ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

راز نگاه 55

اون نمرده . هنوز داره نفس می کشه . نمیدونم کدوم قبرستونیه . خیلی دوستش داشتم . وقتی باهاش آشنا شدم که صد تا دختر خوشگل که خیلی هاشونم پولدار و با اخلاق و مهربون بودن عاشقم بودن . اون یه دختر معمولی بود از یه خونواده کم در آمد . قشنگ نبود . بد قیافه هم نبود . ولی خیلی باهام مهربون بود . دوست داشتنی دلسوز و خیلی هم با نماز و با خدا . من فقط می خواستم باهاش دوست باشم . اصلا قصد ازدواج نداشتم . حتی نمی خواستم بهش دست بزنم . واسم حرفای عاشقونه می زد و از دوست داشتن برام می گفت . از بدی روز گار و نامردمیها . از خیانتها و از این که این روزا عشقای لیلی مجنونی مرده هر کی به فکر خودشه . از این که خوشگلا بیوفان و از این که مردا هوسبازن و به چشم یک کالا به زنا نگاه می کنن . گفت و گفت و گفت تا بالاخره احساسات و غرور منو جریحه دار کرد . شاید اولش از روی دلسوزی بود ولی بعدا حس کردم که عاشقش شدم . وقتی که ناراحت شد وفکر می کرد به خاطر این که ازش جذاب ترم خودمو می گیرم از ته دلم هر فکری رو که در این مورد داشتم بهش می گفتم . بهش می گفتم که خیلی دوستش دارم . نازشو می کشیدم . بهش می گفتم که زشتی و زیبایی همه اینارو خدا به ما داده . داره مارو امتحان می کنه . این که دست ما نیست بخواهیم بهش بنازیم . یه روز ممکنه یک طوفانی بیاد و خرمن زیبایی مارو ببره . مارو دچار بیماری کنه وسلامتی مارو از ما بگیره . اینا همش یک امتحان الهیه . اونچه که مهمه اخلاق و تربیت و رفتار و عمل انسانهاست . راستش من نماز خودمو نمی خوندم . تنبلیم میومد ولی دوست داشتم به کسی آزاری نرسونم وقتی این حرفارو به راضیه می زدم خیلی خوشحال و آروم می شد . بالاخره با وجود مخالفتهای پدرم که کارمند باز نشسته دولت بود وبعد از عمری کار و حمالی واسه دولت فقط یه آپارتمان نقلی واسش مونده بود من با راضیه ازدواج کردم . صبحها تو یه شرکت کار می کردم و بعد از ظهر ها با ماشینم مسافر کشی می کردم تا خرج زندگیمو در بیارم . چند ماه اول زندگی خیلی خوش بودیم . اون می گفت که بهتره یکی دوسالی بچه دار نشیم تا یه جونی بگیریم و وضع ما بهتر شه . منم باهاش هم عقیده بودم . نمیدونم چی شد که همه چی بهم خورد . از بیکاری خونه این فامیل و اون فامیل و این دوست و اون دوست سر می زد . مراوداتش زیاد شده بود . دیگه اون آدم سابق نبود . سطح توقعاتش بالا رفته درکم نمی کرد . داشت بهم منت میذاشت که فلان تاجر و فلان میلیونر خواستگارش بودند و اون خودشو اسیر من کرده .. بلای جونم شده و هر روز با حرفاش آزارم می داد یه روز منم بهش گفتم بسه دیگه دیوونه ام کردی . تویی که منو اسیر کردی . خوشگل ترین دخترا با کلی امکانات مالی و خونه و زندگی که مثل تو اخلاق گندی هم نداشتند حاضر بودند باهام ازدواج کنن من به خاطر تو خودمو انداختم تو هچل . یعنی این انصافه که من برم صبح تا غروب سگ دو بزنم و این جور حرفارو بشنوم . باشنیدن این حرفا می زد زیر گریه و می گفت تو دیگه دوستم نداری واز این فیلمهای زنونه واسم بازی می کرد که من از گفته خودم پشیمون می شدم . سرتونو درد نمیارم فرشته خانوم . خلاصه اش می کنم . چند وقت بعد دیدم وضعش روبراه شده وواسه خودش کلی طلا خریده . ازش می پرسیدم از کجا اومده بهم می گفت باباش وام گرفته داده بهش . ظاهرا این طور بود چون از باباش که موضوع رو پرسیدم مسئله رو تایید کردکه بعدا متوجه شدم پدر و دختر با هم همدست شده بودند تا یه جوری اصل قضیه رو نفهمم . ما اون ور میدون امام حسین به طرف شوش یه خونه کلنگی قدیمی رو اجاره کرده بودیم و یه بعد از ظهر که کاری داشتم اومدم خونه موقع بیرون اومدن دیدم یکی دم در ما داره چرت می زنه . اون طرفا معتاد زیاد بود ولی نه این که یکی به این صورت بخواد تلپ بشه . ترسیدم که نکنه بخوادبیاد خونه طشت مسی یا همین چند تا قالی کهنه ای رو که داریم بلند کنه . البته این آدمی که من دم در دیده بودم خودشم نمی تونست بلند کنه ولی اعتیاد پدر آدمو در میاره . به خاطر مواد گاهی وقتا این معتادین یه قدرتی پیدا می کنن که می تونن در دوی صد متر هم شرکت کنن . به من نگاهی کرد و گفت ببشخید آقا شوما اینژا ژندگی می کونین ؟/؟یه خانومی بود به اشغر آقا ژنس می داد امروژهیشی تحویل نداد شوما ژاشین ؟/؟(ببخشید آقا شما اینجا زندگی می کنین ؟/؟یه خانومی بود به اصغر آقا جنس می داد امروز هیچی تحویل نداد شما جاشین ؟/؟) خدای من این چی داره میگه ؟/؟جنس چیه ؟/؟خانوم کیه ؟/؟دستشو گرفته از اونجا دورش کردم و بهش گفتم داداش ایشتباهی اومدی برو خدا روژیتو ژای دیگه حواله کنه .یعنی یه خورده هم داشتم مسخره اش می کردم .احمق عوضی خونه منو با معدن قاچاق و مواد مخدر اشتباهی گرفته بود . پدر بی پولی بسوزه که مجبور شدیم بیاییم این ورا زندگی کنیم . حتما راضیه بازم رفته خونه دوستاش که با این طلاها پز بده . واسه دوروز از شرکت مرخصی گرفته گفتم  بهتره یه سرو گوشی آب بدم نکنه این راضیه خانوم ما افتاده باشه توکار قاچاق . روز اول مرخصی ماشینو تو دو تا کوچه اون ور تر پارک کرده خودم یه گوشه قایم شدم . خوشبختانه دیوار یکی از خونه ها کمی جلوتر از پهنای استاندارد و بقیه کوچه بود و من به خوبی می تونستم قایم شم .نیمساعتی گذشت و دیدم یه مرد سبیل کلفت که کلاه لاتی به سرداره در خونه مو نو می زنه . اول نشناختمش بعدا که دقت کردم دیدم اصغر آقا بقال ,  صاحب سوپری سر کوچه امونه . حتما این عیال مربوطه بازم نسیه خرید کرده اینم اومده دنبال طلبش .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

3 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام خسته نباشی ایرانی عزیز خوب بود ولی خیلی حاشیه میری یه توضیح کوچیک کافیه

ایرانی گفت...

بیان بعضی حاشیه ها کمک به طبیعی تر شدن داستان می کنه .شخصیت پردازیها و حالت تکاملی اونا رو بهتر بیان می کنه وبعضی از خوانندگان ما اونقدر نکته سنجند که مطالب حاشیه ای و پیرامون وقایع اگه بیان نشه می تونن به نکات ریزی هم گیر بدن که حق با اوناست .هر چند داستانهای سکسی خیالیه و داستانهای غیر سکسی هم بیشترش غیر واقعی .با این حال ممنونم از نکته سنجی بسیار دقیقت ومطالعه کامل داستانها ..موفق و موید باشی

matin گفت...

اقا خسته نباشی داداش حرف نداره

 

ابزار وبمستر