تورو خدا زود تر دارم ميميرم خلاصم کن. بهش گفتم اين بار ميخوام تا ته بکنم آماده اي؟ با سر جواب داد بکن. آروم و بدون صدا رفتم روش. چه شکم نرمي داشت. سرمو گذاشتم بين پستوناش و يکم خوردم و اومدم بالا. با دست کيرمو رو کسش ميزون کردم و آروم فرستادم تو. پاهاش بسته بود و اين کسشو تنگتر ميکرد. پاهاشو از هم باز کردم وکيرمو آروم تا ته فرستادم تو. براي يه لحظه تموم کيرم فضاي کس تنگشو احاطه کرد. خيلي احساس خوبي بود. همه کيرم تحت يک فشار گرم و مطبوع بود. شروع کردم تلنبه زدن و يه دستم رو دهنش بود. ديگه آهو ناله نميکرد. چشماشو بسته بود و آروم ميخنديد. منم ديگه نزديک اومدنم بود. کيرمو در آوردم و آبموريختم بيرون. نميدونم کجا اما شايد يه دقيقه آب کيرم داشت خالي ميشد. کجا نميدونم. شايد تو شلوارش خالي کردم. اون به نفس نفس زدن افتاده بود اما من تازه شارژ شده بودم و بلافاصله بعد از اينکه کيرمو با شلوارش پاک کردم دوباره گذاشتم تو کسش يکم تلنبه زدم جاري شدن يه باريکه داغ رو زير کيرم احساس کردم. براي دومين بار آبش اومده بود. البته براي خودم جاي تعجب بود که آبم اومده بود اما کيرم هنوزشق شق مونده بود و تازه داشتم فعاليت هم ميکردم. حدود ده دقيقه ديگه تلنبه زدم و دوباره آبم اومد. اونم بعد از دوبار ارضا شدن ديگه بسش بود. رفت پيش شوهرش و گرفت خوابيد. اما من انگار ده ساعته که خوابيدم و الان قبراق و سر حال توي جام نشسته بودم. ساعت دو و نيم بود. پاشدم رفتم تو حياط يه سيگار روش کردم و با آرامش کشيدم. بعد از سکس همه چي مزه ميده. داشتم به زنم فکر ميکردم. راستي چرا از هم جدا شديم. اون خونه بزرگ و ماشين ميخواست اما من نداشتم. البته شايد تا حالا پشيمون شده باشه. همه که نميتونن ثروت مند باشن. فردا ميرم و به مادرم ميگم بره باهاش صحبت کنه که برگرده.برف ديگه داشت بند ميومد. از اون سوز چند ساعت پيش ديگه خبري نبود. رفتم تو. ساعت سه شده بود شال و کلاه کردم رفتم بيرون و براشون سنگک داغ و حليم گرفتم. ساعت پنج رسيدم خونه. از بس شلوغ بود. اکبر آقا پا شده بود و داشت سيگار ميکشيد. يه لحظه خجالت کشيدم تو صورتش نگا کنم. اما گفتم آبروداري کنم و چيزي به روي خودم نياوردم. نشستم پيشش و منم يه سيگار ديگه چاق کردم و با هم کشيديم. زنش هم کم کم پاشد. با هم صبونه خورديم. نزديکاي شيش و نيم بود که بلند شدن برن. ميني بوس ساعت هفت حرکت ميکرد. منم تا دم در همراهيشون کردم. اکبر آقا جلو بود و زنش عقب. وقتي رسيديم دم در زنش يهو کيرمو گرفت تو دستش و يه نوازش کوچولو کرد و خدا حافظي کردن و رفتن. اين سکس برام حکم يه محرک رو داشت. چون درست فرداي همون روز مادرم رفت و به همسر سابقم گفت که اگه مايله و دلش ميخواد پسرم حاضره دوباره با هاش ازدواج کنه و اونم موقعيت رو خوب ديد حرف مادرم رو پذيرفت و به اين ترتيب بود که يک سکس ناخواسته زندگيم رو دوباره رو به راه کرد.پايان

1 نظرات:

ایرانی گفت...

داستانی با یک تم متفاوت وتضادهایی زیباکه هریک از قهرمانان آن چه مشروع وچه نامشروع به خواسته های خود رسیده اظهار رضایت کرده اند .کسی چه می داند شاید واقعیتی در این داستان نهفته باشد و ما در جامعه خود از این اکبر آقاها بسیار داشته باشیم .امیر خان گل !ازلطفت ممنون .موفق باشی ..ایرانی .

 

ابزار وبمستر