ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

زبون دراز 13

می دونستم یه چیزایی یادش اومده . خدایا آبرو منو پیش جمع نبره .؟/؟یعنی این قدر بی فرهنگه ؟/؟من که کاری نکرده بودم . فقط فرمول آبو به دو تا قاچ کونو سوراخ وسطش و کیر تشبیه کرده بودمو یه نقاشی کشیده بودم و دادم دست مرجان جون و در رفتم  . میدونستم یادش اومده . از دور منو می دید و سر تکون می داد هیهات می کرد . ای خدا گاومون زایید . رفتم تو عالم خودم اصلا حالیم نبود تو مجلس بله برون چی می گذره . مادر زنه پرسید اقا دوماد چیکاره هست -فعلا از سربازی اومده دنبال کار می گرده .-خونه چی ؟/؟-همین خونه خودمون بزرگه ملوسک جانم جای دختر من -ماشین داره ؟/؟-با این ترافیک تهران و شلوغی آدم اگه اتوبوس سوار شه اعصابش راحت تره . پدر و مادر ملوسک فقط لبشونو گاز می گرفتند و از هفت هشت تا سوالی که از بابا مامانم کرده بودند هیچ جواب درست و حسابی نگرفته بودند . آبجی منیژه ام خودشو وارد بحث کرد و گفت داداشم اهل هیچی نیست نه اهل سیگاره نه تریاک و نه مشروب و نه رفیق بازی و نه دنبال ناموس مردم رفتن و کار حرامه . هدفش از دوستی با ملوسک پاک بوده که اومده خواستگاری . خدا خودش روزی رسونه کار و خونه و ماشین و این چیزا پیدا میشه . پیدا کردن یه جوون خوب و نجیب و سر به زیر خیلی مشکله . من دیگه حواسم به حرفاشون نبود . داشتم اس ام اسی رو که ملوسک واسم فرستاده بود می خوندم . برام پیام داده بود که تو با خواهرم چیکار کردی که از دستت شاکیه . براش جواب فرستادم هیچکار فقط به جای درس خوندن جوک می گفتم . حس بدی داشتم . یه احساس نومیدی عجیب . هر چند اون شب بهمون احترام گذاشته بودن و حسابی ازمون پذیرایی کرده بودن ولی این از رسم مهمون نوازی وادبشون بود و فکر نکنم به این سادگیها راضی می شدن که دخترشونو بدن به من . خداییش حق هم داشتن . من اگه بودم راضی نمی شدم دخترمو بدم به آسمان جلی مث خودم که تو هفت آسمون یه ستاره هم نداره . این مرجان شیمی خواهر ملوسک موقع رفتن یه متلکی بهم انداخت که خوردم و دم نکشیدم -خیلی آروم طوری که فقط من بشنوم و خودش ,گفت راستشو بگو نقشه ات چیه ؟/؟می خوای پول بابامو بالا بکشی ؟/؟کور خوندی یه فرمول آبی بهت نشون بدم که بری توی همون آب و نتونی در بیای . همون خوشگلی سه سال قبلشو همون کون گنده رو داشت . ولی تن و بدنش خیلی ردیف تر از ملوسک بود تپل و با مزه بود . آهو نبود ولی خرس هم نبود . ای خدا خودمونو به یه هرکولم قانع کردیم باید این جور مصیبت بکشیم ؟/؟فقط در جواب مرجان عین موش مرده ها سرمو انداختم پایین که قیافه امو نبینه و متوجه دروغ من نشه .-باور کنین من عاشق خواهرتون هستم . نظرتون واسم محترمه . مثل خود شما . درسته که من یه اشتباه و شیطنت کردم و شمارو ناراخت کردم ولی اگه بخواهین دل دو تا عاشقو بشکنین و اونارو از هم جدا کنین به خدا گناه می کنین . خودم از این اراجیف گویی خودم احساساتی شده و حرفای خودم باورم شده بود طوری که بی اختیار بغض زد گلومو گرفت و نتونستم ادامه بدم . در همین لحظه ملوسک هم اومد جلو و متوجه حالتم شد -مرجان به مجتبی چی گفتی -این قدر بهش بها نده .. دیگه خودمو از مهلکه دورکردم . نمی خواستم با شنیدن حرفاش اعصابمو بیشتر خرد کنم . یکی دوروز گذشت . خانواده ملوسک راضی به این وصلت نبودند و مهلت خواستن اون شب هم نشون می داد که میخوان مارو سر بدونن . شایدم همین چند روز و علاف ومعطل کردن ما هم به احترام دخترشون بود . منم دیگه به تلفنهای ملوسک توجه نشون نمیدادم تا بیشتر آتیشش بزنم . بالاخره دعوتشو قبول کردم و دوسه روز بعد از این جریان بازم پنهونی رفتم خونه شون -بهت گفتم که عشق من و تو سر انجامی نداره . گفتم که نباید امید وار باشیم . این آخرین دیدار ماست -مجتبی من امشب می خوام قرص بخورم و خودمو بندازم -بندازم یعنی چه -یعنی تا حدی که نمیرم . شاید این جوری خونواده ام راضی شن و تو تنهام نذاری -دیوونه شدی دختر . من دوستت دارم . عاشقتم حاضر نیستم یه تار مو از سرت کم شه . همچین خودشو انداخت تو بغلم که نزدیک بود له شم . نفسم در نمیومد . صورتم از گریه های ملوسک خیس اشک بود . دلم واسش سوخت .-ملوسک من ,اگه تلاشهات نتیجه میده من بازم واست صبر می کنم ولی از این که بخواهیم فرار کنیم و دل پدر و مادرو بشکنیم این گناه داره من این جوری راضی نیستم -دوستت دارم مجتبی من واست می میرم -مرجانو چیکار می کنی -کاریت نباشه اونش با من . یه مرجانی بهش نشون بدم تا دیگه هست با خواهرش در نیفته . تو واسم مایه میای ؟/؟همش میگه این پسره تو رو واسه پول بابانت میخواد کاش اینجا بود و می دید که من با چه منتی تو رو راضی کردم که تنهام نذاری . هر کاری کرد راضی نشدم اونو بکنم . یکی این که می خواستم نشون بدم اونو واسه هوس نمیخوام یکی دیگه این که دل و دماغ درست و حسابی واسه این کار نداشتم . خیلی در تشویش بودم که آخر و عاقبت کارم چی میشه . ملوسک همچین می گفت که من مرجانو آدمش می کنم که انگار داره از کلفتش صحبت می کنه . فقط قبل از رفتن دستمو رسوندم به سینه هاش یه بوسه طولانی ازش گرفته و حشریش کردم تا لذت عشق و سکس از یادش نره و برای ازدواج با من آخرین تلاشهاشو انجام بده ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
 

ابزار وبمستر