ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

ندای عشق 32

اون خونه رو با همه خاطراتش ترک کردیم . هرچند مامان هم اونجا رو خیلی دوست داشت ولی مجبور شد به خاطر من یه جوری خودشو قانع کنه که اونم از این که گاهی به یاد لحظات خوش با بابام بودنش میفته احساساتی میشه . ناصر خان به ما کمک کرد که خیلی بی صدا از محل بریم . مادر از وضعیت ما خبر داشت . دیگه اصرار نمی کرد که ندا رو ببینه . وقتی هم که از پدرش در مورد اون و حالش می پرسیدم خیلی خلاصه می گفت که می تونه ببینه ولی از عینک استفاده می کنه . نه من از روحیه و احساساتش پرسیدم و نه اون چیزی بهم گفت . خیلی دلم می خواست که خیلی چیزا رو بدونم هر چند که از دونستنش وحشت داشتم یا عذاب می کشیدم . دوست داشتم بدونم اون حالا چه فکری در مورد من می کنه . حتما فکر می کنه دوستش نداشتم . فریبش دادم . چند روز که گذشت پدر ندا مغازه رو به من واگذار کرد . من وقتی اونو می دیدم بغلش می زدم . با همه نفرتی که ازش داشتم اونو در آغوش می گرفتم چون بوی ندای منو می داد . چون ندا از ریشه اون بود . دیگه می ترسیدم ازش چیزی در مورد عشقم بپرسم . می ترسیدم از این که اعلام کنه بالاخره با نعیم نامزد کرده باشه . نمی تونستم بهش ایراد بگیرم . اون بدبخت رونده شده ای که دنیا بهش پشت کرده بود واون به عشقش ,من بودم . یکی از این روزا که هنوز مغازه رو افتتاح نکرده بودم ووردل مامان تو خونه جدیدم نشسته بودم بی اختیار قطرات اشکو می دیدم که داره از چشام جاری میشه . سرمو به دیوار می کوبیدم و از خدا آرزوی مرگ می کردم . مادر اومد و با حال و روزی بد تر از من در آغوشم گرفت و دلداریم داد و من به خاطر اون آروم گرفتم ولی می دونستم که این آشوب تا منو نکشه آروم نمی گیره . بیشترین انگیزه ای که باعث شد من مغازه امو راه بندازم و فعالیت کنم این بود که دوست داشتم هر چند وقت در میون قسمتی از بدهی خودمو شخصا به ناصر خان بدم اونو ببینم و بوی ندامو حس کنم . اون ازم پولی نمی خواست . حاضر بود بیشتر از اینارو به من ببخشه . ولی من نمی خواستم . به من شماره حساب داده بود که پولو بریزم به حسابش ولی من دوست داشتم شخصا ببینمش و قرضمو بدم . مغازه کوچولومو راه انداختم . یه دستگاه بستنی ساز هم کنارش گذاشتم . وای که چقدر کارا زیاد بود و سرم شلوغ . این جمعیت حوصله فکر کردن بهم نمی دادند . با همه خوش بر خورد بودم . دلم گرفته بود ولی می خندیدم . ترانه هام همه رنگ غم داشتن . می خندیدم ولی غمگین بودم . به یاد اون ترانه و خواننده شهیدی می افتادم که می گفت من می خندم ولیکن دلم گرفته .. آواز من چه رنگی زغم گرفته .. می خندم تا ندانی غم دل من .. آنیا خدا نگه دار .. او با همسرش خداحافظی می کرد و من با عشق خودم . یکی از این روزا بد جوری حالم گرفته شد . طوری که دیگه نتونستم ادامه بدم . دیدم اون دختره کوچولو و اون پسری که یه روز بستنی هامو بهشون داده بودم و سر این موضوع کلی با ندا که راستشو بهش نگفته بودم بحثم شد چه جور دارن بستنی های دست مردمو نگاه می کنن . رفتم بغلشون کردم و نذاشتم گشنگی بکشن . صورت هر دوشون از اشکای من خیس شده بود . یه کلوچه هم دادم دستشون . گیج شده بودم . مشتریا یه جوری نگام می کردن و من با اون دو تا حرف می زدم . دریه حالتی بین عاقل بودن و دیوونگی قرار داشتم -ببینم شما اون دختری رو که پیشم بود ندیدین ؟/؟..دختره که با من جیک تر بود سرشو به علامت نفی تکون می داد -یه خورده فکر کن اون پیشم بود . اون جلو رو نیمکت جلو رودخونه نشسته بودیم . اون چشاش نمی دید ممکنه گم بشه ماشین اونو بزنه ... یه سری از مشتریا می خواستن بیان کمکم . یه سری هم که فهمیده بودن قاطی کردم خواستند که منو برسونن یا معرفی کنن به یه دکتر . مغازه رو تا چند روز بستم . وقتی هم که بازش کردم دیگه هرروز اون دختر و پسرو می دیدم . باهام مهربون شده بودند . دختره باهام خودمونی شده بود . پسره هم داداشش بود . هنوز نفهمیده بودم که چرا پدر و مادرشون نسبت به اونا این قدر بی خیال هستند . شاید یه روز ی سر در می آوردم . یه ماهی از جریان گذشته بود . دیدم یکی از بعد از ظهر ها گلی کوچولو دوباره پیداش شد .-چیه خانوم خوشگله تو که الان سیر شدی . اذیت میشی داداشت کو؟/؟-آقا من دیدمش اون خانومه رو دیدم . من که ازش چیزی نپرسیده بودم -کی رو میگی ؟/؟-همون که پیشش به من بستنی دادی و بهش نگفتی .. دچار لرزش دست و پا شدم . توگرمای تابستون تنم می لرزید .-ببینم یه آقایی به اندازه و هیکل منم همراش بود ؟/؟-نه من چیزی ندیدم ولی خودشه آقا!  تنهاست . ولی اون دیگه کور نیست . دیگه عصا نداره . اون خودش رفت بالا نیمکت نشست . دوست داشتم به گلی کوچولو بگم آره حق با توهه اون دیگه کور نیست . این منم که کورم و هیچ جا رو نمی بینم -تو که چیزی بهش نگفتی ؟/؟-نه آقا -پس هیچی نگو . دخل مغازه رو قفل کرده از چند تا مغازه که اونجا بودن عذر خواهی کرده و گفتم هر کی هر چی دلش می خواد بخوره و ببره بعدا حساب می کنیم . راستش واسم فرقی نمی کرد که وقتی بر گشتم مغازه رو خالی ببینم یا نه ؟/؟چون دیگه هیچی واسم اهمیت نداشت . من که خودم از نظر عقلی و فکری برهنه برهنه شده بودم و همه چیزم از دست رفته بود با این که حدس می زدم کجا باشه ولی دوست داشتم گلی منو ببره اونجا . داشتم فکر می کردم که اون چطور رفته اون جایی که ما یه چند دفعه ای رو با هم بودیم اون که جایی رو نمی دیده . شایدم از اون چیزایی که از دو ر و بر واسش گفته بودم فهمیده باشه  .خدای من خودش بود . اون رو همون نیمکت نشسته بود . با این که چشاش می دید ولی هنوز احساسش قوی بود -گلی جون تو برو ولی هر وقت این خانومه رو دیدی چیزی بهش نگی ها . جای منو بهش نگی ها . اون وقت من باهات قهر می کنم . یه پولی دادم دستش و رفت . پشت یه درخت و از فاصله بیست متری هیکل رعنای اونو می دیدم که گاهی به روبرو نگاه می کنه وگاهی هم سرشو می گیره وسط دو تا دستاش و خم میشه . دوست داشتم برم جلو وبگم من اینجام . نمی دونم چرا می ترسیدم از این که ندا منو ببینه . اون که تنها بود و منو به قیافه نمی شناخت .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

2 نظرات:

ناشناس گفت...

ba'ezi vaghta kalemat kam miaran

In bar ham yeki dg az oun bara vase mane

Azat tashkor mikonam iranii jan baraye ....

Baraye khobiat

13

ایرانی گفت...

منم دیگه دارم یواش یواش درمقابل این همه محبت ولطف وتشویق ونظرات پرشوروگرمت کم میارم .جزاین که بگم خسته نباشی وهمیشه درهر زمینه زندگیت موفق باشی چی می تونم بگم ؟ممنونم ...ایرانی

 

ابزار وبمستر