ناصر: حس می کنم اون به من نیاز داره . نیازی که از گفتنش هراس داره .. یا شایدم اون توانایی اونو نداره که بیانش کنه . دوست داره من کنارش باشم . تنهاش نذارم . ازم فرار می کنه ولی دلش می خواد یه سایه ای باشم رو سرش ..
نورا : انگار تو از اون دیوونه تری . اون عاشق خود ستائیه . دلش می خواد همه اونو در یه فازی ببینن که بقیه در اون جایگاه قرار نداشته باشن . اون هر کاری رو که انجام میده دوست داره با یه برتری خاصی به نظر بیاد . من یک زنم بهتر می تونم این حس و حالاتشو درک کنم ..
ناصر : پس چرا فرشته که بهترین دوستشه این حالاتشو درک نمی کنه ..
نورا : به خاطر این که فرشته تحت تاثیر احساساتش قرار داره که بر منطقش می چربه . اون دوست داره هر چی رو که نسترن میگه قبول کنه ..
ناصر : منم حاضرم با همین شرایط پیشش بمونم ..
نورا : دستاتو بده بهم .. بیا این جا بشینیم . آروم باش ...
نورا با دونه دونه انگشتای ناصر بازی می کرد . دوستش داشت . سادگی و صداقت این پسرو دوست داشت . با این که حرصش می گرفت از این که چرا با همه بدی نسترن هنوز بهش وفادار مونده ولی لذت می برد از این اراده اون و این که به این سادگی ها از عشقش دست نمی کشه ... ناصر حس می کرد که خیلی سختشه .. نمی تونست تماس انگشتای نورا رو بذیره . هر لحظه چهره نسترن رو به خاطر می آورد .. گرمای آغوش اونو .. و لباشو که گذاشته بود رو صورت گرم نسترن . نمی تونست حس کنه که دختر دیگه ای جای اونو گرفته باشه ولی نورا ول کن نبود . ناصرهم نمی خواست توی ذوقش بزنه ..
نورا : از فکرش بیا بیرون . اون دوستت نداره . اون حتی خودشو هم دوست نداره . اون بیماریه که نمی خواد در مان شه . شاید تو تنها کسی باشی که تا این حد و به این شکل بهش توجه نشون میدی و براش صبر کردی . بیا تا با هم قشنگی های دنیا رو نگاه کنیم . عشقو نگاه کنیم . زندگی رو نگاه کنیم .
ناصر لباشو گاز می گرفت .. به آرومی اونا رو می جوید ..
و نسترن دستشو به دست کیوان داده بود ... آینه رو از توی کیفش در آورد و رنگ روژشو زیاد تر کرد .. احمق دیوونه فکر کرده پسر واسه من قحطه .. حالا میری با یکی دیگه ؟
کیوان : چی شده نسترن .. این قدر به هم ریخته ای ؟ ناصرو ولش کن . اون و نورا همیشه با همن . این قدر بهش نچسب ..
نسترن : نه .. اونم برای من مثل یک دوست معمولیه . من که با اون رابطه ای نداشتم . اصلا من با کسی رابطه آن چنانی ندارم .. از این بازیها خوشم نمیاد . چند ترمه که با همیم . دیگه باید اخلاق من به دستت اومده باشه که من با بقیه دخترا فرق دارم ..همه می دونن که من اهل عشق و عاشقی نیستم .. سابقه من اینو نشون میده ..
کیوان : برای همینه که طرفدار زیاد داری ..
گل از گل نسترن شکفته بود . عاشق همین حرفا بود . این که همه دوستش داشته باشن . عاشقش باشن .. و این حسو هم داشت که هرکی فقط تا یه مدتی می تونه و باید که اونو دوست داشته باشه . نشونت میدم ناصر ... نشونت میدم .. نسترن با این که می دونست خصلت تنوع طلبی داره ولی یه حس عجیبی هم نسبت به ناصر داشت . واسه اون یه امتیاز ویژه ای قائل بود . حرص می خورد . دوست نداشت اونو با دیگران ببینه .. همون جوری هم که دوست نداشت بهش توجه کنه . دیوونه حالا میری با یه دختر دیگه ؟ این بود اون استقامتی که می گفتی ؟ عشق کار یه روز دوروز نیست . تو باید برای من می جنگیدی ...
و در سمتی دیگه ناصر در همین افکار غوطه ور بود ...
نورا : راستشو بگو به چی فکر می کنی ..
ناصر: به این که بجنگم ..
نورا که منظورشو فهمیده بود گفت
-با کی و با چی و برای چی می خوای بجنگی ؟ درست مثل اینه که یه اسلحه ای بگیری توی دستت و در یه بیابون خلوت به دور و برت شلیک کنی .. به کجا می رسی ؟ چی عایدت میشه ؟ جز این که خودت رو حرص بدی .. تو باهاش مدارا کردی .. تند بودی ..کند بودی .. سرش داد کشیدی ؟..
ناصر : شاید اون جوری که می خواست داد نکشیدم . اون همش بهم می گفت این قدر ناله نکنم . من می خوام که مرد قدرت داشته باشه ..
نورا : دیگه خسته شدم از حرفات , از کارات , حوصله منو سر می بری .. بس کن . مثل این که ویروس اون به تو هم سرایت کرده . فکر نکنم حتی یک روان شناس هم بتونه اونو در مان کنه . روان شناسو دیوونه اش می کنه . می دونی چرا .. چون باور نداره که بیماره .. اگرم باور داشته باشه دوست نداره درمان شه . میگه من رویایی نیستم . ولی از هر آدم خیالبافی خیالباف تره ... اون تو رو انداخته ته چاه . بدون هیچ امکاناتی .. بدون این که راه پیش و پس داشته باشی ..اون وقت بهت میگه عشق راه ر خطریه .. باید مقاومت کنی .. بجنگی .. عاشقی کار هر کس نیست .. کدوم عاشقی ؟! این حماقته .. دیوونگی در عشق با این جور حماقت ها تفاوت داره . اون داره تو رو نابود می کنه . خودشم نمی دونه که از زندگی چی می خواد . نمی دونم چرا خسته نمیشه . نمی دونم چرا یه جایی گیر نمیفته . دستش رو نمیشه . این قدر خودت رو واسش تباه نکن . ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
نورا : انگار تو از اون دیوونه تری . اون عاشق خود ستائیه . دلش می خواد همه اونو در یه فازی ببینن که بقیه در اون جایگاه قرار نداشته باشن . اون هر کاری رو که انجام میده دوست داره با یه برتری خاصی به نظر بیاد . من یک زنم بهتر می تونم این حس و حالاتشو درک کنم ..
ناصر : پس چرا فرشته که بهترین دوستشه این حالاتشو درک نمی کنه ..
نورا : به خاطر این که فرشته تحت تاثیر احساساتش قرار داره که بر منطقش می چربه . اون دوست داره هر چی رو که نسترن میگه قبول کنه ..
ناصر : منم حاضرم با همین شرایط پیشش بمونم ..
نورا : دستاتو بده بهم .. بیا این جا بشینیم . آروم باش ...
نورا با دونه دونه انگشتای ناصر بازی می کرد . دوستش داشت . سادگی و صداقت این پسرو دوست داشت . با این که حرصش می گرفت از این که چرا با همه بدی نسترن هنوز بهش وفادار مونده ولی لذت می برد از این اراده اون و این که به این سادگی ها از عشقش دست نمی کشه ... ناصر حس می کرد که خیلی سختشه .. نمی تونست تماس انگشتای نورا رو بذیره . هر لحظه چهره نسترن رو به خاطر می آورد .. گرمای آغوش اونو .. و لباشو که گذاشته بود رو صورت گرم نسترن . نمی تونست حس کنه که دختر دیگه ای جای اونو گرفته باشه ولی نورا ول کن نبود . ناصرهم نمی خواست توی ذوقش بزنه ..
نورا : از فکرش بیا بیرون . اون دوستت نداره . اون حتی خودشو هم دوست نداره . اون بیماریه که نمی خواد در مان شه . شاید تو تنها کسی باشی که تا این حد و به این شکل بهش توجه نشون میدی و براش صبر کردی . بیا تا با هم قشنگی های دنیا رو نگاه کنیم . عشقو نگاه کنیم . زندگی رو نگاه کنیم .
ناصر لباشو گاز می گرفت .. به آرومی اونا رو می جوید ..
و نسترن دستشو به دست کیوان داده بود ... آینه رو از توی کیفش در آورد و رنگ روژشو زیاد تر کرد .. احمق دیوونه فکر کرده پسر واسه من قحطه .. حالا میری با یکی دیگه ؟
کیوان : چی شده نسترن .. این قدر به هم ریخته ای ؟ ناصرو ولش کن . اون و نورا همیشه با همن . این قدر بهش نچسب ..
نسترن : نه .. اونم برای من مثل یک دوست معمولیه . من که با اون رابطه ای نداشتم . اصلا من با کسی رابطه آن چنانی ندارم .. از این بازیها خوشم نمیاد . چند ترمه که با همیم . دیگه باید اخلاق من به دستت اومده باشه که من با بقیه دخترا فرق دارم ..همه می دونن که من اهل عشق و عاشقی نیستم .. سابقه من اینو نشون میده ..
کیوان : برای همینه که طرفدار زیاد داری ..
گل از گل نسترن شکفته بود . عاشق همین حرفا بود . این که همه دوستش داشته باشن . عاشقش باشن .. و این حسو هم داشت که هرکی فقط تا یه مدتی می تونه و باید که اونو دوست داشته باشه . نشونت میدم ناصر ... نشونت میدم .. نسترن با این که می دونست خصلت تنوع طلبی داره ولی یه حس عجیبی هم نسبت به ناصر داشت . واسه اون یه امتیاز ویژه ای قائل بود . حرص می خورد . دوست نداشت اونو با دیگران ببینه .. همون جوری هم که دوست نداشت بهش توجه کنه . دیوونه حالا میری با یه دختر دیگه ؟ این بود اون استقامتی که می گفتی ؟ عشق کار یه روز دوروز نیست . تو باید برای من می جنگیدی ...
و در سمتی دیگه ناصر در همین افکار غوطه ور بود ...
نورا : راستشو بگو به چی فکر می کنی ..
ناصر: به این که بجنگم ..
نورا که منظورشو فهمیده بود گفت
-با کی و با چی و برای چی می خوای بجنگی ؟ درست مثل اینه که یه اسلحه ای بگیری توی دستت و در یه بیابون خلوت به دور و برت شلیک کنی .. به کجا می رسی ؟ چی عایدت میشه ؟ جز این که خودت رو حرص بدی .. تو باهاش مدارا کردی .. تند بودی ..کند بودی .. سرش داد کشیدی ؟..
ناصر : شاید اون جوری که می خواست داد نکشیدم . اون همش بهم می گفت این قدر ناله نکنم . من می خوام که مرد قدرت داشته باشه ..
نورا : دیگه خسته شدم از حرفات , از کارات , حوصله منو سر می بری .. بس کن . مثل این که ویروس اون به تو هم سرایت کرده . فکر نکنم حتی یک روان شناس هم بتونه اونو در مان کنه . روان شناسو دیوونه اش می کنه . می دونی چرا .. چون باور نداره که بیماره .. اگرم باور داشته باشه دوست نداره درمان شه . میگه من رویایی نیستم . ولی از هر آدم خیالبافی خیالباف تره ... اون تو رو انداخته ته چاه . بدون هیچ امکاناتی .. بدون این که راه پیش و پس داشته باشی ..اون وقت بهت میگه عشق راه ر خطریه .. باید مقاومت کنی .. بجنگی .. عاشقی کار هر کس نیست .. کدوم عاشقی ؟! این حماقته .. دیوونگی در عشق با این جور حماقت ها تفاوت داره . اون داره تو رو نابود می کنه . خودشم نمی دونه که از زندگی چی می خواد . نمی دونم چرا خسته نمیشه . نمی دونم چرا یه جایی گیر نمیفته . دستش رو نمیشه . این قدر خودت رو واسش تباه نکن . ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر