ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مثلث عشق 13

حسن با کت و شلوار و شیک و پیک کرده به شهرش نزدیک می شد . بوی ولایت سرمستش کرده بود . هر لحظه بیشتر از لحظه قبل هیجان زده می شد . برادران مکتبی و تنی چند از فک و فامیلها با او بودند . چند آزاده دیگر هم در کنارش بودند . او در زندان تکریت بود . جایی که می گفتند ولایت صدام حسین است . هیچکدام از آزاده های همراهش را نمی شناخت . فقط همین را می دانست که با همه آنها دردی مشترک دارد و شادی مشترک .. به آنها گفتند که وقتی به زاد گاهشان رسیدند برای جمعیت مشتاقی که ساعتها در انتظارشان اجتماع کرده اند نفری 5 دقیقه هم که شده باید سخنرانی کنند . حسن گفت چی بگیم ما که تا الان سخنرانی نکردیم -هیچی همینو بگین که به خاطر دفاع از آرمان انقلاب و دین و امام و امت و حفظ اسلام جنگیدیم -پس ایران عزیزمون چی -وقتی که میگی اسلام یعنی کل دنیا . اسلام یه دین جهانیه . مرزنمی شناسه . حالا اگه می خوای اون گوشه کنار یه اسم ایران رو هم بیار . حسن به شدت خشمگین شده بود از مشتی میوه چین پشت جبهه که از جنگ فراری بودند و شاید بسیاری از آنها دست چپ و راستشان را هم نمی شناختند وادعای فضل هم می کردند . به مقصد رسیدند . جمعیت چند هزار نفری در مرکز شهر جمع شده بودند .آزادگان را به بالای ساختمان بلند مشرف به جمعیت متمرکز در میدان بردند . حسن اولین سخنران بود . به نام خدا و ایران عزیز و دفاع از خاک وطن سخنانش را آغاز کرد . از اسارت گفت . ازملت گفت . از آزادی و عشق به وطن گفت . از سالهای دور از خانه . هیچ اشاره ای به مسئولین یا واژه ای به نام امت نکرد . فقط واسه خالی نبودن عریضه یکی دوبار به کلمه دین اشاره کرد . قیافه برادران مکتبی نشون می داد که اگه بهشون کارد بزنی خونشون در نمیاد . حسن پیش وجدانش شرمنده نبود . از نظر اون چیزی به نام حفظ دین در این جنگ معنا نداشت . وقتی دوگروه از مسلمین به جان هم افتاده و یکدیگر را لت و پار می کنن کجای آن حفظ دین و اسلام می شود . آینده نشان داد که جنگ بزگترین منافع را برای کفار و میوه چینان دو کشور به خصوص ایران داشته است . حسن آن روز همه اینها را به خوبی می دانست منتها آینده این مسئله را بهتر ثابت نمود . در همان جبهه بودند افرادی  که ادعای دینداری و مکتبی بودن  می کردند ولی تحمل شنیدن صدای گلوله را هم نداشتند . می گفتند ما حافظان رسالتیم و از نظر آموزشی وظیفه خطیری بر دوش ماست . خودشونو خیلی باسواد می دونستن  . حسن این حرف اونا رو تو هین به کسانی می دونست که در راه خدا و میهن جونشونو از دست می دادند و شهید می شدند . پس با این حساب اونایی که عاشقانه میرن شهید میشن از دیدگاه اونا یعنی مدعیان فضل باید افراد بیسوادی باشن که وجهه آموزشی ندارن . حسن از پایین جمعیت را می دید که برایش دست تکان می دهند . اونم دستشو واسه اونا تکون می داد . خدایا چرا هنوز از زینب من خبری نشده ؟/؟من که دلم یه ذره شده . واسه یه لحظه چشمش به مسیر زنا افتاد . دید که یکی از این زنا چه جور خودشو بالا پایین میندازه وواسش دست تکون میده . چهره رو ریز می دید . ولی قد و قواره زینبو داشت . یه دختر کوچیک هم پیشش وایستاده بود . اون اصلا تکون نمیخورد . زنه خیلی شبیه به زینب بود . تپش قلبش زیاد شد . هنوز هیشکی بهش نگفته بود که زینب ازدواج کرده . هنوز کسی بهش نگفته بود که جزو مردگان زنده شده هست . هیشکی جرات اعتراض به حسنو نداشت که چرا باب میل آنان سخنرانی نکرده . وقتی به حوالی خونه رسید این گوسفند بود که پشت گوسفند قربانی می شد .. پرچم در کنار پرچم بود و بازار ماچ و بوسه داغ . حسن جمعیتو کنار می زد . می خواست زینب و فاطمه رو ببینه . دیگه تماشای هیچیک از فک و فامیلا مثل عمه و خاله و دایی واسش هیجانی نداشت . هیشکی بهش جواب درست و حسابی نمی داد . می خواست فرارکنه . از این همه شلوغی خسته شده بود . زینب و فاطمه اشو می خواست . دلشوره اش وقتی بیشترشد که از هر کی در مورد اونا سوال می کرد یه جوری جوابشو می دادند-پدر !زن و بچه ام کجان . چرا هیشکی بهم حرف راستو نمی زنه . جواب بدین . مرده ان ؟/؟به نظرم زینبو یه ساعت پیش تو میدونی دیدم . چرا باهام روبرو نمیشه -حسن بیا از این در پشتی بریم .تو رو ببرم پیش زینب -فلج شده بابا ؟/؟-عجله نکن حالش خوبه تا چند دقیقه دیگه همه چی رو می فهمی . پدر کلید خونه ای رو که حسن و زینب درش زندگی می کردند و پس از روی کار اومدن کمال اون خونه متروکه مونده بود به حسن داد و گفت زینب و فاطمه اونجان . من دیگه باهات نمیام . حسن با نگرانی خودرا به مقصد رساند . درو باز کرد خودشو رسوند به فضای پذیرایی . خونه بوی خوبی نمی داد . بوی نا و رطوبتی که نشون می داد مدتها استفاده نشده .. فاطمه و زینبو دید . زینب احساس شرم و گناه می کرد . در میان حس شادمانی و معجزه دیدن دوباره حسن احساس پوچی می کرد دوست داشت خودشو بندازه تو بغل حسن . ازش طلب بخشش کنه . خدا یا یه زن چقدر می تونه بار این همه مصیبتو به دوش بکشه . اشک از چشاش جاری شده بود .-فاطمه این بابا ته همون بابای اصلی تو . برو بغلش کن بهش بگو چقدر واسش دلتنگی کردی . بهش بگو چقدر دوستش داری . ازش بخواه شبا پیشت بخوابه .واست قصه بگه . فاطمه نگاهی به مادر و پدرش انداخت و لجبازی رو شروع کرد . نه من بابای خودمو میخوام . بابا کمالو میخوام میخوام اون پیشم بخوابه من اینو نمیخوام . بابا کمالمو میخوام . حسن تازه فهمید که موضوع از چه قراره . این تازه اول درد بود . دنیا جلو چشاش تیره و تار شده بود . دست و پاش سست شد . نمی تونست چیزی بگه . نمی دونست چی بگه . زانوهاش خم شدند . کمرشم همین طور یه چیزی رو دلش سنگینی می کرد . رو زمین زانو زده بود و سرشو انداخته بود پایین .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

1 نظرات:

مرتضی گفت...

خیلی جالبه.
سپاس ایرانی عزیز

 

ابزار وبمستر