ماندانا : تو کاریت نباشه ویدا جون .. من همه این کارا رو ردیف می کنم ... اخلاق این مردا رو هم می دونم ... صبح زود این سه نفر میرن یه گوشه ای بساطشونو پهن می کنن و بقیه هم تا لنگ ظهر می گیرن می خوابن .. حالا این زنا رو نگاه نکن که هارت و پورت می کنن و از طبیعت میگن یکی از یکی خمار ترن ... اما این سه تا مرد رو که می بینی منتظرن تا سپیده برسه و اون هوای سالم طبیعتو آلوده اش کنن ... یه خورده از اون نگاهها بهشون بنداز و ذهنشونو آماده کن ...
ویدا : من روم نمیشه سختمه ..
ماندانا : تو که روت نمیشه پس من چیکارکنم که اونا دوست شوهر من هستند . یعنی من نباید بابت این قضیه استرس داشته باشم ؟!
ویدا : میگم پس اینا کی می خوان بخوابن و کی بیدارشن ؟
-نگران نباش عشق اینا دود و دمه ... ولی به اونش کاری نداریم . ...
همون جوری که ماندانا حدس می زد خیلی زود تونستند توجه خاص اون سه مردو به خودشون جلب کنن ..
مسعود : میگم محمود خان فکر نمی کنی یه خورده کارای زن وحید عجیب و غریب به نظر می رسه ؟
محمود : نمی دونم چی بگم . منم یه چیزایی حس کردم . ولی اونو به حساب خودمونی بودن و بی شیله پیله بودن می ذارم .
مجید : راست میگه محمود .. ما مردا باید یه خورده جنبه هم داشته باشیم . این که نمیشه هر زنی که به روی ما خندید بگیم حتما برای ماست . شاید اون در یه فضایی بزرگ شده که دیگه این جور صمیمیت ها و روابط مرد و زن براش عادی باشه ما که نباید از هر مسئله ای به نفع خودمون استفاده کنیم ..
محمود : شما دو تا آقایون اصلا دنبال چی می گردین . نکنه کیرتون واسه زن رفیقتون شق کرده .. ولی خودمونیم زن رامین هم بد چیزی نیستا .. یارو کس خله ... چند تا پرونده دستش گرفته آورده این جا ... دیگه حساب نمی کنه حالا که زنشو آورده این جا دیگه این کارا چیه ... ولی بی خود به دلتون صابون نزنین ...
مسعود : ما آدمای بی مرامی نیستیم که اهل نامردی و از پشت خنجر زدن باشیم .. مجید : من میگم حالا از پشت خنجر نزنیم و از جلو بزنیم . معلومه با این شوهرای بی حالی که این دو تا زن دارن کسشون می خاره . یعنی ما اگه در حقشون ثواب نکنیم باید جوابگو باشیم . یه گناه بزرگ کردیم ..
محمود : حالا از کجا بفهمیم که اونجاشون می خاره ؟ نکنه تو می خوای بری بخارونیشون ؟
مجید : از من که هر کاری بر میاد ولی بی گدار به آب نمی زنم . باید طرفمو خوب بشناسم ..
مسعود : پس رسیدیم به خونه اول .. ولی بد جوری حواسمو پرت کردن . راستش دیگه خسته شدم از بس یه جور خورش خوردم .
محمود : بس کن دیگه . حالا دیگه سمیه خانوم دلت رو زده ؟
مسعود : تو به کی میگی که دوست داری همش از دست حمیده در ری ...
مجید : آخخخخخخخ دست رو دلم نذارین که تازه واسه پسرم عروس آوردم ..خودم هم هوس کردم یه عشق و حالی هم بکنم ....
محمود : میگم دم سحری هوای بیرون خیلی می چسبه ... همه دارن یکی یکی ولو میشن ...
مسعود : این قدر جلوی رامین و وحید به زناشون زل نزنین .. زشته . اصلا بهتره بهشون فکر نکنیم . تقریبا دوبرابرشون سن داریم . کجا بود ما رو تحویل بگیرن . محمود : حالا این قدر پیش ما فیلم بازی نکن .. تو خودت اصلا می تونی دو دقیقه در موردشون حرف نزنی ؟
مجید : بهتره یه دو ساعتی رو بخوابیم بعد بند وبساطو جمع کنیم و ببریم توی فضای باز .. ولی چه حالی می داد که دو تا ساقی خوشگلو هم کنارمون داشتیم ..
مسعود : ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند . باید از دست یک ایل و طایفه خلاصی داشته باشی .. سه تا نگهبان باید خوابیده باشن و اون دو تا خوشگله هم باید بیدار باشن ... و همچنین باید از دست بقیه مزاحما هم خلاص باشیم .. نه دیگه شما رو به جون هر چی مرده بی خیال شین .
مجید : من عاشق پوست تن این زن شدم ... ویدا خانوم ... وااااااایییییی .. حاضرم نصف با قیمونده عمرموبدم تا یک ساعت با هاش باشم .
مسعود : تو که عمری ازت باقی نمونده . دنبال شجره نامه می گردی ؟
مجید : حالا بهت نشون میدم که می تونم یا نه ...
سه ساعت بعد :
..ماندانا : ویدا پاشو .. چه راحت گرفتی خوابیدی !... پاشو نگاه کن مردا با کلی وسیله راه افتادن دارن میرن یه گوشه ای سنگر بگیرن ... زود باش .. باید بجنبی .. من می خوام راهمونو دور کنیم و از جلو شون در بیاییم ... حواست باشه بقیه رو بیدار نکنی ... یه آبی به دهن و صورتت بزن .. آدامس هم با خودت بیار و منم کیفمو میارم .
-نمیشه خوب آرایش کرد ..
-مگه می خوای مهمونی بری ؟ ... .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
ویدا : من روم نمیشه سختمه ..
ماندانا : تو که روت نمیشه پس من چیکارکنم که اونا دوست شوهر من هستند . یعنی من نباید بابت این قضیه استرس داشته باشم ؟!
ویدا : میگم پس اینا کی می خوان بخوابن و کی بیدارشن ؟
-نگران نباش عشق اینا دود و دمه ... ولی به اونش کاری نداریم . ...
همون جوری که ماندانا حدس می زد خیلی زود تونستند توجه خاص اون سه مردو به خودشون جلب کنن ..
مسعود : میگم محمود خان فکر نمی کنی یه خورده کارای زن وحید عجیب و غریب به نظر می رسه ؟
محمود : نمی دونم چی بگم . منم یه چیزایی حس کردم . ولی اونو به حساب خودمونی بودن و بی شیله پیله بودن می ذارم .
مجید : راست میگه محمود .. ما مردا باید یه خورده جنبه هم داشته باشیم . این که نمیشه هر زنی که به روی ما خندید بگیم حتما برای ماست . شاید اون در یه فضایی بزرگ شده که دیگه این جور صمیمیت ها و روابط مرد و زن براش عادی باشه ما که نباید از هر مسئله ای به نفع خودمون استفاده کنیم ..
محمود : شما دو تا آقایون اصلا دنبال چی می گردین . نکنه کیرتون واسه زن رفیقتون شق کرده .. ولی خودمونیم زن رامین هم بد چیزی نیستا .. یارو کس خله ... چند تا پرونده دستش گرفته آورده این جا ... دیگه حساب نمی کنه حالا که زنشو آورده این جا دیگه این کارا چیه ... ولی بی خود به دلتون صابون نزنین ...
مسعود : ما آدمای بی مرامی نیستیم که اهل نامردی و از پشت خنجر زدن باشیم .. مجید : من میگم حالا از پشت خنجر نزنیم و از جلو بزنیم . معلومه با این شوهرای بی حالی که این دو تا زن دارن کسشون می خاره . یعنی ما اگه در حقشون ثواب نکنیم باید جوابگو باشیم . یه گناه بزرگ کردیم ..
محمود : حالا از کجا بفهمیم که اونجاشون می خاره ؟ نکنه تو می خوای بری بخارونیشون ؟
مجید : از من که هر کاری بر میاد ولی بی گدار به آب نمی زنم . باید طرفمو خوب بشناسم ..
مسعود : پس رسیدیم به خونه اول .. ولی بد جوری حواسمو پرت کردن . راستش دیگه خسته شدم از بس یه جور خورش خوردم .
محمود : بس کن دیگه . حالا دیگه سمیه خانوم دلت رو زده ؟
مسعود : تو به کی میگی که دوست داری همش از دست حمیده در ری ...
مجید : آخخخخخخخ دست رو دلم نذارین که تازه واسه پسرم عروس آوردم ..خودم هم هوس کردم یه عشق و حالی هم بکنم ....
محمود : میگم دم سحری هوای بیرون خیلی می چسبه ... همه دارن یکی یکی ولو میشن ...
مسعود : این قدر جلوی رامین و وحید به زناشون زل نزنین .. زشته . اصلا بهتره بهشون فکر نکنیم . تقریبا دوبرابرشون سن داریم . کجا بود ما رو تحویل بگیرن . محمود : حالا این قدر پیش ما فیلم بازی نکن .. تو خودت اصلا می تونی دو دقیقه در موردشون حرف نزنی ؟
مجید : بهتره یه دو ساعتی رو بخوابیم بعد بند وبساطو جمع کنیم و ببریم توی فضای باز .. ولی چه حالی می داد که دو تا ساقی خوشگلو هم کنارمون داشتیم ..
مسعود : ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند . باید از دست یک ایل و طایفه خلاصی داشته باشی .. سه تا نگهبان باید خوابیده باشن و اون دو تا خوشگله هم باید بیدار باشن ... و همچنین باید از دست بقیه مزاحما هم خلاص باشیم .. نه دیگه شما رو به جون هر چی مرده بی خیال شین .
مجید : من عاشق پوست تن این زن شدم ... ویدا خانوم ... وااااااایییییی .. حاضرم نصف با قیمونده عمرموبدم تا یک ساعت با هاش باشم .
مسعود : تو که عمری ازت باقی نمونده . دنبال شجره نامه می گردی ؟
مجید : حالا بهت نشون میدم که می تونم یا نه ...
سه ساعت بعد :
..ماندانا : ویدا پاشو .. چه راحت گرفتی خوابیدی !... پاشو نگاه کن مردا با کلی وسیله راه افتادن دارن میرن یه گوشه ای سنگر بگیرن ... زود باش .. باید بجنبی .. من می خوام راهمونو دور کنیم و از جلو شون در بیاییم ... حواست باشه بقیه رو بیدار نکنی ... یه آبی به دهن و صورتت بزن .. آدامس هم با خودت بیار و منم کیفمو میارم .
-نمیشه خوب آرایش کرد ..
-مگه می خوای مهمونی بری ؟ ... .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر