ناصر : بس کن نورا! دیگه خسته شدم . فکرم دیگه کار نمی کنه . نمی تونم تصمیم درستی بگیرم . من یه حس عجیبی دارم ..
-چه حسی داری ناصر . می خوای بگی هنوز دوستش داری ؟ اون که به تو توجهی نداره . همش داره تو رو از خودت فراری میده ..
ناصر : نه اون یه جوریه ... اون دوستم داره . حس می کنم هنوزم دوستم داره . یه مشکل عصبی داره .
در همین لحظه حرفشو قطع کرد .
نورا : ممنونم که خیلی راحت داری حرفاتو می زنی . یادت رفته که چه جوری محتاج من بودی تا به تو آرامش بدم وقتی که اعصابت به هم ریخته بود ؟
-من به تو هم گفته بودم که فکرم مشغول اونه ..
-ناصر من می دونم می دونم حس می کنم که تو نسترنو واقعا دوست نداری . شاید این لجبازی و شکست دادن اون باشه که سبب شده تو هنوز موندگار باشی و بخوای برای به دست آوردنش بجنگی ..
ناصر : نه این طور نیست ..
نورا : پس چیه .. اسیر خاطراتی ؟ یا این که نمی خوای اونو اسیر مرد دیگه ای ببینی . چی شده ؟ به غرور و غیرتت بر می خوره ؟ من تو رو حست می کنم . اون پاک فکرش جای دیگه هست .. اصلا از حالات و حرکاتش می باره که کنترل نداره . اون ثبات شخصیتی در تصمیم گیری نداره . کسی که واقعا عاشق باشه پایبند حرفاش باشه به این راحتی جا نمی زنه . تا کی می خوای صبر کنی ؟
-ببین نورا من حوصله کل کل کردن با تو رو ندارم .
-باشه هر طور خودت می خوای . نسترنو که از دست دادی . منو هم می خوای از دست بدی ؟..
نورا و نسترن و ناصر همکلاس دانشگاهی هم بودند و تقریبا تمام واحد هاس درسی شون یکی بود . ناصر و نسترن مدتها بود که با هم دوست بوده و این دوستی منجر به عشقی شدید شده بود که نسترن مدتی بود که حس می کرد نمی تونه ادامه بوده . اون خیلی حساس بود و گاه از یک کاه کوه می ساخت . دوست داشت تمام توجه ناصر معطوف به اون باشه . یه روزی در میان بهت و حیرت ناصر بهش گفت که دیگه دوستش نداره و بهتره رابطه شون به انتها برسه .. بعد از اون نورا که از ناصر خوشش میومد خودشو به ناصر نزدیک کرد ... ناصر از نورا فاصله گرفت می خواست ببینه نسترنو کجا می تونه پیدا کنه .
نسترن گوشه ای نشسته به روبرو خیره شده بود .
-از تنهایی خوشت میاد ؟ دیگه دوست نداری تنهایی مونو با هم قسمت کنیم ؟
-برو تنهایی ات رو با نورا قسمت کن ..
-دیوونه من تو رو دوست دارم . عاشق توام .
-ببین ناصر واسه من بازی در نیار . من اخلاق گندی دارم . درسته که یه زمانی تا حد بی نهایت عاشقت بودم ولی من یا خوب خوبم یا بد بد , حد وسط ندارم . کسی که از چشم من بیفته دیگه افتاده ...
-چی داری میگی نسترن ؟ مگه من چیکار کرده بودم که تو این بلا رو سر من آوردی ؟ الان بعد از چند ماه که از تصمیم جدیدت می گذره هنوز به کس دیگه ای نگفتم که دوستت دارم عاشقتم . چون من فقط تو رو می خوام . فقط تو رو ..
-من چیکار کنم که دیگه دوستم نداشته باشی . چیکار کنم که دیگه عاشقم نباشی .
-اگه دوستم نداری پس چرا به نورا حسادت می کنی
-کی ؟! من ؟! عمرا .. برو با نورا باش . حسود کیه . من که از خدامه تو بری با یکی دیگه منو خلاص کنی .
-نسترن ! این اون حرفائیه که به من می زدی ؟ ببینم چی توی کله اته ؟ چرا این جوری شدی ؟ چه چیزی تو رو عوض کرده ؟! دلتو به کس دیگه ای دادی ؟
-فکر نکن من مثل تو تنوع طلبم که منتظر بودی ازت جدا شم بری دنبال یکی دیگه
-نسترن تو مرض خود آزاری داری ..
-هرچی فکر می کنی بکن . اصلاا کی گفته بیای دنبال من
-آخه دوستت دارم .
-می خوام نداشته باشی ..
-همه اون حرفامون الکی بوده ؟
-ناصر من حوصله این بچه بازیها رو ندارم . من از اولشم بهت گفته بودم . اخلاق من اینه . می خوای بخواه ..نمی خوای نخواه .
-از دست تو آخرش خودمو می کشم دختر
- فکر کنم با این اخلاقت این تویی که اول چالم می کنی ..
-نسترن یادته همین جا دستتو می دادی به دستم و من بهت می گفتم نسترن مال کیه و تو می گفتی مال ناصرشه ؟
-بس کن نگو ناصر نمی خوام بشنوم . نمی خوام این حرفا رو بشنوم .
-باید بشنوی . من سماجت می کنم . عشق بازیچه دست من و تو نیست که هر وقت دلت خواست اونو بگردونی . تو یه روزی حرفای قشنگ عاشقونه می زدی . از ته دلت بود . پس بازم می تونی اون حرفا رو تکرار کنی . بازم می تونی عاشق باشی . ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی
-چه حسی داری ناصر . می خوای بگی هنوز دوستش داری ؟ اون که به تو توجهی نداره . همش داره تو رو از خودت فراری میده ..
ناصر : نه اون یه جوریه ... اون دوستم داره . حس می کنم هنوزم دوستم داره . یه مشکل عصبی داره .
در همین لحظه حرفشو قطع کرد .
نورا : ممنونم که خیلی راحت داری حرفاتو می زنی . یادت رفته که چه جوری محتاج من بودی تا به تو آرامش بدم وقتی که اعصابت به هم ریخته بود ؟
-من به تو هم گفته بودم که فکرم مشغول اونه ..
-ناصر من می دونم می دونم حس می کنم که تو نسترنو واقعا دوست نداری . شاید این لجبازی و شکست دادن اون باشه که سبب شده تو هنوز موندگار باشی و بخوای برای به دست آوردنش بجنگی ..
ناصر : نه این طور نیست ..
نورا : پس چیه .. اسیر خاطراتی ؟ یا این که نمی خوای اونو اسیر مرد دیگه ای ببینی . چی شده ؟ به غرور و غیرتت بر می خوره ؟ من تو رو حست می کنم . اون پاک فکرش جای دیگه هست .. اصلا از حالات و حرکاتش می باره که کنترل نداره . اون ثبات شخصیتی در تصمیم گیری نداره . کسی که واقعا عاشق باشه پایبند حرفاش باشه به این راحتی جا نمی زنه . تا کی می خوای صبر کنی ؟
-ببین نورا من حوصله کل کل کردن با تو رو ندارم .
-باشه هر طور خودت می خوای . نسترنو که از دست دادی . منو هم می خوای از دست بدی ؟..
نورا و نسترن و ناصر همکلاس دانشگاهی هم بودند و تقریبا تمام واحد هاس درسی شون یکی بود . ناصر و نسترن مدتها بود که با هم دوست بوده و این دوستی منجر به عشقی شدید شده بود که نسترن مدتی بود که حس می کرد نمی تونه ادامه بوده . اون خیلی حساس بود و گاه از یک کاه کوه می ساخت . دوست داشت تمام توجه ناصر معطوف به اون باشه . یه روزی در میان بهت و حیرت ناصر بهش گفت که دیگه دوستش نداره و بهتره رابطه شون به انتها برسه .. بعد از اون نورا که از ناصر خوشش میومد خودشو به ناصر نزدیک کرد ... ناصر از نورا فاصله گرفت می خواست ببینه نسترنو کجا می تونه پیدا کنه .
نسترن گوشه ای نشسته به روبرو خیره شده بود .
-از تنهایی خوشت میاد ؟ دیگه دوست نداری تنهایی مونو با هم قسمت کنیم ؟
-برو تنهایی ات رو با نورا قسمت کن ..
-دیوونه من تو رو دوست دارم . عاشق توام .
-ببین ناصر واسه من بازی در نیار . من اخلاق گندی دارم . درسته که یه زمانی تا حد بی نهایت عاشقت بودم ولی من یا خوب خوبم یا بد بد , حد وسط ندارم . کسی که از چشم من بیفته دیگه افتاده ...
-چی داری میگی نسترن ؟ مگه من چیکار کرده بودم که تو این بلا رو سر من آوردی ؟ الان بعد از چند ماه که از تصمیم جدیدت می گذره هنوز به کس دیگه ای نگفتم که دوستت دارم عاشقتم . چون من فقط تو رو می خوام . فقط تو رو ..
-من چیکار کنم که دیگه دوستم نداشته باشی . چیکار کنم که دیگه عاشقم نباشی .
-اگه دوستم نداری پس چرا به نورا حسادت می کنی
-کی ؟! من ؟! عمرا .. برو با نورا باش . حسود کیه . من که از خدامه تو بری با یکی دیگه منو خلاص کنی .
-نسترن ! این اون حرفائیه که به من می زدی ؟ ببینم چی توی کله اته ؟ چرا این جوری شدی ؟ چه چیزی تو رو عوض کرده ؟! دلتو به کس دیگه ای دادی ؟
-فکر نکن من مثل تو تنوع طلبم که منتظر بودی ازت جدا شم بری دنبال یکی دیگه
-نسترن تو مرض خود آزاری داری ..
-هرچی فکر می کنی بکن . اصلاا کی گفته بیای دنبال من
-آخه دوستت دارم .
-می خوام نداشته باشی ..
-همه اون حرفامون الکی بوده ؟
-ناصر من حوصله این بچه بازیها رو ندارم . من از اولشم بهت گفته بودم . اخلاق من اینه . می خوای بخواه ..نمی خوای نخواه .
-از دست تو آخرش خودمو می کشم دختر
- فکر کنم با این اخلاقت این تویی که اول چالم می کنی ..
-نسترن یادته همین جا دستتو می دادی به دستم و من بهت می گفتم نسترن مال کیه و تو می گفتی مال ناصرشه ؟
-بس کن نگو ناصر نمی خوام بشنوم . نمی خوام این حرفا رو بشنوم .
-باید بشنوی . من سماجت می کنم . عشق بازیچه دست من و تو نیست که هر وقت دلت خواست اونو بگردونی . تو یه روزی حرفای قشنگ عاشقونه می زدی . از ته دلت بود . پس بازم می تونی اون حرفا رو تکرار کنی . بازم می تونی عاشق باشی . ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر