ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 31

بالاخره اون روز که باید پرده حجابو ازجلوچشای ندای عشق و عاشقم بر می داشتند فرا رسید . نداازم می خواست که از پیشش تکون نخورم . پزشک معالجش می گفت که هیجان واسش خوب نیست . ترس و وحشت عجیبی داشت . خودشو بهم چسبونده بود . دستمو ول نمی کرد . با صدایی آروم بهش گفتم ندا من اینجا تنها نیستم . بابا و مامانت هم هستن . آروم پانسمانو ورداشتن . چشاش به سختی بازشد . پزشک با چراغ قوه بهش نور مینداخت .-هیچی احساس نمی کنی ؟/؟-نه آقای دکتر هیچی .. دکتر چند دقیقه ای رو با خودش و با چشای ندا کلنجار می رفت خیس عرق شده بود .-نباید این طور شده باشه .. اون باید ببینه .. نه -خدای من نوید بابامامان خدا ندای دل منو نشنید من دیگه نمی تونم اون چیزایی رو که دوست دارم ... نتونست به حرفاش ادامه بده -خدایا !نوید !اقای دکتر !یه چیزایی رو احساس می کنم چیزایی که با اون دنیای تاریکی فرق می کنه . یه سایه هایی رو می بینم . یه خورده از چشای ندا فاصله گرفتم و یه دستی واسش تکون دادم .-ندا حالا چیزی احساس می کنی ؟/؟-حس می کنم یه چیزایی داره می لرزه . من می بینم می تونم ببینم همه چی داره واسم روشن میشه . ناصرخان و فاطمه خانوم به شدت اشک می ریختند . منم فراموش کرده بودم که این لحظه جدایی من و نداست . در همین لحظه نمایش رو که می خواستیم ترتیب بدیم و داشت از یادمون می رفت ترتیب دادیم . یه شخص اجیر شده ای وارد شد و گفت ببخشید آقای نوید ..-من خودم هستم بفرمایید -حال مادرتون بهم خورده و بستریش کردن -نداجان چی دستور میدی ببین من دستمو واست تکون دادم و تو لرزش اونو دیدی . پس من اولین نفری بودم که تو دیدیش . میرم و بر می گردم تا هر وقت دکتر صلاح دونست بتونی کامل صورتمو ببینی قبل از این که منتظر عکس العمل ندا بشم این اجازه رو به خودم دادم که به عنوان حسن ختام روابط عاشقانه ام و این که خودمو فنا کرده بودم با یه بوسه ای که به پیشونیش دادم ازش خداحافظی کنم . فقط همین چند جمله رو ازش شنیدم نوید زود بر گردی میخوام در خوشبختی و شادی من اون جوری که دوست دارم شریک شی .. دیگه نتونستم تحمل کنم . از اونجا دورشدم پشت سر منم ناصر خان از اتاق خارج شد . اشک غم و شادی از چشمانم جاری بود . هق هق گریه امونم نمی داد . امامزاده ابراهیم و روح پدر و دل شکسته ام صدای مرا به گوش خدا رسونده بود . ندای من بینایی اشو به دست آورده بود . هرچند دکتر گفت واسه امروز کافیه ولی از نظر اون دیگه همه چیز تموم شده بود . چند صد متری رو دوید تا به من رسید . با این که یه جورایی ازش نفرت داشتم ولی خودمو انداختم تو بغلش . چون در این احساس که عزیز ما به خواسته اش رسیده مشترک بودیم . اون می تونست ندای زیبا و مهربونو ببینه ولی من واسه همیشه باید ازش دور می شدم . نمی دونستم چیکار کنم و کجا برم . دیگه هم از خدا چیزی نمی خواستم . مگه آدم هر روز یه چیزی میخواد ؟/؟خواسته به این بزرگی منو یعنی شفای ندا رو بر آورده کرد . هنوز هیچی نشده برم یه چیز دیگه ازش بخوام ؟/؟-پسرم نمی دونم چیکار کنم که جبران زحماتتو کرده باشم .-ناصرخان شما به اندازه کافی شرمنده ام کردین ... این در واقع بیشترش متلک بود ولی نمک نشناس هم نبودم . دیدم از جیبش یک ورق کاغذ در آورد و گفت این قولنامه همون مغازه کوچیک لب آبه که چشتو گرفته بود . من واست خریدمش . در مقابل خدمتی که تو به من کردی برگ سبزیه تحفه درویش ... واسه یه لحظه حس کردم اگه این صدقه رو قبول کنم به عشقی که نسبت به ندا داشتم توهین کردم واگه یه روزی او این جریانو بشنوه فکر می کنه من اونو به یه مغازه فروختم . نمی خواستم که در مورد عشق و احساس من همچین فکری بکنه . ولی به مامان که فکر می کردم به خدیجه خانوم گل که داغون شده بود و اون حالا تنها دلیل زنده بودنم بود یه خورده کوتاه اومدم . با این حال کاری کردم و حرفی زدم که نه سیخ بسوزه نه کباب . چون ناصر خان می خواست این مغازه رو به اسم من کنه -من نمیخوام به کسی بدهکار باشم نزول هم نمیدم . فقط این ده میلیونو تیکه تیکه بهت میدم . اینو به عنوان قرض ازتون قبول می کنم . شاید دوسال و یه خورده بیشتر هم طول بکشه . چند ماه تابستون عید رو بیشتر کار می کنم و پولشو میدم . ولی اگه بعد ها یه وقتی به ندا گفتی طوری متوجهش کن که من دارم پولشو میدم . دوباره صدای گریه هام رفته بود بالا .-فقط بهش نگین من دزد بودم . نمیخوام احساس بدی راجع به من داشته باشه .-فعلا که تا یه مدت اونو سر می دونیم تا بهش فشار عصبی نیاد . میدونم دوسه هفته ای همه چی رو فراموش می کنه .-امید وارم این طور باشه . در همین لحظه فاطمه خانوم هم به ما ملحق شد . چهره غمگینش نشو.ن می داد که دلش خیلی واسم می سوزه و بر خلاف شوهرش یه خورده گرایش به پیوند من و ندا داره . برام آرزوی موفقیت کرد . ناصر خان یه لطف دیگه ای هم در حق من و مادرم کرد . اولش نمی خواستم و نمی خواستیم قبول کنیم ولی بعدش به خاطر این که مادر در رفاه بیشتری باشه ومنم توی زندان خاطره ها میخ نشم قبول کردم . جریان از این قرار بود که یه خونه شیک و ویلایی رو به اسم مامان کرد و این خونه کلنگی قدیمی رو ازش گرفت . به این بهونه که می خواد بکوبه آپارتمان سازی کنه . از اون کارایی که تا به حال دور و بر ما به اون صورت نشده بود . ازمون قول گرفت که به در و همسایه ها آدرس ندیم تا ندا ازدواج کنه بعد .. این قولو هم بهش دادیم . من دیگه تحمل موندن و زندگی کردن تو خونه قدیمی پدری رو نداشتم . خونه ای که هر لحظه  که درختای نارنجشو می دیدم فکر می کردم که انگار سر ندا روسینه امه و دارم نوازشش می کنم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

6 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام بر ایرانی عزیز و امیر خوبم.مدتهاست بخاطر مشغله کاری فرصت نشد از سایت بازدید کنم و نظر بدم.از این بابت عذرخواهی میکنم.موفق باشید(در ضمن از اینکه در طول ایام عزای امام حسین و به احترام خون پاک شهدای کربلا سایت رو بسته نگه داشتید ممنونم) (نادر)

ایرانی گفت...

نادرخان !عزاداریت قبول !متشکرم از این که همچنان به یاد ما هستی .منتظر پیامهای بعدی تو ..ایرانی

ناشناس گفت...

yani irani hal mikonam vaghiiat haro neshon midi tou neveshte hat

Afariiin be qalamet be omide rozi ke ....

13

ایرانی گفت...

سلامی نیمه شبانه به آشنای گل سیزده یاسیزده گل .امیدوارم زماتی برسد که واقعیات زندگی ما میوه وثمره حقایق باشد .انسانها تنها به نیکیها بیندیشند .خودخواه نباشند ودر آینه زندگی تنها خود را نبینند .کاش زمانی برسد که واقعیتهای زندگی شیرین باشد زمانی که واقعیت زیرمجموعه حقیقت گردد وانسانها همه باجان ودل پذیرایش گردند .سربلند باشی آشنای دوست داشتنی من ...ایرانی

مرتضی گفت...

ایرانی عزیزم این قسمت فوق العاده بود ،خیلی با احساس بود.

شاد و سربلند باشی

ایرانی گفت...

ممنونم مرتضی جان .آدمای با احساس که می خوننش با احساس تر احساسش می کنن ..همیشه با احساس باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر