ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مثلث عشق 7

فکر کردی که من دوستت ندارم ؟/؟فکر کردی که من تو رو به خاطر پول و ثروت میخوام ؟/؟-زینب خانوم شما هیچوقت دوستم نداشتین . منو به حال خودم بذارین .-این جوری کتابی باهام حرف می زنی که لجمو در بیاری ؟/؟که بگی دیگه ارزششو ندارم که باهام صمیمی باشی ؟/؟بس کن دیگه زینب . تو داری مسخره ام می کنی ؟/؟اصلا حالت خوشه ؟/؟یادت رفت یه ساعت پیش چی بهم می گفتی ؟/؟-کمال دوست داری از زندگیت برم بیرون ؟/؟این حرف دلته ؟/؟باشه میرم -این خواسته خودته -تو هم میخوای ؟/؟-آره هر چی که تو بخوای منم میخوام چون که خواسته تو برام اهمیت داره -باشه تا جواب یه سوالمو ندادی پامو از این در بیرون نمیذارم . این قدرم مث بچه ها ناز نکن . اگه منو از خودت برونی دیگه بر نمی گردم پیشت -زینب تو با این حرکاتت دو چیزو داری ثابت می کنی . اولا داری منو مسخره می کنی و بازیم میدی . ثانیا خیلی خود خواهی . چطور خودت با یه رونده شدن می خوای بری و دیگه پیدات نشه ولی ازم انتظار داری که وقتی بهم گفتی دیگه نمی خوای ریختمو ببینی من برگردم . حتی نفرتتو محترمانه ابراز نکردی ولی من با احترام بهت میگم سوالتو بکن و برو . چون دیگه نمی خوام ببینمت .-چرا شبا دیر میای خونه ؟/؟کجا میری ؟/؟کمال دستاشو از جلو صورتش بر داشت -بذار واسه آخرین بار خوب ببینمت -کمال طفره نرو جوابمو بده -چی دوست داری بشنوی ؟/؟جلسه کاری داشتم -تو چشام نگاه کن . تو که اهل دروغ نبودی . حتی تو کار بنگاه یک قرون قیمتا رو بالا پایین نمی کنی . حالا به زنت دروغ میگی ؟/؟-چی میخوای بشنوی ؟/؟حقیقتو بهت میگم . من یه زن صیغه ای دارم . یه زن راضیم نمی کنه . راضی شدی ؟/؟همینو می خواستی بشنوی ؟/؟-به چشام نگاه کن کمال . هنوز به نقطه ای نرسیدیم که به دست و پات بیفتم اگه دوستم داری راستشو به من بگو .-اون یه چیزیه بین من و خدای خودم همون خدارو گواه می گیرم که سر سوزنی بهت خیانت نکردم .-می دونم ولی حقیقتو هم نگفتی .-همون خدا بهت نمیگه که زنتو تو تردید و دو دلی نباس نگه داشته باشی .؟/؟من از همه چی باخبرم . بازم ممنون که تا اینجاشو به من گفتی . ولی چرا چرا تا همین اندازه رو قبلا هم بهم نگفتی ؟/؟اون کسی که درراه خدا کار می کنه از بنده های خدا نباید وحشت داشته باشه . خدا خداییشو داره و بنده هم بندگیشو . فکر کردی اگه من بفهمم ریا میشه ؟/؟میذاشتی من می فهمیدم . شاید شریکت می شدم -شایدم می گفتی این قدر پولمو الکی خرج نکنم .-کمال پس این تویی که هنوز منو نشناختی چه تو این دنیا و چه برای اون دنیا خدا کار خیرو بی جواب نمیذاره . زندگی از یه پلک به هم زدن هم سریعتر تموم میشه . کمال تو خیلی خوبی . ساده ای  .پاکی بی ریایی . سعی کن در مقابل من شجاع باشی . -دیگه نمیخوام و نمیتونم با تو باشم زینب . حس می کنم از رو عادت و یه اجبار خاص و بدون علاقه با منی برو دیگه این قدر آتیشم نزن داشتم به نبودنت عادت می کردم . زینب چشاش پر اشک شده بود -دستتو می بوسم به پات می افتم تنهام نذار . مگه خودت نگفتی دوست نداری غممو ببینی -بعضی وقتا آدم نمی دونه چی واسش خوبه . من اگه کنارت نباشم واست بهتره -بهت التماس می کنم منو ببخشی . من بدون تو می میرم . فاطمه بدون پدرش می میره . این قدر سنگدل نباش .-چیه اگه من برم دیگه کسی نیست که به ریشش بخندی و بازیش بدی ؟-من زنتم . این طور باهام حرف نزن -تازه یه چند وقتی بود که حس می کردم زن دارم . زینب نمی تونست خودشو ببخشه . حس کرد که در حق شوهرش خیلی بی انصافی کرده . خودخواهی کرده ولی اونم بهش نگفته که داره کار خیر می کنه . حس کرد کمالو خیلی بیشتر از اون چه فکرشو می کرده و می کنه دوستش داره . طوری که با هیچ قیمتی حاضر به از دست دادنش نیست . حس کرد به عشق و محبتش بیش از گذشته نیاز داره . دلش می خواست داد بزنه به همه دنیا بگه اونی که همه دوستش دارن شوهرشه . اونی که همه عاشقشن عاشق اونه . به کمال با کمال خودش افتخار می کرد -عزیزم منو ببخش . این قدر از یه کاه کوه نساز مگه خودت یادت رفته چقدر دنبالم میومدی ؟/؟مگه یادت رفته  یه لبخند من چقدر واست ارزش داشت ؟/؟مگه یادت رفته که می گفتی خوشبختی و راحتی من بزرگترین آرزوته ؟/؟مرده و قولش . پس نامرد نباش . کمال بد جوری به خودش فشار می آورد که جلو احساسات خودشو بگیره . رفتن زینب براش مساوی بود با مرگ ولی حس می کرد این طوری اون راحت تر زندگی می کنه . کمال به شدت می گریست . ودر میان هق هق گریه هایش می گفت زینب من تا به حال به طور جدی هیچی ازت نخواستم هر وقتم خواستم زمانی بوده که حس کردم خودت میتونی و میخوای خواسته امو بر آورده کنی ولی حالا برای اولین و آخرین بار محترمانه ازت میخوام که بری دیگه . بهت نمیگم گمشو نمیخوام ریختتو ببینم . شاید یه گوشه ای پنهون شدم و هر وقت از یه جایی رد میشی دزدکی نگات کنم . برو دیگه نمیخوام ریختمو ببینی . این جوری بهتره حرف دلتو زدم . حس عجیبی در زینب به وجود آمده بود . حسی که حاضر بود بمیره ولی شوهرشو از دست نده . حسی که وادارش کرد حرفایی رو بزنه که فکر نمی کرد تا آخر عمرش اونا رو بر زبون بیاره . حرفاش حرف دلش بود . حرف اندیشه اش بود و احساسش .-اگه یه ماشین منو بزنه فلج شم و رو یه صندلی چرخدار بشینم اون وقت هر شب میای به دیدنم منو بگردونی تا دلم نگیره ؟/؟سنگدل تنهام نذار . دوستت دارم . به خدا دوستت دارم . عاشقتم . عاشقتم . می فهمی ؟/؟عاشقتم . به چشام نگاه کن . ببین چشای زینبت بهت چی میگه . مگه نمی خواستی یه روزی همینو بشنوی ؟/؟حالا از ته دلم دارم داد می زنم که عاشقتم عاشقتم عاشقتم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
 

ابزار وبمستر