ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

زبون دراز 12

چند روز بعد :هر چند حرف ملوسک پیش پدر و مادر مخصوصا پدرش خیلی خریدار داشت ولی خودشو کشت تا بالاخره رضایتشونو جلب کرد تا خونواده یه شب واسه خواستگاری برن خونه اونا . اون شب با چند دسته گل و شیرینی راه افتادیم . لشگر کشی کرده بودیم . دو تا خواهر دو تا داماد و برادرم و زنش دو تا پدر بزرگ دو تا مادر بزرگ و یه عمو و یه خاله و من و پدر و مادرم جمعا پانزده نفری رفتیم خونه عروس آینده . هر کی می دید فکر می کرد جشن نامزدیه . تازه خیلی ها رو هم فاکتور گرفتیم با خودمون نیاوردیم . مامان می گفت اگه به اون نگیم بدمیشه اگه اون یکی بفهمه که با خودمون نبردمیش گله می کنه .-مامان مگه مجلس عروسیه ؟آبرومون میره . فکر می کنن از خرابه آباد اومدیم بازم خدارو شکر که توی سالن پذیرایی اشون که به اندازه یه تالار پذیرایی رسمی بود هفت هشت ده دست مبل چیده شده بود . مثل ندید بدیدا نمی دو نستیم رو کدومشون بشینیم . عادت به کت و شلوار پوشی نداشتم . عجله کرده بودم . شلواره کوتاه در اومده بود کته هم بلند . معصومه خواهر دومی من می گفت عیبی نداره مد روزه ولی به نظر من که خیلی مسخره بود . تازه موقع اومدن یادمون اومد که کراوات نخریدیم . هرچی گفتم من کراوات نمی خوام دسته جمعی مجبورم کردن که کراوات بذارم یعنی ببندم . اونم چه کراواتی !پدر رفت از اون کراواتای سی سال پیش خودشو که بوی عجیب و غریبی هم می داد آورد و مجبوری یکی رو انتخاب کردم و از بس بهش عطر و ادکلن زدم سرم درد گرفت . با چند تا جعبه شیرینی و چند تا دسته گل رفتیم . چون جمعیت زیاد بود بد می شد اگه با یه شیرینی و یه دسته گل می رفتیم . منتظر بودیم یه ده دوازده نفری هم از اونا حضور داشته باشن ولی جز پدر و مادر ملوسک و خودش کس دیگه ای رو ندیدیم . تازه خواهرش تو راه بود و هنوز نرسیده بود . تقریبا دو دسته روبروی هم شدیم و نشستیم یعنی گروه 15 نفره خودمونو میگم . تو جمع خودمون با آبجی بزرگه ام از همه راحت تر بودم . هیشکی مث اون درکم نمی کرد . هفت هشت سالی ازم بزرگ تر بود و تازه داشت سی سالش می شد . منیژه خانوم عزیزم . خیلی دلسوز من بود . معصومه هم خوب بود ولی اون و داداش مسعودم زیاد در بندم نبودن . خونه بهشون یه ندایی داده بودم که ملوسک جون یه خورده تپله قراره ورزش کنه لاغر شه . پدر که عمری در رویای تپل بودن مادر به سر می برد گفت علف باید به دهن بزی شیرین بیاد بیچاره خبر نداشت اینی که ازش به عنوان علف یاد می کنه علفزاره نه علف . وقتی ملوس خانوم پشت سر بابا مامانش وارد شد بعضی از دو رو بری هام فکر کردند خواهر عروسه . مسعود از یه متر اون ور تر صدام کرد و گفت مجتبی این بشکه دیگه کیه خدا به داد شوهرش برسه .. خواهرشه نه ؟/؟-لب و لوچه امو آویزون کرده گفتم نه داداش این خودشه .-خاک بر سرت مجتبی . بیچاره شدی . نفله شدی . هفته عروسی و عزات با همه . همون شب اول چالت می کنه . زن داداشم لبشو گاز گرفت و یه اخمی بهش کرد که داداش جا رفت .-دختر با اخلاقیه خیلی با شعوره -معلومه تو هم عاشق فهم و کمالاتش شدی کون گشاد !کوفتت می گیره بری دنبال کار بگردی . تو عاشق این دختر نشدی . عاشق دم و دستگاهش شدی . نشستیم ازمون به گرمی پذیرایی شد . عروس خانوم به هن و هن افتاده بود از بس جلوی ما دولا راست می شد و چای و شیرینی تعارف می کرد . مادرشم رفته بود دنبال میوه . یعنی از آشپز خونه اونا رو بیاره . می خواستند زود تر قال قضیه رو بکنن و عذر ما رو بخوان . عرق از سر و صورت ملوسک جاری بود . هر چند لحظه یه بار خودشوبا دستمال پاک می کرد . یه پاف عطر به خودش میزد تا بوی گند عرق نده . از کنار من که رد می شد گفت نمی دونم این مرجان چرا دیر کرده -اگه حرفمو گوش کنی دیگه این جوری نمیشه . منظورم این بود که بره ورزش تا لاغر شه . بالاخره انتظارات به سر رسید و مرجان خانوم تشریف فرما شدند . تقریبا همسن و سال آبجی منیژه به نظر می رسید همه به احترام او برای چند لحظه ای پا شدن . آخه کس دیگه ای هم نبود که به جمع اونا بپیونده . به نظرم اومد که خواهرشو قبلا یه جایی دیدم . نه خدای من خودشه . همین جوری که همه رو به مرجان ایستاده بودند سرمو به سمت مخالف و روبروی صورت خواهر بزرگم بر گردوندم . منیژ!منیژ!شیمی ... این شیمیه .. وای خاک بر سر شدم . این از کجا پیداش شد . خراب شد . کار خراب شد . این همون خانوم شیمیه .-مجتبی یواش !آبرومون رفت . چرا این قدر پرت و پلا میگی ؟/؟هنوز کاری نکردیم که هوش از سرت پریده حتما اگه بله رو بگیریم عقلت می پره .-منیژدستم به دامنت کمکم کن . نذار خواهرش منو ببینه -چیه اذیتش کردی ؟/؟-نه به خدا .یه جوری سمبلش کن .-آخه تا کی ؟/؟کله اتو لای پیرهنم قایم کنم ؟/؟یا میخوای برو مسعودو جای داماد قالب کن .-حالا مسخره ام می کنی ؟/؟چند لحظه ای بود که سر جامون آروم نشسته بودیم .-چرا راستشو نمیگی مجتبی ؟/؟رفتم موضوع رو یه جوری واسه منیژه سمبلش کنم دیدم که ملوسک و مرجان دارن با هم پچ پچ می کنن . سرمو انداختم پایین که زیاد رو من زوم نکنه . خدایا کمک کن . مث یه دانش آموزی که تقلب کرده معلم دیدتش و منتظر فاجعه هس منم هر لحظه منتظر مرجان بودم تا رسوام کنه . یکی یکی به همه میوه تعارف می کرد تا این که رسید به من . وقتی که اومد روبروم دیگه سرمو بالا نگرفتم .-چه جوون محجوبی . عروس که خجالت نمی کشه حداقل یه داماد سر به زیر داشته باشیم . چهره اتون واسم خیلی آشناست . مثل این که قبلا یه جایی شما رو دیدم ... خداکنه یادش نیاد خداکنه این درس مزخرف شیمی مثل یه محلول شیمیایی بعضی از قسمتهای مغزشو شستشو داده باشه و چیزی یادش نیاد .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
 

ابزار وبمستر