ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مثلث عشق 12

از آن طرف زینب نامه حسن را خوانده بود . کمال پاک گیج شده بود . از خوشحالی خانواده ها خوشحال بود و از سرنوشت تلخی که برایش رقم خورده بود متاثر بود . همسرش را باید تحویل می داد . عشقش را باید به دیگری می سپرد -می بینی کار خدا رو می بینی اون دنیا تو جهنم هم باید بمیریم و زنده بشیم این دنیا هم همین طور . خوشحالم که یه عزیزی برگشته سر خونه زندگیش . خوشحالم که تو به عشق حقیقی زندگیت رسیدی . تو امانتی بودی از طرف خدا که تونستم حفظش کنم . دیگه نتونست ادامه بده . زینب واسش ادامه داد .. وناراحتی واسه این که اونی رو که دوستش داری باید تحویل یکی دیگه بدی . اونی رو که دوستش داری باید در کنار یکی دیگه ببینی . از اونی که دوستش داری باید دل بکنی . کمال با همان لحن گریانش گفت تو خوشحالی نه ؟یه دلیلی واسه خوشحالی خودت داری .-خیلی بی معرفتی کدوم زنیه که از سر نوشت نفرین شده خودش خوشحال باشه.  من باید جواب کی رو بدم جواب چی رو بدم . باید به تو جواب بدم . به اونی که فکر می کردم دیگه زنده نیس باس جواب بدم به فاطمه باید جواب بدم .باید به دل خودم جواب بدم .-زینب تو خیلی خوبی . تو خیلی خانومی خیلی مهربونی . گاهی عجولی ولی خیلی خوبی پاک و نجیبی وفاداری با ایمانی . هیشکی نمی تونه ازت ایراد بگیره . هیشکی حق نداره محکومت کنه . تو خلاف نکردی . تازه فکر می کردی اون مرده حاضرم برم پیشش بهش بگم در این مدت به امانتی تو دست نزدم -نه کمال دروغ فایده ای نداره . جنگ اول به از صلح آخر . بذار همه چیز بر پایه صداقت باشه . من فکر نمی کنم دیگه بتونم زندگی کنم . ادامه این زندگی واسم فایده ای نداره . اگه هم بخوام زندگی کنم مث یه مرده متحرکم .-زینب وقتی که خدا ازت ایرادی نمی گیره بنده های خدا چه حقی دارن ازت ایرادی بگیرن . اون بنده های خوب و بهشتی خودشو آزمایش می کنه -تو رو هم آزمایش می کنه -من که عددی نیستم . می دونی درد جدایی از تو داره منو می کشه ولی اون دردی که بیشتر عذابم میده اینه که مسبب و مقصر این بلاهایی که امروز داره سرت میاد منم . من اگه کنه نمی شدم . اگه عشقمو بهت نشون نمی دادم ..... حالا واسه تو غصه می خورم واسه تویی که بهترین ها رو واست میخوام . واسه تویی که دلم نمیومد یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم من فقط میخوام تو خوشحال باشی . لبخند قشنگ تو رو ببینم . ببینم که آروم شدی . ببینم که از بر گشتن عشق اولت خوشحالی . ببینم که با اون زندگی که با تمام وجود دنبالش بودی داری آشتی می کنی . می بینی به تو ثابت میشه به تو ثابت می کنم یا تو یا هیچکس دیگه . بعد از تو هیچکس دیگه .-کمال من چیکار کنم -نگو که دوستش نداری . نگو که با بر گشتش خاطره ها واست زنده نشده . من نمیخوام زندگیتو به خاطر دلسوزی نسبت به من خراب کنی . هر چند می دونم هیچوقت همچین کاری رو نمی کنی . منم بهت این اجازه رو نمیدم . تو حق اونی زن اونی . این چند روزه هم که پیشتم گناه کردم . شوهرت تا چند ساعت دیگه بر می گرده . هنوز تلفنی هم باهاش صحبت نکردی . می دونم از این که بشنوه که دو سه ساله ازدواج کردی داغون میشه . حق داره حالشو می فهمم . درکش می کنم . انتظارشو نداشت . کاش می تونستم به هر دوتون کمک کنم . در همین لحظه فاطمه هم وارد شد .. حس کرد بابا کمال و مامان زینبش با هم دعوا افتادن -بابا تو میخوای بری ؟/؟مامان گفته برو ؟/؟من یه بابا دیگه نمیخوام . تو بابامی . من میخوام تو واسم قصه بگی تو منو ببری پارک . تو دستمو بگیری ببری مدرسه . تو منو از مدرسه بیاری . شبا تو بغل تو بخوابم . مگه بابا هم باید همش عوض بشه . فاطمه اشک می ریخت و مامان زینبشو صدا می زد -مامان مامانی مامان زینب من تو رو خیلی دوست دارم گفتی اگه تو رو دوست نداشته باشم بابا مو ازم می گیری من یادمه . مامانی نذار بابام بره . همه دارن میگن بابام میخواد عوض شه . من بابا کمالمو میخوام . بابای ناز و خوشگل خودمو میخوام . مامان تو رو خدا من اسمم فاطمه هس . خودت به من گفتی خدا فاطمه رو دوس داره . مامانی قول  میدم از امشب سرمو بذارم رو دل تو بخوابم . تو برام قصه بگی . پیش تو بخوابم . دید که سر مادرش اون طرفه . انگشتشو گذاشت رو بینی اش به طرف کمال و با دندوناش یه گازی به لبش انداخت که یعنی این حرفا رو واسه خام کردن مامانش داره می زنه . بیچاره فاطمه کوچولو خبر نداشت که دنیای آدم بزرگا چقدر بیرحمه و این بیرحمی دنیای کوچولو ها رو هم به آتیش می کشونه . دامن مادرشو می کشید و التماس می کرد زینب عصبی شده بود . فاطمه رو پرتش کرد به گوشه ای . فاطمه به آغوش کمال پناه برد .-چیه زینب دیگه دلت واسه این بچه نمی سوزه ؟/؟حالا هدیه الهی رو از خودت دور می کنی ؟/؟دیگه یتیم نیست بهش اهمیت نمیدی ؟/؟اشکهای فاطمه رو پاک کرد و گفت دخترم تو خیلی بیشتر از سنت می فهمی تو بزرگ شدی من بابای واقعی تو نیستم همه فکر می کردن بابات مرده . یه جسد سوخته که نشونه ها و کارت و پلاک شناسایی بابات همراش بود به جای بابات دفن شد . حالا که برگشته من باید برم . اون خیلی خوب و مهربونه خیلی بهتر از منه . تو باید قول بدی که باهاش مهربون باشی . اون واست قصه میگه . پیشت می خوابه . اون خیلی دلش واست تنگ شده . توخواب همش خوابتو می بینه . منم میرم یه جای دیگه . یه روزی تو هم بزرگ میشی -نه نه بابا کمال من فقط تو رو میخوام اون اگه منو دوست داشت میومد واسم قصه می گفت پیشم می خوابید -دخترم عزیزم اون اسیر بود زندونی بود . دشمن نمیذاشت بیاد . حالا خدا خواست که آزاد بشه -چرا خدا نمیخواد که تو پیشم بمونی .-واسه این که باباته اون . . زینب من دیگه باید برم منو ببخش به خاطر همه دردسرایی که واست درست کردم . زینب نگاهشو به نگاه کمال دوخته بود.  کمال سرشو انداخت پایین دیگه تحمل عذاب بیش از اینو نداشت -برات آرزوی خوشبختی می کنم زینب . همیشه شاد و تندرست باشی -منم از خدا میخوام یه زن خوب نصیبت بشه . هر کی با تو ازدواج کنه خوشبخت میشه . کمال در حالی که از در خارج می شد با هق هق گریه پاسخ داد مثل این که یادت رفته یا تو یا هیچ کس دیگه .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر