نسترن : بس کن ناصر ..تو خسته ام می کنی . حوصله منو سر می بری . من بهت گفتم از اولش هم گفتم اگه می خوای بری دنبال عشق و عاشقی دنبال من یکی نیا .. ولی تو خودت خواستی . گفتی همه این شرایط منو می پذیری .. منو هم گرفتار کردی ..
-حالا هم اولش . الان هم بهت میگم که تمام شرایط تو رو می پذیرم . فکر کردی الان پشیمون شدم ؟
-من نمی خوام دوستم داشته باشی . نمی خوام عاشقم باشی ؟ یادته ناصر ؟ اون روز اول بهت چی گفتم ؟ گفتم اگه یه روزی مثل همچین روزی اگه من بگم که تموم کنیم تو چیکار می کنی ؟ و تو هم گفتی که باشه هرچی تو بگی به خواسته ات احترام می ذارم ..
-آره یادمه نسترن ولی می دونم این خواسته قلبی تو نیست . دلت داد می زنه که منو دوست داره اما نمی دونم چرا دوست داری به این بازیهای خودت ادامه بدی . انگار تو نمی خوای باور کنی که در این دنیای خاکی یه عشق واقعی می تونه وجود داشته باشه . این کارو نکن نسترن . به ضرر هر دوی ما تموم میشه .
-چیکار می کنی ناصر . میری با نورا .. خب برو . این همون چیزیه که من همین حالا دارم بهت میگم و ازت می خوام . دیگه منو از چی می ترسونی ؟ داری تهدیدم می کنی ؟ یعنی دوست داشتن تو فقط به همین بنده ؟ همین ؟ عشق کار یک روز و دو روز نیست . عشق یعنی یک عمر بندگی احساس رو داشتن و به دنبال ایمان قلبی خود دویدن ..
-وای نسترن چه حرفای جالبی می زنی که خودت هم پیروش نیستی ... بذار یه کف حسابی برات بزنم . هورا ...هورااااااا ..
-باشه مسخره ام بکن .
-عصبانیت از وجودت می باره . نسترن من تنهات نمی ذارم . من کنارت می مونم . اون قدر می مونم که بمیرم . حالا می خوای برگردی و شکل سابقت شی یا همینی که هستی بمونی مگر این که دلت رو داده باشی به یکی دیگه . یکی دیگه رو دوست داشته باشی . عاشق اون باشی . روت نمیشه به من چیزی بگی .
-اتفاقا من خیلی پررو هستم
-میشه با حرص حرف نزنی نسترن خانوم ؟
ناصر دندوناشو به هم می فشرد . دست نسترن رو توی دستای خودش گرفت ... نسترن یه حس سرد و بی تفاوتی داشت . خودشم از این شرایط خسته شده بود . گاه به یاد گذشته اش که با ناصر داشت میفتاد و از یاد آوری اون روزا احساس آرامش می کرد . دوست داشت به اون روزا برگرده خودشم نمی دونست چه عاملی اونو از اون روزا دور می کنه .گاه حس می کرد که ناصرو به حد پرستش دوست داره ولی به همون نسبت که دوست داره در آغوشش باشه دلش می خواد ازش فرار کنه . نههههههه ..من نمی تونم . نمی تونم اونو خوشبخت کنم ..
ناصر : من تو رو همین جوری که هستی دوست دارم . من کنارت می مونم . با تو مدارا می کنم .
-پشیمون میشی ناصر .
-نمیشم . من از این پشیمون و ناراحت میشم که چرا تلاشمو نکردم . نسترن تو چند ماه حالت خوب بود . کنارم بودی . با هم از آینده قشنگی حرف می زدیم که با هم باشیم .. با هم به عشق و زیبایی ها فکر می کردیم . دنیا رو در برابر عشقمون خیلی کوچیک می دیدیم . عشق بهمون آرامش می داد .
نسترن از حرفای ناصر لذت می برد . از این که می دید اون با نورا می پلکه خونش به جوش میومد . دوست داشت ناصر فقط مال اون باشه . فقط همینو بدونه همینو حس کنه . انگار وقتی عشق به مرحله عمل می رسید می خواست ازاون فرار کنه . خودشم می دونست که نباید شرایطش این باشه و بی تردید یه مشکل خاص روحی داره . ناصر : عزیزم .. اگه یه وقتی میگم تو مشکلی عصبی یا روحی داری از من ناراحت نشو . همه آدمای دنیا این مشکلو دارن . این چیزی که در وجود ماست ما رو وادار به حرکت و زندگی می کنه روح ماست . روح ما با قلب ما با مغز ما ارتباط داره ... وقتی که از بدن جدا شد اون وقت قدرت اندیشه وارتباطش با مغز قطع میشه . اما حالا میشه از راه جسم هم یه سری از مشکلاتو حل کرد . می تونی به شادیها فکر کنی . به عشق و دوست داشتن و این که برای همیشه کنارت می مونم . با هم روزای خوبی رو خواهیم داشت .
-حرفات خیلی رویائیه ناصر ولی من نمی خوام آزارت بدم . اصلا من هیچ حسی نسبت به تو ندارم . من باید چیکار کنم تا این توی گوشت فرو بره . چقدر تو سمجی ..
-نسترن ! تو یه روزی نسبت به من حسی داشتی ... حالا نداری ..ق بول .. حالا من دیروزت رو باور کنم یا امروزت رو
-معلومه دیگه اون روزی که درش قرار داریم اولویت داره ..
-یعنی ملاک منطق همینه ؟ افکار جدید تر همیشه پیروزند ؟! ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-حالا هم اولش . الان هم بهت میگم که تمام شرایط تو رو می پذیرم . فکر کردی الان پشیمون شدم ؟
-من نمی خوام دوستم داشته باشی . نمی خوام عاشقم باشی ؟ یادته ناصر ؟ اون روز اول بهت چی گفتم ؟ گفتم اگه یه روزی مثل همچین روزی اگه من بگم که تموم کنیم تو چیکار می کنی ؟ و تو هم گفتی که باشه هرچی تو بگی به خواسته ات احترام می ذارم ..
-آره یادمه نسترن ولی می دونم این خواسته قلبی تو نیست . دلت داد می زنه که منو دوست داره اما نمی دونم چرا دوست داری به این بازیهای خودت ادامه بدی . انگار تو نمی خوای باور کنی که در این دنیای خاکی یه عشق واقعی می تونه وجود داشته باشه . این کارو نکن نسترن . به ضرر هر دوی ما تموم میشه .
-چیکار می کنی ناصر . میری با نورا .. خب برو . این همون چیزیه که من همین حالا دارم بهت میگم و ازت می خوام . دیگه منو از چی می ترسونی ؟ داری تهدیدم می کنی ؟ یعنی دوست داشتن تو فقط به همین بنده ؟ همین ؟ عشق کار یک روز و دو روز نیست . عشق یعنی یک عمر بندگی احساس رو داشتن و به دنبال ایمان قلبی خود دویدن ..
-وای نسترن چه حرفای جالبی می زنی که خودت هم پیروش نیستی ... بذار یه کف حسابی برات بزنم . هورا ...هورااااااا ..
-باشه مسخره ام بکن .
-عصبانیت از وجودت می باره . نسترن من تنهات نمی ذارم . من کنارت می مونم . اون قدر می مونم که بمیرم . حالا می خوای برگردی و شکل سابقت شی یا همینی که هستی بمونی مگر این که دلت رو داده باشی به یکی دیگه . یکی دیگه رو دوست داشته باشی . عاشق اون باشی . روت نمیشه به من چیزی بگی .
-اتفاقا من خیلی پررو هستم
-میشه با حرص حرف نزنی نسترن خانوم ؟
ناصر دندوناشو به هم می فشرد . دست نسترن رو توی دستای خودش گرفت ... نسترن یه حس سرد و بی تفاوتی داشت . خودشم از این شرایط خسته شده بود . گاه به یاد گذشته اش که با ناصر داشت میفتاد و از یاد آوری اون روزا احساس آرامش می کرد . دوست داشت به اون روزا برگرده خودشم نمی دونست چه عاملی اونو از اون روزا دور می کنه .گاه حس می کرد که ناصرو به حد پرستش دوست داره ولی به همون نسبت که دوست داره در آغوشش باشه دلش می خواد ازش فرار کنه . نههههههه ..من نمی تونم . نمی تونم اونو خوشبخت کنم ..
ناصر : من تو رو همین جوری که هستی دوست دارم . من کنارت می مونم . با تو مدارا می کنم .
-پشیمون میشی ناصر .
-نمیشم . من از این پشیمون و ناراحت میشم که چرا تلاشمو نکردم . نسترن تو چند ماه حالت خوب بود . کنارم بودی . با هم از آینده قشنگی حرف می زدیم که با هم باشیم .. با هم به عشق و زیبایی ها فکر می کردیم . دنیا رو در برابر عشقمون خیلی کوچیک می دیدیم . عشق بهمون آرامش می داد .
نسترن از حرفای ناصر لذت می برد . از این که می دید اون با نورا می پلکه خونش به جوش میومد . دوست داشت ناصر فقط مال اون باشه . فقط همینو بدونه همینو حس کنه . انگار وقتی عشق به مرحله عمل می رسید می خواست ازاون فرار کنه . خودشم می دونست که نباید شرایطش این باشه و بی تردید یه مشکل خاص روحی داره . ناصر : عزیزم .. اگه یه وقتی میگم تو مشکلی عصبی یا روحی داری از من ناراحت نشو . همه آدمای دنیا این مشکلو دارن . این چیزی که در وجود ماست ما رو وادار به حرکت و زندگی می کنه روح ماست . روح ما با قلب ما با مغز ما ارتباط داره ... وقتی که از بدن جدا شد اون وقت قدرت اندیشه وارتباطش با مغز قطع میشه . اما حالا میشه از راه جسم هم یه سری از مشکلاتو حل کرد . می تونی به شادیها فکر کنی . به عشق و دوست داشتن و این که برای همیشه کنارت می مونم . با هم روزای خوبی رو خواهیم داشت .
-حرفات خیلی رویائیه ناصر ولی من نمی خوام آزارت بدم . اصلا من هیچ حسی نسبت به تو ندارم . من باید چیکار کنم تا این توی گوشت فرو بره . چقدر تو سمجی ..
-نسترن ! تو یه روزی نسبت به من حسی داشتی ... حالا نداری ..ق بول .. حالا من دیروزت رو باور کنم یا امروزت رو
-معلومه دیگه اون روزی که درش قرار داریم اولویت داره ..
-یعنی ملاک منطق همینه ؟ افکار جدید تر همیشه پیروزند ؟! ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر