ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فقط یک اختلاف 2

یعنی چشم و ابرو و لب و دهن و دماغ و شکم و دست وپا و رنگ مو و حتی لهجه و صدا باید کاملا شبیه هم باشند و همون نقطه حساسی که من دوست داشتم و دارم این جوری بشه و یه عمر حسرت بخورم ؟/؟هر چند مریم خیلی خوب و خانوم و دوست داشتنیه ولی من باید هر جوری شده کون این خواهر زنه کون گنده رو بندازم تو بغل خودم تا یه عمر حسرت نخورم . در هر حال از همون روزای اول ازدواج هر جا که ما دو تا باجناقا و دو تا خواهرا با هم می رفتیم سعی می کردم هر جوری شده خودمو تو دل ماریا جا بندازم . یکی دو بار مریم بهم گفت تو چرا این قدر هوای ماریا رو داری ؟/؟-عزیزم خواهر زن مثل خواهر آدمه . من چون تو رو دوست دارم اونم دوست دارم . می بینم شوهرش آدم ساکت و گوشه گیریه و زیاد با آدم بر نمی خوره من مجبورم جورشو بکشم . ا گه ناراحت نمی شی دیگه باهاش صمیمی نشم . اومد جلو لبمو بوسید و عذر خواهی کرد و گفت من به تو افتخار می کنم همه از دین و ایمون و معرفت تو میگن . آخه تازگیها صبح زود هم پا می شدم تا عبادت کنم . مخصوصا وقتی که شبو خونه مادر زن اینا می خوابیدیم . هر موقع چهار تایی با هم به مجلس عروسی یا مهمونی و جایی مشابه این چیزا می رفتیم حتی عزاییهاشو بگو  اوووووووووففففففف  این کون ماریا دیوونه ام می کرد . هر مدل پیرهنی که می پوشید کون نما بود طوری که انگار می خواست کونش بترکه و بزنه بیرون یه بار یکی از فک و فامیلا مرده بود ورفتیم بهشت زهرا . از جمعیت فاصله گرفته و خودمونو به نزدیک ماریا که کنار یکی از قبرها نشسته بود رسوندم مانتوش کنار رفته و نصف بر جستگی کون درشتش از اون زیر معلوم بود . منم رفتم چند قدمیش جایی که بتونم دید بزنم و حسرت بخورم نشستم . -زندگی چیه  .آخرش اینه . واقعا دنیا بی ارزشه آدم باید قدر روزایی رو که زنده هست و می تونه دست افتاده ای رو بگیره بدونه -به شرطی که خودش افتاده نباشه -خب ماریا جان هر کی به وسع خودش . داشتم مخ کار می گرفتم که اون بیشتر اونجا بشینه -البته پدرام خان اگه زندگی آدم با گناه باشه فایده ای نداره خندید و ادامه داد مثلا مدتیه که من می بینم تو اون پایینو نگاه می کنی . چیزی گم کردی ؟/؟اگه نمی شناختمت می گفتم ادم هیز و بد چشمی هستی -نه ماریا جان تو مث خواهرمی . حواسم جای دیگه بود . رفته بودم تو فکر زندگی و این چیزا . مادر قحبه کرم روزگار بود . منم آخه تابلو شده بودم و خیلی سوتی می دادم . چند ماه بعد از ازدواج هر دو خواهر تو یه ماه بار دار شدند . باجناقم از طرف پدر زنم واسه یکی دوماه رفت دبی تا کارهای مر بوطه به پروژه ای رو واسه ساختن مجتمع های مسکونی در اونجا ردیف کنه و من دعا می کردم که این مدت تمدید بشه . خدا می خواد همه کارا رو ردیف کنه از دانشگاه تبریز با ماریا تماس می گیرن که برای این که یه سری کارهای مر بوط به فارغ التحصیلی و شروع طرحشو انجام بده با یه سری مدارک شخصا باید بیاد اونجا . ظاهرا کارش داشت واسه تهرون درست می شد  .خانوم باردار بودند و نمی تونستند و یا نمی خواستند با اتوبوس تشریف ببرند .  برنامه رو طوری ردیف کردیم که من با پژو پرشیای نوک مدادیم خانومو برسونم . برای جلب اعتماد بقیه و این که بی سر خر بتونم به تبریز برم خیلی مکافات کشیدم . به دروغ گفتم اونجا یه دوست متاهل دارم که اگه شبو بمونیم میرم اونجا . از خوش شانسی دوستای تبریزی ماریا همه رفته بودند شمال . مونده بود مزاحم بعدی ,عیال مربوطه که دو تا پاشو کرد تو یه کفش که منم بیام .-عزیزم واسه بچه خوب نیست . ماریا مجبوره داره میره . تو کوتاه بیا -نه من باید بیام . مثل این که یه چیزی بهش الهام شده بود . شانس آوردیم که حالت تهوع بهش دست داد و فشارش افت کرد و خودشم نیومد . نزدیک بود کارمنم خراب کنه من و ماریا رفتیم طرف تبریز . یا زنگی زنگ یا رومی روم . در این سفر تکلیف خودمو باید با این خواهر زن کون گنده ام روشن کنم . وای همچین خودشو درست کرده بود که انگار داریم تو امریکا زندگی می کنیم . باورکنین اگه تو امریکا هم بود و با این وضع تو خیابون می دیدنش چشم از کون گنده اش ور نمی داشتند . چه منظره ای از مچ پا تا باسنو که نگاه می کردی یه سیر صعودی از نظر رشد و تپلی داشت . دوست داشتم رون و کونشو با هم بغل کنم . وقتی از ماشین پیاده می شدیم چیزی بخوریم یا آبی به سر و صورتمون بزنیم همه مردا با حسرت به کون خواهر زنم و باحسادت به من نگاه می کردند . دیگه نمی دونستند که من خودم به یکی دیگه حسودی می کنم . و صاحب اصلیشون نیستم .. از منظره های طبیعی بین راه قزوین و زنجان و بعدش استفاده زیادی کردیم . کنار جوی آب و درختای بلند و کوتاه بید و تبریزی و باغای میوه .. -میدونی ماریا اگه اوایل بهار و گاهی هم وسطاش از این ور بیای شکوفه های قشنگو می بینی که با آدم از عشق و زندگی حرف می زنن -مثل این که ما چهار ساله از این ور میاییم و میریم ها . رید تو نطق و احساس ما رفت . دیگه نمی دونستم چی می خواستم بگم همین جوری واسه این که یه حرفی واسه گفتن داشته باشم گفتم خیلی خوشگل شدی ها . همیشه خوشگل بودی امروز چیز دیگه ای شدی . یه جوری هم پوشیدی که مردا همش چش چرونی میکنن .-نیس که تو نمی کنی ؟/؟..ای که هی . این دختره همش نطق مارو کور می کنه دیگه خیلی بهم بر خورده بود . اون این مسئله رو به خوبی فهمیده بود چیه ناراحت شدی ؟/؟داشتم شوخی می کردم .-نه اتفاقا خیلی جدی هم می گفتی . تو این روزا خیلی نیشم می زنی ومن نمی دونم باهات چیکار کنم . فقط یه مسئله ای رو برات میگم که هیچکدوم از اعضای خونواده ات شاید ندونن حالا مامان چرچیلتو نمی دونم اونم میذاریم به حساب نادونا . قبل از این که بیام خواستگاری من فقط تو رو دیده بودم . عاشق تو بودم . دلم پیش تو بود . شاید بگی منو که نمی شناختی پس چطور شد که عاشقم شدی . در جواب تو میگم مگه عشق در نگاه اول به چی میگن ؟/؟به امید تو اومدم . دوست داشتم پدر اون بچه ای که تو شکمته من باشم وخدا نومیدم کرد و منم اون شب چون مریمو شبیه تو دیدم و تو هم از قفس پریده بودی به عشق و یاد تو و این که مرهمی بذارم رو دل زخمی خودم از مریم خواستگاری کردم . اونم خوبه و مهربونه . منو ببخش نمی خواستم اینارو تعریف کنم ولی خواستم بدونی که بد چش نیستم . یاد اون اولین لرزه  دلم میفتم . تو نمی تونی منو به خاطر این فکرم و این که ته دلم تو رو جا دادم محکومم کنی . سعی می کنم از این به بعد باهات خشک و رسمی باشم . مثل همون رفتار قنبر با مریمو داشته باشم .. کون از دست داده ماریارو مجسم کردم تا یه حسی گرفته یه اشکی از چشام جاری شه . خوشبختانه موفق شدم . احساسات ماریا بد جوری جریحه دار شده بود . چند ساعت راه باقیمونده تا تبریزرو جز چند کلام ضروری حرف دیگه ای بین ما رد و بدل نشد ... ادامه دارد .. نویسنده ..ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر