دهم آبان : امشب هم تنهام . مثل هر شب دیگه .. حالم خوب نیست . به شدت سر ما خوردم . پسر منم مریضه . چه حس بدیه حس تنهایی ! بازم دلتنگ شدم . دلتنگ گذشته ها .. دلتنگ لحظاتی که میگم دریغ از اون لحظات .. دریغ از روز هایی که دیگه نمیاد . شاید یه روزی هم آرزوی این روز های تلخی رو داشته باشم که الان درش به سر می برم . ولی هیچوقت آرزوی اون وقتایی رو نمی کنم که عزیزی رو از دست داده باشم . برای از دست دادن عزیزی حتما نباید اون مرده باشه . آدم زنده ها رو هم از دست میده . زنده هایی که دیگه فراموش می کنن عشق و وابستگی ها شونو . خیلی راحت فراموش می کنن دیروز خودشونو . چقدر امشب حالم بده . من نمی دونم یکی از همسایه ها از کجا فهمید که پدر و پسر سخت بیماریم . یه کاسه سوپ واسه مون آورد . وای که چقدر بهش نیاز داشتم .. واسه پسرم زیاد مهم نبود . اشک تو چشام حلقه زد . آخه حوصله آشپزی رو نداشتم و ندارم . همه این کارا رو مادر مرحوم پسرم انجام می داد . خدایا بعضی وقتا آدم چقدر در مانده میشه .. یه لحظه که از در خونه رفتم اون ور تر .. چشمم به درخت گل سرخی افتاد که عیال مرحومم در باغچه کوچولوی کنار خونه مون کاشته بود . حالا اون رفته و این گل سرخ مونده . یه حسی بهم میگه این گل سرخ بعد از منم خواهد بود و شاید بعد از پسرم . باید اصلاحش کنم . چقدر دلم گرفته .حس خوبی ندارم .. نسبت به آدمهایی که می تونستن با من خوب تا کنن می تونستن خوش قول باشن می تونستن در این شرایط سخت تنهام نذارن , اما خود خواهی به اونا این اجازه رو نداد که تا آخرش همراهم باشن . از آدمهایی که به آدم دروغ میگن ازآدمهایی که آدمو تنها می ذارن نمیشه انتظار خوش قولی رو داشت .
یازدهم آبان 94: هیجده ساعت از زمانی که نوشتن این پیامو شروع کردم گذشته .. پرتقال , نارنگی , لیمو , سوپ , آنتی هیستامین , آدولت کلد و استامینوفن واستراحت شده راههای مبارزه من با سرماخوردگی . و تا حالا هم که از سرعت بهبود خودم راضی ام
دوازدهم آبان 95 : حس می کنم تقریبا خوب شدم ولی هنوز اثراتی از بیماری در من هست . با این حال , دست سوپ و مرکبات و استراحت و این چند تا قرص دم دستی درد نکنه . نذاشتم کار به آنتی بیوتیک بکشه . چقدر خسته ام از دست آدمهای این روز گار , آدمهای بد قول , آدمهای بد قضاوت کن , آدمهایی که چشمشان به دهان این و آن بوده اندیشه ها را به شخص می سنجند نه شخص را به اندیشه ها .انسانهایی که عمر قولشان به اندازه طول عمریک کرم شبتاب هم نیست .از دست همه چیز خسته ام . حتی از خودم از این زندگی یکنواخت . می دونم حقیقت چیه و از چه راهی باید برم اما انگار نمی تونم یا نمی خوام گذر عمر رو باور کنم , نمی خوام در حسرت زمانهای از دست رفته بشینم . نمی خوام باور کنم که سنی ازم گذشته و فرصتهای زیادی رو از دست دادم . این جاست که اگه بگم زندگی پوچه و بی ارزشه اصلا واسه چی آفریده شدیم و عمر ما همش باطله و از این حرفا صرفش بیشتره و بهتر می تونه توجیه کنه رفتار هایی رو که تا حالا داشتم . یعنی به نوعی خود فریبی که در بین بسیاری از ما مد شده حتی بسیاری از شعرای بنام ما هم در این مورد ابیاتی سروده اند . به راستی زندگی ما هم همین شده .. حرکت برای خوردن و خوابیدن . و برای همین هم باید کلی زحمت بکشیم . یه روزی به خودمون می آییم و می بینم هیچی از زندگی مون نمونده , پیر و فرتوت شدیم . نه لذتی از حال می بریم نه خاطرات گذشته حس قشنگی در ما به وجود میاره و نه امیدی به آینده داریم . به راستی چه باید کرد ؟! اعتقاد و ایمان انسانها براشون باارزشه . اصول و منطقی برای پذیرش اون دارن . اگه این ایمان , اساسی قوی داشته باشه و انسانی , میشه واسش ارزش قائل شد . به خصوص این که سازنده باشه . یکی از همکارام که به تازگی باز نشسته شده واسم زنگ زد . بهم گفت چرا زن نمی گیری ؟ بهش گفتم پسرم واجب تره . آدم باید با عشق ازدواج کنه . تازه اون زمان قدیم که در چهارده سالگی عاشق همسر اون موقع سیزده ساله ام شدم کمتر کسی بود که یه عاشق وفادار باشه وای به حال حالا که دیگه همه چی اینترنتی شده ..دیگه کمتر کسیه که عشقو باور کنه . به دوست داشتن اعتقادی داشته باشه .. وفادار باشه . دیگه کسی راز دار کسی نیست . دیگه کسی به عهدش وفا نمی کنه . روابط بر اساس پول و منافع مادی شده . شاید استثنایی هم داشته باشیم ولی نمیشه دل به اینا خوش کرد . بگذریم شاید یه روزی بیاد که مثل اون روزا عشق و محبت و دوستی واسه خودش یه جایی توی دل آدما باز کنه که نشه به این سادگی ها بیرونش کرد . ما این روزا فقط بلدیم به خاطر اون چیزایی که از دست دادیم اشک بریزیم . برای حفظ اونا هنگامی که در اختیارشون داشتیم حاضرنبودیم که هیچ کاری بکنیم و اهمیتی بهش نمی دادیم . امید وارم یه روزی برسه که قدر داشته هامونو بدونیم و تنوع طلبی باعث نشه که داشته های گرانقدرمونو از دست بدیم . امید وارم .. پایان ...نویسنده : ایرانی
یازدهم آبان 94: هیجده ساعت از زمانی که نوشتن این پیامو شروع کردم گذشته .. پرتقال , نارنگی , لیمو , سوپ , آنتی هیستامین , آدولت کلد و استامینوفن واستراحت شده راههای مبارزه من با سرماخوردگی . و تا حالا هم که از سرعت بهبود خودم راضی ام
دوازدهم آبان 95 : حس می کنم تقریبا خوب شدم ولی هنوز اثراتی از بیماری در من هست . با این حال , دست سوپ و مرکبات و استراحت و این چند تا قرص دم دستی درد نکنه . نذاشتم کار به آنتی بیوتیک بکشه . چقدر خسته ام از دست آدمهای این روز گار , آدمهای بد قول , آدمهای بد قضاوت کن , آدمهایی که چشمشان به دهان این و آن بوده اندیشه ها را به شخص می سنجند نه شخص را به اندیشه ها .انسانهایی که عمر قولشان به اندازه طول عمریک کرم شبتاب هم نیست .از دست همه چیز خسته ام . حتی از خودم از این زندگی یکنواخت . می دونم حقیقت چیه و از چه راهی باید برم اما انگار نمی تونم یا نمی خوام گذر عمر رو باور کنم , نمی خوام در حسرت زمانهای از دست رفته بشینم . نمی خوام باور کنم که سنی ازم گذشته و فرصتهای زیادی رو از دست دادم . این جاست که اگه بگم زندگی پوچه و بی ارزشه اصلا واسه چی آفریده شدیم و عمر ما همش باطله و از این حرفا صرفش بیشتره و بهتر می تونه توجیه کنه رفتار هایی رو که تا حالا داشتم . یعنی به نوعی خود فریبی که در بین بسیاری از ما مد شده حتی بسیاری از شعرای بنام ما هم در این مورد ابیاتی سروده اند . به راستی زندگی ما هم همین شده .. حرکت برای خوردن و خوابیدن . و برای همین هم باید کلی زحمت بکشیم . یه روزی به خودمون می آییم و می بینم هیچی از زندگی مون نمونده , پیر و فرتوت شدیم . نه لذتی از حال می بریم نه خاطرات گذشته حس قشنگی در ما به وجود میاره و نه امیدی به آینده داریم . به راستی چه باید کرد ؟! اعتقاد و ایمان انسانها براشون باارزشه . اصول و منطقی برای پذیرش اون دارن . اگه این ایمان , اساسی قوی داشته باشه و انسانی , میشه واسش ارزش قائل شد . به خصوص این که سازنده باشه . یکی از همکارام که به تازگی باز نشسته شده واسم زنگ زد . بهم گفت چرا زن نمی گیری ؟ بهش گفتم پسرم واجب تره . آدم باید با عشق ازدواج کنه . تازه اون زمان قدیم که در چهارده سالگی عاشق همسر اون موقع سیزده ساله ام شدم کمتر کسی بود که یه عاشق وفادار باشه وای به حال حالا که دیگه همه چی اینترنتی شده ..دیگه کمتر کسیه که عشقو باور کنه . به دوست داشتن اعتقادی داشته باشه .. وفادار باشه . دیگه کسی راز دار کسی نیست . دیگه کسی به عهدش وفا نمی کنه . روابط بر اساس پول و منافع مادی شده . شاید استثنایی هم داشته باشیم ولی نمیشه دل به اینا خوش کرد . بگذریم شاید یه روزی بیاد که مثل اون روزا عشق و محبت و دوستی واسه خودش یه جایی توی دل آدما باز کنه که نشه به این سادگی ها بیرونش کرد . ما این روزا فقط بلدیم به خاطر اون چیزایی که از دست دادیم اشک بریزیم . برای حفظ اونا هنگامی که در اختیارشون داشتیم حاضرنبودیم که هیچ کاری بکنیم و اهمیتی بهش نمی دادیم . امید وارم یه روزی برسه که قدر داشته هامونو بدونیم و تنوع طلبی باعث نشه که داشته های گرانقدرمونو از دست بدیم . امید وارم .. پایان ...نویسنده : ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر