ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

حرف , حرف بابا 14

ترس برم داشته بود . بابا ممکنه کجا رفته باشه . اگه ببینم که اون دنبال زنای دیگه هست پدرشو در میارم . نمی دونستم باید کجا دنبالش بگردم . زیاد به پسرای دیگه توجهی نداشتم . یکی دو تا از اون خوش تیپاش یه نگاه خریداری بهم مینداختن ولی من بهشون اعتنایی نمی کردم . شاید اگه یه وقت دیگه ای بود یه خورده خوشم میومد و هیجان زده می شدم ولی اون لحظه فقط می خواستم ببینم بابا کجاست . یه گوشه ای رویا دوست نوشین رو دیدم که با یه پسره گرم گرفته بود -رویا جون بابامو ندیدی ؟/؟ -دختر برو دنبال حال . همه دارن از دست باباشون در میرن تو تازه داری دنبال بابات می گردی ؟/؟ برو خوشحال باش که دنبالت نیست . الان بابای من داره دنبالم می گرده -رویا این قدر سر به سرم نذار -راستشو بگم با عاطفه خانوم دیدمش همین دور و برا بودن -عاطفه خانوم دیگه کیه من نمی شناسمش .-خواهر شوهر بزرگ نوشین جونه که تازه از شوهرش طلاق گرفته . خیلی هم خوشگل و لونده و عاشق مردای خوش تیپه . فکر کنم باباتو تور کرده . تورو خدا یه موقع بهش نگی که اینا رو ازمن شنیدی . بیخیالش بابای منم این جوریه . اصلا همه مردا این جورین . یه نشگونی از دوست پسرش گرفت و گفت مهرداد تو که این جوری نیستی ؟/؟ پدرتو در میارم اگه ببینم سر و گوشت می جنبه و دنبال یه زن دیگه می پلکی .-ببینم عاطفه خانوم خیلی خوشگله ؟/؟ چند سالش میشه -فکر کنم سی سال بیشتر نشه ولی خیلی نازه ویه اندام پری هم داره . این حرفا رو نباس پیش مهرداد بزنم خیلی پررو میشه . دوست پسرش یه نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و به رویا یه چشمکی زد -ببینم شیدا جون مهرداد یه داداش داره مث خودش خوش تیپه بگم بیاد ؟/؟ سرمو انداختم پایین و با عصبانیت از اونجا دور شدم . پدر وعاطفه رو دیدم که یه گوشه خلوتی کنار حموم وایستادن و گرم گرفتن . دست تو دست هم حلقه زده و انگار دارن تو پارک و پیاده رویی راه میرن و تعزیراتی هم به دنبالشون نیست . شونه های لخت عاطفه تو دستای بابا حلقه شده بود وبدنشون از پهلو به هم چسبیده بود -شیدا اینجا چیکار می کنی . تو الان باید پیش مهمونا باشی . معرفی می کنم عاطفه جان این شیدا دخترمه که از همه چی تو دنیا واسم عزیز تره . عاطفه یه نشگونی از لپ بابا بر داشت و گفت ای کلک -شیدا جون این عاطفه خانوم شوهر خواهر نوشین جونه . سلام سردی به رقیب خودم کرده با خشم از اونجا دور شدم . با اون آرایش شیطانی و میکاپ غلیظی که کرده بود امکان نداشت بابا دست از سرش ورداره . با نگاش داشت بابا رو می خورد . مثل یک گرگ گرسنه بود . منم رفتم روبروی بابا وواسه یکی از پسرا که نمی دونستم کیه عشوه گری کردم تا شاید این جوری بتونم یه خورده حس حسادت بابا شهریار رو تحریک کنم . پسره هم سن من بود . اسمشم بود داود . دستمو گرفت تو دستاش و منم مراقب بودم که عکس العمل بابا چیه اون تو حال خودش بود وبا کمال پررویی او وعاطفه مثل عاشق معشوقای چند ساله بدون توجه به جمعیت تو چشای هم زل زده بودند -شیدا بیا بریم یه گوشه خلوت . تو این جمعیت حال نمیده . صورت و نگاه داود نشون می داد که خیلی هوسبازه  . دنبالش راه افتادم . رفتیم یه گوشه باریکه ای که دید زیادی نداشت . واسه یه لحظه داود منو به خودش چسبوند و خواست منو ببوسه . با دستش از پشت بلوزم به یکی از سینه هام چنگ انداخت . مقاومت کرده خواستم خودمو از دستش خلاص کنم . ظاهرا طوری خودشو بهم چسبوند ه بود که وقتی بابا خودشو بهم رسوند فکر کرد که منم با تمایل خودم با این پسره پررو قاطی شدم . اومد جلو و مشتی به صورت پسره زد واونم قبل از این که گند قضیه در بیاد خودشو از اونجا دور کرد . پدر هم زیاد دنبال قضیه رو نگرفت . چون نمی خواست تو مجلس رسوایی و آبرو ریزی بشه . فقط دستمو کشید و برد یه گوشه ای و بهم گفت از تو یکی انتظارشو نداشتم . تو خجالت نمی کشی من مخالف این نیستم که تو یه روزی با یکی دوست شی و باهاش ازدواج کنی ولی اگه این جوری بخوای هرزگی نشون بدی تحملشو ندارم . رفتم یه اعتراضی بکنم که پشت دستشو با یه حالت تحقیز آمیز به صورتم زد که این از صد تا سیلی و فحش هم برام بد تر بود . اما هیچ دردی به اندازه این درد نبود که بهم بگه هرزه . نمی تونستم تو مجلس بمونم . از عروس خانوم و بقیه عذر خواهی کرده وراه خروجو پیش گرفتم . نمی دونستم اون لحظه بابا کجا بود ولی اگه میومد طرفم هر چی از دهنم در میومد بهش می گفتم دیگه واسم مهم نبود . خجالت نمی کشید خودش زن داشت می رفت دنبال هرزگی اون وقت به من می گفت هرزه . از در خونه که بیرون رفتم اشک از چشام سرازیر شده بود می خواستم تاکسی بگیرم وبرم که بابام جلوم سبز شد . دستموکشید و به زور منو انداخت تو ماشین . همین جور داشتم گریه می کردم . هر چند با خشم ولی خونسردانه حرفاشو می زد -من خوبی تو رو میخوام شیدا . من که نمی خوام تو فقط مال من باشی -ولی من می خواستم تو فقط مال من باشی بابا . تو به دخترت گفتی هرزه حق داری این حرفو بزنی . چون من از بچگی خودمو انداختم تو بغل یه مرد هرزه ای که با این که زن داره بازم چشش دنبال زنای دیگه هست و من از بچگی به اون وفادار بودم . بهت نشون میدم بابا دیگه باید آرزوی منو داشته باشی . نشستم تو همون ماشین از لام تا کام اونچه را که سبب این ماجرا شده بود براش تعریف کردم . خورد و دم نکشید . می دونستم فهمیده چه اشتباهی کرده ولی من باید نقره داغش می کردم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

matin گفت...

خیلی عالیه ادامه رو بزار داداش

ایرانی گفت...

حتما داداش . این داستان به غیر از موارد خاص دوشنبه ها منتشر میشه ...ایرانی

 

ابزار وبمستر