تلکا : دستش درد نکنه .. نمی دونم اون آشپزیش خوبه یا نه ولی اگه کار داشتی از این به بعد به خود من بگو ...
پارسا : مثل این که عجله داری و می خوای بری ... خیلی سخت می گیری تلکا جون تلکا : خوبه حالا تو داری صمیمی تر میشی منم مانتو مو در میارم ..
-متوجه نمیشم ...
-چه می دونم ! آخه یه جوری میگی زن داداش که آدم فکر می کنه که بین ما کلی فاصله هست ...
تلکا وقتی این حرفو بر زبون آورد صورتش از خجالت سرخ شد . از یک طرف به خاطر موضوع سوتین عصبی بود و از طرفی هم واسه بی پروایی خودش شرم داشت .. پارسا اضطراب خاصی رو در چهره تلکا می دید . حس می کرد که می خواد یه چیزی بگه ولی از گفتن اون خجالت می کشه یا تر دید داره .. و تلکا می خواست یه حرفایی بزنه که ریسک بود .. اگه اشتباه کرده باشه و اون سوتین مال کس دیگه ای باشه و اونم بی خود و بی جهت توسکا رو متهم کرده باشه چی ؟ اون وقت دستش رو میشه ... بذار بشه .. بذار اون بفهمه که من چه احساسی نسبت بهش دارم . ولی باید از خجالت آب شم . چه جوری می خواد به من ثابت کنه که اون سوتین مال توسکا نیست . اگه من و جاری منو رو در روی هم قرار بده و من نتونم چیزی رو ثابت کنم چی ؟ مجبورم ریسک کنم ... پنجاه پنجاه ... جنایت و مکافات از داستایوسکی ... اون جا کارآگاه یه جورایی قضیه واسش روشن بود ...
پارسا : حالت خوب نیست ؟ اگه می خوای می تونی همین جا رو تختم استراحت کنی -همون جایی که توسکا خوابیده بود؟ ..
تلکا وقتی این حرفو زرد عرق سردی رو پیشونیش نشست .. حس کرد که رنگش تغییر کرده ..یه لحظه نگاهشو به پارسا دوخت و متوجه شد که اونم در یه نگرانی و تشویش خاصی به سر می بره ...
پار سا با صدایی لرزان گفت چی شده مگه توسکا چیزی گفته ؟ من سر در نمیارم ... تلکا حس کرد که باید بازی رو ادامه بده .. شم زنانه اون متوجه این نکته شده بود که داره می زنه توی خال ... اگه ول می کرد دیگه نمی تونست موفق شه . دستش رو می شد و اون وقت باید عقب نشینی کرده برای همیشه دور پار سا رو قلم می گرفت ..
-گفته به من که اگه داری میری پیش پارسا یه چیزی اون جا جا گذاشتم براش ببرم .. پار سا بیشتر تر سیده بود ..
-اون که چیزی جا نذاشته . برم ببینم کیفش کجاست ..
سریع خودشو از تیر رس تلکا دور کرد ... حتی به این حرف اون توجهی نکرد که می گفت نمی خوای بشنوی چی جا گذاشته ؟ ..
لعنتی .. یعنی همه چی رو رفته به تلکا گفته ؟ خواسته کلاس بذاره ؟ دیگه نمی دونه که این جوری آبروی من میره ؟ بی شخصیت میشم ؟ خودش چی ؟! یعنی اونا این قدر با هم صمیمی ان ؟
تلکا از جاش پا شد . تقریبا می تونست حدس بزنه که جریان چیه . اون رفته برای توسکا زنگ بزنه ببینه که چی گفته ...
به دنبال پارسا رفت ...
-پارسا جون از خود من بپرس . چرا می خوای واسه زن داداشت زنگ بزنی . چرا این قدر نگرانی ؟
رسیده بود به سخت ترین قسمت کار ..
سوتینو از جیبش در آورد و گفت اینو جا گذاشته بود ... ما با هم خیلی صمیمی هستیم پارسا نفسش در نمیومد . قدرت فکر کردن نداشت ..
-خب که چی ؟! چه ربطی به من داره ..
-ببین من و اون با هم خیلی صمیمی هستیم .. اون بهم گفته که از این جریان چیزی به تو نگم ..
-امکان نداره ..
تلکا لحظه به لحظه به سمت باوری نزدیک می شد که برادر شوهر و جاریش با هم بودند . گفت امکان نداره .. پس یه چیزی بوده ...
پارسا : اگه این طوره که میگه .. اگه این افکار شومی که در سرت داری درست باشه پس تو چرا این حرفا رو داری بهم می زنی ؟ پس واسه چی داری به توسکایی که بهت اعتماد کرده نارو می زنی ..
-ببین پارسا من دلم می سوزه .. نمی خوام که یه مشکلی پیش بیاد صمیمیت و رابطه گرم خانوادگی ما از بین بره .
-اون می تونست واسه خود من زنگ بزنه ...
-حالا قسمت این طور بود .. حتما فکر کرده بود که منم مث اونم و این جوری خواسته بود منو از میدون به در کنه ..
-شما که با هم خیلی صمیمی هستین .
-تو یک زنو نمی شناسی ..
-یعنی زنا در رفاقت هم به هم خیانت می کنن ؟
-اون فکری که تو می کنی اشتباهه ..
-ازت انتظار نداشتم ..
-اومدی اینا رو بهم بگی ؟ یا مثلا می خواستی بهم کمک کنی ؟ تلکا ازت خواهش می کنم در این مورد به کسی چیزی نگی ..
-اتفاقا منم می خواستم این خواهشو ازت بکنم .. نمی خوام توسکا بفهمه که من در این مورد با تو حرفی زدم .. ولی واقعا متاسفم ..
پارسا مات مونده بود .. گیج شده بود .. سر در نمیارم چرا .. چرا توسکا از تلکا خواسته سوتینو واسش بگیره ... اون فکرشو نکرده که من متوجه شم ؟ یعنی به تلکا حسادت می کرده ؟ چه حسادتی ؟! ممکنه فکر می کرده که تلکا هم ممکنه نظر خاصی بهم داشته باشه ؟ ممکنه ؟ سر در نمیارم . اصلا متوجه نمیشم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
پارسا : مثل این که عجله داری و می خوای بری ... خیلی سخت می گیری تلکا جون تلکا : خوبه حالا تو داری صمیمی تر میشی منم مانتو مو در میارم ..
-متوجه نمیشم ...
-چه می دونم ! آخه یه جوری میگی زن داداش که آدم فکر می کنه که بین ما کلی فاصله هست ...
تلکا وقتی این حرفو بر زبون آورد صورتش از خجالت سرخ شد . از یک طرف به خاطر موضوع سوتین عصبی بود و از طرفی هم واسه بی پروایی خودش شرم داشت .. پارسا اضطراب خاصی رو در چهره تلکا می دید . حس می کرد که می خواد یه چیزی بگه ولی از گفتن اون خجالت می کشه یا تر دید داره .. و تلکا می خواست یه حرفایی بزنه که ریسک بود .. اگه اشتباه کرده باشه و اون سوتین مال کس دیگه ای باشه و اونم بی خود و بی جهت توسکا رو متهم کرده باشه چی ؟ اون وقت دستش رو میشه ... بذار بشه .. بذار اون بفهمه که من چه احساسی نسبت بهش دارم . ولی باید از خجالت آب شم . چه جوری می خواد به من ثابت کنه که اون سوتین مال توسکا نیست . اگه من و جاری منو رو در روی هم قرار بده و من نتونم چیزی رو ثابت کنم چی ؟ مجبورم ریسک کنم ... پنجاه پنجاه ... جنایت و مکافات از داستایوسکی ... اون جا کارآگاه یه جورایی قضیه واسش روشن بود ...
پارسا : حالت خوب نیست ؟ اگه می خوای می تونی همین جا رو تختم استراحت کنی -همون جایی که توسکا خوابیده بود؟ ..
تلکا وقتی این حرفو زرد عرق سردی رو پیشونیش نشست .. حس کرد که رنگش تغییر کرده ..یه لحظه نگاهشو به پارسا دوخت و متوجه شد که اونم در یه نگرانی و تشویش خاصی به سر می بره ...
پار سا با صدایی لرزان گفت چی شده مگه توسکا چیزی گفته ؟ من سر در نمیارم ... تلکا حس کرد که باید بازی رو ادامه بده .. شم زنانه اون متوجه این نکته شده بود که داره می زنه توی خال ... اگه ول می کرد دیگه نمی تونست موفق شه . دستش رو می شد و اون وقت باید عقب نشینی کرده برای همیشه دور پار سا رو قلم می گرفت ..
-گفته به من که اگه داری میری پیش پارسا یه چیزی اون جا جا گذاشتم براش ببرم .. پار سا بیشتر تر سیده بود ..
-اون که چیزی جا نذاشته . برم ببینم کیفش کجاست ..
سریع خودشو از تیر رس تلکا دور کرد ... حتی به این حرف اون توجهی نکرد که می گفت نمی خوای بشنوی چی جا گذاشته ؟ ..
لعنتی .. یعنی همه چی رو رفته به تلکا گفته ؟ خواسته کلاس بذاره ؟ دیگه نمی دونه که این جوری آبروی من میره ؟ بی شخصیت میشم ؟ خودش چی ؟! یعنی اونا این قدر با هم صمیمی ان ؟
تلکا از جاش پا شد . تقریبا می تونست حدس بزنه که جریان چیه . اون رفته برای توسکا زنگ بزنه ببینه که چی گفته ...
به دنبال پارسا رفت ...
-پارسا جون از خود من بپرس . چرا می خوای واسه زن داداشت زنگ بزنی . چرا این قدر نگرانی ؟
رسیده بود به سخت ترین قسمت کار ..
سوتینو از جیبش در آورد و گفت اینو جا گذاشته بود ... ما با هم خیلی صمیمی هستیم پارسا نفسش در نمیومد . قدرت فکر کردن نداشت ..
-خب که چی ؟! چه ربطی به من داره ..
-ببین من و اون با هم خیلی صمیمی هستیم .. اون بهم گفته که از این جریان چیزی به تو نگم ..
-امکان نداره ..
تلکا لحظه به لحظه به سمت باوری نزدیک می شد که برادر شوهر و جاریش با هم بودند . گفت امکان نداره .. پس یه چیزی بوده ...
پارسا : اگه این طوره که میگه .. اگه این افکار شومی که در سرت داری درست باشه پس تو چرا این حرفا رو داری بهم می زنی ؟ پس واسه چی داری به توسکایی که بهت اعتماد کرده نارو می زنی ..
-ببین پارسا من دلم می سوزه .. نمی خوام که یه مشکلی پیش بیاد صمیمیت و رابطه گرم خانوادگی ما از بین بره .
-اون می تونست واسه خود من زنگ بزنه ...
-حالا قسمت این طور بود .. حتما فکر کرده بود که منم مث اونم و این جوری خواسته بود منو از میدون به در کنه ..
-شما که با هم خیلی صمیمی هستین .
-تو یک زنو نمی شناسی ..
-یعنی زنا در رفاقت هم به هم خیانت می کنن ؟
-اون فکری که تو می کنی اشتباهه ..
-ازت انتظار نداشتم ..
-اومدی اینا رو بهم بگی ؟ یا مثلا می خواستی بهم کمک کنی ؟ تلکا ازت خواهش می کنم در این مورد به کسی چیزی نگی ..
-اتفاقا منم می خواستم این خواهشو ازت بکنم .. نمی خوام توسکا بفهمه که من در این مورد با تو حرفی زدم .. ولی واقعا متاسفم ..
پارسا مات مونده بود .. گیج شده بود .. سر در نمیارم چرا .. چرا توسکا از تلکا خواسته سوتینو واسش بگیره ... اون فکرشو نکرده که من متوجه شم ؟ یعنی به تلکا حسادت می کرده ؟ چه حسادتی ؟! ممکنه فکر می کرده که تلکا هم ممکنه نظر خاصی بهم داشته باشه ؟ ممکنه ؟ سر در نمیارم . اصلا متوجه نمیشم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر