ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آبی عشق 13

پس از سلام و علیک و احوالپرسی و خوش و بش و تعارفات اولیه نسیم و نازی باهم رفتن یه اتاق دیگه . یه دختر خیلی خوشگل با یه مختصر آرایش و خیلی هم فانتزی اونجا نشسته بود .. -معرفی می کنم . دختر همسایه مون که یه دوست خوب و واقعی برامه . نیاز ! نیاز جان اینم نسیم همون دختر ساده و بی ریایی که واست  تعریف کردم . درهمین لحظه نستوه هم وارد شد و با همه خوش و بش کرد و اون و نیاز یه نگاههای مخصوصی با هم رد و بدل می کردند  که این نگاهها از دید نسیم دور نموند . کاخ آرزوهاشو لرزون می دید . حس کرد که از نستوه بدش اومده . از این پسره مغرور . چشم دیدن نیاز رو هم نداشت . یه دختری که با روغن مالی کردن خودش می خواست دل نستوه رو ببره .. شایدم اون و نستوه به هم می خوردند و این پسره قابلیتش بیشتر از اینا نبود . به پیشنهاد نازی رفتن تو باغ که یه دوری بزنن . معلوم نبود واسه چی نستوه با اونا راه افتاده . از اونطرف پسر که از عشقبازی و حال کردن با نسیم نا امید شده بود دلش می خواست یه جوری با دختر همسایه حال کنه . دوست داشت که هر ضرری که این مدت کرده و وقتش تلف شده به نوعی جبران شه . نازی و نسیم در کنار هم قدم می زدند . درختای قد کوتاه گیلاس در یه قسمت و در قسمت دیگه درختای سیب و چند میوه دیگه منظره زیبایی در یک روز خوش آب و هوای تابستون لواسان درست کرده بود . هوا هم که کاملا صاف بود . هر چند کمی گرم بود ولی این گرما مثل گرمای تهرون و شمال آزار دهنده نبود . نسیم عذاب می کشید . نمی تونست نستوه رو در کنار نیاز ببینه . هر لحظه که می گذشت فاصله اون و نازی از اون دو نفر بیشتر می شد . پسر و دختر از اونا فاصله گرفته و در لابه لای درختا و میون بوته های گوشه باغ پنهون شده بودند . نسیم دلش می خواست محوطه رو ترک کنه . به شدت عصبی و بر افروخته بود . انتظار این حرکتو از نستوه نداشت . یعنی داره اونو تنبیه می کنه ؟/؟ این که تو هین به اونه . یعنی به خود نسیم . اگه واقعا دوستش داره . اونا پشت اون درختا دارن چیکار می کنن ؟/؟ بااین که دوست نداشت اونجا و در باغ بمونه ولی پای رفتن نداشت و یه حسش می گفت که همین جا وایسه و مزاحم اون دو نفر بشه که اونا کاری صورت ندن . نازی متوجه این حالتش شده بود . -چیه نسیم حالت خوب نیست ؟/؟ -خسته ام تو راه بودم . تغییر آب و هوا یه خورده رومن اثر کرده . نمی دونم چیکار کنم . -می دونم واسه چی ناراحتی . از این حرکت نستوه بدت اومده . می دونم حق به تو میدم -نازی جون به من چه مربوطه . مگه اون داداشمه یا شوهرمه . آخه این حرکتا جلوی یه مهمون تازه از راه رسیده چه معنی داره . زشته . خب یه روزی که من نبودم یا ما نبودیم از این کارا می کرد . حس کنجکاوی یا فضولی نسیم گل کرده بود . نمی تونست بی خیال باشه . خونش به جوش اومده و نمی تونست یه جا بند شه . -ببینم نازی جون این چند وقتی که از شمال بر گشته از این بر نامه ها زیاد داشته ؟/؟ -راستش نسیم جون تو این فضا من اولین باره که می بینم تو این چند وقتی با یه دختر خلوت کنه -مگه قبلا با دخترا خیلی خلوت می کرد؟/؟  -نه زیاد . نسیم بیا اصلا حرف خودمونو بزنیم . ولی دختر بیچاره در یه عالم دیگه ای بود . سرش گیج می رفت . دلش می خواست بره یه گوشه ای و اشک بریزه . چقدر دلش خوش بود . از روز گذشته تا به حال منتظر یه ناز و آشتی جانانه بود و این که گله گذاریها تموم شه واون تصورشو می کرد که در همین فضا وقتی که با نستوه آشتی کنه دوباره سرشو میذاره رو سینه اش و باهاش از عشق و دوست داشتن و محبت میگه . از زندگی میگه . از امید به فردا از خورشید و درختا میگه . از این که چرا آدما عاشق میشن میگه و از این که این یه سوالیه که جواب نداره میگه . اونوقت سرشورو سینه اش نگه می داره و در سکوت با صدای بی صدایی با هم راز و نیاز عاشقونه می کنن . چقدر دلش خوش بود .. هوسباز ..عوضی .. کثافت .. هر فحش محترمانه ای رو که به خاطرش می رسید بهش می داد البته تو دلش . -نسیم اگه حالت خوب نیست بریم استراحت کنی -نه همین جا هواش تازه هست بهتره .. نازی دلش واسه نسیم سوخت . یه خورده رفت جلوتر چند تا سرفه کرد . نیاز و نستوه دست در دست هم به سوی اونا میومدند . -کجا بودین -داشتیم  قدم می زدیم .. بی اختیار یه لبخندی رو لبای نسیم نشست . چون حالتشون و این بر گشت سریع اونا نشون نمی داد که کاری کرده باشند . حتما داشت مخ این دختره رو هم می زد ولی این نیاز نشون می داد که از اون نیاز منداست و خودش یه پا مخ زنه . اون نمی تونست در مقابلش عرض اندام کنه . حتی تو این 3تا دختر اون تنها کسی بود که روسری سرش کرده بود . غروب نیاز به خونه شون بر گشت و دل نسیم کمی آروم گرفت . حداقل برای ساعاتی رقیب رو دور از خودش می دید . هر چه می خواست خودشو از نستوه دور کنه نمی تونست . هرچی فکر می کرد که از اون متنفره و باید ازش دورشه حس می کرد که بهش نزدیک تر شده و باید که بهش نزدیک تر شه . خشم  عجیبی نسبت به اون پیدا کرده بود . دلش می خواست با مشت بکوبه به سر و صورت نستوه و دلشو خنک کنه . شب شد و ستاره ها یکی یکی پیداشون شد . هوا خیلی خنک تر و دلپذیر تر شد . چراغهای روشن خونه های اطراف و صدای پرندگان یه حالت شاعرانه ای به باغ بخشیده بود . نسیم رفت تا یه خورده قدم بزنه .. سرشو به یکی از درختا تکیه داده بود . دلش به حال مظلومیت خودش می سوخت . دلش می خواست اشک بریزه تا آروم بگیره . صدای خش خش و حرکت بوته ها یه لحظه اونو ترسوند . ولی فکر کرد که باید گرگی سگ خونه باشه که باهاش خیلی دوست بود .. گرگی تو خیلی با وفاتر از نستوهی . اون که اصلا وفایی نداره .. یه لحظه دید که یکی با دستاش جلوی چشاشو گرفته . دستای اون بود . همون دستایی که بعد از ظهری گاهی دستای نیازو تو دستاش می گرفت . حالا دوباره اومده بود سراغ اون . مقاومت کرد تا خودشو از چنگش رها کنه ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

دلفین گفت...

دوست دارم دادش گلم

ایرانی گفت...

سپاسگزارم دلفین جان . موفق باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر