ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مثلث عشق 5

این کمال خان ما به جای این که صاحب یه زن بشه صاحب یه بچه خوشگل و ناز و شیرین زبون شده بود . حتی فاطمه غروبا از مادرش می خواست که اونو ببره بنگاه تا بابا شو ببینه . می گفت مامانی من اگه پیش بابایی باشم خدایی خجالت می کشه دیگه اونو نمی بره پیش خودش . خدا ما بچه ها رو دوس داره مگه نه ؟/؟-آره دخترم حالا تو از کجا متوجه شدی که خدا دوستت داره -اگه دوسم نمی داشت بابای مهربونمو پسم نمی داد . می ترسم دوباره اونو ازم بگیره . زینب می دونست که رفتارش نسبت به کمال مث رفتار یک همسر نیست دوماه از ازدواجشون گذشته بود . حتی یه شب پیشش نخوابیده بود . هر چند وقت در میون بوسه کمالو بر پیشونیش احساس می کرد که اونم با ترس و لرز بود .. تا این که یک روز حادثه ای اتفاق افتاد که زینبو بیش از پیش به کمال نزدیک کرد . اوایل بعد از ظهر بود کمال واسه ناهار اومد خونه . مثل همیشه که فاطمه میومد استقبالش این بار خبری ازش نبود -زینب فاطمه کوش ؟/؟-من چه میدونم حتما اومد تو کوچه منتظرت بوده -نه من که ندیدمش . هر چی تو خونه گشتن پیداش نکردن . نگران شدند . ناگهان سر و صدای جیغ و گریه بچه رو شنیدند که از تو کوچه میومد . کمال به سرعت خودشو به کوچه رسوند . دو تا موتور سوار دو رو بر فاطمه بودند که یکیشون داشت النگو های طلای دست اونو به زور از دستش در می آورد -در نمیاد ولش خودشو می بریم جای دیگه تر تیبشو می دیم . خواستند بدزدنش . کمال خودشو رسوند به اونا و باهاشون گلاویز شد . فاطمه رو از چنگشون نجات داد ولی خودش دیگه تسلطی بر اونا نداشت . با این که اونم دزدارو می زد ولی بیشتر کتک می خورد . ضربات مشت و لگد موتور سوارا داغونش کرده بود . زینب  جیغ می کشید و کمک می خواست . حتی با یه بیل اومد کمک شوهرش . تو همین گیر و دار بود که همسایه ها سر رسیدند و دزدارو دستگیر کردند . کمال کبود و نالان و زخمی ولی خوشحال از این که بازم تونسته به زن و بچه اش نشون بده که چقدر دوستشون داره . اون بعد از ظهر و دیگه سر کار نرفت . زینب شده بود پرستارش -اگه بدونم همیشه این جور هوامو داری هرروز میرم از این کتکا می خورم . -بد جنس من هواتو ندارم ؟/؟-کمال نگاه معنی داری به زینب کرد و حرفی نزد . زینب تا ته قضیه رو گرفت . تنها کسی که می دونست اون هنوز با شوهرش همبستر نشده مامانش بود . اون روز فهمید که چقدر کمالو دوست داره ووابسته به اونه . اگه کمال نبود شاید فاطمه رو هم از دست می داد . بیش از گذشته فهمیده بود که می تونه به همسرش تکیه کنه . با این حال از خودش دل خون بود که چرا در مقابل خوبیهای این مرد هنوز نتونسته خودشو قانع کنه که از نظر جنسی تامینش کنه . احساس گناه می کرد . یکی دو شب گذشت . یه خورده سر و صورت کمال وضعیت بهتری پیدا کرد ولی همون کبودی رو داشت . کمال که شب از بنگاه بر گشت فاطمه رو ندید . در عوض زینبو دید که خودشو خیلی خوشگل کرده . یه لباسایی هم تنش کرده که تا حالا واسش نمی پوشید -فاطمه کوش -مامان اومد بردتش خونه شون گفت پدر بزرگه یه خورده واسش دلتنگی می کنه -ما که دو روز پیش اونجا بودیم .. کمال از بس محرومیت کشیده بود و به این وضع عادت کرده بود هنوز دو زاریش نیفتاده بود -کمال !می تونم یه سوالی ازت بکنم ؟/؟-خب بکن -تو این مدت چند ماهه که از ازدواج من و تو می گذره من اصلا بهت توجهی نداشتم . تو اصلااعتراضی نکردی چرا ؟/؟کمال سرشو انداخت پایین . چند لحظه سکوت کرد و گفت اگه عاشقم بودی متوجه می شدی چرا . تو هنوز یکی دیگه رو دوس داری . فکر کن ببین اون اگه جای من بود حالا واسش چیکار می کردی . اونو از درون درکش می کردی . خواسته های اون برات ارزش داشت . لذت می بردی از این که کاری کنی که عشقت لذت ببره . خوشی اون خوشی تو بود . خواسته هاش خواسته های تو بود . حالا منم عاشقتم منم دوستت دارم . تو وقتی که فکر و روحت مال من نیست چطور می تونم ازت انتظار داشته باشم که جسمتو در اختیار من بذاری . اگه ازت همچین انتظاری داشته باشم چطور می تونم اسم خودمو بذارم یه مرد . یه مرد عاشق . من الان روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم از این که تو در کنارمی . از اون وقتی که پشت لبم سبز شد دوستت داشتم . می خواستم بهت بگم روم نمی شد . قسمت این بود که تو مال یکی دیگه و عاشق یکی دیگه بشی که حالا حتی پس از مرگشم دوست نداری یکی دیگه رو جاش بذاری . تو رو حتی به خاطر همین کارات هم دوستت دارم . واسه چی سرزنشت کنم ؟/؟-یعنی تو هیچ نیازی خواسته ای نداری ؟/؟-آدم وقتی به بزرگترین آرزوش می رسه خواسته های دیگه در واقع زیر مجموعه اون خواسته اصلین . من تو رو دارم . یه دختر خوشگل دارم . نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم . ببینم که خودتو با شکنجه تسلیم من کردی . و لذت نمی بری . وقتی چیزی تو رو خوشحال نکنه چطور می تونه منو خوشحال کنه . چطور می تونم مدعی باشم دوستت دارم ... اشک تو چشای زینب و کمال هردو حلقه زده بود .-کمال !-جون کمال -آقا کمال !-بازم جون -خیلی آقایی . تن وسوسه انگیزشو در آغوش شوهرش انداخت و سر و صورتشو غرق بوسه کرد -عزیزم منو ببخش به خاطر این همه ظلمی که در حقت کردم . به خاطر این که تا این حد عذابت دادم منو ببخش  .من خیلی خودخواه بودم . فقط خودمو می دیدم . منو ببخش . دوستت دارم عزیزم . سر نوشت من این بوده . من نباید تا این حد خودمو با خاطرات کسی که دیگه پیش ما نیست ولی یادش همیشه زنده و عزیزه عذاب بدم . نباید زنده ها رو فراموش کنم . من کور بودم نمی دیدمت . خوبیهاتو می دیدم ولی درد قلب پاک و مهربونتو حس نمی کردم . کمال فکر می کرد داره خواب می بینه . تن گرم و خوشبوی زینب به بدن مشتاق و تشنه هماغوشی او چسبیده بود . باورش نمی شد . گیج شده بود. با این حال اجازه پیشروی به خودش نمی داد . زینب خودشو در اختیارش گذاشته بود . حس می کرد که دیگه می تونه با تمام وجود تسلیمش بشه . دوستش داشت  . شایدم کمالو خدا واسش فرستاده بود که یه خوب جای یه خوب دیگه رو بگیره . دوستش داشت دیگه از این که جسمشو در اختیار شوهرش قرار بده متاسف نبود . می تونست لذت ببره ولی می دونست که عشق اولش حسن یه جایگاهی داشته که هنوز زوده و یا شایدم هیچوقت کمال نتونه به اون جایگاه برسه . اون شب زینب همش پیشقدم می شد تا کمال در عشقبازی پیشروی کنه . چون هنوز باور نداشت این لحظه های خوشو . هنوز باور نداشت که زینب خودش با رضایت خودش به طرف اون بیاد . زینبو با تمام وجودش در آغوش کشیده بود . برای یک لحظه زن حس کرد که در آغوش حسنه . فوری فکرشو جای دیگه ای مشغول کرد . کمال هنوز غرق در ناباوری بود . قبل از این که ادامه بده رفت حمام و چون حس کرد که یه مایعی ازش خارج شده و غسل برش واجب غسلی کرد و دو رکعت نماز شکرانه خوند و دوباره اومد کنار همسرش -زینب -جان زینب -پشیمون که نشدی ؟/؟-تو منو این جوری شناختی ؟/؟-زینب -جان زینب -خیلی خانمی .. ادامه دارد .. نویسنده ..ا یرانی 
 

ابزار وبمستر