سیما گوشه در ایستاده بود و همچنان به پسرش وکیر درشت اون نگاه می کرد . حس کرد که شیطان به جلدش افتاده ... اصلا با یه دید دیگه ای به پسرش نگاه می کرد . تصور این که سیامک رو به جای یک مرد بیگانه تصور کرده بود و دوست داشت که در اون لحظات بره و رو کیر اون دراز بکشه و با هاش سکس کنه ...
لعنت بر تو سیما ... برو از جلو در کنار تر . الان تو رو می بینه زشته ... چرا داری با خودت ور میری .
کسش کاملا خیس کرده بود .. تمام بدنش سست شده بود و دیگه توانی نداشت . یه لحظه صدای آخ و اوخ گفتن پسرش رو شنید ... و بعد جهش ها و پرشهای آب کیر بود که منی از سر کیر سیامک میومد بیرون . پسر با تصور سکس با زن همسایه جلق زده بود ... و بعد سیما خودشو کنار کشید ... رفت به اتاق خودش و خودشو انداخت رو تخت دو نفره ..کسشو رو تشک می غلتوند .. از روتختش پا شد ... سیامک اومده بود رو کاناپه هال نشسته بود . سیما خودشو به خواب آلودگی زد.
-چیه مامان بیدار شدی ؟
-نمی دونم چرا ... گیح خوابم . تو چته . به چی فکر می کنی ؟ حالت خوش نیست ..
-مادر تو می خوای فردا بری خونه دایی . سعی کن خوب بخوابی و خمار نباشی .
و سیما به این فکر می کرد که اون قصد داره که یه دختری رو بیاره خونه .. پس واسه چی آبشو خالی کرده ؟!
-اگه نرم چی میشه ؟!
-مامان تو این روزا حالت خوب نیست . من جات بودم یه هوا خوری می رفتم ...
سیما که یه لباس خواب سکسی تنش کرده بود و شورت و سوتینش هم مشخص بود رفت کنار پسرش نشست . البته این که پیش پسرش راحت بگرده بار ها و بار ها پیش اومده بود ولی سابقه نداشت که این جوری و به این سبک باشه ... خودشو به سیامک نزدیک و نزدیک تر کرد ... بوی عطر هوس انگیز زنانه پسرو گیج کرده اونو بیش از پیش به یاد پونه مینداخت . کیرش بی اختیار شق کرده بود ... از مادرش خجالت می کشید .. اونم با یه شورت فانتزی و زیر پیراهن رکابی رو کاناپه نشسته بود . نگاه سیما متوجه کیر ورم کرده و شق شده پسرش شد . بازم این تجسمو داشت که اون یه مرد دیگه ایه . یه غریبه ...
کاش یه مرد این جا بود کاش می تونست با هام ور بره . به انداممم دست بزنه با سینه هام بازی کنه .... با همون حال زارش رفت گرفت خوابید و صبح از خونه خارج شد و ماشینشو هم جایی پارک کرد که بتونه خونه رو زیر نظر داشته باشه ... و اگه دختری نا شناس وارد شد اونم پشت سرش بره تا ببینه کجا میره ..خونه سه طبقه شش واحده بود که اونا در طبقه سومش بودند و اون همه رو می شناخت .. .. از اون طرف هم پیمان از خونه رفت بیرون .. پونه مونده بود چیکار کنه و سیامک سراسر تشویش و نگرانی بود .. مدام از این سمت به اون سمت می رفت ....
پونه تا اون جایی که می تونست به خودش رسید ...اون از داخل آ پارتمان و دور بین دیده بود که سیما از خونه رفته بیرون و سیامک تنهاست . بهتره به این بهانه که با مادرش کار داره در بزنه .. همین کارو هم کرد . وقتی که سیامک چهره پونه رو دید از خوشحالی و لرزش نمی دونست که چیکار کنه . درو باز کرد ....
-بفر مایید داخل
-ممنونم با سیما خانوم کار داشتم ..
-بفر مایید مامان رفته جایی کار داره ..
-خیلی طول می کشه بیاد ؟
-نمی دونم . شما بفر مایید ...
هر دو شون فکری مشترک داشتند .. اما هیشکدوم جرات ابراز اونو نداشتند . نوعی غرور و ترس از این که سیامک از دستش عصبی باشه و نخواد تحویلش بگیره بر پونه چیره شده بود و سیامک هم حس می کرد که اگه پونه همون پونه دیروز باشه پس فایده ای نداره که بخواد کاری کنه ... ولی باید از یه جایی سر صحبتو باز می کردن .
سیامک : بابت اتفاق چند روز قبل متاسفم ...
-متاسف نباش .. بالاخره پیش میاد ..
-پشیمونی ؟
پونه : آدما به اراده خودشون کاری انجام میدن . پس اگه بخواهیم از پشیمونی حرف بزنیم فایده ای نداره ..
-فکر می کنی بازم همچین اراده ای پیدا کنی ؟ ..
پونه سکوت کرد نمی دونست چی جواب بده .. سرشو انداخت پایین .
سیامک دستشو گذاشت زیر چونه اش ..
زن چشاشو بسته بود و پسر لباشو رو لبای اون قرار داد . سیامک دستشو گذاشت پشت سرپونه و اونو به آرومی می بوسید . لحظه به لحظه فشار لبهاشو زیاد تر می کرد . آروم آروم بلوزشو از سر شونه ها پایین کشید ..
-نههههههه نههههههه من نمی خوام با من این کارو نکن . الان اگه سیما جون بیاد چی ؟
-نه اون تا غروب بر نمی گرده .
-ای نا قلا! خیلی بلایی . اینو بهم نگفتی تا منو بندازی تو دام خودت ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر