ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مثلث عشق 9

نمودار خوشی و خوشبختی کمال به اوج خود رسیده بود . دوماهی می شد که قصد بچه دار شدن داشتن ولی زینب بار دار نمی شد . آزمایش هم می گفت که هردو شون سالمن . توکل کردن به خدا . شاید حکمت الهی هنوز اقتضا نکرده که بار داری صورت بگیره . نزدیک مدرسه رفتن فاطمه شده بود . وقتش رسیده بود که فاطمه حقیقتو در مورد پدرش بدونه .این که اون شهید شده و جونشو در راه دفاع از دین و کشورش داده . قرار بود بره دبستان شاهد . فاطمه کوچولو خیلی راحت واقعیاتو پذیرفت . براش فرقی نمی کرد . اون از روزی که یادش میومد بابا کمالو دیده بود . اول که بابا نداشت ولی اون تنها بابایی بود که داشت . با عشق اون و نفسهای گرمش بود که بزرگ شده بود . با قصه های اون بود که به خواب می رفت . حتی کمالو خیلی بیشتر از مامان زینبش دوست داشت .-مامان این چیزا رو که گفتی بابام رفته پیش خدا خدا منو دوس داشته که بابا کمالو فرستاده پس من چرا اون یکی بابامو ندیدم . مامان این بابا که نمیره پیش خدا .-دخترم همه ما یه روزی میریم پیش خدا ولی این بابا حالا حالا ها پیش ما هست .-خدا اینو دیگه عوضش نمی کنه ؟/؟-نه دخترم حالا دیگه این قدر از این فکرا نکن . این قدرکه  بابا کمالتو دوست داری یه خورده مامان زینبتو هم دوست داشته باش . اگه مامانتو دوست نداشته باشی همش بخوای به بابات بچسبی کاری می کنم که خدا این بابا تو هم عوض کنه ها . فاطمه که تر سیده بود رفت صورت و زیر گلوی مادرشو با بوسه های پی در پی خیسش کرد -مامان فدای لبای کوچولو و غنچه ایت بشه . این قدر باباتو دوست داری که داری بهم باج میدی ؟/؟. نمیذارم هیچ چیز اونو ازت جدا کنه . فاطمه واسه رفتن به مدرسه شوق و ذوق عجیبی داشت ...... جنگ ایران و عراق تمام شده بود . چند ماهی هم گذشته بود . آتش بس اعلام شده بود . اسرا که ازشون به عنوان آزاده یاد می شد به وطن بر می گشتند . بسیاری از خانواده ها عزیزانشونو پس از سالها اسارت می دیدند . شور و ولوله عجیبی در سراسر کشور به پا شده بود . اکثر خانواده ها به نحوی با یکی از این اسرا ارتباط داشتند . یه روز صدای زنگهای پی در پی خانه زینبو عصبی کرده بود . تا دم در رفت و درو باز کرد . خواهر شوهر قبلیش حدیثه بود . به تته پته افتاده بود . اومد داخل و درو بست . نمی تونست حرف بزنه . ح..حح..سسسن زززززنننن.. دددده هههسسسسس شوهررررت نمرده بااااابای فافافا  طمه داررره میاد -چی داری میگی -خدایا شکرت .  حدیثه خودشو به زمین انداخته بود . به موهاش چنگ انداخته فریاد می زد اشک می ریخت . حالش که جا اومد تعریف کرد که یکی دوساعت پیش یه ارگانی براشون پیغوم آورده که داداش حسنش زنده هست و اسیر بوده و چون فرماندهی عملیاتی رو داشته و عراقیها دنبالش بودن مجبور شده پلاکشو بندازه گردن یه جسد متلاشی شده .. و بقیه ماجرا . در اون عملیات حسن زخمی شده واسیر . چند تا شاهد دیدن که اون زخمی شده و وسیله نقلیه اش هم به آتیش کشیده شده ولی اسارت اونو کسی ندیده بود . بازی سر نوشت کارو به اینجا کشونده بود . پدر و مادر حسن از خوشحالی و تعجب حالشون بد میشه و اونا رو می برن بیمارستان -نمیدونی زینب چقدر خوشحالم . هیشکی حال منو نمی فهمه هیشکی نمیدونی تو خونه ما الان چه خبره . عروسیه عروسیه عروسی . داداش جونم زنده هس زنده هس . زینب دلایل زیادی واسه غم و شادی داشت . نمی دونست با کدومشون خودشو عادت بده . از این که عشق اولش بر گشته بود خیلی خوشحال بود . شبیه به یک معجزه بود . سرنوشت واسش یه چیز دیگه رقم زده بود . حتی یه هنر پیشه سینما وقتی که داره یه نقشی رو بازی می کنه در آن واحد خیلی هنر کنه دو تا نقش بازی کنه تازه اون دو تا نقشو جدا فیلمبرداری می کنن و بهش فشار نمیاد ولی زینب از درون داشت خرد می شد . اون خودشو به عشق کمال و زندگی با کمال و مرگ حسن وفق داده بود . حالا با بر گشتن حسن ازدواج دومش باطل می شد . اون دوباره باید به حسن رجوع می کرد . اینو می تونست به حساب جنبه خوب قضیه گذاشت . اگر تنها همین و همین می بود . به یاد حرفای اون روزاش با حسن افتاده بود که اگه بمیره زینب چیکار می کنه و زینب هم گفته بود هیچ مرد دیگه ای تو زندگی جای تو رو تو قلبم نمی گیره تحت هیچ شرایطی . ولی این طور شده بود . حتما حسن به استناد اون حرف حالا میاد پیش زنش . میاد . با یه دنیایی از عشق و امید . میاد به سمت عشق پاکش . به سمت امید و آرزوش و می بینه که زنش در این مدت متعلق به یکی دیگه بوده . از اون طرف کمال هم که تازه روی خوش زندگی و طعم کامل عشقو چشیده باید زجر بکشه .. اونم باید عشق کمالو فراموش کنه . مثل یه اسباب بازی از دلش خارج کنه . فکر کنه که این یه بازی پلی استیشن بوده که تا حالا داشته فوتبال بازی می کرده و الان  بره یه بازی جنگی بکنه . فاطمه رو چیکار کنه از کدومشون رضایت بگیره . زینب حس می کرد که تحت هر شرایطی بازنده هست . با خدای خودش راز و نیاز کرد . خدا من ازت خواسته بودم آرومم کنی . این جوری ؟/؟خوشحالم از این که دل خونواده هارو شاد کردی ؟/؟عزیزمو بر گردوندی . ولی چرا باید یه دلهایی هم این جور شکسته شه . خدایا من غم کی رو بخورم ؟/؟ دارم از پا میفتم . خدایا من آرزوی مرگ نمی کنم . زندگی هدیه ایه که تو به من دادی . پس بذار از هدیه ای که به من دادی اون لذتی رو که حق منه ببرم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر