خیلی سخته فرار کردن از غروب . انگار غروب پنجه هاشو رو قلب آدم میندازه . مخصوصا غروب پاییز . دلت می خواد یه جوری فرار کنی که دیگه هرگز نبینیش . کجا هستند اونایی که یه روزی با ما بودن و حالا نیستن . سایه های خیال کجا هستن ؟
بخوان ای پرنده غم ! تو با چشمان کوچکت زندگی را چگونه می بینی ؟! رفتن را, پرواز را باید از تو بیاموزم . هنوز باور ندارم پرواز پرنده ای را که روزی در آسمان احساس من نغمه های بودن سر می داد و با من از زندگی جاودانه می سرود . پرنده ای که می گفت پرواز کن ! پرواز کن ! بال قشنگت باز کن ! آسمان عشق را نهایتی نیست چون زندگی یک عاشق . پروازکن .
و احساس می کردم آن پرنده از بهشت می خواند , پرنده ای که ترانه عشق را آن چنان زیبا خوانده بوده است که سنگدلان هم احساس می کردند می توان عاشق بود می توان زندگی را دوست داشت .
باورکن ثانیه ها را , باورکن که دیگر گذشته ای نمی آید .. نمی توانی به عقب بر گردی . خاطره ها می خندند , اشک می ریزند و تو تنها می توانی فکرکنی که هستند اما این هستی را نمی توانی که با تمام وجودت درآغوش کشی . تو با چشمان قلبت به سوی آن ها می روی .. دستهایت را به سویشان دراز می کنی .. فریاد می زنی اشک می ریزی می خواهی که در آغوششان بکشی انگار از تو می گریزند . آنها را می بینی .. لبخند می زنی .. دلت می خواهد زبانت قلبت را بگشایی .. بگویی مگر شما نیستید ؟ بیایید تا یک بار دیگر در آغوشتان کشم . من با شما زندگی می کنم . من با شما نفس می کشم .
تو بر بالهای خدا می نشینی تا پرواز کنی به سر زمینهایی که تنها در آسمان رویاهایت می بینی . تو بر بالهای خدا می نشینی تا زندگی را در زیر پاهای خود احساس کنی . تا ببینی آن چه را که می پنداری دیگر هرگز نخواهی دید .. و تو بر بالهای خدا می نشینی تا باور کنی که می توانی برای همیشه باشی . و تو بر بالهای خدا می نشینی تا بخندی بر آدمیانی که پرواز را نمی دانند و تنها با بالهای شکسته شان بر زمین خدا راه می روند .
اشکهایی که از اعماق قلبم جاریست بر سر زمین قلبم می ریزد . بر بالهای خدا می نشینم تا باز هم سبز شوم .. کجاست آن سر زمین سبز امید که روزی در سر زمین عشق به دنبالش بودیم ؟ کجاست آن هستی و قلبی که تپش های آن را توقفی نباشد .
نمی دانم به کجا می روم . شاید هنوز باور ندارم رفتن را .. شاید هنوز باور ندارم که می توان از اندوه گریخت . و من بر بالهای خدا , با تمام وجودم تو را فریاد می زنم تا که نامت در عرصه هستی بپیچد و قلب دنیا را بلرزاند .. می دانم که قلبت بی فریاد من هم می لرزد .
تنهادلهایی می توانند پرواز کنند که شکستن نمی دانند . تنها دستهایی می توانند پرواز کنند که راندن نمی دانند . عزیزم با توام .. تو خیلی از من و خدا دورشده ای . از دوری راه نترس . خدا بزرگ است . خدامی تواند بالهایش را خم کند تا برآن بنشینی . من منتظر توام . یادت هست که با هم پرواز می کردیم ؟ یادت هست که در کنار من بودی ؟ یادت هست پرواز بر زمین خدا را ؟ یادت هست که در آغوش هم بر بالهای خدا از سقوط نمی ترسیدیم ؟ تو می گفتی پرنده خدا یا همان خدای پرنده ما را نمی بیند ..اما چشمان خدا همه جا هست .. آغوشت را باز کن .. پرواز کن ..من در انتظار توام . در انتظار بازگشت تو .
بگذار آنان که می پندارند که من باخته ام بدانند که عشق را نباخته ام .
آغوشت را باز کن .. پرواز کن .. کمی پرواز کن . بالهای خدا همین جاست . من هنوز در انتظار توام . می دانم که روزی برمی گردی ..آن روز به خدا خواهی گفت که دستهایش را از صورتم بردارد تا تو با دستهای خود اشکهایم راپاک کنی ..
و من اینک بیش از آن که طعنه زنان متوهم عشق ناشناس بر من بخندند بر آنان می خندم چون ای خدا ! تو می دانی حقیقت را , تو آگاهی از آن چه بر ما گذشته و بر دلهای ما می گذرد .
بگذار ابرهای ابهام بر سر ابلهانی که شرافت خود را به هوس می فروشند پایداربماند , بگذاردرجهل مرکب بمانند و چون دیوانگان بر دیوانه عشق بخندند . همین که تو بدانی کافیست . و من همچنان سربلندانه درآسمان عشق , بر سرزمین عشق پرواز می کنم , چون بر بالهای خدانشسته ام .
ساعت 13: 19 چهارشنبه 19 آبان 1395خورشیدی .... پایان ...نویسنده : ایرانی
بخوان ای پرنده غم ! تو با چشمان کوچکت زندگی را چگونه می بینی ؟! رفتن را, پرواز را باید از تو بیاموزم . هنوز باور ندارم پرواز پرنده ای را که روزی در آسمان احساس من نغمه های بودن سر می داد و با من از زندگی جاودانه می سرود . پرنده ای که می گفت پرواز کن ! پرواز کن ! بال قشنگت باز کن ! آسمان عشق را نهایتی نیست چون زندگی یک عاشق . پروازکن .
و احساس می کردم آن پرنده از بهشت می خواند , پرنده ای که ترانه عشق را آن چنان زیبا خوانده بوده است که سنگدلان هم احساس می کردند می توان عاشق بود می توان زندگی را دوست داشت .
باورکن ثانیه ها را , باورکن که دیگر گذشته ای نمی آید .. نمی توانی به عقب بر گردی . خاطره ها می خندند , اشک می ریزند و تو تنها می توانی فکرکنی که هستند اما این هستی را نمی توانی که با تمام وجودت درآغوش کشی . تو با چشمان قلبت به سوی آن ها می روی .. دستهایت را به سویشان دراز می کنی .. فریاد می زنی اشک می ریزی می خواهی که در آغوششان بکشی انگار از تو می گریزند . آنها را می بینی .. لبخند می زنی .. دلت می خواهد زبانت قلبت را بگشایی .. بگویی مگر شما نیستید ؟ بیایید تا یک بار دیگر در آغوشتان کشم . من با شما زندگی می کنم . من با شما نفس می کشم .
تو بر بالهای خدا می نشینی تا پرواز کنی به سر زمینهایی که تنها در آسمان رویاهایت می بینی . تو بر بالهای خدا می نشینی تا زندگی را در زیر پاهای خود احساس کنی . تا ببینی آن چه را که می پنداری دیگر هرگز نخواهی دید .. و تو بر بالهای خدا می نشینی تا باور کنی که می توانی برای همیشه باشی . و تو بر بالهای خدا می نشینی تا بخندی بر آدمیانی که پرواز را نمی دانند و تنها با بالهای شکسته شان بر زمین خدا راه می روند .
اشکهایی که از اعماق قلبم جاریست بر سر زمین قلبم می ریزد . بر بالهای خدا می نشینم تا باز هم سبز شوم .. کجاست آن سر زمین سبز امید که روزی در سر زمین عشق به دنبالش بودیم ؟ کجاست آن هستی و قلبی که تپش های آن را توقفی نباشد .
نمی دانم به کجا می روم . شاید هنوز باور ندارم رفتن را .. شاید هنوز باور ندارم که می توان از اندوه گریخت . و من بر بالهای خدا , با تمام وجودم تو را فریاد می زنم تا که نامت در عرصه هستی بپیچد و قلب دنیا را بلرزاند .. می دانم که قلبت بی فریاد من هم می لرزد .
تنهادلهایی می توانند پرواز کنند که شکستن نمی دانند . تنها دستهایی می توانند پرواز کنند که راندن نمی دانند . عزیزم با توام .. تو خیلی از من و خدا دورشده ای . از دوری راه نترس . خدا بزرگ است . خدامی تواند بالهایش را خم کند تا برآن بنشینی . من منتظر توام . یادت هست که با هم پرواز می کردیم ؟ یادت هست که در کنار من بودی ؟ یادت هست پرواز بر زمین خدا را ؟ یادت هست که در آغوش هم بر بالهای خدا از سقوط نمی ترسیدیم ؟ تو می گفتی پرنده خدا یا همان خدای پرنده ما را نمی بیند ..اما چشمان خدا همه جا هست .. آغوشت را باز کن .. پرواز کن ..من در انتظار توام . در انتظار بازگشت تو .
بگذار آنان که می پندارند که من باخته ام بدانند که عشق را نباخته ام .
آغوشت را باز کن .. پرواز کن .. کمی پرواز کن . بالهای خدا همین جاست . من هنوز در انتظار توام . می دانم که روزی برمی گردی ..آن روز به خدا خواهی گفت که دستهایش را از صورتم بردارد تا تو با دستهای خود اشکهایم راپاک کنی ..
و من اینک بیش از آن که طعنه زنان متوهم عشق ناشناس بر من بخندند بر آنان می خندم چون ای خدا ! تو می دانی حقیقت را , تو آگاهی از آن چه بر ما گذشته و بر دلهای ما می گذرد .
بگذار ابرهای ابهام بر سر ابلهانی که شرافت خود را به هوس می فروشند پایداربماند , بگذاردرجهل مرکب بمانند و چون دیوانگان بر دیوانه عشق بخندند . همین که تو بدانی کافیست . و من همچنان سربلندانه درآسمان عشق , بر سرزمین عشق پرواز می کنم , چون بر بالهای خدانشسته ام .
ساعت 13: 19 چهارشنبه 19 آبان 1395خورشیدی .... پایان ...نویسنده : ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر